۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

نوشتن پشت فرمان

چند روز پيش سوار تاکسی بودم. در صندلی عقب نشسته بودم که گفتگوی راننده و مسافر جلویی توجهم را جلب کرد. داشتند در مورد شعر و ادبیات کلاسیک و بازار نشر کتاب و از این جور چیزها حرف می زدند. شنیدن چنین مکالمه ای در تاکسی آن هم بین راننده و مسافر برایم تازگی داشت. فضولی ام گل کرد. از لابلای حرفهایشان چیزهایی در مورد کتاب جیبی شنیدم. بیشتر توجه کردم دیدم که در دست مسافر، یک کتاب کوچک آبی رنگ است که حين حرف زدن آن را هم ورق می زند و نگاهش می کند.
مدل حرف زدن مسافر به نظرم متظاهرانه مي آمد. یک جور قلابی لفظ قلم حرف می زد. راننده اما کمتر حرف می زد. عینکی به چشم داشت با چهره ای درهم که معلوم بود هزار مشکل دارد. اجاره خانه می دهد و پسر دانشجو و دختر دم بخت دارد و خرج و مخارج، ناي خنديدن را از او گرفته (خب، از قیافه اش این ها را خواندم، شاید هم اینطور نبود!).
زیر پل پارک وی، پلیس ماشین ها را نگه داشت. راننده به مسافر گفت که يكي از كتابها را براي خود بردارد. گفت که شماره تلفن خود را هم صفحه اول کتاب نوشته است. فهميدم نويسنده كتاب، خود راننده است. مسافر نگاهي به صفحه اول انداخت اما اثری از شماره نديد. راننده گفت که کتاب دیگری بردارد. مسافر از جایی که کتابهای راننده داخلش بود و من نمی دیدم چند نسخه از کتاب آبی را در آورد. در اين لحظه اسم کتاب را دیدم: "درجستجوی خوشبختی". مسافر صفحه اول همه کتابها را دید اما هیچ کدام شماره نداشت. راننده به مسافر گفت که خودش شماره را بنویسد. مسافر خودکار سبز رنگی از جیب خود درآورد و از راننده خواست که با خط خودش برایش بنویسد. در همين حين با اشاره پلیس ماشین ها به راه افتادند.
راننده خودکار را گرفت و همانطور که در ترافيك جلو می رفت و توقف مي كرد، شماره را می نوشت. از مسافر اسمش را پرسید که کتاب را تقدیم کند و امضا نماید. مسافر اسمش را گفت و راننده آن را نوشت و امضا كرد. كمي جلوتر مسافر پياده شد.
همانطور كه زيرزيركي قيافه درهم و گرفته راننده را نگاه مي كردم به اين موقعيت جالب و در عين حال غم انگيز فكر مي كردم. راننده_نويسنده اي كه در اين شهر شلوغ و بي در و پيكر، مسافر سوار مي كند و در جستجوي خوشبختي كلاج و ترمز مي گيرد و در خيابان ها چرخ مي زند.

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

حكمت تولد و مرگ

چندي پيش در بانی فیلم، مطلبی می خواندم درباره یاسوجیرو اوزو، فیلمساز بزرگ ژاپنی. نکته ای که در مورد او نظرم را جلب كرد این است که سالروز تولد و مرگ او یک روز است. اوزو 12 دسامبر 1903 به دنيا آمد و 12 دسامبر 1963 هم از دنيا رفت. جالب است. نه؟
به نظر شما چنین چیزی، تصادفی است؟ یا حکمتی در کار است؟ شاید حكمتي هست، شاید هم نیست. هرچه هست، گمانم به ما مربوط نیست!

روزی روزگاری افغانستان

بادبادك باز، اثر خالد حسيني نويسنده افغان داستاني است بسيار گيرا و انساني با شخصيت هايي ملموس و باور پذير. مدتها است داستاني كه تا اين حد خواننده را درگير كند و واقعي و ملموس بنمايد نخوانده بودم.داستان به دور از پيچيده نمايي، صرفا روايتگر اتفاقات و روحيات شخصيت هاست و از اين رو به راحتي هر خواننده اي را با هرگونه سليقه درگير مي كند. با اين حال بادبادك باز به هيچ وجه اثري سطحي نيست و از اجزاي حساب شده و شخصيت پردازي دقيقي برخوردار است.

قهرمان داستان پسربچه اي است به نام امير كه در كابل زندگي مي كند. داستان در افغانستان دهه 1960 آغاز مي شود. زماني كه افغانستان هنوز آرام است و توسط نيروهاي شوروي اشغال نشده است. امير كه پدرش يكي از مردان معتبر و محترم کابل است در يكي از بهترين و بزرگ ترين خانه هاي شهر زندگي مي كند. بهترين دوست و همبازي امير، پسر خدمتكار خانه آنها است و نامش حسن است. امير و حسن كه هم سن و سال اند بيشتر اوقات خود را با يكديگر مي گذرانند. هرچند امير، ارباب و حسن، نوكر است و اين تفاوت طبقاتي در رفتار اين دو نسبت به هم ديده مي شود. با اين حال اين دو بهترين دوستان يكديگر هستند. تا اينكه حادثه اي ، اين دوستي را از بین می برد. امير كه در اين حادثه خود را مقصر مي داند، دچار حس گناه و عذاب وجداني مي شود كه تا سالها بعد گريبانگير اوست. پس از اشغال افغانستان توسط شوروي، امير و پدرش به آمريكا مهاجرت مي كنند. سالها بعد وقتي كه امير در آمريكا پا گرفته و تبديل به نويسنده اي موفق شده، تلنگري او را به گذشته ها مي برد و او مجبور مي شود براي اداي دين و سبك كردن بارگناه خود به افغانستان بازگردد. افغانستاني كه اينك زير سلطه طالبان قرار دارد.

از مهمترين عوامل جذابيت داستان، ملموس بودن شخصيت هاست. بعنوان مثال امير كه شخصيت محوري قصه است دچار ترس و حسادت هاي كودكانه اي است كه اغلب ما با آنها آشناييم و تجربه شان کرده ایم. هرچند که شايد هرگز اين احساسات خود را به كسي بروز نداده باشیم، اما در اعماق وجود خود آن را حس مي كنيم. همين است كه ما با اين شخصيت ارتباط عميقي برقرار مي كنيم و برايش دل مي سوزانيم و نگرانش مي شويم. سرانجام وقتي كه به آرامش مي رسد گويي خود ماييم كه آرام شده ايم و اين احساس دروني و پنهان ما، برايمان موجه مي گردد. امير بخشي از وجود همه ماست و به همين دليل با او همراه مي شويم.

ساير شخصيت ها نيز همگي در جاي خود به درستي پرداخت شده اند و تك تك به ياد مي مانند. چه شخصيت هايي كه حضور پررنگ تري در داستان دارند،مثل پدر امير و حسن، و چه آنها كه حضورشان كمتر است و تنها در چند صفحه از كتاب حضور دارند. مثل آصف، ثريا و حتي مادر حسن. پس از خواندن كتاب احساس مي كنيد كه تك تك آدم هاي داستان را مي شناسيد و با ظرايف روحي و علائقشان آشنا هستيد.

بادبادك باز داستاني است در ستايش انسانيت. بادبادك باز نمايش فراز و فرودهاي روح آدمي است. درباره خيانت ها، حسادت ها، ترس ها و اميد ها است.

عنصر ديگري كه در بادبادك باز حضور پررنگي دارد، دين و دیدگاه مذهبی است. نويسنده در كتاب از چند منظر به دين نگريسته است. یکی از ديد روحانيون ديني كه آموزه های ایشان مبتنی است بر ترسنادن ديگران از عواقب گناه و آتش دوزخ. دیگری ديد پدر امير است كه فردي غيرديني و دنيا گرا است و انديشه هاي خاص خود را در اين زمينه دارد. سومین ديدگاهی که در کتاب ارائه می شود، دید طالبان است كه دين را وسيله اي براي كشتار و قتل و سركوب ديگران قرار داده اند. سرانجام شناختي كه خود امير در وضعيت اضطرار و بیچارگی، از دين به دست مي آورد و موجب مي شود كه براي برآورده شدن حاجتش دست به دعا ببرد و به نماز و قرآن متوسل شود. مفاهيم ديني از دل وقايع بيرون مي آيند. از اين رو منطقي جلوه مي كنند و شعاري به نظر نمي رسند.

داستان از سه بخش قابل تفكيك تشكيل شده است. بخش اول شامل كودكي امير است تا زماني كه او افغانستان را ترك مي كند. بخش دوم به سال هاي زندگي او در آمريكا و وقايع آن دوران مي پردازد. سومين و آخرین بخش نيز از زماني آغاز مي شود كه او دوباره به افغانستان باز مي گردد. بخش دوم داستان، با اينكه از نظر زمان واقعي طولاني تر است و حدود 25 سال از زندگي امير را در برمي گيرد ، در كتاب كوتاهتر از دو بخش ديگر است. اين كاري است كه نويسنده با هوشمندي انجام داده است و بدین ترتیب حواشي نامرتبط را از داستان حذف نموده است. چرا كه داستان بادبادك باز، داستان زندگي امير و شرح حال و وقايع گذشته بر او طي ساليان زندگي اش نيست. بلكه داستان، درباره رابطه امير و حسن و اتفاقي است كه در كودكي برايشان افتاده و بر زندگي ایشان و سایر شخصيت هاي داستان سايه انداخته است. بخش دوم داستان صرفا براي آشنا نمودن خواننده با شخصيت ها و موقعيت هاي جديدي است كه در انتهاي داستان به كار خواهند آمد.

اگر بخش دوم داستان را بعنوان يك فصل گذار در نظر بگيريد، قسمت هاي اول و سوم از نظر سير روايي داستان با يكديگر قابل مقايسه اند. داستان در این دو بخش از ساختاري متقارن برخوردار است. بدین معنی که اتفاقات و حتی زمان حضور شخصیت ها در هر دو بخش یکسان است. با اين تفاوت كه قسمت اول با فروريختن و سرشكستگي امير خاتمه مي يابد. اما در پايان قسمت سوم امير به آرامشي نسبي دست پيدا مي كند.

نكته ديگر قابل ذكر در مورد بادبادك باز، نگاه نويسنده به تاريخ معاصر افغانستان و تصوير ارائه شده توسط او از افغان ها و اتفاقات تاريخي كه برآنها رفته، است. تصويري كه از افغانستان در كتاب ارائه شده، ديد هر خواننده اي را نسبت به افغانستان تغيير مي دهد. بعيد مي دانم كه هيچ اثر فرهنگي تا به امروز توانسته باشد تصويري چنين مثبت و انساني از مردم افغانستان به جهانيان عرضه كند. اينكه تصوير ارائه شده و وقايع تاريخي مربوطه تا چه حد صحيح و معتبر است، نمي دانم. اما قطعا اين كتاب در بهبود ديدگاه بين المللي نسبت به افغانستان و مردمش تاثير بسزايي دارد. كتاب همچنين با شرح اشغال افغانستان توسط نيروهاي شوروي و پس از آن اختناق حكومت طالبان،فرهنگ انساني و اصيل مردم افغان را برجسته تر مي سازد. با این حال بادبادک باز اثری تاریخی نیست. افغانستان تنها، بستر رخداد حوادث داستان است. نویسنده از رخدادهای تاریخ معاصر افغانستان نهایت استفاده را در داستان خود برده و به خوبی اتفاقات را با وقایع تاریخی منطبق نموده است.

براي ما بعنوان ايراني، نكته ديگري نيز در داستان حائز اهميت است و آن نگاه،افغان ها است به ايران در دوره هاي مختلف چهل سال اخير. در جای جای کتاب از دید شخصیت ها با تصور و نگاهشان نسبت به ایران آشنا می شویم. ایران، مخصوصا در ابتدای داستان و کودکی شخصیت ها، نوعی کعبه آمال است. از جمله در اوایل داستان وقتی که امیر و حسن به دیدن فیلم های وسترن دوبله شده در ایران می روند، تصور می کنند که جان وین ایرانی است.

از اين كتاب فيلمي نيز تهيه شده و به تازگی اکران شده است.آنطور که از نوشته ها و نقدها به نظر می رسد، فیلم بادبادک باز نیز اثری برجسته از كار درآمده. هرچند که با توجه به طرح برخي مسائل قومي، همچنين نمايش صريح برخي اتفاقات در فيلم، انتقاد برخي از مردم افغانستان را برانگيخته. تا آنجا كه بازيگران نوجوان اين فيلم قبل از نمايش آن، افغانستان را ترك كرده اند و به جايی امن انتقال يافته اند. برای ایرانیان دلیل دیگری نیز برای دیدن این فیلم وجود دارد و آن حضور همايون ارشادي (بازيگر ايراني فيلم هاي طعم گيلاس و درخت گلابي) در نقش پدر امير است كه يكي از نقش هاي اصلي فیلم نيز هست. از شنيده ها چنین بر می آید كه ارشادي نیز بازي جالب توجهي در فيلم ارائه داده است. بايد منتظر بود و ديد.

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

خوبم

وقت احوالپرسی ها با این و آن، در مهمانی ها یا سر کار، اغلب وقتی می پرسند "خوبی" می گویم "خوبم".
گاهی بعد از گفتن "خوبم" با خودم فکر می کنم که آیا واقعا خوبم؟
آیا همین که تن سالم و بی درد دارم و احوالات روحی ام بدک نیست کفایت می کند که بگویم "خوبم"؟ بله، گمانم همین کافی است. خوبی هم نسبی است دیگر. شاید خیلی شاد و شنگول نباشم و هرچند که دغدغه های همیشگی ام همچنان پس ذهنم جا خوش کرده اند. با این حال خوبم و از خوب بودنم خوشحالم.

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

هفته مهرجويي

هفته گذشته، هفته مهرجويي بود. پس از 17 آذر ، تولد استاد ، سايت سينماي ما يكبار ديگر كليپ پشت صحنه سنتوري را در صفحه اول سايت قرارداد. همچنين امير قادري، يادداشتي درباره وضعيت مبهم اكران سنتوري به نام "پايان يك آرزو" نوشته. نيما حسني نسب هم مطلبي درباره اقتباس هاي ادبي مهرجويي در آثارش نوشته كه خواندنش خالي از لطف نيست.

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

گربه

يك بعد از ظهر در پايان كار روزانه از شركت خارج شدم. هنوز به انتهاي كوچه نرسيده بودم كه صداي ناله هاي گوشخراش كه نه، جگرخراش گربه اي راشنيدم. به سمت صدا برگشتم. گربه اي ديدم نسبتا بزرگ به رنگ سفيد چرك با چندين خال سياه روي بدن. اما بدون دم. دمش كنده شده بود و فقط حدود پنج شش سانتيمتر از آن باقي مانده بود. سر دمش قرمزي خون تازه اي به چشم مي خورد.
زياد نتوانستم نگاهش كنم. دلخراش و چندش آور بود. از آنجا زود دور شدم. اما اين منظره و صداي ناله ها به يادم ماند.
ديگر نديدمش تا دو سه هفته بعد. از همان كوچه مي گذشتم و به سمت شركت مي رفتم. نزديك شركت در پياده رو باريكي گربه اي ديدم. دمش ديده نمي شد. نفهميدم كه همان گربه است. اعتنا نكردم و نزديكش شدم. به اين خيال كه مثل بقيه گربه ها وقتي نزديكش مي شوم فرار كند. اما هرچه نزديك شدم تكان نمي خورد و سرجايش ايستاده بود. تا وقتي كه تقريبا به نيم متري اش رسيدم. در اين لحظه گربه با صداي بلند و وحشيانه اي از سر راهم كنار رفت. همان لحظه چشمم به دمش افتاد. خودش بود. با همان دم پنج سانتي. سر آن هنوز قرمز بود. اما خوني نبود. خشك شده بود و فقط قرمزي زخم مانده بود. راستش كمي ترسيدم.
از آن به بعد ديگر هميشه وقتي در آن كوچه راه مي روم حواسم به اين گربه است. اين طرف و آن طرف را نگاه مي كنم ببينم اثري از او هست يا نه. دو سه بار ديگر هم بعد از آن ديدمش. نمي دانم چرا احساس مي كنم اين گربه وحشي شده. كمي ازش مي ترسم.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

اره : فيلمي فلسفي

با فيلم اره كه آشنا هستيد؟ فيلمي كه اين سال ها رونق بخش سينماي وحشت بوده و به تازگي نيز قسمت چهارم آن روي پرده آمده. راستش من هيچ وقت نتوانستم هيچ يك از قسمت هاي اين فيلم را تا آخر تحمل كنم. با اين حال با موضوعش آشنا هستم.
با اينكه اره، فيلمي خشن و ترسناك است، ولي به نظر من مي تواند يك فيلم فلسفي هم تلقي شود. اره درباره فلسفه زندگي آدم ها است. به آدم هاي دور و بر خود نگاه كنيد. به خودتان. چه مي بينيد؟ چه؟ غير از آدمهاي دست و پا بسته اي كه براي رها شدن از دامي كه برايشان پهن شده، تقلا مي كنند؟ آدم هايي كه بدون اينكه بخواهند در يك بازي از پيش تعريف شده گرفتار شده اند. بازي كه خلاصي از آن امكان پذير نيست و فرجامش معلوم است.
طراح اين بازي ناعادلانه نيز احتمالا از بالا مشغول تماشا است و از تقلا و جان كندن هاي آدمها كيف مي كند.

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

تولدت مبارك استاد

امروز 17 آذر، سالروز تولد داريوش مهرجويي بزرگ است. او امروز 68 ساله مي شود.
خوشحالم و مي نازم كه من هم مثل او ماه آذري هستم. عدد روز تولدمان هم نزديك است. او 17 و من 7. دعا مي كنم از طالع اين برج، ذره اي از ذوق و هنر استاد به من هم رسيده باشد.
مهرجويي بزرگ ، استاد من، مراد من. تولدت مبارك. دعا مي كنم حالاحالاها بماني و براي تشنگان هنرت، بيافريني

۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

راه و رسم كاسبي

خياباني شلوغ و پلوغ . روز
مردي با موچين ، از صندوق صدقات اسكناس هايي را كه كامل در صندوق نيفتاده بيرون مي كشد.

