۱۳۸۵ دی ۹, شنبه

شبح

خانه ديگران
مراقب باش كه به گلدان روي تاقچه نخوري.
سر غذا ، صدايي از قاشق و بشقابت در نيايد. قاشق را آرام به سمت دهان ببر و آرام غذا را بجو.
براي تشكر بعد از غذا ، صبر كن تا سكوت محض حاكم شود و سپس طوري جملات "دستتان درد نكنه" و "خوشمزه بود" را بگو كه سكوت را نشكني. مثل صداي تيك تاك ساعت كه جزئي از سكوت فضا است.
آرام و يكنواخت راه برو. مثل شبح. مثل اكسيژن هوا كه هست اما به چشم نمي آيد.

جرينگ

. چي بود؟
. هيچي؟ گلدان افتاد. كسي بدون دمپايي اين طرف نياد.

۱۳۸۵ دی ۵, سه‌شنبه

پوستر اسکار

امسال طراحان پوستر اسكار كار جالبي كرده اند. تعداد زيادي از دیالوگهای معروف تاريخ سینما ی جهان را توي پوستر نوشته اند. خوشم آمد. هرچند اغلب ديالوگهاي شان برايم يادآور حس و خاطره اي نبود.
خاطره هاي من از ديالوگ فيلم ها مال سال هايي است كه خوره فيلم بودم. آن هم در سينما ي خودمون. از فيلمهاي انگليسي زبان ديالوگي برايم خاطره نشده. مگر چند تا شان كه مربوط مي شوند به دوران طلايي دوبله ایران.
فكر كردم من هم بشينم ديالوگهايي كه ازشون خاطره دارم را رديف كنم. خيلي فكر كردم . اما غير از چند تا جمله چيزي يادم نيومد. از فيلمهايي كه يك روز همه شان را حفظ بودم. درخت گلابي، هامون، ليلا، مسافران، خواهران غريب و خيلي هاي ديگه
امان از روزمرگي و فراموشي. وقتشه دوباره فيلمهاي محبوبم را دوره كنم.
علي الحساب اين چند تا دیالوگ را از من داشته باشيد. البته آن طور كه يادمه مي نويسم. فكر مي كنم همينها بودند.

به كجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده و كپك زده خودمون رو (هامون – به ياد نيما يوشيج)
اصل خاكشه ، پور و سارش يدكه (آدم برفي - ديالوگ اسي به عباس)
يعني فكر مي كنن رضا بچه اش نمي شه؟ واي چه ننگي (ليلا)
از مرگ حرف نزنين (مسافران)

شما هم بنويسيد. جالب مي شه.

۱۳۸۵ دی ۴, دوشنبه

ناصر عبدالهی

از بين خواننده هاي ريز و درشت موسيقي به اصطلاح پاپ ايران، يكي از معدود خواننده هايي كه دوست داشتم و به كارهايش گوش مي كردم ناصر عبدالهي بود. او صدايش شخصيت داشت .اصالت داشت و البته شنيدني و گيرا بود. يك مدت خيلي آلبوم دوستت دارم اش را گوش مي كردم و آهنگهايش را زمزمه مي كردم. باهاش حال مي كردم. يادش به خير.
هنوز زود بود كه بره. حيف شد...

۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه

اين تر نت

من شاكي ام آقا. بعضي ها نمي ذارند بشينم مثل بچه آدم از خودم افاضات در كنم.
راستش مي خواستم بعد از شنيدن آلبوم جديد عليرضا عصار كه تازه منتشر شده ، چند جمله اينجا راجع بهش بنويسم. گفتم واسه پر و پيمون تر شدن نوشته ام چند تا لينك به سايت عصار و سايت هاي مرتبط براتون بگذارم كه حال كنيد. اما امان از اين اينترنت لعنتي سازمان كه هر جهنمي كه مي خواهيد بريد مي زنه تو حال آدم و پيغام "دسترسي نداري عزيزم" مي ده.
پس با عرض شرمندگي از دوستان و خوانندگان فراوان اين وبلاگ ، فعلا عصار بي عصار. عجالتا مي تونيد بريد سي دي اش را بخريد و گوش كنيد تا بعد.

