۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

رسيدن به روشنايي، آواي موزون سنتوري

در شماره 1010 روزنامه بانی فیلم مطلبي به قلم "پرويز نوري" درباره سنتوري نوشته شده كه عين مطلب را با همان عنوان در اينجا نقل مي كنم:

رسيدن به روشنايي، آواي موزون سنتوري
نبايد تعجب كرد كه چرا فيلم "سنتوري" اثر داريوش مهرجويي با وجود داشتن پروانه نمايش اجازه اكران نگرفته است. نه تنها اين مساله تازگي ندارد، بل بارها اتفاق افتاده كه فيلمي داراي مجوز به هنگام نمايش از روي پرده سينماها پايين كشيده شده است. دلايلش بسيار است و فكر مي كنم نيازي به آوردن آن نيست، اما در مورد "سنتوري" بايد كه – يعني لازم است كه – حرف هايي گفته شود. در وهله نخست بايد گفت فيلم را نفهميده اند. اينكه "سنتوري" رااز روي فيلمنامه اي كه به تصويب رسيده نساخته اند يا به دليل جو حاكم بر جامعه صلاح نيست نشان داده شود بهانه هايي بيش به نظر نمي رسد. اصل قضايا برمي گردد به احيانا ترس و وحشت مسوولان كنوني سينمايي كه نكند فيلم واجد خصوصياتي باشد كه موقعيت شغلي آنها را به خطر اندازد. يكي اين و ديگر زهرچشم گرفتن از ساير فيلمسازهاي تندرو، به اين مقصود و نيت كه وقتي فيلم داريوش مهرجويي توقيف مي شود شما بايد تكليف خود را بدانيد!
حالا برسيم به اين مساله كه چرا مسوولان مربوطه "سنتوري" را بد فهميده اند يا اصلا نفهميده اند. از دو زاويه مي توان به فيلم نگاه كرد. اول موضوع اعتياد و تاكيد بر چنين بلاي خانمانسوزي است كه مي دانيم جامعه امروز ما را دربر گرفته است. جوان قهرمان داستان يك هنرمند و موسيقيدان و نوازنده ماهر سنتور است، فشار هاي زندگي – و قيد و بندها – او را به دامان اعتياد سوق داده ولي او سرانجام پس از تلاش طاقت فرسا موفق مي شود خودش را از درون ظلمت بيرون بكشد و هنرش را نجات دهد. پس فيلم در ترسيم چهره يك معتاد – يك جوان آرزومند امروزي – و چگونگي آلودگي او و سپس رستگاري اش توفيق يافته است خاصه وقتي در پايان ماجرا مي بينيم كه ديگر معتادان درمان يافته را به انجام عملي مثبت ترغيب مي سازد. يعني همگي به او مي پيوندند. دوم رويكرد مهرجويي به روابط خانوادگي و ريشه هاي مذهبي است. به عدم پيوندهاي عاطفي ميان والدين و فرزند كه چگونه تعصب و اعتقادات خشك مانع از ايجاد تفاهم به عشق و احساس در زندگي مي شود. پسري كه هنرمند است به دست والدين كوته فكر به ورطه اي هولناك سقوط مي كند. در عين حال كه علائقش به احساسات معنوي و روحاني هرگز كاسته نمي شود. (به پوشش او توجه كنيد)
به دور از اين زاويه به فيلم نگريستن، خطاست. زيرا مهرجويي بارها در گذشته (به ياد آوريد "هامون" و "پري" را) به اثبات رسانده كه سرچشمه زندگي از عشق ها و عواطف باطني و دروني است و از تاريكي به روشنايي رسيدن و از ناكامي به پيروزي دست پيدا كردن... "سنتوري" آواي موزون اين پيام است.