ميدان تجريش. شب
مردي كنار خيابان نشسته. سنتوري جلوي خود گذاشته و چنان مي نوازد كه بيا و ببين. اين آقاي هنرمند، گمان نمي كنم كه تا به حال "دو ر مي فا سل لا سي" حتي به گوشش هم خورده باشد. با اين حال دلنگ دلنگ روي سنتور مي زند و صداهايي در مي آورد. از ريتم نواختنش حدس مي زنم كه احتمالا دارد در دلش، ترانه "بابا كرم، دوست دارم" را زمزمه مي كند.
جلوي او هم پارچه اي پهن است و روي آن كلي اسكناس و پول خرد ريخته شده. نمي دانم آيا واقعا مردم هنرپرور اينها را برايش ريخته اند يا او براي بازار گرمي و گول ماليدن سر خلايق چنين تمهيدي انديشيده است.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

چند سكانس كوتاه از زندگي

هفت صبح با صداي زنگ ساعت بيدار مي شوم. اما از جايم بلند نمي شوم. خودم را زير لحاف جمع مي كنم و از آخرين دقايق خواب صبحگاهي ام لذت مي برم. گردنم را تكان مي دهم ببينم اوضاعش چطور است. چند روزي است كه گردنم گرفته و نمي توانم تكانش بدهم. هنوز درد مي كند. بعد از دو سه بار كه ساعت زنگ مي زند و خاموشش مي كنم، مجبور مي شوم بلند شوم. يك روز ديگر آغاز مي شود. سريع لباس مي پوشم و حدود ساعت هفت و نيم از خانه بيرون مي روم. ساعت كارم از هفت و نيم شروع مي شود. اما من تازه اين ساعت خانه را ترك مي كنم. تقريبا هر روز دير مي رسم. ديگر عادت كرده ام. راستش رئيسم هم زياد پي گيري نمي كند.

از خانه تا سر خيابان حدود يك ربع پياده راه است. البته تاكسي خطي هم دارد. اما آن موقع صبح بايد خيلي خوش شانس باشي كه بتواني تاكسي پيدا كني. پياده به راه مي افتم و حدود يك ريع بعد به خيابان اصلي مي رسم.

نسبتا شلوغ است. حدود ده نفر منتظر تاكسي ايستاده اند. من هم مي روم و به صف منتظران مي پيوندم. البته در واقع صفي دركار نيست. هركس زرنگ تر باشد زودتر سوار تاكسي مي شود. تاكسي ها هم كه يا خالي خالي اند و يا پر پر. در هر دو صورت توقف نمي كنند. بيست دقيقه مي ايستم تا سوار تاكسي شوم.

درتاكسي، يك مرد سرما خورده كنارم نشسته. هي سرفه مي كند. رفته در اعصابم. سرفه هاي عميق مي كند. وقتي سرفه اش قطع مي شود خوشحال مي شوم. اما بعد از چند لحظه باز گويي سرفه اش گرفته و دست را به سمت دهان مي برد. اما سرفه اش نمي آيد. شايد هم مي خوردش. دست را از دهان دور مي كند. نفس راحتي مي كشم. ناگهان دوباره سرفه ها شروع مي شود. يك هفته نيست سرما خوردگي ام خوب شده. من سرمايي از اين ويروس كه كنارم نشسته دوباره سرما نگيرم خوب است.

تا محل كارم دو تاكسي بايد سوار شوم. از تاكسي دوم كه پياده مي شوم يك كوچه طولاني را بايد تا رسيدن به شركت طي كنم. داخل كوچه، سر چهارراه كوچكي ماشين ها در هم مي لولند. يكي دور مي زند. ديگري در جهت خلاف مشغول دور زدن است. يكي دوبله پارك كرده. آن يكي ورود ممنوع آمده. پشت سر، هم صف ماشين ها است و صداي بوق. با خودم مي گويم اينجا كجاست؟ شهر بي قانون و حساب و كتاب؟

چند هفته اي است كه سر كار، كامپيوتر ندارم. كامپيوترم در اختيار همكارم است كه شركت به جاي من فرستاده. اينجا هم كامپيوتر ديگري براي من پيدا نمي شود. بدون كامپيوتر هم كه كاري نمي شود انجام داد. مثل انگل به كمين مي نشينم كه كدام كامپيوتر يك لحظه خالي مي شود كه سريع پشتش بنشينم و email اي چك كنم.

بيكاري، در واقع بي كامپيوتري، تمامي ندارد. يواشكي از كيفم كتابي را كه مشغول خواندنش هستم بيرون مي آورم و لاي سررسيد مي گذارم. لبه هاي كتاب كمي از سررسيد بيرون مي ماند. احتمالا آن را مي بينند. بي خيال، بگذار ببينند. بي كارم خب! ولي اين طور كتاب خواندن اصلا نمي چسبد. خوب هم پيش نمي رود. نمي توانم تمركز كنم و مدام مجبورم جواب اين و آن را بدهم. همكارم صدايم مي كند. سر برمي گردانم. آخ گردنم!

ديدن هيچ كس مثل اين آقاي مترجم كه در اتاق بغل كار مي كند خونم را به جوش نمي آورد. مثل راديو مي ماند. يك ريز حرف مي زند. قبلا در اتاق من كار مي كرد. شانس آوردم كه از اتاقم رفت. البته هنوز هم گاهي به هواي تلفن زدن يا برداشتن چيزي از كمدش به اتاق مي آيد. راستش آدم بدي نيست. شبيه آدم حسابي هاست. لفظ قلم هم حرف مي زند. از اين نظر هم مثل راديو است.

از سه و نيم ديگر يواش يواش شروع مي كنم به شال و كلاه كردن. چهار نشده مي زنم بيرون. انگار رها شده ام. يك دقيقه هم در ماه اضافه كار نمي مانم، در واقع اضافه بي كاري! بيش از اين ديگر نمي توانم وقت تلف كنم. روزي هشت ساعت از زندگيم را براي شندرغاز به هدر مي دهم.

در اندك ساعت باقيمانده از روز هم كه براي آدم فرصت انجام كاري مفيد باقي نمي ماند. اگر شانس بياورم و مجبور نباشم از خانه بيرون بروم، كمي كتاب مي خوانم يا اگر شد، يك سر به اينترنت مي زنم و وبلاگ را آپديت مي كنم.

بعد از شام دوباره جيم مي شوم و خواندن كتاب را از سر مي گيرم. نگاهم به ساعت مي افتد. نزديك يازده است. چه حيف كتاب به جاهاي جالبي رسيده. اما ياد فردا صبح مي افتم . مي دانم اگر دير بخوابم فردا صبح چه مصيبتي براي بيدار شدن خواهم كشيد. همين الان هم دير شده. كتاب را مي بندم و مي روم كه بخوابم.

مقايسه كنيد

نويسنده وبلاگ آزادنويس از استراليا، مطلبي نوشته درباره روش ساده و ابداعي خود جهت نشانه گذاري جعبه موش ها در آزمايشگاه دانشگاهش. قسمت جالبش براي من ، واكنش مسئولين دانشگاه است به اين روش ابداعي. بخوانيد و بگوييد اگر اين دوست ما چنين كاري را در ايران انجام داده بود، آيا برايش كسي تره خرد مي كرد؟

۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

دو كتاب

همان روز كه خبر توقيف كتاب "خاطره دلبركان غمگين من" را در اينترنت خواندم، رفتم شهر كتاب و قبل از اينكه ارشاد، جمع آوري اش بكند آن را خريدم. يك كتاب كوچك حدود صد صفحه اي است كه دو سه ساعته خواندمش.
نمي دانم اصل آنچه ماركز نوشته چه بوده. اما اينكه من خواندم يك ترجمه ضعيف بود كه در بسياري اوقات اصلا نمي شد آن را دنبال كرد. نمي دانم مترجم به دليل فشارهاي موجود مجبور شده اينقدر گنگ بنويسد كه كسي از آنچه نوشته سر در نياورد. يا اينكه حذف و تعديل هاي انجام شده متن را به اين روز انداخته. به هر حال اين به اصطلاح كتاب ماركز كه چند روزي در بازار كتاب بود و بعد توقيف شد، به نظرم به خواندنش نمي ارزد. حيف آثار ماركز است كه اينگونه ترجمه شوند.
اما اين كه ترجمه كتاب خوب نيست، باز هم دليل بر توقيف آن نمي شود. اصولا توقيف و سانسور به هر شكل نكوهيده است. به علاوه توقيف اين كتاب بيشتر، كتابخوان ها را براي خواندن آن حريص نموده است.
به نظرم اين توقيف و سانسورهاي اخير نه از سر دلسوزي فرهنگي كه براي فرار از مسئوليت است. كه اگر روزي كسي پرسيد "كي بود كي بود؟"، با افتخار سر را بالا بگيرند و بگويند "من نبودم".
بگذريم. ما رو چه به اين حرف ها...
راستي از يك كتاب بد گفتم، بگذاريد يك خوبش را هم اسم ببرم.
ديروز كتاب "بادبادك باز" نوشته "خالد حسيني" و ترجمه "مهدي غبرايي" را شروع كردم. يك ضرب صد و خرده اي صفحه اش را خواندم. از آن كتابهايي است كه نمي شود زمينشان گذاشت. نويسنده، ساده و گيرا نوشته. شخصيت ها آن قدر خوب و ملموس پرداخت شده اند و وقايع آن قدر منطقي و موجه اند كه خواننده را به راحتي درگير مي كنند. اميدوارم تا به آخر نيز همينطور بماند. خواندن اين كتاب را به شدت توصيه مي كنم.

راستي چرا؟

حوصله ندارم. خسته ام از اينكه از صبح تا شب و از شب تا صبح فكر كنم و فكر كنم و فكر كنم و آخرش به هيچ جا نرسم.
كاش زندگي اينقدر سخت نبود. كاش مي شد بي دغدغه زندگي كرد.
كاش نه كامپيوتر بود و نه اينترنت .نه سينما، نه كتاب، نه هنر. نه درخت گلابي.
افسوس كه هم كامپيوتر هست و هم اينترنت، هم سينما هست و هم كتاب و هنر. اين درخت گلابي هم ، هرچند بي بار و افسرده، ولي هست.

شبها خوب نمي خوابم. خواب نمي بينم. شايد هم مي بينم و يادم نمي ماند. اما آرام نيستم. درگيرم. ثانيه هاي قبل از خواب و بلافاصله بعد از بيدار شدن. مثل بقيه روزم. كله ام پر از چرا هاست. چرا اين؟ چرا آن؟ چرا من؟ چرا من نه؟ چرا؟ چرا؟...
همه عمرم به چرا گفتن گذشت و بس. فكر اينكه باقي اش هم ، باقي اش؟، به همين پرسش بگذرد تنم را مي لرزاند.

بچرخ تا بچرخيم، بجنگ تا بجنگيم. شمشير بكش. بزن. وگرنه مي خوري. وگرنه مي ميري. وگرنه مي پوسي.
آرام نرو، بدو ، تند بدو
از من ضعيف كه جان دويدن ندارم، بگذر. نگاهم نكن. خيالت راحت. از جايم پا نخواهم شد. به زودي آب، مرا از زمين خواهد شست و باد جارويم خواهد كرد و زمين ته مانده ام را خواهد بلعيد. نگران نباش. از من به تو آسيبي نمي رسد.

من مي خواهم به صداي نفس هاي خودم گوش كنم. اگر هاي و هوي اين رهگذران شتابان، بگذارد.

حرف های بیهوده

ما خيلي حرف مي زنيم. خودمان را مي گويم. ما ايراني ها. خيلي گله مي كنيم. هركس در زمينه اي.
يك نفر از بازار خراب نرم افزار و نبود كپي رايت مي گويد
يك نفر از اوضاع سينماي رو به موت اين مملكت
يكي ديگر از باندبازي ها و مافياي ورزش
ديگري از بلبشوي سهميه بندي بنزين و تبعاتش
آن يكي از ترافيك و آلودگي شهري
از گراني مسكن
از شركت هاي ورشكسته و رو به تعطيلي
از ماشين هاي گشت خياباني
از بگير و ببند روزنامه ها و صاحبان انديشه
از فساد اداري
از سانسور و تك صدايي
از فيلم هاي مثل هم و كتاب هاي يك جور
از درآمدهاي كم و هزينه هاي سرسام آور
از آدم هاي مفلوك و مريض و گرسنه
از فرار مغزها
از بيكاري و اقتصاد بيمار
از اعتياد
از همه چيز
از همه چيز مي ناليم. كه چي؟
با حرف زدن هاي ما چيزي عوض مي شود؟ گمان نمي كنم. پس چرا مي نويسيم؟ شايد چون نمي توان حرفي نزد. ربطي به اينكه آيا اميد داريم حرفمان اثر كند يا نه، ندارد. حرف مي زنيم چون نمي توانيم حرف نزنيم.
اما كار اين كهن بوم و بر، ديگر از اين حرف ها گذشته. بايد آن را كوبيد و از نو ساخت. البته به عمر ما قد نمي دهد. شايد كوبيدنش را ببينيم. اما ساخته شدنش را بعيد است.
حرفي دارم با وارثان اين خاك...
با شما هستم، شمايي كه صد سال، دويست سال، سيصد سال بعد از من اين را مي خوانيد. شايد اصلا ايراني نباشيد. نمي دانم از كجا آمده ايد. افغانستان، عراق، آمريكا، تركيه، آلمان، هند؟ اين خاك كه رويش ايستاده ايد روزگاري نامش ايران بوده. ما قدرش را ندانستيم. لطفا شما بدانيد.

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

*** ** ******

ما **** *** *****. ***** را *****. ما ***** ها. خيلي *** *****. **** در******.
** *** از **** ***** *** و *** *** **** ******.
يكي *** از ******* ** و *** *****.
از *** *** ** ****. كه **؟ با *** ***** ما **** *** *****؟ **** ******. پس *** ******؟ **** چون **** **** **. **** به ***** آيا **** ***** ****** *** *** يا **، *****. *** ***** البته *** ****** *** *****.



پ.ن. چند جمله اي در باب *** و ***** تقرير نمودم كه توسط جناب مستطاب سانسوريان، مخل امنيت ملي و ارزش هاي اجتماعي ملت غيور ايران زمين تشخيص داده شد و دچار مختصري جرح و تعديل گشت. الباقي اش، تقديم شما سروران مي گردد. برگ سبزي است تحفه درويش. به گوش بياويزيد و چراغ راه كنيد.

آدم ها

بعضي ها وسطند
بعضي كنار
بعضي كنار تر

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

فيلم هاي سيمايي

يكي از پديده هاي نسبتا نوظهوري كه اين روزها در تلويزيون شاهدش هستيم، فيلم هاي داستاني بلندي است كه توسط خود سيما ساخته مي شود و به نام فيلم سينمايي پخش مي شود. البته فيلم تلويزيوني يا همان تله فيلم، چيز جديدي نيست. اما ساخت آن در اين حجم، تازگي دارد و نشان از سياست خاص تلويزيون در اين زمينه دارد.

علي رغم تعلق خاطرم به سينما و ناخشنودي شخصي از ساخت اين گونه فيلم هاي تلويزيوني، نفس كار توليد فيلم داستاني توسط تلويزيون، چيزي نيست كه جاي بحث و گلايه داشته باشد. به هر حال تلويزيون به عنوان يك سازمان مستقل مي تواند پول خود را هرطور كه دوست دارد خرج كند و هرچه خواست بسازد و من بيننده نمي توانم اعتراضي داشته باشم. شايد تنها نكته گلايه آميز در اين زمينه، اطلاق واژه فيلم سينمايي به اين گونه فيلم ها است. تا آنجا كه من مي دانم فيلم سينمايي (همانطور كه از اسمش برمي آيد) فيلمي است كه در سينما نمايش داده شده است. از اين رو اين فيلم هاي تلويزيوني را نمي توان فيلم سينمايي خواند. شايد بهتر باشد اين فيلم ها "فيلم سيمايي" ناميده شوند. يا مثلا فيلم بلند داستاني. البته بيننده با توجه به نوع ساخت و كيفيت فيلم ها مي تواند پي به اين تفاوت ببرد. با اين حال سينمايي خواندن اين گونه فيلم ها نوعي فريب مخاطب است و از رسانه ملي جايز نيست.

نمي دانم دليل اينكه تلويزيون به سمت توليد فيلم بصورت مستقل رفته چيست. شايد از خريد فيلم هاي سينمايي و تعامل با صاحبان فيلم ها و تهيه كنندگان دل خوشي ندارد. شايد بدين طريق خواسته خود را از شر گله و شكايت هايي كه بواسطه سانسور فيلم ها متوجه او مي شده، خلاص نمايد. شايد فيلم هاي توليد شده با سياست هاي تلويزيون همسو نبوده اند كه خود راسا وارد عمل شده است. شايد هم حجم توليدات سينماي ايران جوابگوي نياز تلويزيون نبوده. به هرحال به نظر مي رسد تلويزيون خواسته وابستگي خود را به سينماي ايران كاهش دهد.

فيلم هاي سيمايي، فرصتي براي استعدادهاي جوان فراهم كرده كه فارغ از فشارهاي مالي و درگيرشدن با مساله فروش فيلم، دست به تجربه بزنند و توانايي هاي خود را بسنجند و گسترش دهند. اين ، حسن بزرگ اين فيلم ها است. از طرفي اين فيلم ها يك بازار كار براي سينماگران، به ويژه بازيگران، ايجاد كرده است. هرچند كه كيفيت اين فيلم ها اغلب به توليدات سينمايي نمي رسد، اما از لحاظ مالي باعث كمك به سينماگران مي شود.

با اين حال وجود اين فيلم هاي تلويزيوني، در اين حجم و تعداد، بيش از هرچيز نشان دهنده ضعف سينماي بيمار ايران است. در همه جاي دنيا، نمايش فيلم هاي سينمايي، براي شبكه هاي تلويزيوني عامل جذابيت و جلب مخاطب است. پس چگونه است كه تلويزيون ايران از اين قاعده مستثني است و به سينما، روي خوش نشان نمي دهد؟ دليل اين امر را شايد بتوان در آمار فروش پايين فيلم هاي سينمايي جست. استقبال مردم از سينما كاهش يافته و اين معضل هميشگي سينماي ايران، اين روزها تبديل به بحران شده است. تنها پر و بال دادن به اين سينماي مريض احوال مي تواند راهگشا باشد. اين وظيفه مسئولان دولتي است كه با حمايت از سينما و مخصوصا بازگذاشتن دست سينماگران در ارائه موضوعات جذاب و بكر و رفع محدوديت هاي غيرضروري، به رونق اقتصادي سينما كمك كنند و بگذارند سينما سرپا بايستد. سينماي ضعيف ايران بايد توان رقابت و مقابله با تلويزيون را پيدا كند. تنها در چنين شرايطي است كه بين سينما و تلويزيون، تعادل و تعاملي سالم و سازنده برقرار مي شود و هر كدام از آنها جايگاه درست خود را بدست مي آورند.