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

شب يلدا

خداييش مراسم ايراني ها در مقايسه با اعياد العرب قشنگند. اصل همه شان شادي و دور هم بودن و البته خوردنه. خيلي شان متاسفانه از ياد رفته اند. اما همين چند تايي كه مانده اند، نوروز و چهارشنبه سوري و شب چله ، را حداقل بايد خوب برگزار كرد كه كسي جرات نكنه از براندازي شان حرف بزنه.
امسال شب چله، افتاده پنجشنبه. چي از اين بهتر؟ تا صبحش دور هم مي شينيم و مي خونيم و مي خوريم... به سلامتي هر چي ايرونيه.
شب چله به همه تون خوش بگذره.

۱۳۸۵ آذر ۲۸, سه‌شنبه

رضا کیانیان

اولين تصويري كه از رضا کیانیان در ذهن دارم مربوط مي شود به فيلم پاتال و آرزوهاي كوچك. بچه بودم . شايد ده دوازده سالم بيشتر نبود كه اين فيلم را ديدم. ازش چيز زيادي يادم نيست. اما قيافه عجيب و موهاي خاص بازیگرش به يادم مانده. آن موقع نمي دونستم كه اين آدم رضا كيانيانه. راستش با حسن دادشكر كه آن زمان توي سريال"پدرپادشاه" دهه فجر درنقش يكي از آن بچه هاي لوس بازي مي كرد اشتباهش گرفته بودم.
چند سال بعد، وقتي كه بزرگ تر شده بودم و سینما يك كم برايم جدي تر شده بود، فيلم كيميا ساخته احمدرضا درويش را ديدم. آن زمان، زمان اوج خسرو شکیبایی بود كه انصافا هم در فیلم کیمیا غوغا كرده بود. اما اين فیلم نقطه شروع موفقيت هاي رضا كيانيان هم بود. كيانيان با كيميا ديده شد و بازي اش مورد توجه قرار گرفت. علي رغم اينكه چهره اش شايد مناسب ستاره شدن در سينما نبود. و هيچ وقت تا به حال به آن معنا، ستاره هم نبوده. اما از آن آدمها است كه حضور دلنشيني روي پرده دارند و آدم با اشتياق نگاهشان مي كند.
بعد از كيميا، كيانيان در دو فيلم بازي كرد و در آنها تيپ تقريبا مشابهي را ارائه كرد. درد مشترک و مادرم گيسو. فيلم هايي نه خيلي مهم اما آبرومند كه براي به نمايش گذاشتن هنر رضا كيانيان كفايت مي كردند. كيانيان در فيلم درد مشترك باز با خسرو شكيبايي همبازي بود. بعد از اين كارگردان هاي مطرح به سراغ كيانيان آمدند. مسعود كيميايي ، بهرام بيضايي ، ابراهیم حاتمی کیا و كمال تبريزي.
بازي كوتاه اما چشمگير رضا کیانیان در نقش يك لمپن در فيلم سلطان مسعود کیمیایی ، جلوه ديگري از هنر بازيگري او و توانايي هاي او را در ارائه نقش ها و تیپ هاي متفاوت ، آشكار كرد. پس از اين فيلم او در "سینما سینما است" يك بار ديگر به اجراي تيپ روشنفكري خود بازگشت.
نقطه اوج دوم بازيگري رضا كيانيان، دوباره نقشي كوتاه ،اين بار در فيلمي از ابراهيم حاتمي كيا بود: آژانس شيشه اي.و بلافاصله نقش جمعه در فيلم روبان قرمز.
از اين به بعد او در بيش از 20 فيلم و سريال بازي كرد و حضورش اعتباري براي هر يك از اين فيلم ها بود. كه شاخص ترينشان اينها است: سگ كشی، خانه اي روي آب، فرش باد،گاهی به آسما ن نگاه كن، ماهي ها عاشق مي شوند ، يك بوس كوچولو و ...
ويژگي بازي كيانيان نقش هاي كاملا متفاوتي است كه بازي كرده. خودش در مصاحبه اي گفته بود كه دوست دارد فیلمنامه نویسان و کارگردان ها اگر نقش خاص و پيچيده اي در فيلمشان بود بدانند كه كيانيان هست كه آن را ايفا كند.
از مجموعه فيلم هاي او، فيلم هايي كه با بهمن فرمان آرا كاركرده را دوست ندارم. اصولا فرمان آرا را فیلمساز خوبي نمي دانم. نمي دانم شازده احتجاب چگونه از بين ساخته هايش استثنا شده و فیلم خوبي درآمده. فيلم هاي اخير او بخش زيادي از اعتبارشان به دليل حضور رضا کیانیان است.
كيانيان در تئاتر نيز كارنامه درخشاني دارد. با كارهاي حميد سمندريان و دکتر علی رفیعی روي صحنه رفته است . من دو تئاتر او را ديده ام. بازي استريندبرگ و حرفه اي ها كه البته به نظرم هر دو تئاتر هاي متوسطي بوده اند. متاسفانه از كارهاي قديمي و مطرح كيانيان هيچ كدام را نديده ام. مخصوصا ديدن نمايش "يك روز از زندگي دانشمند بزرگ وو" كار دکتر رفیعی از آرزوهاي دست نيافتني من است. اميدوارم روزي كيانيان را در تئاتري از دكتر علي رفيعي ببينم.
آرزوي ديگرم نيز حضور كيانيان در فيلمي از داریوش مهرجویی است. مطمئن نيستم اين آرزو محقق شود. شايد حضور اين دو بزرگ در كنار هم مصداق ضرب المثل دو پادشاه و يك اقليم باشد.

۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه

تندیس اهالي سينما

اين روزها بازار ساخت تنديس از هنرمندان سینما ، گرم است. يك ماه پيش از تندیس عزت الله انتظامی پرده برداري شد. چند روز قبل نيز به مناسبت سالگرد علی حاتمی تنديس او به نمايش گذاشته شد. هر دو تنديس ساخته آقاي حميد كنگراني است. نمي دانم كه حميد كنگراني آيا با سعيد كنگراني نسبتي دارد يا خير. به هر حال مهم هم نيست. آنچه مهم است كار او است كه به نظرم قابل توجه است. خود تندیس ها را نديده ام، اما از عكس هاي منتشر شده به نظر مي رسد كه نمونه هاي ساخته شده از نظر ظاهر، طبيعي از كار درآمده اند. كار قشنگي است ساختن تندیس از بزرگان. آن هم در كشوري كه اصولا همه چيز گذشته را خراب مي كنند تا اينكه بسازند.
آدم با ديدن اين تنديس ها، هم خوشحال ميشود. هم دلش مي گيرد. خوشحال ميشود از آن جهت كه مي بيند آدمهاي بزرگ و دوست داشتني ، ماندني مي شوند. و دلش مي گيرد چون اين تنديس ها ، مرگ را به ياد آدم مي اندازند. علي حاتمي كه تنديس خودش را نديد. اما عزت الله انتظامي با ديدن تنديسش چه حالي شد؟
در مراسم پرده برداري از تندیس حاتمي ، غير از خانواده اش برخي از سينما گران هم بوده اند. از جمله داریوش مهرجویی بزرگ. نگاه او در عكس ها حرف هايي دارد. شايد او در فكر تنديسي است كه روزي از خودش ساخته مي شود. شايد هم نه. بي خيال اين حرف ها است. اما به هر حال او بيش از هر كسي شايسته تنديس و تقدير است. اميدوارم كنگرانی، تنديس از مهرجويي را زماني بسازد كه استاد شده باشد . چون تنديس از بهترين ، بايد بهترين تنديس باشد.