پاهاي سنگين

وقتي يك جا ايستاده ام پاهايم شروع مي كنند به در زمين ريشه گرفتن. هي بيشتر به زمين مي چسبم. سست مي شوم و آرام مي نشينم. هر لحظه سلول ديگري ام با خاك مماس مي شود. ديگر چيزي نمي بينم غير از همين چند متر خاك. فراموشي مي گيرم. انگار چيزي براي ديدن نيست غير از همين چند متر خاك. مي خوابم.
يك تلنگر. نمي دانم از كجا. مثل كرم به جانم مي افتد و كلافه ام مي كند. مي خواهم بخوابم. مي گويم راحتم بگذاريد. مي خواهم بخوابم.
چيزي آن دور برق مي زند. اوهام؟
تن هزار من را از زمين مي كنم و با پاهاي سنگين به راه مي افتم. چند قدم بيشتر نرفته ام كه نور ناپديد مي شود. مي ايستم. يك ساعت يا بيشتر.
وقتي يك جا ايستاده ام پاهايم شروع مي كنند به در زمين ريشه گرفتن. هي بيشتر به زمين مي چسبم. سست مي شوم و آرام مي نشينم. هر لحظه سلول ديگري ام با خاك مماس مي شود. ديگر چيزي نمي بينم غير از همين چند متر خاك. فراموشي مي گيرم. انگار چيزي براي ديدن نيست غير از همين چند متر خاك. مي خوابم.
يك تلنگر.

و چند سخن حكيمانه

دستت را كه بگيري روي آتش، مي سوزد
ماهي را اگر از آب بگيري، مي ميرد
آب كه روي لباست بريزد،مي خيسد
شب ها هوا تاريك است و روزها، روشن
همه را مي دانستيد؟ مهم نيست. چون آدمها بيش از آنچه مي دانند، یاد نمی گیرند.

اخبار

ديروز يك روز خاص در تقويم بود. دوست دارم اين تاريخ را در وبلاگم ثبت كنم: 06/06/86 . امروز هم 07/06/86 است. فردا هم به تبع 08/06/86 خواهد بود. اما شايد ندانيد كه پس فردا 09/06/86 است و بالاخره پس آن فردا يا به قول خارجي ها The day after tomorrow روزي نيست جز 10/06/86. راستي يادم رفت بگويم كه پريروز هم 05/06/86 بود. خب براي امروز ديگر كافي است. وقتش است بروم دواهايم را بخورم.

۱۳۸۶ مرداد ۲۸, یکشنبه

تاریخ ایران

مثل خيلي ها، اميدم به امروز و فرداي ايران از دست رفته است. اما مدتي است به تاريخ و اساطير كشورم علاقمند شده ام. هميشه خواندن كتاب هاي تاريخي برايم سخت بوده. با اين حال دلم خواست و چندي پيش كتاب آشنایی با تاريخ ايران دكتر زرين كوب را خريدم. هفته پيش، قبل از اينكه آن را دست بگيرم، يك كتاب نطلبيده هم به دستم رسيد كه بلادرنگ خواندمش و لذت فراوان بردم. ضحاك ماردوش نوشته سعيدي سيرجاني. بعد از آن، كتاب دكتر زرين كوب را شروع كردم و الان مشغول آنم. در مورد آنها حرف نزنم بهتر است. فقط خواستم دغدغه هاي اين روزهايم را با شما درميان بگذارم.

گم

نترس
من اينجام
جايي همين دور و بر
شايد هيچ وقت مرا نبيني
اما من هستم
نترس

نقاب

نقابم را مي پسندي؟
اين چشم هاي درخشان و لبهاي هميشه خندان

۱۳۸۶ مرداد ۲۵, پنجشنبه

موبايل داشتن يا نداشتن، مساله اين است

يكي از اختراعاتي كه در مدت كمي تاثير زيادي روي افراد گذاشته موبايل است. خود من حدود 7 سال است كه موبايل دارم (هفت سال از سي سالي كه زندگي كرده ام). اما آنقدر به اين وسيله وابسته شده ام كه انگار 70 سال است موبايل دارم و بدون موبايل بودن را اصلا نمي توانم تصور كنم. به سختي حتي به ياد مي آورم كه قبلا بدون موبايل چگونه زندگي مي كرده ام. با اين حال مطمئن نيستم موبايل داشتن خوب است يا نه. شكي نيست كه با موبايل ارتباط آدم با ديگران بهتر و سريع تر انجام مي شود و اين احتمالا خوب است. اما آرامش آدم با موبايل به خطر مي افتد.