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

چرا سينما نمي روم

چندي است كه ديگر ميلي به سينما رفتن ندارم. شايد چون...

1- دريغ از حتي يك فيلم خوب: مدتها است كه فيلم خوبي روي پرده نديده ام. آخرين فيلم قابل توجه شايد "خون بازي" بود. آن هم اگرچه فيلم خوبي بود. اما حسي را كه بايد برنمي انگيخت و شور و شعف سينما رفتن را در من ايجاد نمي كرد.
اوضاع سينما خراب است، خراب. فيلم ها همه سفارشي شده اند و چيزي كه پيدا نمي شود حرف دل است. در اين وانفسا، شايد تنها سنتوري مي توانست و مي تواند به داد اين سينما برسد و چند صباحي ديگر سرپا نگهش دارد.

2- عادت خانه نشيني: همه كارهاي مثبت زندگيم، آنها كه از نظر روحي راضي ام مي كنند، كارهايي هستند كه در خانه انجامشان مي دهم. لذت بخش ترينشان كتاب خواندن است كه اين اواخر بخش اعظم زندگي غير كاري ام را تشكيل داده. غير از آن هم سرم با فيلم هاي خارجي نديده و كارهايي كه خودم براي خودم مي تراشم گرم است. با توجه به وقت اندك غير كاري و البته گرفتاري هاي روزمره و خانوادگي، ترجيح مي دهم كه به جاي وقت تلف كردن در سينما و ديدن اين فيلم هاي سفارشي و بي مايه، به كار خودم برسم.

3- تنبلي: اين يكي نتيجه مستقيم عادت خانه نشيني است. اصولا چيزي كه براي آدم بصورت عادت درآيد تركش سخت است. خواه خوب باشد،خواه بد. از آن جمله عادت خانه نشيني است. جالب است با اينكه متوجه تنبلي خودم هستم اما براي رفع آن كاري نمي كنم. شايد چون انگيزه ام قوي نيست و مي بينم بابت اين ترك عادت، چيز دندان گيري نصيبم نخواهد شد.

4- خمودگي جامعه: جامعه، عجيب خموده و منفعل شده. در همه زمينه هاي فرهنگي: سينما، ادبيات، موسيقي، نقاشي و غيره. شايد اين خمودگي نتيجه تك صدايي است. شايد هم از مشغله و گرفتاري هاي اين مردم بيچاره است كه ديگر وقت و انگيزه اي براي پرداختن به مسائل فرهنگي باقي نمي گذارد.

5- گرفتاري هاي روزمره: اين آخري چيز تازه و عجيبي نيست. فقط نوشتم براي اينكه ليست دلايلم كامل شده باشد.

اين روزها از آن حس و حال قديم كه موقع فيلم ديدن داشتم دورم. با اين حال يادم نرفته كه روزگاري نه چندان دور، فيلم ديدن بزرگترين لذت زندگي ام بود.
به اميد فيلم هاي بهتر...

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

از مرگ حرف نزنيد

بزرگي گفته
از مرگ حرف نزنيد، مسافران، آينه دار مي آيند.

آن طرف مرگ

خودمان را به كوچه علي چپ زده ايم. انگار نه انگار كه به زودي خواهيم مرد. مثل بچه اي كه در اتاق تاريك تنها مانده و براي اينكه نترسد، سرش را با اسباب بازي هايش گرم كرده. اما زندگي پر از نشانه هاي مرگ است كه گاه و بي گاه بر آدم ظاهر مي شوند. سفيدي شقيقه ها، درد چشم و شانه و كمر كه ديگر دارد مزمن مي شود. ضربان نامنظم و فشاري كه تا از آن غافل مي شوي بالا مي رود. مهمتر از همه اطرافياني كه تپ و تپ مي افتند و مي ميرند. خلاصه بايد آماده بود. مرگ خواهي نخواهي سر مي رسد. رحم و مروت هم ندارد. كوچك و بزرگ هم نمي شناسد.
چندي پيش اينگمار برگمان بزرگ مرد. كسي كه مرگ تم اصلي فيلم هايش بود. او حتي مرگ را به شطرنج دعوت كرد. با اين حال مي دانست كه برنده اين بازي كيست. او هم از كساني بود كه از مرگ مي ترسيد و با آن جنگيد. اما عاقبت حريف مرگ نشد.
لحظه مرگ ، لحظه سخت و غريبي است. باورش سخت است اما هركسي آخرين كاري كه در زندگي بايد انجام دهد، رويارويي با اين لحظه است. مرگ، خطي است كه آن طرفش پيدا نيست.
مرگ پايان اين همه نوشتن ها، خواندن ها، ديدن ها و ساختن ها است. انگار پله پله از آسمانخراشي بالا روي و وقتي به بالا رسيدي. كسي يقه ات را بگيرد و مثل يك ته سيگار پرتت كند پايين.
دين مي گويد كه وقتي به بالاي آسمانخراش رسيدي، اين تنها جسمت است كه از بالاي آسمانخراش به پايين ول مي شود. اما روحت همچنان بالا مي رود و به معبود مي پيوندد. اين هم چندان خوب نيست، چون اگر روح من به چيزي ديگر بپيوندد باز هم من نيست مي شوم و فرقي به حال من نمي كند.
راستي بعداز مرگ من اين وبلاگ چه مي شود؟

قلم

دوستي مي گفت " قلم خوبي داري" . گفتم كدام قلم؟ با كي برد مي نويسم. البته از حق نگذريم كي برد خوبي است. صداي خوشي دارد. تلق تولوق كه مي كند آدم نوشتنش مي آيد.

جوگير مي شويم

ايراني جماعت هميشه به جاي عقل و برنامه ريزي، با احساسش زندگي و كار مي كند. موتور حركت ما ايرانيان هم يك چيز است و بس: جوگير شدن.

مولانا:
امسال سال مولانا است. بسياري كشورها براي او و انديشه ها و اشعارش بزرگداشت گرفته اند.
در ايران هم اين روزها همه جا حرف، حرف مولانااست: راديو، تلويزيون، روزنامه ها. خوانندگان اشعار او را مي خوانند. نويسندگان درباره اش قلم مي زنند. حتي بي هنران و نفهمان هم براي اينكه كم نياورند، مولوي شناس شده اند.
نمي دانم در اين هفتصد سال، مولانا كجا بوده؟ تا گفتند كه سال، سال مولانا است تازه يادمان افتاده كه چنين شاعري هم داشته ايم. البته احتمالا بخشي اش به اين دليل است كه مبادا كسي به ايراني بودن مولوي شك كند و مليت ديگري را به او بچسباند. باز جاي تشكر دارد كه برخلاف اين همه آثار فرهنگي و هنري و تاريخي ملت ما كه به تاراج رفت و آب هم از آب تكان نخورد، لااقل براي اين يكي دل مي سوزانند. اما مطمئن باشيد اين نيز موقتي است. تب و تاب مولانا كه بخوابد، دوباره مولانا از جامعه كنار مي رود و ديگر ياد مولانا و اسم مولانا برده نخواهد شد مگر در سينه ايرانيان حقيقي. جايي كه مولانا در اين هفتصد سال گذشته زندگي كرده بود.

زمين لرزه:
بعد از هر زلزله ويرانگر، تا مدتي همه جا از مقاوم سازي ساختمان ها، چگونگي مقابله با آن و آموزش و فرهنگ سازي زلزله سخن گفته مي شود. اما بعد از چند ماه همه چيز فراموش مي شود تا زلزله ويرانگر بعدي بيايد و باز همان حرف ها در مورد مقاوم سازي و پيش گيري و غيره.
البته مهم هم نيست. جان آدميزاد چه ارزشي دارد؟ چيزهاي مهم تري در اين سرزمين هست كه پرداختن به آنها اولويت دارد.

كار:
مديرعامل مان گفته كه فلان كار را بكنيم و بودجه و امكانات هم در اختيارمان قرار مي دهد. ما هم به اين در و آن در مي زنيم كه آن كار را به سرانجام برسانيم. مناقصه برگزار مي كنيم. جلسه مي گذاريم. قرارداد مي بنديم و كار را شروع مي كنيم.
دو روز بعد ديگر نه مدير يادش است كه چه گفته و نه ما ديگر حوصله و انگيزه اي داريم. تنها مي ماند يك قرارداد نصفه و نيمه و كاري كه به هيچ جا نرسيده و پول و نيروهاي بلاتكليفي كه بين زمين و هوا رها شده اند. چه اهميت دارد. امروز مديرعامل كاري ديگر مي خواهد.

كشور داري:
اين يكي را اجازه بدهيد بي خيال شوم. خودتان با سليقه خودتان يك مثال بياوريد.

نمونه فراوان است. كافي است به دور و بر خود نگاهي بيندازيد.
ما ايراني ها روي يك نمودار سينوسي شكل زندگي مي كنيم. همه اش بالا و پايين مي رويم. اما برآيند همه بالا و پايين رفتن هايمان همان صفري است كه از اول بوده. البته با وجود پيش رفتن هاي ديگران، اين صفر روز به روز دارد گنده تر مي شود.

يك داستانك : سنتوري 2

دكترها گفته اند سرطان دارم. قطع اميد كرده اند. گفتند اين چند ماه آخر را بهتر است خوش بگذرانم. هرچه خواستم بخورم و هرجا مي خواهم بروم. البته سفرهاي طولاني و خسته كننده ممكن است برايم خطر داشته باشد. اما عيب ندارد. شايد ديگر فرصتي نباشد.
ديروز دكتر ازم مي پرسيد كه چه آرزويي دارم. جايي هست كه بخواهم ببينم و كاري هست كه بخواهم بكنم؟ گفتم كه "درحال حاضر يك آرزو دارم. اينكه فيلم سنتوري را ببينم". پرسيدم "آيا تا مرداد زنده مي مانم؟" دكتر گفت "حتما!"
***
بالاخره مجبور شدند صداي محسن چاوشي را حذف كنند. به جاي او خود رادان ترانه ها را خوانده است. مي گويند با كامپيوتر صداي او را به صداي چاوشي نزديك كرده اند. خدا را شكر كه به هرحال مشكل فيلم حل شد. خوشحالم. برايم چندان مهم نيست كه چه كسي ترانه ها را مي خواند. فقط دلم مي خواهد خود فيلم را ببينم.
***
تا دو سه روز آينده فيلم اكران مي شود. در پوست نمي گنجم. دكترها مي گويند سرطان پيشرفت كرده. اما خودم چنين حسي ندارم. خيلي بهترم. شب و روز خواب سنتوري مي بينم و در خيالم تصاوير فيلم را كه در كليپ هاي پشت صحنه آن ديده ام، دوره مي كنم. به هركس كه مي بينم مژده اكران سنتوري را مي دهم. دوستانم كه تبليغات سنتوري را در شهر ديده اند، با تماس و پيام، به من تبريك مي گويند. حال خوبي دارم.
***
بالاخره اتفاقي كه از آن مي ترسيدم افتاد. اما دلم روشن است. حتما مشكل حل مي شود. سنتوري پروانه نمايش دارد. مي گويند شايد عيد فطر نمايش داده مي شود.
***
فعلا سنتوري بي سنتوري. گفته اند شرايط، براي اكران چنين فيلمي مناسب نيست.
***
مي خواهم سنتور ياد بگيرم. دكترها مي گويند ديگر وقتي براي اين كارها ندارم. اين روزهاي آخر را بايد به فكر كارهاي مهم تري باشم. گوشم بدهكار نيست. كاري مهم تر از اين براي من وجود ندارد. خسته ام از دكتر و دوا و بيمارستان. مي خواهم كاري بكنم.
***
يك سنتور خريده ام. معلم سنتور هر روز صبح يك ساعت درسم مي دهد. يكي دو ساعت طول مي كشد تا آنچه را معلم درس داده خوب بزنم. بعد از آن هم براي خودم دنگ دنگ مي كنم. نت ها را يكي يكي مي زنم و به صدايشان گوش مي كنم. چيزهايي ميزنم و با آن آرام زمزمه مي كنم: "رفيق من سنگ صبور غمهام به ديدنم بيا كه خيلي تنهام"
***
از اتاق بيرون نمي روم. چيزي نمي خورم. مادرم نگران است. غذا را با سيني به اتاقم مي آورد. چند ساعت بعد همانطور دست نخورده برش مي گرداند. گرسنه ام نيست.
***
ديگر معلم سنتور نمي آيد. پدر و مادرم از او خواستند كه ديگر نيايد. اما من همچنان روز و شبم را با سنتور مي گذرانم. گاهي سرم گيج مي رود. دست هايم جان ندارند. اما از رو نمي روم. صبح مادرم آمده بود و نصيحتم مي كرد. مي گفت "پسرم، رضا جان. با اين كارها كه فيلم نمايش داده نمي شود. بايد غذا بخوري و به فكر خودت باشي." گفتم "من رضا نيستم. من علي سنتوري ام".
***
شب پدرم آمد كه وقتي خوابم، سنتور را ببرد. من بيدار شدم و خواستم جلويش را بگيرم. اما مرا به كناري هل داد و سنتور را با خودش برد. هرچه التماس كردم كارگر نشد. تا صبح آنقدر ناله كردم تا از حال رفتم.
***
در بيمارستانم. دكتر بالاي سرم است. ظاهرا اوضاع من نگران كننده است. مادرم گريه مي كند. به پدرم نگاه مي كنم. غصه دار است. از دستش ناراحت نيستم.
***
نيمه شب بيدار مي شوم. هنوز در بيمارستانم. مادرم روي مبل، نشسته خوابش برده است. سرمي را كه به دستم است، جدا مي كنم. آرام، جوري كه مادرم بيدار نشود از تخت بلند مي شوم و از اتاق بيرون مي روم. خودم را به پله ها مي رسانم و به سمت طبقه پايين حركت مي كنم. در طبقه همكف نگهباني كنار پله نشسته است. براي رسيدن به در خروجي هم بايد از جلوي كلي نگهبان و پرستار رد شوم. از خير بيرون رفتن مي گذرم. دوباره از پله ها بالا مي روم و طبقات را يكي يكي طي مي كنم. سرم گيج مي رود. به زمين مي افتم و جان مي دهم.
***
در برزخم. كنار چند روح ديگر نشسته ام. از تلويزيون كوچكي، براي منتظران، فيلم سنتوري پخش مي شود.

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

ماشين حفاري 600 تني در زير زمين لاس وگاس

ترجمه يادداشت راجر ابرت بر فيلم "سيزده مرد اوشن"

ژانر سرقت در سينما بصورت كلاسيك خود، از نظر نحوه روايت، داراي قواعدي است. هميشه در اينگونه فيلم ها ابتدا، يك مكان بعنوان يك دژ تسخير ناپذير به تماشاگر معرفي مي شود. اين مكان مي تواند يك كازينو، يك موزه يا جايي از اين دست باشد. در مرحله بعد ما با چند نفر آشنا مي شويم كه گرد هم آمده اند و هدفشان نفوذ به اين مكان است. سومين مرحله به توصيف استحكامات و امكانات امنيتي و دفاعي محل مورد نظر مي پردازد. در آخر نيز توسط سردسته گروه يك فكر بكر و نبوغ آميز براي نفوذ، طرح مي شود و به هر يك از اعضاي گروه وظيفه اي محول مي گردد. بدين ترتيب هركس مي داند كه چه بايد بكند و چگونه آن را انجام دهد. معمولا اين نقشه بطور سربسته و مختصر و مفيد به تماشاگر ارائه مي شود. از اين پس همه چيز در سكوت و تعليق پيش مي رود و در اين راه وظيفه تماشاگر است كه خودش كم كم پي به اجزاي حساب شده اين نقشه ببرد و سر از ماجرا ها و چرايي آنها در آورد.
اما فيلم هاي مدرن اين ژانر از جمله فيلم "سيزده مرد اوشن" استيون سودربرگ خود را از ارائه چنين شرح و تفصيل هاي خسته كننده اي معاف مي دانند. اين فيلم ها اغلب كنش ها و رفتار شخصيت ها را به نمايش مي گذارند. تنها خود شخصيت ها هستند كه از نقشه با خبرند. از ما هم بعنوان تماشاگر انتظار مي رود كه با تحير و تحسين به جلوه گري و نبوغ ايشان چشم بدوزيم و ببينيم كه چگونه آنها طرح و نقشه خود را براي ما آشكار مي سازند. اگر همه چيز آنطور كه بايد، درست و حساب شده، پيش رود، حاصل كار راضي كننده خواهد بود. اما مشكل اينجا است كه اين طرح و نقشه ها گاه نامعقول، باورنكردني و حتي مضحك به نظرمي رسند. ديدن چنين فيلمي همان احساس را در من ايجاد مي كند كه ديدن يك فيلم كارتوني. درست مثل اينكه در حال تماشاي حيله هاي فانتزي دونالدداك هستم.
همه سري فيلم هاي اوشن از جمله نسخه 1960 آن با بازي فرانك سيناترا، بازسازي شده و ملهم از فيلم "باب قمارباز" ژان پير ملويل (1956) هستند. توصيه مي كنم اين فيلم را ببينيد تا پي به سير نزولي اين ژانر و اينكه چطور آن همه نبوغ، اين روزها جاي خود را به تكرار داده است، ببريد.
در آغاز "سيزده مرد اوشن"، كازينو دار سالخورده و دوست داشتني، روبن تيشكف (اليوت گولد) را مي بينيم كه قصد دارد آخرين كازينوي خود و بزرگترين كازينوي لاس وگاس را افتتاح نمايد. اما شريك او ويلي بنك (ال پاچينو) با كلاه برداري او را دور مي زند و كازينو را صاحب مي شود. روبن هم از شدت ضربه روحي اي كه به او وارد شده راهي بيمارستان مي شود. از اين رو دوستان وفادار روبن (دارودسته اوشن) دوباره گرد هم مي آيند و پيمان مي بندند كه در روز بازگشايي كازينوي جديد دست به خرابكاري بزنند.
من نمي دانم كه مردان اوشن، چه منابعي در اختيار دارند. اما به نظر مي رسد كه منابع ايشان نامحدود است. آنها تاس هاي قلابي مي سازند. در دستگاه هاي رولت نفوذ مي كنند و كاركردشان را مختل مي سازند. حتي كاري مي كنند كه مردي كه ظاهرا مسئول ارزيابي كازينو ها است (ديويد پيمر) دچار بيماري پوستي شود. اين نقشه ها هيچ جا توضيح داده نمي شود. فقط به سادگي و با يك اشاره از كلاه قهرمان ها بيرون مي آيد.
بطور حتم سودربرگ سينماگري برجسته است و بازيگران تراز اولي نيز در اختيار دارد. اغلب سينماروها هم احتمالا احساس مي كنند كه فيلم، ارزش پولي را كه پرداخته اند داشته است. اما از ديد من سرعت بيش از اندازه فيلم و قطع هاي عجولانه آن، غير قابل تحمل است. چنين دستمايه جذابي نياز به توجه و مراقبت بيشتري داشته. حال آنكه با بي توجهي تبديل به يك "اسلايد شو" گرديده است.
مي دانم! مشكل اصلي من با فيلم، ناباوري است. براي من آنچه در فيلم مي بينم قابل باور نيست. اين ناباوري وقتي به اوج خود مي رسد كه دارودسته اوشن تصميم مي گيرند براي ترساندن و فراري دادن مردم، يك زلزله ساختگي ترتيب دهند. واقعا نمي فهمم! آنها چطور چنين تصميمي مي گيرند و چرا؟ آن هم با كندن زمين زير كازينو توسط ماشين غول آسايي كه براي حفر تونل ميان انگلستان و فرانسه بكار رفته است.
البته كه امكان خريد اين ماشين 600 تني وجود دارد. اين اتفاق يك بار در سايت eBay افتاده است. اما فكر مي كنيد كه آدم هايي مثل اوشن و دارو دسته اش چطور چنين ماشيني مي خرند؟ چطور آن را به آمريكا منتقل مي كنند و در خاك آمريكا جابجايش مي كنند؟ چطور با آن تونل حفر مي كنند؟ با خاك و سنگ بازمانده از حفاري چه مي كنند، بي آنكه كسي متوجه آنها شود؟ چطور حفاري آنها باعث ايجاد زمين لرزه در جاهاي ديگر نمي شود؟
يادم مي آيد وقتي كه مستند IMAX درباره صعود به قله اورست را مي ديدم، مهم ترين چيزي كه فكرم را به خود مشغول كرده بود، اين بود كه كوهنوردان چه گونه و با چه دشواري دوربين بزرگ IMAX را به بالاي كوه حمل كرده اند. بسيار مايلم مستندي در اين باره ببينم. اين مساله دستگاه حفاري در فيلم "سيزده مرد اوشن" نيز همينقدر برايم عجيب است. اگر شما فيلمي درباره قاچاق يك دستگاه حفاري 600 تني به زير زمين لاس وگاس داشته باشيد، اين فيلم قطعا فيلمي فوق العاده در ژانر سرقت است و به مراتب از "سيزده مرد اوشن" بهتر و ديدني تر خواهد بود.
فيلم پرستاره "سيزده مرد اوشن" پر است از اتفاقات، گفتگوها و ديالوگ هايي كه عمدا حالت غير رسمي دارند. اما هيچ يك از اين ها توجهي بر نمي انگيزد. زيرا فيلم براي پرداختن به شخصيت ها وقتي صرف نكرده است. بعنوان مثال دان چيدل را در نظر بگيريد. او دو نقش آفريني مهم و برجسته در كارنامه بازيگري اش دارد: "هتل رواندا" و "با من حرف بزن". اما او در "سيزده مرد اوشن" معلق است و حضوري بيهوده دارد. او فقط به اين دليل در فيلم هست كه دارو دسته اوشن را به عدد سيزده برساند. شايد او در چنين فيلم هايي بازي مي كند تا بتواند اقساط خانه اش را پرداخت كند. در اين صورت توصيه من به او چيست؟ اجاره نشيني! به نظر من خانه داشتن به فيلم بد بازي كردن نمي ارزد.