۱۳۸۵ آذر ۲۰, دوشنبه

سوال

شده هيچ وقت روي پشت بوم بايستيد و بهتون حسي دست بده كه بخواهيد بپريد پايين؟ يا وقتي چاقو دستتونه ، وسوسه بشيد كه چاقو را از پشت فرو كنيد توي بدن كسي كه كنار شما است؟ يا بخواهيد موبايلي را كه ديروز خريديد و كلي هم پول براش داديد، از طبقه هجدهم بندازيد پايين و خرد شدنش را ببينيد ؟ يا پا تون را بگذاريد زير چرخ اتوبوس؟
چيه ؟

بازيگري

اين جمله را اين روزها زياد مي شنويم: گلشيفته فراهاني در ميم مثل مادر، خوب بازي كرده. تقريبا اغلب كساني كه اين فيلم را ديده اند همين نظر را دارند. خود من هم موافق اين حرفم. اما سوالم اين است كه چه معياري واسه خوب بازي كردن و بد بازي كردن يك بازيگر وجود داره. ضمن اينكه براي نظر دادن در اين مورد، هيچ كس نيازي نمي بينه كه كارشناس بازيگري باشه و با اصولش آشنا باشه. بلكه همه افراد، با هر سطح دانش و سواد و شناختي نظر مي دهند.
شايد عامه مردم با توجه به چنين معيارهايي در باره بازيگري نظر بدهند:
1- بازيگر طبيعي بخندد و گريه كند.
2- حالات بازيگر متناسب با فضاي صحنه و قصه باشد. مثلا وقتي كه خوشحال است گريه نكند و وقتي ناراحت است نخندد.
3- حركات اضافي و بي ربط نداشته باشد.
4- موقع گريه اشكش در آيد و در صورت لزوم خوب ضجه بكشد.
5- بازيگر در نقشي خاص ظاهر شود. مثل پرستويي در مارمولك يا اكبر عبدي در آدم برفي

به نظرم عامه مردم بيشتر انتظار دارند تيپ ببينند تا شخصيت. نوآوري و بدعت در سبك بازيگري چندان خوش آيند تماشاگران معمولي نيست.
اما خواص و كساني كه نسبت به بازيگري شناخت دارند معيارهاي ديگري را در نظر مي گيرند. بازيگري هم مثل هر كار ديگه نياز به دانش و مطالعات آكادميك داره. از اين منظره كه بازي جيمز استوارت و جيمر دين با هم فرق داره. كه مارلون براندو انقلابي در بازيگري تلقي مي شه.
راستش من خودم را جزو تماشاگران عامي مي دونم و خيلي از اين تفاوت ها چيزي نمي فهمم. اما مي دونم كه يك چيزهاي ديگه اي هم هست. فكر مي كنم كتابهاي تحليل بازيگري رضا كيانيان بهترين منابع فارسي واسه درك اين معيارها و اصول باشه. قصدم تبليغ اين كتابها نيست. اما بد نيست واسه اينكه بتونيم جور ديگري به بازيگري نگاه كنيم يك نگاهي هم به اين كتابها بيندازيم.

۱۳۸۵ آذر ۱۴, سه‌شنبه

لوپ

كمك ... من توي لوپ افتاده ام.

هر روز صبح از خونه مي زنم بيرون. تا حدود ساعت 5 بعداز ظهر كارهاي تكراري انجام مي دم و با انواع آدمها (اعم از خنگ ، زبون نفهم ، قالتاق و غيره) سر و كله مي زنم و بعد از ظهرهم برمي گردم . آخر ماه هم شندر غاز كف دستمه.
خيلي زرنگ باشم حين كار گريزي مي زنم و يواشكي يك مقاله اي ، چيزي در رابطه با رشته ام مي خونم كه خيلي بي سوات نمونم. يك چرخي هم تو اينترنت مي زنم.

