۱۳۸۵ بهمن ۱۱, چهارشنبه

نسل ما

ما نسل خموده ايم
نسل هميشه نگران
نسلي كه فردا را در جايي ديگر مي جوييم
ميراث پدرانمان، چيزي جز رنج و تشويش نبوده.
بزرگترها! به چه رويي مي پرسيد از حال ما؟
تعجب مي كنيد كه چرا اينگونه ايم؟ هميشه نگران و افسرده و در خود؟
خنده دار است.
مگر نه اينكه شما خود اين رنج را به ما ارزاني داشته ايد؟
اينگونه نگاهمان نكنيد؟ مثل يك قديس به گناهكار.
ما ميراث دار گناه شماييم.

آپوکالیپتو

آخرين فيلم مل گیبسون را ديدم: آپوکالیپتو . فيلمي كه ديدنش را توصيه مي كنم. از معدود فيلمهايي است كه حتي يك ثانيه اش خسته ام نكرد و به راحتي ديدمش. مهمترين نقطه قوت فيلم به نظر من فيلمنامه آن است. فيلمنامه اي كه مل گيبسون همراه با همكار ايراني اش فرهاد صفي نيا نوشته و در آن وقايع و گره هاي داستاني، بجا و درست قرار گرفته اند. ضرباهنگ فيلم فوق العاده است. نه خيلي تند و نه خيلي كند.
فيلم درباره قوم مايا از قبايل بومي آمريكا است و به زبان مايايي ساخته شده و با زيرنويس انگليسي به نمايش درآمده. با اين توضيح فضاي فيلم را مي شود حدس زد: يك قبيله آدم، ميون جنگل و دار و درخت. اما چيزي كه اين فيلم را از نمونه هاي مشابه متمايز مي كند داستان ماورايي و حتي شايد بشود گفت عارفانه فيلم است. فيلم علي رغم خشونت ذاتي كه در چنين فضايي ايجاب مي كند، داستاني بسيار انساني را روايت مي كند.
اين فيلم به دليل خشونت موجود در آن در برخي كشور ها با شرط سني به نمايش درآمده. اما به نظر من خشونت فيلم ناشي از قصه و فضاي فيلم است و به هيچ وجه در آن افراط نشده. خشونت آپوكاليپتو قابل تحمل تر از بسياري از فيلم هاي ساخته شده اين سالها است.

۱۳۸۵ بهمن ۷, شنبه

بازهم بخاطر كوزه به سرها

ديشب كتاب فرني و زويي را تموم كردم. كتابي كه اغلب كتابخونها و مخصوصا سينمايي ها مي شناسنش. يكي از آن كتابهايي كه حميد هامون مي ده به مهشيد. بعدا هم مهرجويي، پري را از رويش مي سازه. آنهايي كه كتاب را خوانده اند يا پري را ديده اند با مضمونش آشنا اند. شايد بشه مهمترين حرف كتاب را اين دونست كه هر كاري را فقط بايد بخاطر خود آن كار انجام داد و نه بخاطر نتيجه اش. و هر كاري را بايد خوب انجام داد، نه بخاطر تعريف يا خوش آمد كسي بلكه بخاطر كوزه به سرها (يا "خانم چاقه" در كتاب).
اين جوري زندگي و كار كردن خيلي قشنگ و آرامش بخشه. اما عمل كردن بهش خيلي سخته. نمونه اش همين وبلاگ نويسي من. مني كه روزي سه چهار بار ليست بازديد كننده ها را چك ميكنم چطوري مي تونم ادعا كنم كه نظر ديگران برايم مهم نيست و بخاطر كوزه به سرها مي نويسم؟ يا مني كه از حالا به فكر سوات آموزي واسه وقتي ام كه مي رم اون طرف، چطور مي تونم ادعا كنم كه به نتيجه كار فكر نمي كنم؟
چطور مي شه بي خيال بود و در عالم بي خيالي به همه چيز رسيد؟ چطور مي شه بجاي اينكه آدم شبيه دنيا بشه، دنيا را شبيه خودش بكنه؟