وقتي موبايل داري بايد هميشه در دسترس باشي و لحظه به لحظه ديگران بدانند كه كجايي و چه مي كني. همچنين گاهي مجبوري كه جواب تماس و SMS ها را بلادرنگ بدهي. زيرا انجام ندادن اين كار، گاه سبب بروز اختلاف و رنجش دوستان و عزيزانت مي شوند. اين مساله به دو شكل برهم زننده آرامش است. اول اينكه هميشه بايد موبايل همراهت باشد و نيز حواست باشد موبايل را جايي بگذاري كه صدايش را بشنوي. يا اگر مثل من ،كه دوست ندارم صداي موبايل مزاحم ديگران در محل كار و تاكسي و خانه و غيره شود، آن را روي ويبره مي گذارم، باشي بايد هميشه آن را در دست بگيري يا در جيبت بگذاري كه متوجه لرزش آن بشوي. حتي وقتي توالت هم مي روي بايد يك چشمت به صفحه موبايل باشد. اين كار هم سلامت روح را به خطر مي اندازد و هم سلامت جسم را. زيرا از يك طرف دچار ترس از اين مي شوي كه جواب تماس يا SMS را دير بدهي و هميشه موبايل خود را چك مي كني (البته من روانشناس نيستم. اين تاثير موبايل را روانشناسان بهتر مي توانند توضيح بدهند). از طرف ديگر امواج موبايلي كه هميشه چسبيده يا به اصطلاح همراه ما است به هر حال در سلامت جسمي، بي تاثير نيست. دومين دليل برهم زننده آرامش بودن موبايل اين است كه علي رغم مراقبت هاي شما گاهي به هرحال رشته کار از دست شما درمي رود و ناخواسته جواب تماسي را نمي دهيد. در اين موارد رفع رنجش پيش آمده، خود انرژي ، وقت و اعصاب زيادي از آدم مي گيرد.

مساله ديگر اين است كه به نظر من هر حرفي را نبايد با موبايل زد. بعضي حرف ها هستند كه بهتر است رو در رو و با حوصله و طمانينه زده شوند. مثلا گاهي حرفي نياز به توضيح و زمينه چيني دارد و نمي شود آن را با موبايل در پشت فرمان اتومبيل يا داخل تاكسي گفت. اما مخاطب شما اصرار دارد كه الا و بلا، همين الان نظرتان را درباره فلان مساله بشنود. اينجا است كه اگر حرف نزنيد يك جور باعث دلخوري مي شويد و اگر حرف بزنيد، احتمالا موجب سوء تفاهم در مخاطب شده ايد و جور ديگري او را مي رنجانيد. خلاصه مي شويد چوب دو سر طلا.

اصولا بي خبر بودن، آرامش مي آورد. پيش آمده چند روز جايي زندگي كنيد كه موبايل آنتن نمي دهد؟ راحت تر نيستيد؟ يا اصلا وقتي مسافرت خارج مي رويد و امكان دسنرسي به شما با موبايل فراهم نيست احساس آرامش بيشتري نمي كنيد؟

يك دليل ديگر مضر بودن موبايل صداي آن است. هنوز كه هنوز است بعد از اين همه سال موبايل داري وقتي موبايلم زنگ مي زند يا روي ميز شروع به لرزش و قيژ قيژ مي كند، دو متر نه اما دو سانت از جايم مي پرم و نظم ضربان قلبم به هم مي خورد. البته من هم احتمالا كمي نازك نارنجي تشريف دارم اما به هر حال اين هم دليلي است كه من و ديگراني مثل من را ممكن است بيازارد.

معضل ديگري كه اين روزها در جامعه همه جا آن را مي بينيم و با آن برخورد مي كنيم، موبايل باز شدن آدم ها ، به ويژه جوان تر هاست. (البته من از شر اين يكي خوشبختانه مصون هستم). عرف شده كه همه هر چند ماه يك بار موبايل خود را عوض كنند و موبايل مدل بالاتري بگيرند كه مثلا حافظه اش فلان گيگابايت باشد و دوربينش بهمان مگاپيكسل. انواع و اقسام برنامه و نقشه و فيلم و موزيك و غيره هم روي آن مي ريزند و هميشه در حال ور رفتن با موبايل هستند. من و امثال من هم كه هنوز موبايل چهار سال پيش، يا به قول دوستان گوشتكوب، خودمان را دست ميگيريم، بايد آن را قايم كنيم كه كسي نبيند و آبرويمان نريزد. اما باور كنيد كه همين گوشتكوب من هنوز مثل روز اول آنتن مي دهد و SMS مي فرستد و مي گيرد (گوش شيطان كر) *. پس دليلي براي عوض كردنش ندارم غير از اينكه مي گويند بي كلاس است. سوال من از دوستان باكلاس اين است كه واقعا چقدر از امكانات موبايل هايشان استفاده مي كنند و اين گوشي هاي مد روز چه تحولي در زندگي شان ايجاد مي كند كه قبلي ها نمي كردند. اين را واقعا از سر ناداني مي پرسم. شايد واقعا من نمي دانم و نمي فهمم. خوشحال مي شوم كه كسي مرا روشن كند و از گمراهي نجاتم دهد.