اما وقتي كه يك آدم موفق را مي بينم مي رم توي فكر. كه چرا من مثل اون نباشم؟
مي رم سراغ كتابها ... پنير مرا كجا بردي؟ . چگونه قورباغه ام را رنگ كنم؟ و كتابهايي از اين دست كه تعدادشان كم نيست. كتابهاي خوبي اند. به درد خورند. اما چيزي كه من مي خواهم توي شان نيست.
من خودم مي دونم گير كارم كجاست. آدم بايد كاري را كه مي كنه دوست داشته باشه. مشكل من هم اينه كه نمي دونم چه كاري را آنقدر دوست دارم كه اگه بهش بچسبم ولش نمي كنم و ازش خسته نمي شم.
نرم افزار را دوست دارم. اما اين روزها حكايت نرم افزار حداقل براي من حكايت اسبي است كه حتي اگر چهارنعل هم بتازد به جايي نمي رسد. گيج و گم و خسته افتاده ام وسط JAVA و UML و XML و KOOFT و ZAHREMAR كه تمومي ندارند.
هنر هم برايم جذابه. بدون آنكه بخواهم، اتفاقات هنري را دنبال مي كنم. سينما ، ادبيات، ‌موسيقي. فيلم ديدن و كتاب خوندن را دوست دارم اما نه آنقدر كه بدون آنها نتونم تحمل كنم.گفته بودم كه شايد ماهي يك فيلم هم گاهي نتونم ببينم. گيتار هم همينطور. تازگي ها زود خسته مي شم از گيتار زدن. شايد دليلش اين است كه اصولا اغلب خسته ام.
چه بايد بكنم؟
فكر مي كنم. فكر مي كنم. فكر مي كنم.
كسي غير از خودم نمي تونه كمكي بهم بكنه. خودم بايد بفهمم كه واسه چه كاري ساخته شده ام.
يك قلم و كاغذ بر مي دارم و از آن وقت كه يادم مي آد كارهايي كه با علاقه انجامشان داده ام را ليست مي كنم. چند ساعتي وقت مي گذارم . فكر مي كنم و مي نويسم .
فردا و پس فردا هم فكرم مشغول اين موضوعه.

صبح روز بعد از خونه مي زنم بيرون. 8 مي رسم سر كار. تلفن زنگ مي زنه. يك درخواست جديد. مشغول كد نويسي مي شم. يك ضرب تا ساعت 6 بعد از ظهر.
فردايش هم به همين ترتيب. تلفن ،‌درخواست ، دعوا ، كار .
و روز از نو روزي از نو.

حالا چرا اين چيزها را گفتم. راستش توي شماره اخير مجله فيلم مطلبي مي خوندم درباره جان لستر ،‌مدير كمپاني پيكسار. پيكسار را كه مي شناسين؟ خالق انيميشن هاي Toy Story ، Monsters Inc و سه چهار تا كارتون ديگه. جان لستر يكي از آن آدمهايي است كه شرح حالشان خواندني است و موقعيت و پشتكارشان غبطه بر انگيز. آدمي كه مثل بقيه موفق ها، دنبال دلش رفته.
اين آقاي جان لستر دوباره يادم انداخت كه توي لوپ هستم. باز هم يٲس اومد سراغم. باز هم فكر و خيال كه بالاخره مشغول چه كاري بايد بشم. راستش به عقل من كه ديگه قد نمي ده .اگر شما مي دونيد، لطفا به من هم بگيد.
راستي يادم باشه اين دفعه كه دارم كارهاي مورد علاقه ام را ليست مي كنم، يك چيز جديد را هم به ليستم اضافه كنم: وبلاگ نويسي.