۱۳۸۵ دی ۳۰, شنبه

بورات كه ميگن همين بود؟

ديشب بورات را ديدم. فيلمي كه انقدر سر و صدا كرده بود و همه جا رو به قول معروف تركونده بود. در يك كلام اگر بخوام فيلم را توصيف كنم بايد بگم چرند محض است . واقعا گيج شدم بعد از ديدنش. نمي دونم چي مي شه راجع بهش گفت. فيلم فارسي هاي خودمون در مقابل اين فيلم شاهكارهاي سينمايي اند. صمد آقا هزار مرتبه بهتر و شريف تر از بوراته. موضوعشون هم يك جورايي شبيه همه . صمد واقعا يك جاهايي مي خندونه. اما بورات به نظر من نه تنها كمدي نيست ، بلكه بيشتر چندش آوره.
فيلم در واقع داستان نداره. مجموعه اي از سكانسهاي نامرتبط است كه بورات را در مواجهه با انسانهاي متمدن نشون مي ده. عكس العمل ها و حركات بورات پر از تناقض است و دروغين و متظاهرانه بودن در تك تك نماها پيدا است. مي شه بورات را با مستر بين مقايسه كرد. مستر بين هم اين تضاد رفتاري با دنياي متمدن را داره و گاهي بدجنسي هم مي كنه. با اين حال مستر بين يك شخصيت باور پذيره. اما بورات بين تمدن و بي تمدني، بين بدجنسي و خوبي داره دست و پا مي زنه.
اصولا بورات از ارزش هاي هنري سينما خاليه. واقعا شهرت اينقدر مهمه كه آدم بخاطرش چنين اراجيفي را تحويل مردم بده و خودش را مضحكه بكنه . تئاترهاي بهزاد محمدي ،كه اگر بكشيدم نمي روم ببينمشان، به بورات شرف دارند. فقط متحيرم كه چرا چنين فيلمي بايد اينطوري مورد توجه قرار بگيره. حتي شنيدم منتقدين هم از اين فيلم استقبال كرده اند. به نظرم بورات، بيشتر يك تبليغه كه آمريكايي ها را ملتي متمدن و مهربون و بقيه را انسانهاي اوليه و دور از تمدن نشون مي ده. متاسفم براي وقتي كه گذاشتم و فريبي كه خوردم.

۱۳۸۵ دی ۲۶, سه‌شنبه

آقای شال گردن

توي دانشگاه، بچه ها آقاي شال گردن صدايم مي كردند. همچين كه اولين بادهاي پاييزي شروع به وزيدن مي كرد من شال و كلاه مي كردم تا نزديكهاي عيد. سرما برايم غير قابل تحمله. در عجبم از كساني كه توي سرماي زير صفر زمستون با سر و صورت لخت توي خيابونها مي چرخند و هواي سرد استنشاق مي كنند و كك شان هم نمي گزه. من كه با همون چس مثقال باد ، تب و لرز مي كنم و آب دماغم جاري مي شه. نمي دونم چه فعل و انفعال شيميايي در دماغ من رخ مي ده كه بلافاصله هواي سرد را تبديل به ويروس سرماخوردگي مي كنه. اخيرا قراردادي بستم با يك مركز علمي و تحقيقاتي كه از محتويات كله بنده (البته غير از مغز نداشته ام) واكسن سرماخوردگي توليد كنند. باشد كه اينطوري بتونم خدمتي به بشريت كرده باشم و نام نيكي از خودم به جا بگذارم.