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

يادداشتي بر فيلمنامه "راه بي پايان"

يكي از سريال هايي كه اين روزها از تلويزيون در حال پخش است سريال راه بي پايان ساخته همايون اسعديان است .اين سريال كه به قسمت هاي پاياني خود نزديك مي شود، از معدود سريال هاي تلويزيوني است كه از ساختار منسجم و فكر شده اي برخوردار است. شخصيت ها كم و بيش باور پذيرند و سياه يا سفيد محض نيستند.

شخصيت اصلي داستان، جواني است به نام منصور (هومن سيدي) كه سال ها قبل در پي عشقي نا فرجام به خارج رفته و اكنون پس از اتمام تحصيلات، با يك طرح توليدي به ايران بازگشته است. او طرح خود را تصادفا به شركتي مي برد كه توتونچي، پدر نامزد سابقش (آتيلا پسياني)، مديريت آن را عهده دار است. توتونچي به قصد رقابت با شركايش سرمايه لازم براي اجرايي شدن طرح را در اختيار منصور مي گذارد و او كارش را آغاز مي كند. در اين ميان، عشق گذشته هم بين منصور و غزل (آزاده صمدي)، دوباره زنده مي شود. از سوي ديگر، ابوالحسني (فرهاد اصلاني) كه طرح منصور منافعش را به خطر انداخته تلاش مي كند كه كار او را متوقف نمايد. در اين راه توتونچي كشته مي شود. منصور هم با پاپوشي كه برايش دوخته مي شود، كارگاهش تعطيل مي شود و عشق گذشته اش را نيز دوباره از دست مي دهد. حالا او است كه براي اعاده هيثيت از دست رفته، دست به كار مي شود.

نقطه قوت اصلي سريال به زعم من، فيلمنامه آن است. از دلايل اصلي جذابيت فيلمنامه مي توان اين موارد را برشمرد:

1- باور پذيري. در فيلمنامه آن چيزي اتفاق مي افتد كه بايد اتفاق بيفتد. نه آن چيزي كه تماشاگر دوست دارد ببيند. بعنوان مثال توجه كنيد به سكانسي كه غزل بعد از مرگ پدر و نا اميد شدن از منصور، تصميم به ترك دوباره وطن مي گيرد. در اين سكانس علي رغم توضيحاتي كه منصور براي غزل مي دهد و از او مي خواهد كه بماند، او تصميمش را همچنان عملي مي كند. اين مساله برخلاف عادت تماشاگران تلويزيون است. احتمالا اگر به جاي راه بي پايان با يكي از سريال هاي سطحي تلويزيوني طرف بوديم، غزل نمي رفت و سر و ته قصه به راحتي بسته مي شد و تماشاگر هم راضي بود. براي تماشاگري كه با سريال هاي تلويزيوني خو گرفته، ماندن غزل و پذيرفتن حرف هاي منصور قابل انتظار و حتي شايد معقول باشد. اما نويسندگان راه بي پايان به تماشاگر باج نداده اند و منطق داستاني را فداي خواست تماشاگر نكرده اند. اين رويه در مجموع به نفع فيلم تمام شده و آن را جذاب تر نموده است.

2- گره افكني: راه بي پايان رويكردي كلاسيك در مورد گره افكني هاي داستاني دارد. بدين معني كه همه گره ها و موانع دراماتيك را تا حد نهايت پيش پاي قهرمان داستانش قرار مي دهد. مي بينيم كه منصور از همه طرف به بن بست مي رسد. كارگاهش تعطيل مي شود. همكارانش رهايش مي كنند، با بهترين دوستش مشاجره مي كند و به جايي مي رسد كه حتي غزل هم ديگر او را باور نمي كند. درحالي كه هيچ مدركي براي اثبات بي گناهي خود ندارد. اينگونه گره افكني، كار فيلمنامه نويسان را در گره گشايي سخت تر نموده است. با اين حال يكي از دلايل اصلي پركشش بودن و تعليق خوب سريال، همين نكته است.

3- گره گشايي: در مورد گره گشايي باز هم اصل باور پذيري مورد توجه قرار گرفته است. راه بي پايان از روشي كه معمولا سريال ها براي گره گشايي استفاده مي كنند، استفاده نكرده است. راحت ترين راه براي گره گشايي كه به وفور در فيلم ها و سريال هاي ايراني مورد استفاده قرار گرفته گره گشايي توسط كسي است كه همه چيز را مي داند و مثلا با شهادت در دادگاه يا با تلفن، قهرمان داستان را نجات مي دهد. اما در راه بي پايان قرار است گره گشاي اصلي خود قهرمان باشد. اگر هم لازم است اطلاعاتي توسط كس ديگري به قهرمان داستان منتقل شود، سعي شده كه مقدمه چيني هاي لازم انجام شود. بعنوان مثال در مورد شخصيت منشي ابوالحسني كه گاه تلفني منصور را از برخي اتفاقات مطلع مي سازد، كوشش شده كه انگيزه هاي او از قبل براي تماشاگر توضيح داده شود. حتي نويسندگان در پاره اي موارد به عمد و براي ايجاد تعليق جلوي اين كار را نيز گرفته اند. مانند وقتي كه دايي غزل قبل از خارج رفتن او مي خواهد او را از اتفاقات مطلع كند، اما ابوالحسني سر مي رسد و تلاش او بي ثمر مي ماند. البته به نظرم سريال در مورد گره گشايي ها علي رغم تمام تلاش هاي انجام شده موفق نبوده است. از جمله تمهيد استفاده از فونت پايان نامه براي تشخيص جعلي بودن آن، سطحي و نا محتمل به نظر مي رسد. به همين دليل تمام اتفاقاتي كه در پي اين مساله مي آيند نيز ميزان تاثيرگذاري و باور پذيري خود را از دست مي دهند. از جمله ابوالحسني كه به نظر مي رسيده از آن بيدها نيست كه از اين بادها بلرزد، پس از مطلع شدن از قضيه فونت، مستاصل و عصبي مي شود كه اين مساله را تماشاگر به سختي باور مي كند. به نظرم بهتر بود فيلمنامه نويسان اثر، به دنبال راه بهتري براي گره گشايي مي گشتند.

4- شخصيت پردازي: سعي زيادي شده كه شخصيت ها در سريال كاملا سياه يا سفيد نباشند. اغلب شخصيت هاي اصلي سريال رگه هايي از خوبي و بدي را با هم دارند. خود منصور كه شخصيت اصلي داستان است، عموما عصبي و پرخاشگر است. همين پرخاشگري او در پيشبرد قصه و گره افكني ها هم كاركرد خوبي پيدا كرده است. شخصيت غزل، توتونچي، كامران و ساير شخصيت ها هم اغلب از همين قاعده پيروي مي كنند. حتي شخصيت ابوالحسني (فرهاداصلاني) هم كه شخصيت منفي قصه است، كسي است كه عاشق مي شود ، با عاملين مرگ توتونچي برخورد مي كند و نسبت به ظلمي كه به منشي خود كرده، احساس دين مي نمايد. يكي ديگر از شخصيت هاي خوب داستان، سرايدار توتونچي، ميكائيل (مهران رجبي) است كه از نظر نوع رفتار، برخوردها و رك بودنش با سايرين، از قالب يك سرايدار تيپيك خارج شده و شخصيتي دوست داشتني و باور پذير يافته است.

فيلمنامه راه بي پايان توسط عليرضا بذرافشان و مهدي شيرزاد نوشته شده و همايون اسعديان هم بازنويسي اش كرده. عليرضا بذرافشان را شايد بتوان يكي از اميدهاي فيلمنامه نويسي آينده ايران دانست. او تا به حال كارهاي قابل قبولي از خود در سينما و مخصوصا تلويزيون ارائه نموده است. از جمله مي توان به سريال هاي تب سرد و خط قرمز و نيز فيلمنامه هايي كه با همكاري اصغر فرهادي نوشته مانند رقص در غبار، اشاره كرد.

به هر حال بايد منتظر نشست و چند قسمت باقيمانده سريال را نيز ديد. مخصوصا كه ادامه سريال به گره گشايي و رفع اتهام از منصور خواهد پرداخت. اميدوارم مشكلاتي كه در اين رابطه ذكر كردم ادامه پيدا نكند. البته با توجه به اينكه خشت اول گره گشايي، كج نهاده شده، احتمال اينكه اين بار با صحت و سلامت كامل به منزل برسد ضعيف است. اميدوارم اشتباه كرده باشم.

۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

گرگ و ميش

ترجمه يادداشت تاد مك كارتي بر فيلم زودياك

زودياك شرح مسحور كننده يك قاتل زنجيره اي است. قاتل نفرت انگيزي كه جنايات خود را در مناطق ساحلي آمريكا انجام مي دهد و هرگز به دام نمي افتد. معماي زودياك مثل خوره به جان شخصيت هاي فيلم مي افتد و آنها را فرسوده و خسته مي كند. فيلم از ديد مرداني كه چندين سال از زندگي خود را صرف پي گيري معماي زودياك كرده اند روايت مي شود. توسط آنها و در طول فيلم، اطلاعات شگفت انگيزي در اين باره به بيننده منتقل مي شود. در عين حال ريتم و كشش دراماتيك فيلم همچنان حفظ مي شود.
زودياك بر اساس گزارشات و كتاب هاي "رابرت گري اسميت" ساخته شده است. هنر "ديويد فينچر" در تطبيق فيلم با اين گزارشات است و نشان از بلوغ او در به سرانجام رساندن اين كار دارد. زودياك از نظر ساختار و خط داستان قطعا متفاوت از فيلم "هفت" است. طرفداران هفت ممكن است از نحوه روايت فيلم، همچنين فقدان قطعيت و نتيجه گيري در فيلم نا اميد شوند. اما زودياك، قطعا براي مخاطبان فهيم سينما، عميقا راضي كننده است.
ساختار فيلمنامه زودياك استثنايي است. تسلط "جيمزوندربلت" در انسجام بخشيدن به اتفاقات پيچيده و شخصيت هاي متعدد فيلم، مثال زدني است. با اين حال زودياك آشكارا فيلم "همه مردان رئيس جمهور" را يادآوري مي كند. اين مساله در نحوه روايت خطي و ژورناليستي فيلم تا حضور "ديويد شاير" بعنوان آهنگساز، نمود دارد.
اما حس و حال فيلم زودياك با فيلم همه مردان رئيس جمهور تفاوت دارد. زودياك از نظر زماني طولاني تر است. به دليل داشتن لوكيشن هاي ساحلي از نظر بصري با آن فيلم متفاوت است. همچنين طبقه اجتماعي شخصيت ها در دو فيلم يكسان نيست. ضمن اينكه حجم موسيقي راك در فيلم فينچر بيشتر است. گذشته از همه اينها نوع فيلمبرداري "هريس ساويدس" است كه بسيار روان و چشمگير است. تصاوير فيلم حالتي كهنه و رنگ و رو رفته دارند و به شدت فيلم Boogie Nights را يادآوري مي كنند. در آن فيلم نيز تصويري از كاليفرنياي دهه 70 ارائه مي شود. هر دو اين فيلم ها داراي آن بلندپروازي و بي پروايي هنري هستند كه هر از چند گاه از دل صنعت قدرتمند فيلمسازي سر بر مي آورد.
فيلم در تاريخ 4 جولاي 1969 با قتل دو جوان كه در اتومبيل پارك شده خود نشسته اند آغاز مي شود. پس از آن، فيلم به يك ماه بعد مي رود. وقتي كه قاتل نامه رمزگذاري شده خود را براي سه روزنامه محلي مي فرستد و تهديد مي كند كه اگر نامه او منتشر نشود، او به قتل ها ادامه خواهد داد.
البته او به هرحال به جنايات خود ادامه مي دهد. قربانيان بعدي، زوج جوان و عاشق پيشه اي هستند كه در يك روز آفتابي در كنار ساحل درياچه ناپا به استراحت مشغولند. تصوير اين جنايت در نور شديد روز، خونين و دردناك است. اما اين، آخرين باري است كه جنايتي در فيلم مستقيما نمايش داده مي شود. پس از آن فيلم از ديد كساني دنبال مي شود كه براي يافتن اين قاتل رواني تلاش مي كنند. هرچند تلاش آنها راه به جايي نمي برد.
مانند فيلم همه مردان رئيس جمهور (كه در روزنامه واشنگتن پست مي گذشت)، مكان اصلي زودياك هم دفتر يك روزنامه است. اين بار دفتر روزنامه "سانفرانسيسكو كرونيكل" كه مكاني است كه در آن خبري از احترام و رفاقت نيست. رفتارها خشن و محيط كثيف است. هيچ گزارشگر مونثي هم در آن ديده نمي شود.
از دفتر روزنامه، گزارشگر جنايي، "پل آوري" (رابرت داوني جونيور) كه فردي شيكپوش و البته لاابالي است مسئول گزارشات زودياك مي شود. از سوي ديگر كاريكاتوريست محجوب و تازه وارد روزنامه، "گري اسميت" (جيك گيلن هال) ، بطور غير رسمي خود را با پرونده درگير مي كند. او از رمزهاي ارسالي زودياك به نتايجي دست پيدا مي كند. از جمله اينكه ارتباط عبارت "خطرناك ترين بازي" موجود در رمز را با داستان و فيلمي كه درباره شكار انسان ساخته شده است، در مي يابد.
طرف ديگر ماجرا پليس سانفرانسيسكو است كه شروع به جستجوي قاتل مي كند. بازرس "ديو توسكي" (مارك روفالو) و همكارش بازرس "ويليام آرمسترانگ" (آنتوني ادواردز) مامور پي گيري اين پرونده مي شوند.
علي رغم اينكه زودياك سرنخ هايي را بصورت رمز در نوشته هاي خود و در صحنه جناياتش به جا مي گذارد، پليس پيشرفت چنداني در اين پرونده نمي كند. بيشتر فيلم به تلاش توسكي، آوري و گري اسميت براي كنار هم نهادن سرنخ ها و جستجوي قاتل، اختصاص دارد.
شواهد و مدارك بدست آمده از تحقيقات، توجه پليس را به "آرتور لي آلن" (جان كارول لينچ) جلب مي كند. اومردي تنها و درشت هيكل است كه در پرونده اش، سابقه كودك آزاري نيز وجود دارد. شواهد موجود نشان مي دهد كه او خود زودياك است. از جمله اينكه مارك ساعتش زودياك است و طرفدار كتاب "خطرناك ترين بازي" نيز هست. اما پليس دليل محكمي دال بر جنايتكار بودن او بدست نمي آورد. بنابراين جستجو ادامه مي يابد.
چند سال بعد تب زودياك فروكش كرده و افرادي هم كه به نوعي درگير پرونده زودياك بوده اند، همگي خسته و فرسوده شده اند. بيش از همه آوري است كه تبديل به يك دائم الخمر شده و در گوشه اي به تنهايي زندگي مي كند. بازرس توسكي در اواخر دهه 70 از كار خود بركنار مي شود. همكار او آرمسترانگ هم كه زودتر خودش تصميم به ترك كار گرفته است. تنها گري اسميت است كه همچنان اشتياق خود براي حل معماي زودياك را حفظ كرده و به تلاش ادامه مي دهد. انگيزه ظاهري او نوشتن كتابي درباره زودياك است. در اين راه توسكي نيز او را راهنمايي مي كند.
تحقيقات گري اسميت او را دوباره به آرتور لي آلن بر مي گرداند. رويارويي اين دو در انتهاي فيلم مهيج و نفس گير است. شايد نتيجه گيري گري اسميت تا حدي خوش بينانه به نظر برسد و ناشي از آرزو (يا عقده روحي) او براي پيدا كردن اين قاتل باشد، اما به هر حال با توجه به شواهد ارائه شده، اين نتيجه گيري متقاعد كننده مي نمايد.
ديويد فينچر در زودياك نهايت تلاش خود را نموده كه اگرچه فيلمش لطيف و ملايم نيست، حداقل بيش از حد خشن و وحشيانه نيز نباشد. در عين حال زودياك مانند فيلم هاي پيشين او پركشش و جذاب است.
زودياك يكي از آخرين توليدات بزرگ سينمايي است كه با دوربين Thomson Viper Filmstream فيلمبرداري شده است. به دليل كيفيت و شفافيت دوربين HD و به علت زمان و فضاي فيلمبرداري نماها، حالتي از تيرگي و هواي گرگ و ميش گونه بر فيلم حكمفرما است. گويي فيلم در آخرين ساعات عصر، وقتي كه ديگر هوا رو به تاريكي مي رود فيلمبرداري شده است. اين كيفيت فضا و رنگ فيلم باعث شده كه فرو رفتن تدريجي شخصيت ها در عمق تيرگي و تاريكي محسوس تر باشد.
هيچ تظاهر و خودنمايي تكنيكي در فيلم به چشم نمي خورد. هيچ تلاشي جهت ارضاي غرايز حيواني تماشاگر در فيلم وجود ندارد. هرچه هست فقط فيلمسازي دقيق و حساب شده است و دوربيني كه هميشه در جاي درست خود قرار دارد. يكي ديگر از جلوه هاي خلاقيت فيلمساز، ساخته شدن ساختمان ترانس آمريكا به قصد نمايش گذر زمان است.
"جيك گيلن هال"، بار سنگين بازي در نقش نويسنده كتابي كه فيلم بر اساسش ساخته شده را با شايستگي به دوش كشيده است. گري اسميت يك آدم ساده و بي پيرايه است كه اين سادگي او در تضاد با خشونت و سردي محيط اطرافش نمود بيشتري پيدا مي كند.او با علاقه شخصي در كنار آوري به تحقيق درباره زودياك مي پردازد و اشتياق خود را براي يافتن حقيقت، بيش از هر كس ديگري حفظ مي كند. درنهايت پاداش صبر و بردباري خود را نيز مي گيرد. هرچند كه هزينه گزافي هم بابت آن مي پردازد و زندگي و همسر دوم خود (كلو سويني) را بخاطر اين پافشاري و غرق شدن در معماي زودياك از دست مي دهد.
"رابرت داوني جونيور"، به خوبي اعتياد و احتياجش به الكل و مواد مخدر و سپس بيماري و گوشه نشيني خود را به نمايش گذاشته است. اما "روفالو" جوان، كسي كه به نوعي شخصيت "كلمبو" را تداعي كند، با اينكه لحظات زيادي براي كنش و تصميم گيري دارد اما به نظر مي رسد كه نقش او در فيلم آنطور كه بايد جانيفتاده و شايد هم كوتاه شده است. هيچ وقت در فيلم چنين حسي به بيننده دست نمي دهد كه او همان پليس افسانه اي است كه منبع الهام شخصيت استيو مك كوئين در بولت، كلينت ايستوود در هري كثيف (كه خود بر اساس جنايات زودياك ساخته شده) و شخصيت مايكل داگلاس در فيلم خيابان هاي سانفرانسيسكو، بوده است.
بازي ها از نقش هاي اصلي گرفته تا كوچكترين نقش ها بدون نقص اند. "برايان كاكس" در نقش "ملوين بلي" مانند جواهري مي درخشد. نقش آفريني "چارلز فليشر" در نقش عشق فيلم مرموز كه بايكي از مظنونين احتمالي آشنا است، همچنين "فيليپ بيكر هال" در نقش متخصص دستخط و از همه مهم تر "لينچ" در نقش مظنون اصلي تاثيرگذار و به يادماندني است.
اما چشمگيرترين وجه زودياك، ‌تصويري است كه فيلم از حال و هواي محيط اداري و فضاي كاري سانفرانسيسكو در 35 تا 40 سال پيش ارائه كرده. اين تصوير با دقت تمام خلق شده و تقريبا بدون نقص است. از اين جهت مي توان اين فيلم را سندي از آن زمان محسوب نمود. قبلا در فيلم ها تصويري كه از اين دوران ارائه شده بود عموما چيزي نبود جز نمايش تحريف شده هيپي ها و مشتي نشانه هاي سطحي. اما آنچه در زودياك ارائه شده تصوير حقيقي همان شهري است كه مردم در آن زندگي و كار كرده اند و از آن روزگار به ياد مي آورند. از اين رو كلاه خود را به احترام همه كساني كه در ساختن اين تصاوير نقشي داشته اند بر مي دارم. به خصوص طراح صحنه (دونالد گراهام برت)، طراح لباس (كيسي استورم) و چهره پرداز فيلم. شايد تنها گاف فيلم، وجود مسير الماس (diamond lane : خطوط ويژه و مسيرهايي كه براي استفاده هاي خاص در زمان هاي ترافيك در خيابان و بزرگراه ها به كار مي روند) در خيابان است كه در دهه هفتاد هنوز به وجود نيامده بود.
در پايان اشاره اي هم به كار "ديويد شاير" و موسيقي او كه يكي ديگر از امتيازات فيلم است مي كنم. موسيقي زودياك با مضمون و حس فيلم در تك تك نماها هماهنگ است. قطعه Hurdy Gurdy Man ساخته دوناوان كه چند بار در فيلم به گوش مي رسد، نيز آن را كامل مي كند.