نتيجه گيري:
به نظرم فرهنگ استفاده از موبايل در جامعه جا نيفتاده است. شايد براي همه بايد تعريف شود كه چه حرف هايي را با موبايل بزنند، چه وقت تماس بگيرند و چه وقت انتظار پاسخ داشته باشند و اصولا از موبايل چه انتظاري بايد داشته باشند. اين مسائل كه روشن شود احتمالا خيلي از مشكلات موبايلي حل مي شوند.

* اين دومين بار است كه در اين وبلاگ گفتم "گوش شيطان كر". دفعه اول كه گفتم سنتوري توقيف شد. دعا كنيد اين بار گوشي ام منفجر نشود.

فراموشی

چند هفته اي از اعلام خبر توقيف سنتوري گذشته. فعلا منتظرم كه ببينم در كشمكش بين مسئولين سينمايي و صاحبان فيلم كدام برنده مي شوند و آخرش فيلم را مي بينم يا نه. كاري غير از انتظار ازم بر نمي آيد. آن روز كه خبر توقيف فيلم راشنيدم اعصاب نداشتم. به حال خودم و اين مملكت تاسف مي خوردم. چند روزي غصه خوردم و آه كشيدم. گله و شكايت كردم. اما سودي نداشت. نه فيلم اكران شد و نه كك آنها كه جلوي نمايش فيلم را گرفتند گزيد. الان سه هفته گذشته و ديگر در كله ام فرورفته كه فيلم توقيف شده و شايد هيچ وقت نتوانم در شرايط عادي آن را ببينم. هميشه همين طور است. اتفاقات زود فراموش مي شوند. مثل سهميه بندي بنزين، مثل جدي گرفتن زلزله، مثل همه بلاهايي كه سرمان مي آيد. بعد از مدتي چشممان را مي بنديم و جوري با شرايط كنار مي آييم كه انگار از اول همين طور بوده. فراموش مي كنيم كه حق ما، سهم ما از زندگي چيست و چه ناروا از ما دريغ مي شود آنچه بايد داشته باشيم. شايد همين فراموشكار بودنمان است كه زندگي را برايمان قابل تحمل مي كند.