بخاطر كوزه به سرها

دو سه ماهه كه دارم توي اين وبلاگ خضعبل (درست نوشتم؟) مي نويسم. راستش دقيقا نمي دونم چه قاعده و اصولي واسه وبلاگ نويسي هست. گمون نكنم قاعده اي هم باشه. هر كي هر چي دوست داره مي نويسه. البته بعضي وبلاگ ها موضوعي اند. مثلا فقط راجع به سينما، يا نرم افزار يا چيزهاي ديگه. اما من نخواستم خودم را از اين نظر محدود كنم. اين هم خوبه هم بد. خوبه از اين نظر كه دست آدم بازه توي نوشتن و بده از اين نظر كه يك وقتهايي آدم نمي دونه واسه موضوع به كجاي اين شب تيره چنگ بزنه . يك بدي ديگه اش هم اينه كه تكليف خواننده با وبلاگ روشن نيست و نمي دونه كه انتظار چه جور مطلبي را بايد داشته باشه.
يكي از دلايل و انگيزه هايم براي نوشتن، معرفي كردنه. معرفي آدمها، فيلمها ، كتابها و هر چيزي كه نسبت بهشون حسي دارم. يا خوشم مي آد ، يا خوشم نمي آد. اصولا لذت بخشه كه آدم ديگران را در تجربياتش شريك مي كنه. و عالي تر آنكه ديگران هم بعد از آن تجربه ها همان حس تو را داشته باشند و با تو هم نظر باشند. به هر حال كتابها و فيلمهاي زيادي براي معرفي كردن توي ذهنم هست كه ايشالا درباره شان خواهم نوشت.
البته به نظر مي رسه چيزهايي كه مي نويسم خيلي براي كسي جالب نيست و خواننده چنداني نداره.راستش برايم مهمه كه خواننده داشته باشم و سعي مي كنم كه بهتر و جالب تر بنويسم كه خواننده بيشتري داشته باشم. اما اگر خواننده هم نداشته باشم غصه دار نمي شم. در واقع بخاطر كوزه به سرها مي نويسم. فيلم پري مهرجويي كه يادتون هست. بخاطر كوزه به سرها ...