100

اين صدمين مطلب اين وبلاگ است.
گفتم كه آرزو به دل از دنيا نرم

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

شعبده بازیگری

رضا كيانيان بين بازيگران سينماي ايران، تنها كسي است كه بازيگري را تحليل مي كند و در اين باره مي نويسد و به قول خودش آن را تئوريزه مي كند. شايد بدانيد كه او چندين كتاب درباره بازيگري دارد كه يكي از آخرينهايش كتاب "شعبده بازيگري" است كه اخيرا خواندنش را تمام كرده ام. اين كتابي است كه خواندنش را به همه دوست داران بازيگري توصيه مي كنم.
اصولا خوب يا بد بازي كردن از موضوعاتي است كه ذهن من را به خود مشغول مي كند. به نظرم درك اينكه يك نفر خوب بازي كرده با نه كار سختي است. جالب اينكه تقريبا همه به خودشان اجازه مي دهند كه راجع به بازي يك بازيگر در فلان فيلم نظر بدهند. به نظرم براي اغلب آدمها اين قضيه آنقدر كه من فكر مي كنم پيچيده نيست. همين كه بازيگري خوب گريه كند يا بخندد و كلا تماشاگر را تحت تاثير قرار دهد او را بازيگر خوبي در نظر مي گيرند.
رضا کیانیان می گوید که تماشاگر پیش از رفتن به سینما درباره فیلم پیش داوری هایی دارد. از آنجایی که اغلب، تماشاگر با بازیگران هم آشنا است در مورد نحوه بازی بازیگران و ایفای نقش ها هم دارای ذهنیت است. حال اگر بازیگر بتواند مطابق ذهنیت از پیش شکل گرفته تماشاگر بازی کند، بازی اش خوب به نظر می آید ، وگرنه تماشاگر بازی اش را دوست نخواهد داشت. کیانیان خود را بازیگری می داند که عمدا از ایفای نقش هایی که تماشاگر با آنها آشنا است و آنها را پذیرفته طفره می رود. زیرا برای او کشف دنیاهای تازه است که لذت بخش است.
تم اصلي كتاب رضا كيانيان سبك بازي فاصله گذارانه او است. اينكه او ، يكي شدن با نقش و زندگي كردن با نقش را كه خيلي از بازيگران مدعي آن هستند كم و بيش رد مي كند و مي گويد كه بازيگر همانطور كه اسمش رويش است. بازي مي كند و نقش را تنها روایت می کند و آن را زندگي نمي كند. بازيگر بايد بدن و دو چشم خود را در اختيار نقش بگذارد. ولي هميشه با يك چشم سوم مراقب نقش باشد. و اين سبك بازيگري رضا كيانيان است. او مثال هاي جالبي هم مي آورد. از جمله در اين باره كه نقش همه چيز نيست و حضور بازيگر هم روي پرده اهميت دارد مثال جالبي مي آورد. در فيلم فرانكشتين مري شلي كه در آن رابرت دنيرو نقش فرانكشتين را بازي كرده گريمش آنقدر سنگين بوده كه به جز چشم ها، هيچ چيزي از رابرت دنيرو قابل تشخيص نبوده. در آن فيلم كارگردان روي صورت گريم شده دنيرو، آن خال معروف را بازسازي مي كند كه تماشاگر يادش نرود اين كه مي بيند رابرت دنيرو است.
از ديگر ويژگي هاي رضا كيانيان، اين است كه بر خلاف بسياري از بازيگران، او بيشتر بر دانسته هاي خود اتكا مي كند تا بر تحقيق. از جمله در فيلم خانه اي روي آب او مابه ازاي حقيقي شخصيتش را نديده و در گاهي به آسمان نگاه كن، او به عمد، كتابي را كه فيلم از آن اقتباس شده نخوانده. چرا كه او را و ذهنيت او را محدود مي كرده. رضا كيانيان معتقد است كه چشم بازيگر دزد است و هرچه مي بيند به خاطر مي سپارد و بايگاني مي كند تا در زمان لازم آنها را بازيابي كند و به كارشان بندد. همچنين او معتقد است كه براي اجراي يك نقش لازم نيست كه حتما آدم دقيقا آن را تجربه كرده باشد. بلكه بايد براي رسيدن به حس مورد نظر به وقايع مشابه و هم جنس كه قبلا برايش رخ داده رجوع نمايد. او معتقد است حتي اگر بايد در فيلم مرتكب قتل شود مي تواند از تجربيات و حس هاي بايگاني شده خود براي درك و شناخت روحيات نقش استفاده نمايد.
رضا كيانيان براي تماشاگر بازي نمي كند. بلكه براي لذتي كه خودش از بازي مي برد، بازي مي كند. به همين دليل است كه نه خود را بدهكار تماشاگران مي داند و نه طلبكار. رويه اش در نوشتن هم همين طور است. او نمي نويسد كه كتاب نوشته باشد. بلكه براي نظام مند شدن فكر خود مي نويسد و تماشاگر را هم در نوشته هايش شريك مي كند.
او معتقد است در ايران شعر بر علم مقدم است. آدم ها به جاي تحليل علمي ، گنده گويي مي كنند. بيشتر مداح داريم تا دانشمند و عالم. نه از كل به جزء ‌مي رسيم و نه از جزء به كل . بلكه از كل به كل مي رسيم. نوشتن رضا كيانيان و تلاش او براي رسيدن به يك نگاه علمي و نظام مند از بازيگري، تلاشي است جهت رفع اين نقيصه.
علاقمندان بازیگری کتابش را بخوانند، ضرر نمی کنند.
درضمن نقل قول هايي كه از كتاب رضا كيانيان در اين نوشته كرده ام، نقل معني است و نه عين عبارات.

من و تو

ايراني، آمريكايي، آفريقايي، فرانسوي، افغاني، ترك، اصفهاني، تهراني، رشتي، مسلمان، مسيحي، يهودي، ريشو، سيبيلو، شش تيغه، كراواتي، كت و شلواري،‌ جين پوش، چادري، شلوغ، منزوي، تودار، خوش مشرب، جنتلمن، جواد، بداخلاق، مهندس، دكتر، قصاب، شوفر، بنا، فوتباليست، هنرپيشه، اصغر، جعفر، حسن، كامبيز، كورش، بابك، داريوش، ارسلان، جلال، صمد، غلام.......

متاسفم

Email اي به دستم رسيد، درباره كاريكاتوري كه اخيرا در يكي از نشريات آمريكايي درباره ايران چاپ شده. شايد ديده باشيدش. همان كه ايران را فاضلابي نشان داده كه از آن سوسك بيرون مي آيد. در متن آن، سازنده Email، آدرس Email صاحبان آن نشريه را نوشته و ايرانيان غيور را تشويق كرده به اينكه Email بزنند و به آنها هر بد و بيراهي كه دلشان مي خواهد، بگويند.
بيش از آنكه بخاطر اين كاريكاتور متاسف باشم، از اين هموطنان به اصطلاح غيور خودم متاسفم. حقا كه از ماست كه بر ماست.

۱۳۸۶ شهریور ۱۸, یکشنبه

یادداشتی بر Ratatouille

ترجمه یادداشت راجرابرت بر فیلم انیمیشن راتاتویی
براي تعداد زيادي از فيلم هاي انيميشن، دنباله ساخته شده است كه از مهمترين آنها مي توان "شرك" را نام برد. اما "راتاتويي" به كارگرداني "براد برد" اولين آنها است كه براي ديدن دنباله اش اشتياق دارم. قهرمان اين انيميشن ، موش صحرايي كوچكي به نام "رمي" است و آنقدر دوست داشتني، مصمم و نابغه هست كه دوست دارم بدانم حالا كه بر قله آشپزي فرانسوي ايستاده، در قسمت هاي بعد چه اتفاقي برايش خواهد افتاد. به نظرم تلاش او فقط براي رسيدن به مقام نيست.
رمي عضو يك خانواده بزرگ موش هاي صحرايي است كه ميان قوطي هاي آشغال در فاضلاب هاي حومه پاريس زندگي مي كنند. همانطور كه از يك موش صحرايي انتظار مي رود. پدر رمي،جانگو، دستور مي دهد كه "آشغالهاتان را بخوريد". او يك پدر با محبت است. موش ها از خانه دنج خود در سقف آشپزخانه يك خانه روستايي رانده مي شوند و با جريان سيل در فاضلاب روان مي شوند. اين صحنه ها براي بينندگاني در حال نمايش است كه همه از موش صحرايي متنفر هستند ( كسي هست كه ادعا كند از موش صحرايي خوشش مي آيد؟).
آنها كه در مكتب ويكتورهوگو دانش آموخته اند، مي دانند كه ژان والژان در بينوايان به اين دليل صيد خوبي نصيبش شد كه مي دانست گنداب، هميشه رو به سرازيري دارد. موش صحرايي ما،رمي، هم با همين تفكر در رودخانه خود را مي شويد و پاك مي شود. در حالي كه نگاهش به معروف ترين رستوران فرانسه است و اين رستوراني است متعلق به آگوست گوستو، نويسنده كتاب پرفروش "همه مي توانند آشپزي كنند" (Anyone Can Cook). نكته قابل توجه اين است كه اين عنوان در فيلم بصورت انگليسي نمايش داده شده است نه فرانسوي. شايد به اين دليل كه انگليسي، زباني است كه همه با آن آشنا هستند. شايد عنوان كتاب را مي شد چنين نيز در نظر گرفت: همه مي توانند بهتر از آنكه انگليسي حرف بزنند آشپزي كنند (Anyone Can Cook Better than the english).
رمي (با صداي پيتون اوزوالت) داراي ذائقه خوب و بيني حساس است و به همين دليل هميشه او را خاص (مقدس يا از سوي ديگر وصله ناجور) به حساب مي آورند. حالا او در اطراف آشپزخانه گوستو پرسه مي زند. متاسفانه وقتي كه آنتون اگو (پيتر اتول)،منتقد غذايي هيولاصفت، نقد زيانبار خود را درباره آخرين غذاي رستوران گوستو منتشر مي كند، سرآشپز از شدت غم مي ميرد و مديريت آشپزخانه به دست اسكينر (يان هولم) كوتوله مي افتد. پست ترين شخص در آشپزخانه نيز، لينگويني (لو رومانو) برادرزاده گوستو است كه بايد استخدام شود و به ساده ترين كار كه شستن ظرف ها است گمارده مي شود.
لينگويني و رمي يكديگر را ملاقات مي كنند. به هر ترتيب، با هم ارتباط برقرار مي كنند و به يكديگر اعتماد مي كنند. هنگامي كه سوپ افتضاحي كه لينگويني پخته با چاشني هاي رمي خوشمزه مي شود، تيم آنها شكل مي گيرد. رمي در كلاه لينگويني پنهان مي شود و كنترل حركات لينگويني را با كشيدن و حركت دادن موهاي لينگويني (مثل يك فرمان) به دست مي گيرد. اين دو به كمك هم، پاريس را به حيرت وا مي دارند.
همه چيز با يك فرض مشكوك آغاز مي شود و به يك پيروزي در عالم انيميشن، كمدي، تخيل و البته انسانيت مي انجامد. دوست داشتني ترين خصلت رمي فروتني و كم رويي او ،حتي بعنوان يك موش صحرايي، است. او بدنش را به عنوان زباني بسيار رسا به كار مي گيرد. به نظرم بسياري از شخصيت هاي انيميشن بوسيله اشارات سمبلیک ساده با هم ارتباط برقرار مي كنند. اما رمي مجموعه اي از ژست هاي فرانسوي و معاني حركتي و فيزيكي را به كار مي گيرد. آيا مليت ديگري وجود دارد كه بيش از فرانسوي، با حركت انگشت و بالا بردن ابرو عبارتي به پيچيدگي "من هر كاري از دستم ساخته باشد براي شما انجام خواهم داد موسيو، اما همانگونه كه مي بينيد من فقط دو دست دارم و زمانه اي كه در آن زندگي مي كنيم اجازه انجام دادن چنين درخواست هاي تجملاتي را نمي دهد" را برساند.
"براد برد" و تهيه كننده اجرايي اش "جان لستر" آشكارا رهبري جهان انيميشن را در دست گرفته اند. "برد" همان كسي است كه قبلا The Incredibles را ساخته. اما آنچه كه كار او را متمايز مي كند انيميشن شگفت انگيز "غول آهني" (The Iron Giant) است كه در آن يك آدم آهني، به همان زيركي، نجابت و باورپذيري "رمي" است. نگاه "براد برد" به جزئيات مثال زدني است. تقريبا همه وسايل و ادويه جات و غذاها در آشپزخانه، ملموس و باور پذير است. اگر رمي ميزبان برنامه تلويزيوني به نام "هر موش صحرايي مي تواند آشپزي كند" (Any Rat Can Cook) باشد، من هرگز كانال تلويزيون را عوض نخواهم كرد.
مطمئنا "راتاتويي" يكي از بهترين فيلم هاي امسال است. هربار كه يك انيميشن به موفقيت مي رسد، باز به اين فكر مي افتيد كه انيميشن ها فقط براي كودكان نيست بلكه براي همه اعضاي خانواده است. حتي گاهي بزرگ ترها، خودشان به ديدن آن مي روند. نه بچه ها.

