۱۳۸۶ مرداد ۱, دوشنبه

سنتوری بی سنتوری

دلم پره. همان حالی را دارم که گفتم بعد از دیدن فیلم بانو داشتم. اما الان نمی خواهم حرف بزنم. درد دلهام باشد برای بعد. فعلا فقط خواستم اینجا را از نظر خبری به روز کنم. لینک به آخرین اخبار در این باره را می توانید در قسمت My Shared Itemsهمین وبلاگ ببینید.

۱۳۸۶ تیر ۳۰, شنبه

منتظران سنتوري به گوش...

شمارش معكوس براي نمايش سنتوري، آخرين اثر بلند سينمايي مهرجويي بزرگ، آغاز شده. پوستر هاي تبليغاتي فيلم در سطح تهران نصب شده و دل عشق مهرجويي ها به تاپ تاپ افتاده. طبق برنامه اعلام شده، سنتوري از صبح چهارشنبه سوم مرداد 86 در تهران به اكران در مي آد. متاسفانه من نمي توانم اين فيلم را در روز اول و دوم اكران ببينم و احتمالا هفته دوم اين اتفاق برايم مي افتد اميدوارم تا آن وقت عمرم باقي باشد و اتفاقي هم براي فيلم نيفتد(گوش شيطان كر).
به اميد خدا با اكران اين فيلم، اينجا را به سنتوري آباد و پاتقي براي مهرجويي دوستان تبديل مي كنم .

من و مهرجویی

در اين قحطي فيلم خوب، ديدن فيلمي ديگر از مهرجويي غنيمت است. فيلم هاي مهرجويي هميشه برايم يك اتفاق مهم تلقي مي شوند. اتفاقي كه من را به عوالم ديگر مي برد.
يادم است درخت گلابي را براي اولين بار در جشنواره ديدم. در سينما آفريقا. با اينكه تقريبا اول صف بودم اما به سختي بليت گيرم آمد. اوضاع صف هاي جشنواره را كه حتما مي دانيد. سي چهل تا بليت مي فروشند كه بايد له و لورده و زير مشت و باطوم پليس، يكي شان را به چنگ بياوري.
خلاصه بليت گرفتم. اما فيلم شروع شده بود و تيتراژ آن را از دست دادم. رديف جلوي سينما هم نشسته بودم و سرم تمام طول مدت فيلم بالا بود. درخت گلابي را براي اولين بار اينطور ديدم. آن روز تنها اكران فيلم بود كه بدون سانسور نمايش داده شد. دو روز بعد باز هم براي ديدن اين فيلم رفتم سينما عصر جديد و زير باران در صف جشنواره ايستادم تا فيلم را در ساعت 10:30 شب ببينم. اين بار فيلم را از ب بسم الله اش ديدم و لذتم كامل شد. و بعد از آن بار ها و بارها درخت گلابي را ديدم. هنوز كه هنوز است تصاوير، ديالوگها، موسيقي و لحظه لحظه هاي فيلم در من جريان دارد.
اين تاثيري است كه فيلم هاي مهرجويي اغلب روي من گذاشته اند و در خاطرم ماندني شده اند.
يكي ديگر از بهترين فيلم هاي او كه كمتري درباره اش صحبت شده و كمتر ديده شده، "دختر دايي گمشده" است. فيلم كوتاهي كه تحت عنوان مجموعه قصه هاي كيش ساخته شد. اين يك فيلم سورئال بازيگوشانه از مهرجويي است. كل فيلم مثل يك خواب مي ماند. يادم است بعد از ديدن فيلم (در جشنواره) حس پرواز داشتم و شعف عجيبي را در زير پوستم حس مي كردم.
با بانو حالي ديگر را تجربه كردم. يادم است بعد از ديدن بانو وقتي از سالن بيرون آمدم، آدم ها را به چشم ديگري مي ديدم. تا مدتي نسبت به آدمهاي دور و بر، تلخ و بدبين شده بودم.
ليلا اما حكايتش ديگر است. شايد بهترين و بي نقص ترين فيلم تاريخ سينماي ايران، ليلا باشد. همه چيز اين فيلم در حد كمال است. بهترين كارگرداني، بهترين فيلمبرداري، بهترين بازي ها و خاطره انگيز ترين سكانس ها. يادم است بعد از ديدن اين فيلم بود كه به عليرضا افتخاري علاقمند شدم. هرچند علاقه ام ديري نپاييد و محدود شد به همان نيلوفرانه و يكي دو آلبوم ديگر افتخاري و بس.
ميكس، سارا، پري، اجاره نشين ها، هامون، گاو، دايره مينا و.... هر كدام مي توانند موضوع چندين كتاب باشند.