۱۳۸۵ دی ۲۴, یکشنبه

آهای اداره بد

آهای اداره بد _ چقدر پروژه بايد
آهای اداره بد _ چقدر پروژه بايد

چند خط ديگه كد تا _ ته برنامه راهه
چند تا كامنت رنگي _ چند تا لوپ سياهه

چند تا كليك، چند تا پيج _ مونده تا خط آخر
واي از اين سرخي _ چشمم و درد كمر

ساعت داري فلاني؟ _ نزديك پنجه شايد
آهای اداره بد _ چقد پروژه بايد

با اجازه شهيار قنبري سراينده معلم بد

۱۳۸۵ دی ۲۰, چهارشنبه

طنز و كاريكاتور

يازده سالم بود وقتي كه براي اولين بار روي كيوسك روزنامه فروشي چشمم به يك مجله طنز گير كرد. اسم مجله، فکاهیون بود. عكس روي جلدش هم يادمه. يك کاریکاتور وسترن خوشرنگ از رونالد ريگان ، رئيس جمهور وقت آمريكا. خريدمش و تا آخرين شماره اش كه فكر مي كنم ده دوازده شماره بعدش بود خريدار اين مجله بودم. بعد ، يك دفعه انتشارش نمي دونم چرا متوقف شد.
من كه يه جورايي معتاد به اين تيپ مجلات شده بودم ، چند دفعه مجله خورجين را امتحان كردم. اما جذبم نكرد. فكر مي كنم آن موقع گل آقا هم در مي آمد. از گل آقا هم هيچ وقت لذت نمي بردم. اين وسط تنها چيزي كه توي بازار نشريات طنز توجهم را جلب ميكرد گاهنامه هاي طنز ورزشي بود كه هر از گاهي جواد عليزاده (كه بعدها شناختمش) منتشر مي كرد. برايم همان حال و هوا و تر و تازگي فكاهيون را داشت.
اين طوري بود كه وقتي جواد علیزاده بالاخره مجله خودش ، طنز و کاریکاتور ، را منتشر كرد، از همون اولين شماره خريدمش و شدم خواننده پر و پا قرصش. از آن زمان 17 سال مي گذره و من هنوز كه هنوزه از اول ماه توي كيوسك هاي روزنامه چشمم دنبال طنز و كاريكاتور مي گرده. همه شماره هايش را توي آرشيوم دارم و فقط يكي از شماره هايش كه خارج از روال منتشر شد را از دست دادم.
طنز و كاريكاتور در اين 17 سال اوج و فرود هاي زيادي را طي كرده . با اينكه ديگه مدتيه از روزهاي اوجش فاصله گرفته ،اما هنوز برايم قابل احترامه. شايد تنها مجله اي باشه كه تويش آگهي ديده نمي شه. و علي رغم سختي هاي كه براي چاپ متحمل شده، هنوز به اعتقاداتش كه صداقت و احترام به خواننده است، وفادار مونده.
خيلي از بزرگان كاريكاتور امروز ايران توسط طنز و كاريكاتور كشف شده اند و در اين مكتب رشد كرده اند. مثل بهار موحد ، مثل علي درخشي ، مثل داريوش رمضاني و خيلي هاي ديگه.
نمي تونم بهتون قول بدم كه اگه بخريدش و بخونيد، حتما خوشتون مياد. اما من خودم خريدارشم. چون براي من چيزي فراتر از يك مجله است. براي من يك رفيقه. رفيقي كه مشكلات زود پيرش كرده و از رنگ و رو انداختتش. ماه پيش هفدهمين سالگرد مجله بود. من را برد به خاطرات بچگي و مرور اين سال ها. راستي 17 سال گذشت؟ چه زود...
استاد جواد عليزاده، به شما ، به راهتون و به مجله هميشه دوست داشتني طنز و کاریکاتور بسيار احترم مي گذارم. پاينده باشيد.

۱۳۸۵ دی ۱۹, سه‌شنبه

بابا ولم كنيد

*
اي جماعت
چند دقيقه دست از سرم برداريد.
جان مادر جانتان بگذاريد دو خط در وبلاگم بنويسم.

*
وبلاگ! تو غلط مي كني. (با كسر غين و فتح لام بخوانيد)

۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

غروب

در جنگ بين تو و دنيا ، هميشه تويي كه مي بازي.
وقتي بايد و نبايد هات زير جبر زمانه له ميشن، غير از تماشا كاري ازت بر نمي آد.
به روت نمي آري مرد. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده. اما من كه مي دونم توي خودت شكستي. مي شنوم صداي هق هق تو. مي بينم بغضتو. دلت را مي بينم كه از خوردن اشكهات تر شده.
فعلا پاشو. بايد بريم پي زندگي. فردا غروب ، باز اينجا منتظرتم.

۱۳۸۵ دی ۱۲, سه‌شنبه

سلطان غم آدم

زندگي عجيبيه . قبل از اينكه بتوني دلت را به اتفاق خوبي كه برات افتاده خوش كني و لذتش را ببري ، يك خبر يا يك اتفاق ديگه به هم مي ريزدت. بعضي غم ها يك دفعه ميان و يواش يواش مي رن. اما بعضي ها هيچ وقت نمي رن. توي روح آدم رخنه مي كنند و بر همه چيز آدم تاثير مي گذارند. آدم هم غير از اينكه وايسه و تماشاشون كنه كاري از دستش بر نمي ياد. حتي نمي تونه راجع بهشون حرف بزنه.
دوستي دارم كه معتقده غم موتور نوشتن آدمه. خيلي وقتها اين طوره . اما گاهي هم از شدت غم آدم هنگ مي كنه. دست و دلش به كاري نمي ره. نه نوشتن ، نه خوندن و نه هيچ كار ديگه. اين جور وقتها يك جا مي شيني و بغ مي كني.
اگه از پا نيفتي بعد چند روز كمي سبك مي شي و احتمالا ياد ميگيري كه چطور با غصه هات كنار بياي و باهاشون زندگي بكني. ديگران هم شايد ياد بگيرند كه چطور يك آدم تلخ غمگين را تحمل كنند.