۱۳۸۶ شهریور ۱۶, جمعه

وبلاگ بنویسیم؟

بعد از نزدیک یک سال وبلاگ نویسی، سوالاتی در این رابطه در ذهنم دارم. اینکه از وبلاگ نویسی چه چیز عایدم شده؟ والان بعد از حدود یک سال نوشتن آیا ادامه دادن آن خوب است. یا راه بهتری هم برای نوشتن و خلاق بودن وجود دارد.
وبلاگ نوشتن از این جهت برای من خوب بود که بعد از یک دوره رخوت، مرا به فعالیتی هرچند اندک واداشت. که به هرحال خود را مجبور کرده ام هفته ای چند خط از این ور آن ور دست و پا کنم و وبلاگم را سرپا نگه دارم. از فیلم هایی که دیده ام، آدم هایی که دوست دارم، کتابها و اتفاقات حرف زده ام. به هرحال فعال تر از قبل بوده ام و این خوب است. اما الان بعد از یک سال به این هم فکر می کنم که با نوشتن در این وبلاگ به کجا می خواهم برسم و چه هدفی دارم. بعد از این مدت که کم هم نبوده، هنوز خوانندگانم از همین چند نفر دوستان نزدیکم فراتر نرفته. دوستانی که احتمالا از سر لطف ،شاید هم بخاطر اینکه مرا می شناسند و نظرات من به این شناخت کمک می کند، به وبلاگم سر می زنند. البته به نظر خودم تک و توک مطلب درخور توجه هم نوشته ام که ممکن است نظری جلب کرده باشد. اما برآیند همه اینها بعد از یک سال همین چند نفر بازدید کننده است و بس. بارها گفته ام که هدف من جلب بازدید کننده نبوده و به اصطلاح به خاطر کوزه به سرها نوشته ام. اما از بازدید کننده بیشتر خوشحال می شوم. منظورم البته بازدید کننده های دائمی است و نه آدم های گذری.
نوشتن در وبلاگ مثل انداختن برگ در جوی آب است. هر مطلب که می نویسی مطالب قبلی ات را می فرستی دورتر و خارج از دسترس تر. همیشه آنچه دیده و خوانده می شود آخرین مطالب تو است. هرچند همه مطالب آرشیو می شوند. اما در این گرفتاری آدم ها و کمی وقت، چه کسی به سراغ آرشیو نوشته های آدم می رود؟ عملا آنچه قبلا نوشته ای می شود خاطره. با این اوصاف آیا بهتر نبود که وقت و انرژی خود را روی یک موضوع متمرکز می کردم و به جای پراکنده نویسی، یک سلسله نوشته مرتبط و موضوع محور فراهم می کردم که می شد به صورت یک پرونده پر و پیمان ارائه کرد که هم برای آدم بماند و هم توسط دیگران قابل استفاده تر باشد. شاید بصورت یک کتاب. مثل کاری که رضا کیانیان در مورد بازیگری انجام می دهد.
به نظرم موضوع محور کار کردن بهتر از پراکنده نویسی است. اما در مورد نحوه انتشار باید گفت که وبلاگ و اصولا نشر اینترنتی مطلب به نسبت نشرهای سنتی مزایا و معایبی دارد.
مهمترین مزیت های نشر اینترنتی را شاید بتوان این ها برشمرد:
1- سادگی: راه اندازی وبلاگ نه مجوز می خواهد و نه هیچ دردسر خاصی دارد. نه هزینه کاغذ دارد و نه چاپ. کافی است یک account بسازی و یک template برای وبلاگت انتخاب کنی و بسم الله. هر چه می خواهد دل تنگت بگو.
2- دسترسی گسترده: مطلبی را که همین الان نوشته ای را هر کس در هرکجای دنیا می تواند بلافاصله ببیند.
اما مزایای نشر سنتی (کتاب و تا حدی مطبوعات) :
1- انتخابی بودن: برای خرید کتاب به کتابفروشی می روید و با توجه به سلیقه خود، کتابی را که دوست دارید و مطابق میل تان است انتخاب می کنید. این حسن است که کتاب مورد علاقه خود را برای خواندن انتخاب می کنید. به علاوه بدین شکل نوعی تعهد هم نسبت به خواندن کتاب در شما ایجاد می شود. چرا که برای آن پول پرداخت کرده اید. اما در وب به همان راحتی که صفحه ای را باز می کنید، آن را می بندید. بخصوص اگر تصادفی توسط جستجو به صفحه ای رسیده باشید، شاید بیش از یک نیم نگاه هم به صفحه وب، نیندازید.
2- امکان بسط موضوع و تحلیل در کتاب: معمولا یک وب گرد حوصله زیاد خواندن ندارد. اما کسی که کتابی را برای خواندن به دست می گیرد، با توجه به تعداد صفحات کتاب و موضوع کتاب، این فرض را از ابتدا پذیرفته که درباره مطلب هرقدر طول و تفصیل که نویسنده مورد نظرش بوده را بخواند.
3- موضوع محوری: اصولا نوشتن حول یک موضوع مشخص به نوشته عمق می دهد. نمی گویم که نمی شود در وب، موضوع محور بود. همانطور که می دانید بسیاری از وبلاگ های موجود ، موضوعی اند. اما بطور کلی عرف وبلاگ نویسی این است که حتی اگر درباره یک موضوع می نوییسید، هر مطلب معمولا باید مستقل از سایر مطالب باشد و حتی المقدور نیز مختصر و مفید باشد که خواننده به سرعت مطلب را بگیرد و برود.
4- اعتبار: انتشار کتاب برای نویسنده اش موجب اعتبار و افتخار است. اما نوشتن وبلاگ هیچ اعتبار خاصی برای نویسنده در پی ندارد. شاید این مساله به دلیل این است که وبلاگ نویسی ساده و بی دردسر است و این روزها همه وبلاگ می نویسند. مثل اینکه همه غذا می خورند.

به نظر من با توجه به آنچه گفتم شاید بهترین کار این باشد که آدم به هر دو این روش های نشر، نظر داشته باشد که از مزایای هر دو بهره مند شود. از سوی دیگر بهتر است آدم با یک موضوع مشخص بنویسد. موضوع محوری هم به خود آدم و هم به وبلاگ او تشخص می دهد. به علاوه آدم برای نوشتن حول یک موضوع مشخص باید بیشتر بخواند و بیشتر تحقیق کند و در آن موضوع مورد نظر صاحب دانش شود.

عاقبت ترانه

اغلب وقتي از آدم هاي پا به سن گذاشته و ميان سال در مورد خواننده هاي مورد علاقه شان مي پرسم اين اسامي را مي شنوم: دلكش، مرضيه، بنان، ويگن و خوانندگاني از اين دست. من هيچ وقت به اين خوانندگاني كه اسم بردم چندان جذب نشده ام. طبيعي هم هست. نسل من ترانه هاي ديگري شنيده و با صداهاي ديگري به قول معروف حال كرده. يادم است وقتي سنم كمتر بود، تمايلم بيشتر به خوانندگان جوان تر آن موقع مثل اندي و كورس و سياوش بود. وقتي كه بزرگ شدم سليقه ام هم تا حدودي عوض شد و رفتم به سراغ گوگوش، سياوش قميشي،فرهاد، داريوش، ابي و خوانندگان اينچنيني. الان هم كم و بيش همين دلبستگي ها را دارم.
چندي است كه احساس مي كنم ترانه ايراني دارد به سمتي مي رود كه من را پشت سر مي گذارد. مدت ها است از خوانندگاني كه دوست دارم آلبوم جديد نشنيده ام. برعكس تمام بازار موسيقي پر است از ترانه هايي كه شك دارم اسم خیلی هایشان را بتوان ترانه گذاشت. چه آلبوم هايي كه از آن ور آب مي آيد و چه موسيقي زير زميني و رو زميني مملكت خودمان. اغلب ملودي ها چيزي نيست جز تقليد ملودي هاي موفق خارجي و داخلي. بيشترشان هم شعر آنچناني ندارند و فاقد خلاقيت و حس اند. معمولا هم دارند در اشعارشان به اين و آن بد و بيراه مي گويند و جملات به اصطلاح روزمره به كار مي روند. اين موسيقي با ريتم هاي اغلب تند و تكنو تاريخ مصرفشان يكي دو روز و چند تا مهماني بيشتر نيست. بعيد مي دانم هيچ يك از آنها ماندگار شوند.
نمي دانم . شايد من هم قديمي شده ام و ديگر موسيقي امروز را درك نمي كنم. شايد هم واقعا اين موسيقي ما است كه دارد به قهقرا مي رود.
اما همچنان ترانه برايم حرمت دارد. هنوز كساني هستند كه منتظر شنيدنشان باشم. گوگوشي هست كه هرچند فاصله بسيار با دوران اوج خود در قبل از انقلاب دارد، اما هنوز و هميشه خوشرنگ ترين و ناب ترين صداي ترانه ايران متعلق به او است. سياوش قميشي، خداوند ملودي هاي حيرت انگيز با صدايي جادويي اش، شايد بهترين هنرمند امروز ترانه ايران است. ابي ، داريوش، فرامرز اصلاني هستند و تك و توك نو آمدگاني كه هنوز واقعا ترانه مي سازند.

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

رسيدن به روشنايي، آواي موزون سنتوري

در شماره 1010 روزنامه بانی فیلم مطلبي به قلم "پرويز نوري" درباره سنتوري نوشته شده كه عين مطلب را با همان عنوان در اينجا نقل مي كنم:

رسيدن به روشنايي، آواي موزون سنتوري
نبايد تعجب كرد كه چرا فيلم "سنتوري" اثر داريوش مهرجويي با وجود داشتن پروانه نمايش اجازه اكران نگرفته است. نه تنها اين مساله تازگي ندارد، بل بارها اتفاق افتاده كه فيلمي داراي مجوز به هنگام نمايش از روي پرده سينماها پايين كشيده شده است. دلايلش بسيار است و فكر مي كنم نيازي به آوردن آن نيست، اما در مورد "سنتوري" بايد كه – يعني لازم است كه – حرف هايي گفته شود. در وهله نخست بايد گفت فيلم را نفهميده اند. اينكه "سنتوري" رااز روي فيلمنامه اي كه به تصويب رسيده نساخته اند يا به دليل جو حاكم بر جامعه صلاح نيست نشان داده شود بهانه هايي بيش به نظر نمي رسد. اصل قضايا برمي گردد به احيانا ترس و وحشت مسوولان كنوني سينمايي كه نكند فيلم واجد خصوصياتي باشد كه موقعيت شغلي آنها را به خطر اندازد. يكي اين و ديگر زهرچشم گرفتن از ساير فيلمسازهاي تندرو، به اين مقصود و نيت كه وقتي فيلم داريوش مهرجويي توقيف مي شود شما بايد تكليف خود را بدانيد!
حالا برسيم به اين مساله كه چرا مسوولان مربوطه "سنتوري" را بد فهميده اند يا اصلا نفهميده اند. از دو زاويه مي توان به فيلم نگاه كرد. اول موضوع اعتياد و تاكيد بر چنين بلاي خانمانسوزي است كه مي دانيم جامعه امروز ما را دربر گرفته است. جوان قهرمان داستان يك هنرمند و موسيقيدان و نوازنده ماهر سنتور است، فشار هاي زندگي – و قيد و بندها – او را به دامان اعتياد سوق داده ولي او سرانجام پس از تلاش طاقت فرسا موفق مي شود خودش را از درون ظلمت بيرون بكشد و هنرش را نجات دهد. پس فيلم در ترسيم چهره يك معتاد – يك جوان آرزومند امروزي – و چگونگي آلودگي او و سپس رستگاري اش توفيق يافته است خاصه وقتي در پايان ماجرا مي بينيم كه ديگر معتادان درمان يافته را به انجام عملي مثبت ترغيب مي سازد. يعني همگي به او مي پيوندند. دوم رويكرد مهرجويي به روابط خانوادگي و ريشه هاي مذهبي است. به عدم پيوندهاي عاطفي ميان والدين و فرزند كه چگونه تعصب و اعتقادات خشك مانع از ايجاد تفاهم به عشق و احساس در زندگي مي شود. پسري كه هنرمند است به دست والدين كوته فكر به ورطه اي هولناك سقوط مي كند. در عين حال كه علائقش به احساسات معنوي و روحاني هرگز كاسته نمي شود. (به پوشش او توجه كنيد)
به دور از اين زاويه به فيلم نگريستن، خطاست. زيرا مهرجويي بارها در گذشته (به ياد آوريد "هامون" و "پري" را) به اثبات رسانده كه سرچشمه زندگي از عشق ها و عواطف باطني و دروني است و از تاريكي به روشنايي رسيدن و از ناكامي به پيروزي دست پيدا كردن... "سنتوري" آواي موزون اين پيام است.

پاهاي سنگين

وقتي يك جا ايستاده ام پاهايم شروع مي كنند به در زمين ريشه گرفتن. هي بيشتر به زمين مي چسبم. سست مي شوم و آرام مي نشينم. هر لحظه سلول ديگري ام با خاك مماس مي شود. ديگر چيزي نمي بينم غير از همين چند متر خاك. فراموشي مي گيرم. انگار چيزي براي ديدن نيست غير از همين چند متر خاك. مي خوابم.
يك تلنگر. نمي دانم از كجا. مثل كرم به جانم مي افتد و كلافه ام مي كند. مي خواهم بخوابم. مي گويم راحتم بگذاريد. مي خواهم بخوابم.
چيزي آن دور برق مي زند. اوهام؟
تن هزار من را از زمين مي كنم و با پاهاي سنگين به راه مي افتم. چند قدم بيشتر نرفته ام كه نور ناپديد مي شود. مي ايستم. يك ساعت يا بيشتر.
وقتي يك جا ايستاده ام پاهايم شروع مي كنند به در زمين ريشه گرفتن. هي بيشتر به زمين مي چسبم. سست مي شوم و آرام مي نشينم. هر لحظه سلول ديگري ام با خاك مماس مي شود. ديگر چيزي نمي بينم غير از همين چند متر خاك. فراموشي مي گيرم. انگار چيزي براي ديدن نيست غير از همين چند متر خاك. مي خوابم.
يك تلنگر.

و چند سخن حكيمانه

دستت را كه بگيري روي آتش، مي سوزد
ماهي را اگر از آب بگيري، مي ميرد
آب كه روي لباست بريزد،مي خيسد
شب ها هوا تاريك است و روزها، روشن
همه را مي دانستيد؟ مهم نيست. چون آدمها بيش از آنچه مي دانند، یاد نمی گیرند.

اخبار

ديروز يك روز خاص در تقويم بود. دوست دارم اين تاريخ را در وبلاگم ثبت كنم: 06/06/86 . امروز هم 07/06/86 است. فردا هم به تبع 08/06/86 خواهد بود. اما شايد ندانيد كه پس فردا 09/06/86 است و بالاخره پس آن فردا يا به قول خارجي ها The day after tomorrow روزي نيست جز 10/06/86. راستي يادم رفت بگويم كه پريروز هم 05/06/86 بود. خب براي امروز ديگر كافي است. وقتش است بروم دواهايم را بخورم.

۱۳۸۶ مرداد ۲۸, یکشنبه

تاریخ ایران

مثل خيلي ها، اميدم به امروز و فرداي ايران از دست رفته است. اما مدتي است به تاريخ و اساطير كشورم علاقمند شده ام. هميشه خواندن كتاب هاي تاريخي برايم سخت بوده. با اين حال دلم خواست و چندي پيش كتاب آشنایی با تاريخ ايران دكتر زرين كوب را خريدم. هفته پيش، قبل از اينكه آن را دست بگيرم، يك كتاب نطلبيده هم به دستم رسيد كه بلادرنگ خواندمش و لذت فراوان بردم. ضحاك ماردوش نوشته سعيدي سيرجاني. بعد از آن، كتاب دكتر زرين كوب را شروع كردم و الان مشغول آنم. در مورد آنها حرف نزنم بهتر است. فقط خواستم دغدغه هاي اين روزهايم را با شما درميان بگذارم.

گم

نترس
من اينجام
جايي همين دور و بر
شايد هيچ وقت مرا نبيني
اما من هستم
نترس

نقاب

نقابم را مي پسندي؟
اين چشم هاي درخشان و لبهاي هميشه خندان

۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

موبايل داشتن يا نداشتن، مساله اين است

يكي از اختراعاتي كه در مدت كمي تاثير زيادي روي افراد گذاشته موبايل است. خود من حدود 7 سال است كه موبايل دارم (هفت سال از سي سالي كه زندگي كرده ام). اما آنقدر به اين وسيله وابسته شده ام كه انگار 70 سال است موبايل دارم و بدون موبايل بودن را اصلا نمي توانم تصور كنم. به سختي حتي به ياد مي آورم كه قبلا بدون موبايل چگونه زندگي مي كرده ام. با اين حال مطمئن نيستم موبايل داشتن خوب است يا نه. شكي نيست كه با موبايل ارتباط آدم با ديگران بهتر و سريع تر انجام مي شود و اين احتمالا خوب است. اما آرامش آدم با موبايل به خطر مي افتد.