۱۳۸۶ تیر ۲۱, پنجشنبه

چهار ستون فارسي

ميگويند، ادبيات فارسي بر چهار ستون استوار است: ديوان حافظ، گلستان سعدي، مثنوي معنوي و شاهنامه فردوسي.
كدام را خوانده ايد؟

باغ

نه آن درخت تنومند گلابي وسط باغ،
نه آن علف هرز پاي ديوار،
مي خواهم بوته اي باشم كه ميوه هايش را هنوز كسي نديده

بيست و چهار ساعت

مي ترسم. ديگر جراتش را ندارم. به هزار و يك دليل.امروز و فردا مي كنم و در انتظار يك معجزه ام، يك تلنگر، يك نشانه. چيزي كه مطمئن نيستم هيچ وقت پيدا شود.
كاش مي شد زندگي كنم. روزي بيست و چهار ساعت. حتي وقتي كه خوابم مي خواهم زندگي كنم.

درد

درد، اين است
به جاي كسي شدن، سعي مي كنم كه ثابت كنم تو كسي نيستي.

۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه

مشق

سالها پيش، آن وقت كه فريدون جيراني سردبير هفته نامه سينما بود و اين هفته نامه هنوز به اين روز نيفتاده بود، مدتي بهروز افخمي در آن فيلمنامه نويسي تدريس مي كرد. من هم كه آن زمان در تب و تاب نوشتن بودم، مطالبش را پي مي گرفتم و تكاليفش را انجام مي دادم. يادم است در اولين درس، بهروز افخمي فقط درباره اهميت استقامت در نويسندگي و سختي و طاقت فرسا بودن آن حرف زد و اينكه نوشتن و تحمل اين سختي كار هر كسي نيست و انگيزه، اراده و پشتكار فراوان مي خواهد. او در آن نوشته حكايتي آورده بود كه هميشه يادم است و گاهي نقلش مي كنم. مضمون آن اين بود كه :
"روزي جواني براي يادگيري نواختن ساز، پيش استادي رفت. استاد جارويي به دستش داد و از صبح تا بعد از ظهر او را واداشت كه خانه اش را آب و جارو كند. فردا نيز به همين منوال گذشت و روزهاي بعدي. جوان به تنگ آمده بود. اما گله اي نمي كرد. تا روز چهلم كه استاد، او را فراخواند و بالاخره ساز به دستش داد".

اولين تكليف فيلمنامه نويسي بهروز افخمي يك بار رونويسي داستان "خدمتكار" از كتاب "خاطره هاي پراكنده" گلي ترقي بود. اين كار را انجام دادم و برايم دو فايده داشت.
اول اينكه فهميدم نوشتن كاري سخت و وقت گير است و حوصله و پشتكار مي خواهد. تازه، كاري كه من كردم يك مشق ساده از يك داستان كوتاه بود. اينكه آدم خود بخواهد داستان يا فيلمنامه اي بنويسد و بارها بازنويسي اش كند (صرف نظر از مراحل غير نگارشي) كاري بسيار دشوار است.
دومين فايده اينكه فهميدم براي درك ريزه كاري ها و جزئيات يك نوشته، هيچ چيز بهتر از رونويسي آن نيست. وقتي كه كتابي را مي خوانيد سريع از اغلب قسمتها مي گذريد و پيش مي رويد. اما وقتي از روي آن مي نويسيد به خود فرصت مي دهيد كه تك تك كلمات نوشته را لمس كنيد و چيزهاي جالب و تازه اي در لابلاي كلمات بيابيد كه اگر اهل نوشتن باشيد، اين كار برايتان آموزنده و لذت بخش خواهد بود.

نه...

نه
نه
چرا گفتي نه؟
تو چرا گفتي؟
برو از جلوي چشمم
چرا؟
چون گفتي نه
تو كه اول گفتي نه
نه. من نگفتم نه. گفتم نه.
چه فرقي داره؟
فرق داره. تو كه مي گي نه. منظورت نه است. اما من كه مي گم يعني نه. مي فهمي؟
نه.
خسته ام كردي.چقدر مي گي نه؟
خب ديگه نمي گم نه.
دروغ مي گي. يادت مي ره. دوباره مي گي نه.
نه
ديدي باز گفتي
آخه جوابت را دادم
فقط همين جوابو بلدي: نه
نه
واي ديگه برو. حوصله ات را ندارم.
نه
پس من مي رم
نه
بسه ديگه. نگو نه
چي بگم؟
هر چي غير از نه
آره
منظورت اينه كه نه؟
نه
چرا .مي دونم. منظورت نه است
نه. نه. نه
سر من داد مي زني؟
نه
هميشه همينطوره
نه
اذيتم مي كني
نه
اعصابم را خرد مي كني
نه
فقط بلدي بگي نه
...
نه؟
...
سكوتت هم يعني نه
...
حرف بزن
...
اگه حرف نزني مي رم ها.
نه
باز گفتي نه؟
آره
چه پررو
...
نه
نه
نه
نه
نه
...
نه
...
...
...
...
...