وقتي موبايل داري بايد هميشه در دسترس باشي و لحظه به لحظه ديگران بدانند كه كجايي و چه مي كني. همچنين گاهي مجبوري كه جواب تماس و SMS ها را بلادرنگ بدهي. زيرا انجام ندادن اين كار، گاه سبب بروز اختلاف و رنجش دوستان و عزيزانت مي شوند. اين مساله به دو شكل برهم زننده آرامش است. اول اينكه هميشه بايد موبايل همراهت باشد و نيز حواست باشد موبايل را جايي بگذاري كه صدايش را بشنوي. يا اگر مثل من ،كه دوست ندارم صداي موبايل مزاحم ديگران در محل كار و تاكسي و خانه و غيره شود، آن را روي ويبره مي گذارم، باشي بايد هميشه آن را در دست بگيري يا در جيبت بگذاري كه متوجه لرزش آن بشوي. حتي وقتي توالت هم مي روي بايد يك چشمت به صفحه موبايل باشد. اين كار هم سلامت روح را به خطر مي اندازد و هم سلامت جسم را. زيرا از يك طرف دچار ترس از اين مي شوي كه جواب تماس يا SMS را دير بدهي و هميشه موبايل خود را چك مي كني (البته من روانشناس نيستم. اين تاثير موبايل را روانشناسان بهتر مي توانند توضيح بدهند). از طرف ديگر امواج موبايلي كه هميشه چسبيده يا به اصطلاح همراه ما است به هر حال در سلامت جسمي، بي تاثير نيست. دومين دليل برهم زننده آرامش بودن موبايل اين است كه علي رغم مراقبت هاي شما گاهي به هرحال رشته کار از دست شما درمي رود و ناخواسته جواب تماسي را نمي دهيد. در اين موارد رفع رنجش پيش آمده، خود انرژي ، وقت و اعصاب زيادي از آدم مي گيرد.

مساله ديگر اين است كه به نظر من هر حرفي را نبايد با موبايل زد. بعضي حرف ها هستند كه بهتر است رو در رو و با حوصله و طمانينه زده شوند. مثلا گاهي حرفي نياز به توضيح و زمينه چيني دارد و نمي شود آن را با موبايل در پشت فرمان اتومبيل يا داخل تاكسي گفت. اما مخاطب شما اصرار دارد كه الا و بلا، همين الان نظرتان را درباره فلان مساله بشنود. اينجا است كه اگر حرف نزنيد يك جور باعث دلخوري مي شويد و اگر حرف بزنيد، احتمالا موجب سوء تفاهم در مخاطب شده ايد و جور ديگري او را مي رنجانيد. خلاصه مي شويد چوب دو سر طلا.

اصولا بي خبر بودن، آرامش مي آورد. پيش آمده چند روز جايي زندگي كنيد كه موبايل آنتن نمي دهد؟ راحت تر نيستيد؟ يا اصلا وقتي مسافرت خارج مي رويد و امكان دسنرسي به شما با موبايل فراهم نيست احساس آرامش بيشتري نمي كنيد؟

يك دليل ديگر مضر بودن موبايل صداي آن است. هنوز كه هنوز است بعد از اين همه سال موبايل داري وقتي موبايلم زنگ مي زند يا روي ميز شروع به لرزش و قيژ قيژ مي كند، دو متر نه اما دو سانت از جايم مي پرم و نظم ضربان قلبم به هم مي خورد. البته من هم احتمالا كمي نازك نارنجي تشريف دارم اما به هر حال اين هم دليلي است كه من و ديگراني مثل من را ممكن است بيازارد.

معضل ديگري كه اين روزها در جامعه همه جا آن را مي بينيم و با آن برخورد مي كنيم، موبايل باز شدن آدم ها ، به ويژه جوان تر هاست. (البته من از شر اين يكي خوشبختانه مصون هستم). عرف شده كه همه هر چند ماه يك بار موبايل خود را عوض كنند و موبايل مدل بالاتري بگيرند كه مثلا حافظه اش فلان گيگابايت باشد و دوربينش بهمان مگاپيكسل. انواع و اقسام برنامه و نقشه و فيلم و موزيك و غيره هم روي آن مي ريزند و هميشه در حال ور رفتن با موبايل هستند. من و امثال من هم كه هنوز موبايل چهار سال پيش، يا به قول دوستان گوشتكوب، خودمان را دست ميگيريم، بايد آن را قايم كنيم كه كسي نبيند و آبرويمان نريزد. اما باور كنيد كه همين گوشتكوب من هنوز مثل روز اول آنتن مي دهد و SMS مي فرستد و مي گيرد (گوش شيطان كر) *. پس دليلي براي عوض كردنش ندارم غير از اينكه مي گويند بي كلاس است. سوال من از دوستان باكلاس اين است كه واقعا چقدر از امكانات موبايل هايشان استفاده مي كنند و اين گوشي هاي مد روز چه تحولي در زندگي شان ايجاد مي كند كه قبلي ها نمي كردند. اين را واقعا از سر ناداني مي پرسم. شايد واقعا من نمي دانم و نمي فهمم. خوشحال مي شوم كه كسي مرا روشن كند و از گمراهي نجاتم دهد.

نتيجه گيري:
به نظرم فرهنگ استفاده از موبايل در جامعه جا نيفتاده است. شايد براي همه بايد تعريف شود كه چه حرف هايي را با موبايل بزنند، چه وقت تماس بگيرند و چه وقت انتظار پاسخ داشته باشند و اصولا از موبايل چه انتظاري بايد داشته باشند. اين مسائل كه روشن شود احتمالا خيلي از مشكلات موبايلي حل مي شوند.

* اين دومين بار است كه در اين وبلاگ گفتم "گوش شيطان كر". دفعه اول كه گفتم سنتوري توقيف شد. دعا كنيد اين بار گوشي ام منفجر نشود.

فراموشی

چند هفته اي از اعلام خبر توقيف سنتوري گذشته. فعلا منتظرم كه ببينم در كشمكش بين مسئولين سينمايي و صاحبان فيلم كدام برنده مي شوند و آخرش فيلم را مي بينم يا نه. كاري غير از انتظار ازم بر نمي آيد. آن روز كه خبر توقيف فيلم راشنيدم اعصاب نداشتم. به حال خودم و اين مملكت تاسف مي خوردم. چند روزي غصه خوردم و آه كشيدم. گله و شكايت كردم. اما سودي نداشت. نه فيلم اكران شد و نه كك آنها كه جلوي نمايش فيلم را گرفتند گزيد. الان سه هفته گذشته و ديگر در كله ام فرورفته كه فيلم توقيف شده و شايد هيچ وقت نتوانم در شرايط عادي آن را ببينم. هميشه همين طور است. اتفاقات زود فراموش مي شوند. مثل سهميه بندي بنزين، مثل جدي گرفتن زلزله، مثل همه بلاهايي كه سرمان مي آيد. بعد از مدتي چشممان را مي بنديم و جوري با شرايط كنار مي آييم كه انگار از اول همين طور بوده. فراموش مي كنيم كه حق ما، سهم ما از زندگي چيست و چه ناروا از ما دريغ مي شود آنچه بايد داشته باشيم. شايد همين فراموشكار بودنمان است كه زندگي را برايمان قابل تحمل مي كند.

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

ديوانه بازي

اغلب آدم ها براي خودشان دلبستگي هايي دارند. بعضي كلكسيون جمع مي كنند. مثل تمبر، شمع، موزيك، DVD ، عكس آدم هاي معروف و چيزهايي از اين قبيل. بعضي اهل سفر و گشت و گذارند، بعضي وبلاگ مي نويسند. بعضي كتاب مي خوانند. خلاصه هر كس براي خودش دلبستگي هايي دارد. هيچ اشكالي هم ندارد.
اما بعضي كارها است كه انجام دادنش پيش ديگران باعث خجالت است. مگر اينكه آن ديگران، مثل خود آدم ديوانه باشند. اينكه مي گويم ديوانه منظورم واقعا ديوانه تيمارستاني نيست. بلكه منظورم كسي است كه مثل اكثريت، عاقل مآب و اهل حساب و كتاب نيست. ديوانگي اصولا يك مفهوم نسبي است. نفس يك كار نيست كه باعث مي شود، انجام دهنده اش را ديوانه بخوانند. بلكه نگاه و تلقي عموم از آن كار است كه باعث مي شود آن كار را ديوانه بازي بدانيم با ندانيم.
همه بچه ها خاله بازي مي كنند. يكي بابا مي شود و يكي مامان. عروسك هايشان هم مي شوند بچه ها. با عروسك حرف مي زنند، از ظرف پلاستيكي خالي به او غذا مي دهند و خلاصه چيزي كه نيست را واقعي تصور مي كنند. هيچ كدام از بزرگترها بچه هايشان را به اين دليل، ديوانه فرض نمي كنند. اما اگر همين كارها را يك مرد سي ساله انجام دهد همه مي گويند ديوانه شده. باز اگر همين مرد مثلا رضا كيانيان باشد، ديگر انگ ديوانگي به او نمي چسبد، چون رضا كيانيان بازيگر است و حق دارد بازي كند. (اين مثال و ارتباط خاله بازي و بازيگري را رضا كيانيان در كتابهايش مطرح كرده و من از او وام گرفته ام).
اصولا هنر چيزي است كه به زعم خيلي ها كاري بيهوده و به درد نخور است. خيلي ها اين عقيده را دارند كه "سينما، نقاشي، موسيقي، تئاتر و كلا هنر، چه دردي از ديگران دوا مي كند و شكم كي را سير مي كند؟" نمونه اش خبری كه در همين وبلاگ اخيرا لينكش را گذاشتم كه تنها سينماي يزد را به ميوه فروشي تبديل كرده اند. حال اگر هنرمند بابت كار بيهوده اش پولي عايدش شود و ناني درآورد، باز مي شود يك كاريش كرد. اما اگر پولي بابت آن نگيرد، بدون شك لقب ديوانگي برازنده او است.
اينجانب، يك آدم متشخص، با يك مدرك مهندسي كامپيوتر درجيب، كه ديگر براي خودم مردي شده ام و بايد خانواده اي را اداره كنم. اما همچنان به مرض ديوانگي مبتلام. از علائم اين مرض چند تايش را اشاره مي كنم كه بدانيد و عبرت بگيريد: ساعت ها ميان صدها مجله فيلم و گزارش فيلم و غيره شنا مي كنم و صفحه به صفحه دنبال يك جمله درباره درخت گلابي مهرجويي بزرگ مي گردم. ده بار يك فيلم را مي بينم كه بفهمم چرا اين سكانس قبل از آن يكي است. مهماني و مسافرت نمي روم و به جايش كتاب مي خوانم. عاشق اينم كه يك پا داشته باشم كه نمايشنامه ها و فيلمنامه ها و كتاب ها را بلند روخواني كنيم. به نظرتان احمقانه نيست؟ راستش را بگوييد. خدا همه مريضها را شفا بدهد. الهي آمين

نواي پيانو در باغ دماوند

اين بار مي خواهم در مورد موسيقي درخت گلابي بنويسم. يادتان هست موسيقي زيباي اين فيلم را؟ همان نواي پيانوي اعجاب انگيز را كه با تصاوير شيرين باغ دماوند عجين شده.
ممكن است ندانيد موسيقي اين فيلم از كيست. فيليپ گلس را مي شناسيد؟ فيليپ گلس آهنگساز مينيماليست آمريكايي است كه موزيك درخت گلابي از يكي از آثار او برداشت شده است. موسيقي اي كه در درخت گلابي شنيده مي شود بخشي از قطعه Mad rush آلبوم Piano Solo او است. البته نمي دانم اين كار با اجازه او انجام شده با نه. متاسفانه در ايران كسي اجازه نمي گيرد. دليلي براي اين كار وجود ندارد! بگذريم ... هدف من فقط معرفي او بود. براي آشنايي بيشتر با فيليپ گلس و موسيقي اش، سري به سایتش بزنيد.

من، سنتوري، وبلاگ، خانه تكاني؟

ده روزي هست اينجا را update نكرده ام.
با اين اوضاع، ديگر دل و دماغي براي نوشتن نمي ماند. وقتي فيلمي كه دوست داري به همين راحتي توقيف مي شود و حسرت به دل آدم مي گذارد. البته همان هفته يك گلايه نامه نوشتم. اما به دلايل محافظه كارانه ترجيح دادم اينجا نگذارمش.
از طرف ديگر چندي است كه دارم به تغييراتي در اين وبلاگ فكر مي كنم. يكي از كارهايي كه تصميم داشتم بكنم اين بود كه هر مطلبي درباره مهرجويي و فيلم هايش منتشر شده و مي شود را اينجا بنويسم. اما وقتي به منابع موجود رجوع كرم با تعجب ديدم كه اغلب نشريات سينمايي، از جمله مجله فيلم، نقل مطالبشان را به هر شكل و در هر سايت حتي با ذكر منبع ممنوع كرده اند. نمي دانم آيا اين، مرسوم است با نه كه نقل مطلب نشريات كلا منع شود . گمان نمي كردم كه نقل مطلب با ذكر كامل منبع ايرادي داشته باشد. به هرحال، گذشته از اينكه آيا منع نقل مطالب يك نشريه تا اين حد درست هست يا نه، من آن را حق صاحبان نشريات دانستم و قيد آن را هم زدم. با اينكه چند مطلب هم آماده كرده بودم.
پس مي ماند يك راه. همان كاري كه تقريبا تا به حال انجام داده ام. اينكه خودم محتوا توليد كنم.
مطالبم را تا به حال صادقانه نوشته ام. شايد چند مطلب هم داشته ام كه بدك نبوده(به زعم خودم). اما وبلاگم هنوز آنطور كه بايد و دلم مي خواهد، مخاطب ندارد. شايد انتظارم بيجا است. احتمالا نبايد انتظار داشته باشم كه كسي غير از همين چند نفر از دوستانم به درددل ها و دغدغه هاي من توجه نشان دهد. اين را تجربه اين چند ماه وبلاگ نويسي به من فهمانده است.
شايد بايد به اين وبلاگ جهتي بدهم و وزن مطالب بعضي موضوعات را بيشتر كنم. فكر هايي در اين مورد دارم، اما هنوز تصميم نگرفته ام. به هر حال نبايد كاري كنم كه اين وبلاگ ديگر براي دغدغه ها و درددل هاي اكنون من جايي نداشته باشد.

۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه

سنتوری بی سنتوری

دلم پره. همان حالی را دارم که گفتم بعد از دیدن فیلم بانو داشتم. اما الان نمی خواهم حرف بزنم. درد دلهام باشد برای بعد. فعلا فقط خواستم اینجا را از نظر خبری به روز کنم. لینک به آخرین اخبار در این باره را می توانید در قسمت My Shared Itemsهمین وبلاگ ببینید.

۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

منتظران سنتوري به گوش...

شمارش معكوس براي نمايش سنتوري، آخرين اثر بلند سينمايي مهرجويي بزرگ، آغاز شده. پوستر هاي تبليغاتي فيلم در سطح تهران نصب شده و دل عشق مهرجويي ها به تاپ تاپ افتاده. طبق برنامه اعلام شده، سنتوري از صبح چهارشنبه سوم مرداد 86 در تهران به اكران در مي آد. متاسفانه من نمي توانم اين فيلم را در روز اول و دوم اكران ببينم و احتمالا هفته دوم اين اتفاق برايم مي افتد اميدوارم تا آن وقت عمرم باقي باشد و اتفاقي هم براي فيلم نيفتد(گوش شيطان كر).
به اميد خدا با اكران اين فيلم، اينجا را به سنتوري آباد و پاتقي براي مهرجويي دوستان تبديل مي كنم .

من و مهرجویی

در اين قحطي فيلم خوب، ديدن فيلمي ديگر از مهرجويي غنيمت است. فيلم هاي مهرجويي هميشه برايم يك اتفاق مهم تلقي مي شوند. اتفاقي كه من را به عوالم ديگر مي برد.
يادم است درخت گلابي را براي اولين بار در جشنواره ديدم. در سينما آفريقا. با اينكه تقريبا اول صف بودم اما به سختي بليت گيرم آمد. اوضاع صف هاي جشنواره را كه حتما مي دانيد. سي چهل تا بليت مي فروشند كه بايد له و لورده و زير مشت و باطوم پليس، يكي شان را به چنگ بياوري.
خلاصه بليت گرفتم. اما فيلم شروع شده بود و تيتراژ آن را از دست دادم. رديف جلوي سينما هم نشسته بودم و سرم تمام طول مدت فيلم بالا بود. درخت گلابي را براي اولين بار اينطور ديدم. آن روز تنها اكران فيلم بود كه بدون سانسور نمايش داده شد. دو روز بعد باز هم براي ديدن اين فيلم رفتم سينما عصر جديد و زير باران در صف جشنواره ايستادم تا فيلم را در ساعت 10:30 شب ببينم. اين بار فيلم را از ب بسم الله اش ديدم و لذتم كامل شد. و بعد از آن بار ها و بارها درخت گلابي را ديدم. هنوز كه هنوز است تصاوير، ديالوگها، موسيقي و لحظه لحظه هاي فيلم در من جريان دارد.
اين تاثيري است كه فيلم هاي مهرجويي اغلب روي من گذاشته اند و در خاطرم ماندني شده اند.
يكي ديگر از بهترين فيلم هاي او كه كمتري درباره اش صحبت شده و كمتر ديده شده، "دختر دايي گمشده" است. فيلم كوتاهي كه تحت عنوان مجموعه قصه هاي كيش ساخته شد. اين يك فيلم سورئال بازيگوشانه از مهرجويي است. كل فيلم مثل يك خواب مي ماند. يادم است بعد از ديدن فيلم (در جشنواره) حس پرواز داشتم و شعف عجيبي را در زير پوستم حس مي كردم.
با بانو حالي ديگر را تجربه كردم. يادم است بعد از ديدن بانو وقتي از سالن بيرون آمدم، آدم ها را به چشم ديگري مي ديدم. تا مدتي نسبت به آدمهاي دور و بر، تلخ و بدبين شده بودم.
ليلا اما حكايتش ديگر است. شايد بهترين و بي نقص ترين فيلم تاريخ سينماي ايران، ليلا باشد. همه چيز اين فيلم در حد كمال است. بهترين كارگرداني، بهترين فيلمبرداري، بهترين بازي ها و خاطره انگيز ترين سكانس ها. يادم است بعد از ديدن اين فيلم بود كه به عليرضا افتخاري علاقمند شدم. هرچند علاقه ام ديري نپاييد و محدود شد به همان نيلوفرانه و يكي دو آلبوم ديگر افتخاري و بس.
ميكس، سارا، پري، اجاره نشين ها، هامون، گاو، دايره مينا و.... هر كدام مي توانند موضوع چندين كتاب باشند.

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

چهار ستون فارسي

ميگويند، ادبيات فارسي بر چهار ستون استوار است: ديوان حافظ، گلستان سعدي، مثنوي معنوي و شاهنامه فردوسي.
كدام را خوانده ايد؟

باغ

نه آن درخت تنومند گلابي وسط باغ،
نه آن علف هرز پاي ديوار،
مي خواهم بوته اي باشم كه ميوه هايش را هنوز كسي نديده

بيست و چهار ساعت

مي ترسم. ديگر جراتش را ندارم. به هزار و يك دليل.امروز و فردا مي كنم و در انتظار يك معجزه ام، يك تلنگر، يك نشانه. چيزي كه مطمئن نيستم هيچ وقت پيدا شود.
كاش مي شد زندگي كنم. روزي بيست و چهار ساعت. حتي وقتي كه خوابم مي خواهم زندگي كنم.

درد

درد، اين است
به جاي كسي شدن، سعي مي كنم كه ثابت كنم تو كسي نيستي.

۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه

مشق

سالها پيش، آن وقت كه فريدون جيراني سردبير هفته نامه سينما بود و اين هفته نامه هنوز به اين روز نيفتاده بود، مدتي بهروز افخمي در آن فيلمنامه نويسي تدريس مي كرد. من هم كه آن زمان در تب و تاب نوشتن بودم، مطالبش را پي مي گرفتم و تكاليفش را انجام مي دادم. يادم است در اولين درس، بهروز افخمي فقط درباره اهميت استقامت در نويسندگي و سختي و طاقت فرسا بودن آن حرف زد و اينكه نوشتن و تحمل اين سختي كار هر كسي نيست و انگيزه، اراده و پشتكار فراوان مي خواهد. او در آن نوشته حكايتي آورده بود كه هميشه يادم است و گاهي نقلش مي كنم. مضمون آن اين بود كه :
"روزي جواني براي يادگيري نواختن ساز، پيش استادي رفت. استاد جارويي به دستش داد و از صبح تا بعد از ظهر او را واداشت كه خانه اش را آب و جارو كند. فردا نيز به همين منوال گذشت و روزهاي بعدي. جوان به تنگ آمده بود. اما گله اي نمي كرد. تا روز چهلم كه استاد، او را فراخواند و بالاخره ساز به دستش داد".

اولين تكليف فيلمنامه نويسي بهروز افخمي يك بار رونويسي داستان "خدمتكار" از كتاب "خاطره هاي پراكنده" گلي ترقي بود. اين كار را انجام دادم و برايم دو فايده داشت.
اول اينكه فهميدم نوشتن كاري سخت و وقت گير است و حوصله و پشتكار مي خواهد. تازه، كاري كه من كردم يك مشق ساده از يك داستان كوتاه بود. اينكه آدم خود بخواهد داستان يا فيلمنامه اي بنويسد و بارها بازنويسي اش كند (صرف نظر از مراحل غير نگارشي) كاري بسيار دشوار است.
دومين فايده اينكه فهميدم براي درك ريزه كاري ها و جزئيات يك نوشته، هيچ چيز بهتر از رونويسي آن نيست. وقتي كه كتابي را مي خوانيد سريع از اغلب قسمتها مي گذريد و پيش مي رويد. اما وقتي از روي آن مي نويسيد به خود فرصت مي دهيد كه تك تك كلمات نوشته را لمس كنيد و چيزهاي جالب و تازه اي در لابلاي كلمات بيابيد كه اگر اهل نوشتن باشيد، اين كار برايتان آموزنده و لذت بخش خواهد بود.

نه...

نه
نه
چرا گفتي نه؟
تو چرا گفتي؟
برو از جلوي چشمم
چرا؟
چون گفتي نه
تو كه اول گفتي نه
نه. من نگفتم نه. گفتم نه.
چه فرقي داره؟
فرق داره. تو كه مي گي نه. منظورت نه است. اما من كه مي گم يعني نه. مي فهمي؟
نه.
خسته ام كردي.چقدر مي گي نه؟
خب ديگه نمي گم نه.
دروغ مي گي. يادت مي ره. دوباره مي گي نه.
نه
ديدي باز گفتي
آخه جوابت را دادم
فقط همين جوابو بلدي: نه
نه
واي ديگه برو. حوصله ات را ندارم.
نه
پس من مي رم
نه
بسه ديگه. نگو نه
چي بگم؟
هر چي غير از نه
آره
منظورت اينه كه نه؟
نه
چرا .مي دونم. منظورت نه است
نه. نه. نه
سر من داد مي زني؟
نه
هميشه همينطوره
نه
اذيتم مي كني
نه
اعصابم را خرد مي كني
نه
فقط بلدي بگي نه
...
نه؟
...
سكوتت هم يعني نه
...
حرف بزن
...
اگه حرف نزني مي رم ها.
نه
باز گفتي نه؟
آره
چه پررو
...
نه
نه
نه
نه
نه
...
نه
...
...
...
...
...

۱۳۸۶ تیر ۹, شنبه

این هم از Blogger

سايت Blogger را هم بالاخره فيلتر كردند. از اين به بعد بايد در اين سرزمين آزاد، دنبال فيلتر شكن و پروكسي رد كن و يك سوراخ سنبه اي باشم براي دسترسي به Blogger و يك خط نوشتن در اين وبلاگ. البته دستشان درد نكند. من و امثال من وقت گرانبهايمان را با چرند نوشتن در اين وبلاگ ها به بطالت مي گذرانيم. به لطف دولت معظم ، از اين پس در اوقات فراغت در خانه هايمان انرژي هسته اي غني مي كنيم. اجرشان با كرام الكاتبين.

اندر ستایش قصه

"پيامبر و ديوانه" جبران خليل جبران
"مكتوب" پائولوكوئيلو
آثار شل سيلورستاين
و ...
حتي "چنين گفت زرتشت" نيچه
اينها كتاب هاي پر طرفداري هستند. حداقل در ايران. اين طور نيست؟ وجه اشتراك همه آنها اين است كه در جملات و عبارات كوتاه، اغلب پند، نكته ، پيام اخلاقي يا چيزي از اين قبيل را به خواننده ارائه مي كنند.
اين جور كتاب ها هيچ وقت برايم جالب نبوده. به نظرم جملات قصار گفتن اصلا سخت نيست. نمي خواهم بگويم نيچه كم كسي بوده يا پائولوكوئيلو چيزي بارش نيست. نه . واقعا شايد اين ها آدم هاي بزرگي اند. آنقدر درباره شان نمي دانم كه بتوانم نظري بدهم. اما هيچ وقت به خواندن آثار ايشان ميلي نداشته ام. شايد اين گونه كتابها بيشتر به درد كساني بخورد كه جمله و شعار حفظ مي كنند.
اما علاقه من، داستان است و شخصيت. شعار دادن سخت نيست. داستان خوب گفتن سخت است. شعار و حرف را در دل داستان و لابه لاي شخصيت ها حل كردن سخت است. آنها كه خوب داستان مي گويند كارشان ستودني و گرانقدر است.

۱۳۸۶ تیر ۲, شنبه

وانتي

حرف هاي تكراري، جمله قصار، شعر نو، ‌شعر كهنه، خريداريم...
كتاب هاي زيرخاكي، شعرهاي آبكي، افاضات الكي، خريداريم ...
قصه هاي بي سر و ته، اداهاي هنري، تريپ روشنفكري، خريداريم...
فيلمنامه، نمايشنامه، زندگينامه، نقد، نظر، خبر، خريداريم...

۱۳۸۶ خرداد ۲۶, شنبه

قاچاق فيلم هاي سينما

اين روزها بحث قاچاق فيلم هاي سينمايي بحثي داغ و جدي ميان اهالي و دست اندركاران سينما است. اغلب فيلمهاي روي پرده سينماها را مي توان يكي دو روز از شروع اكران آنها نگذشته، كنار خيابانها و در بساط دستفروش ها پيدا كرد. حقيقت اين است كه اين وضع، دارد سينما را به ورشكستگي مي كشاند.
بحث قاچاقچيان فيلم و آنها كه از اين راه جيبشان را پر مي كنند به كنار. حرف من با آنها است كه فيلم ها را مي خرند. آيا در سينما فيلم را ديدن اينقدر سخت و گران است كه مردم ترجيح مي دهند فيلم ها را اينگونه ببينند؟ آيا اين به ورشكستگي و تعطيلي سينماي ايران در دراز مدت مي ارزد؟
بياييد به سينمايمان كمك كنيم و اين سي دي ها را نخريم.

عكس

مي خواست از درخت گلابي توي باغ موقع زلزله عكسي بگيرد. دوربينش را برداشت. به باغ رفت و منتظر نشست.
روزها، هفته ها، سال ها
سرانجام زلزله آمد. همان لحظه دستش لرزيد و عكس تار شد.
باز منتظر نشست.

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

از دفتر خاطرات يك آدم هولوگرافیک

دوشنبه 21 خرداد 1386
ساعت 6 از خواب بيدار شدم. يك دوش آب سرد گرفتم. صبحانه مختصري خوردم و از خانه خارج شدم.
سوار اتومبيلم شدم و به راه افتادم. آن روز ترافيك عجيبي بود. ترافيكي كه سابقه نداشت و نظيرش را نديده بودم. چند ساعتي معطل بودم. سرانجام حوصله ام سر رفت. از ماشين پياده شدم و با اسكيت بورد بقيه راه را طي كردم.
در ميدان تجريش ابراهيم خان عكاسباشي را ديدم كه مشغول فيلمبرداري بود. داشت فيلمش را براي جشنواره كن آماده مي كرد. علت ترافيك عجيب آن روز نيز همين بود. مردم جمع شده بودند و گروه فيلمبرداري را دوره كرده بودند. من اما سريع گذشتم.
چند دقيقه بعد رسيدم كافه نادري. وارد شدم و پشت ميزي نزديك در نشستم. از دور براي شاملو و فروغ كه پشت ميزي ديگر نشسته بودند دست تكان دادم و احوالي پرسيدم. كمي آن طرف تر هم آل احمد و همسرش نشسته بودند.
همانجا منتظر ماندم تا باستر كيتون آمد. دست داديم. نشست و مشغول گفتگو شديم. در مورد طراحي وب سايتش حرف زديم. او طرح سايتش را كه روي كاغذ كشيده بود، نشانم داد. من همانجا ساختم و آپلودش كردم. به نظرم سايت خوبي از كار درآمد. بعد ناهار خورديم.
از كافه نادري كه درآمدم سوار اتومبيلم شدم و راه افتادم. آن روز هوس كرده بودم تند برانم. حوالي ونك با يك كاميون كه از روبرو مي آمد شاخ به شاخ شدم. اتومبيلم له شد. خودم هم مردم.
اتومبيل را همانجا گذاشتم و رفتم كه به قرار بعد از ظهرم برسم. ساعت 3 به موزه لوور رسيدم. دم در، مريلين مونرو منتظرم بود. با هم به داخل موزه رفتيم. همه جا را گشتيم. آنجا را نديده بودم. به نظرم واقعا ارزشش را داشت. بعد از آن مريلين مرا به شام دعوت كرد. رفتيم به خانه اسپاگتي و شام خورديم. بعد خداحافظي كرديم و به طرف خانه راه افتادم.
تا خانه پياده رفتم. وقتي رسيدم ديدم خانه نيست. به جايش تپه اي بود و چوپاني كه داشت گوسفندانش را از بالاي تپه به پايين هي مي كرد. نگاهي به ساعتم كردم ، هفتم آذر 1225 بود. همانجا دراز كشيدم و به ستاره ها خيره شدم تا خوابم برد. راستي قبل از خواب هم زنگي به حافظ زدم و او برايم فال گرفت. خوب آمد. آن شب را خوب خوابيدم.

۱۳۸۶ خرداد ۱۹, شنبه

...

نوشتن مطلب براي اين وبلاگ، آنطور كه دوست دارم، همين جوري نمي شود. بايد فرصت كنم روي يك موضوع متمركز شوم و بدون مزاحم درباره اش فكر كنم. و اين فرصت چيزي است كه سخت به دستم مي آيد. به هر حال بايد بتوانم مثل كرم خاكي درخودم فرو روم و مغزم را از افكار روزمره آزاد كنم (چه سخت) و چند ساعتي در همين حال بمانم تا چند كلمه اي از من بيرون بريزد.
چي؟ دارم اداي هنرمند ها را در مي آورم؟
خب حق با شماست، من هنرمند نيستم. اما دارم دنبال چيزي مي گردم.

۱۳۸۶ خرداد ۱۷, پنجشنبه

همه اش مال تو اگر ...

اگر برای برداشتن لیوان روی میز به دست احتیاج ندارم، می توانی دستم را بگیری.
اگر بدون پا هم می توانم راه بروم، پاهایم هم مال تو
اگر راه دیگری برای حرف زدن به من ياد بدهي، زبانم را نیز به تو می دهم.
اگر برای زنده ماندن نیازی به قلب نیست، آن را هم بگیر.
هنوز مرا می بینی؟

برای اینکه به زمین گرم ننشینیم چه باید بکنیم؟

یکی از عواملی که برکره زمین اثر می گذارد شیوه تفکر ماست. اگرقورباغه ای یکهو به درون ظرفی از آن جوش بپرد، بلافاصله از آن بیرون می جهد چون خطر را حس می کند. اما همین قورباغه اگر به درون ظرفی از آن ولرم بپرد و آب را کم کم جوش بیاوریم، همان جا می نشیند و تکان نمی خورد.در حالی که حرارت همچنان بالا می رود تا اینکه... تا اینکه... نجاتش دهیم. سیستم عصبی جمعی ما مثل سیستم عصبی همین قورباغه است.اگر بطور ناگهانی با خطر مواجه شویم یکهو برانگیخته می شود. ولی اگر این فرایند تدریجی به نظر برسد، حتی اگر به سرعت رخ دهد، ما سرجای خود می نشینیم و واکنشی نشان نمی دهیم.
پدرم مزرعه تنباکویی داشت که من در کودکی از کارکردن در آن در کنار بزرگترها بسیار لذت می بردم. در 1964 پزشکان سرطان زا بودن تنباکو را کشف کردند.ولی پدر من همچنان تنباکو می کاشت.تا اینکه خواهرم نانسی که از دوره نوجوانی سیگار می کشید براثر سرطان ریه مرد. و پدرم برای همیشه از این کار دست کشید.
برای ما آدم ها وصل کردن نقطه های مختلف به هم و دیدن تصویر کلی زمان می برد. ولی این را می دانم که بالاخره روزی فرا می رسد که باید مکافات پس دهیم و آن وقت است که آرزو می کنیم کاش این نقطه ها را زودتر به هم وصل کرده بودیم.
باید بدانیم که
اولا همه دانشمندان در مورد واقعی بودن مشکل گرمای زمین اتفاق نظر دارند.
و سیاستمداران اگر چیزی مطابق سیاست های آنها نباشد، به راحتی نادیده اش می گیرند و می گویند "خب فردا به این قضیه می پردازیم".
تک تک ما مسبب گرم شدن زمین هستیم ولی تک تک ما می توانیم گزینه هایی برای تغییر در پیش بگیریم: با توجه به چیزهایی که می خریم، الکتریسیته ای که از آن استفاده می کنیم و اتومبیل هایی که سوار می شویم، می توانیم کاری بکنیم که سهم فردی ما از انتشار کربن به صفر برسد.
آیا شما آماده متحول کردن شیوه زندگی خود هستید؟ از همین حالا شروع کنید. بحران هوا قابل حل است.شما می توانید سهم خودتان را در انتشار کربن کاهش دهید. می توانید با مراجعه به سایت climatecrisis شروع کنید.
وسایل برقی و لامپ هایی بخرید که بصورت بهینه انرژی مصرف می کنند. ترموستات خود را جوری تنظیم کنید که برای تولید گرما یا سرما تا حد امکان انرژی کمتری مصرف شود. عایق بندی خانه تان را تقویت کنید. از مواد قابل بازیافت یا بازیافت شده استفاده کنید. اگر می توانید اتومبیل هایی را بخرید که از هر دو نوع سوخت استفاده می کنند. هروقت که می توانید به جای سوار شدن بر اتومبیل، پیاده روی کنید یا سوار دوچرخه شوید یا از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنید. به پدر و مادرتان بگویید دنیایی که در آن زندگی خواهید کرد را ویران نکنند. و اگر پدر یا مادر هستید، به فرزندانتان بپیوندید تا دنیایی را که در آن خواهند زیست نجات دهید. به منابع قابل تجدید انرژی روی بیاورید.به وزارت آب و برق نگ بزنید و بپرسید که چرا انرژی سبز عرضه نمی کنند. به سیاستمدارانی رای دهید که خود را متعهد به تلاش در راه حل این بحران می دانند. برای مجلس تان نامه بنویسید و اگر به حرف تان گوش نکردند سعی کنید خودتان نماینده مجلس شوید. درخت بکارید، درخت های بی شمار. درجامعه خودتان ساکت و بی اعتنا نمانید و حرف بزنید.به میزگردهای رادیویی زنگ بزنید و برای روزنامه ها بنویسید. مصرانه بخواهید تا انتشار دی اکسید کربن در کشورتان متوقف شود. با تلاش های بین المللی در راه متوقف کردن گرم شدن زمین همراه شوید. وابستگی تان را به نفت و بنزین کاهش دهید. در راه بالا بردن استانداردهای اقتصاد سوخت تلاش کنید تا آلاینده های اتومبیل ها کم تر شود.اگر به دعا ایمان دارید، دعا کنید تا مردم قدرت تغییر کردن را پیدا کنند. همه کسانی که می شناسید را تشویق به دیدن این فیلم کنید. هر قدر می توانید درباره بحران هوا بیاموزید. آنگاه آموخته های تان را به کار ببندید. باید بیدار شویم.

10 نکته ساده ولی موثر:
1- لامپ ها را عوض کنید. از لامپ فلونورسنت فشرده به جای لامپ معمولی استفاده نمایید.
2- کم تر رانندگی کنید
3- بیش تر بازیافت کنید
4- مراقب لاستیک اتومبیلتان باشید. تنظیم باد لاستیک ها می تواند مصرف سوخت را در هر مایل 3درصد کاهش دهد.
5- کمتر از آب داغ استفاده کنید.داغ کردن آب انرژی زیادی مصرف می کند. با نصب دوشی که آب کمتری از آن جاری می شود سالی 159 کیلو ار انتشار دی اکسید کربن بکاهید.
6- ازمحصولاتی که بسته بندی مفصل و سنگینی دارند بپرهیزید. اینگونه 10 درصد از میزان زباله تان کاهش می یابد.
7- درجه ترموستاتتان را تصحیح کنید.
8- درخت بکارید
9- وسایل برقی تان را خاموش کنید. صرفا با خاموش کردن تلویزیون، دستگاه پخش دی وی دی، ضبط صوت و کامپیوتر در مواقعی که از آنها استفاده نمی کنید باعث شوید سالی هزاران کیلو از تولید دی اکسید کربن کاسته شود.
10- این توصیه ها را به دیگران هم انتقال دهید. به همه توصیه کنید که این فیلم را ببینند.


خلاصه شده از مجله فيلم. شماره 362 (به نقل از فيلم An Inconvenient Truth)