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

ديوانه بازي

اغلب آدم ها براي خودشان دلبستگي هايي دارند. بعضي كلكسيون جمع مي كنند. مثل تمبر، شمع، موزيك، DVD ، عكس آدم هاي معروف و چيزهايي از اين قبيل. بعضي اهل سفر و گشت و گذارند، بعضي وبلاگ مي نويسند. بعضي كتاب مي خوانند. خلاصه هر كس براي خودش دلبستگي هايي دارد. هيچ اشكالي هم ندارد.
اما بعضي كارها است كه انجام دادنش پيش ديگران باعث خجالت است. مگر اينكه آن ديگران، مثل خود آدم ديوانه باشند. اينكه مي گويم ديوانه منظورم واقعا ديوانه تيمارستاني نيست. بلكه منظورم كسي است كه مثل اكثريت، عاقل مآب و اهل حساب و كتاب نيست. ديوانگي اصولا يك مفهوم نسبي است. نفس يك كار نيست كه باعث مي شود، انجام دهنده اش را ديوانه بخوانند. بلكه نگاه و تلقي عموم از آن كار است كه باعث مي شود آن كار را ديوانه بازي بدانيم با ندانيم.
همه بچه ها خاله بازي مي كنند. يكي بابا مي شود و يكي مامان. عروسك هايشان هم مي شوند بچه ها. با عروسك حرف مي زنند، از ظرف پلاستيكي خالي به او غذا مي دهند و خلاصه چيزي كه نيست را واقعي تصور مي كنند. هيچ كدام از بزرگترها بچه هايشان را به اين دليل، ديوانه فرض نمي كنند. اما اگر همين كارها را يك مرد سي ساله انجام دهد همه مي گويند ديوانه شده. باز اگر همين مرد مثلا رضا كيانيان باشد، ديگر انگ ديوانگي به او نمي چسبد، چون رضا كيانيان بازيگر است و حق دارد بازي كند. (اين مثال و ارتباط خاله بازي و بازيگري را رضا كيانيان در كتابهايش مطرح كرده و من از او وام گرفته ام).
اصولا هنر چيزي است كه به زعم خيلي ها كاري بيهوده و به درد نخور است. خيلي ها اين عقيده را دارند كه "سينما، نقاشي، موسيقي، تئاتر و كلا هنر، چه دردي از ديگران دوا مي كند و شكم كي را سير مي كند؟" نمونه اش خبری كه در همين وبلاگ اخيرا لينكش را گذاشتم كه تنها سينماي يزد را به ميوه فروشي تبديل كرده اند. حال اگر هنرمند بابت كار بيهوده اش پولي عايدش شود و ناني درآورد، باز مي شود يك كاريش كرد. اما اگر پولي بابت آن نگيرد، بدون شك لقب ديوانگي برازنده او است.
اينجانب، يك آدم متشخص، با يك مدرك مهندسي كامپيوتر درجيب، كه ديگر براي خودم مردي شده ام و بايد خانواده اي را اداره كنم. اما همچنان به مرض ديوانگي مبتلام. از علائم اين مرض چند تايش را اشاره مي كنم كه بدانيد و عبرت بگيريد: ساعت ها ميان صدها مجله فيلم و گزارش فيلم و غيره شنا مي كنم و صفحه به صفحه دنبال يك جمله درباره درخت گلابي مهرجويي بزرگ مي گردم. ده بار يك فيلم را مي بينم كه بفهمم چرا اين سكانس قبل از آن يكي است. مهماني و مسافرت نمي روم و به جايش كتاب مي خوانم. عاشق اينم كه يك پا داشته باشم كه نمايشنامه ها و فيلمنامه ها و كتاب ها را بلند روخواني كنيم. به نظرتان احمقانه نيست؟ راستش را بگوييد. خدا همه مريضها را شفا بدهد. الهي آمين

نواي پيانو در باغ دماوند

اين بار مي خواهم در مورد موسيقي درخت گلابي بنويسم. يادتان هست موسيقي زيباي اين فيلم را؟ همان نواي پيانوي اعجاب انگيز را كه با تصاوير شيرين باغ دماوند عجين شده.
ممكن است ندانيد موسيقي اين فيلم از كيست. فيليپ گلس را مي شناسيد؟ فيليپ گلس آهنگساز مينيماليست آمريكايي است كه موزيك درخت گلابي از يكي از آثار او برداشت شده است. موسيقي اي كه در درخت گلابي شنيده مي شود بخشي از قطعه Mad rush آلبوم Piano Solo او است. البته نمي دانم اين كار با اجازه او انجام شده با نه. متاسفانه در ايران كسي اجازه نمي گيرد. دليلي براي اين كار وجود ندارد! بگذريم ... هدف من فقط معرفي او بود. براي آشنايي بيشتر با فيليپ گلس و موسيقي اش، سري به سایتش بزنيد.

من، سنتوري، وبلاگ، خانه تكاني؟

ده روزي هست اينجا را update نكرده ام.
با اين اوضاع، ديگر دل و دماغي براي نوشتن نمي ماند. وقتي فيلمي كه دوست داري به همين راحتي توقيف مي شود و حسرت به دل آدم مي گذارد. البته همان هفته يك گلايه نامه نوشتم. اما به دلايل محافظه كارانه ترجيح دادم اينجا نگذارمش.
از طرف ديگر چندي است كه دارم به تغييراتي در اين وبلاگ فكر مي كنم. يكي از كارهايي كه تصميم داشتم بكنم اين بود كه هر مطلبي درباره مهرجويي و فيلم هايش منتشر شده و مي شود را اينجا بنويسم. اما وقتي به منابع موجود رجوع كرم با تعجب ديدم كه اغلب نشريات سينمايي، از جمله مجله فيلم، نقل مطالبشان را به هر شكل و در هر سايت حتي با ذكر منبع ممنوع كرده اند. نمي دانم آيا اين، مرسوم است با نه كه نقل مطلب نشريات كلا منع شود . گمان نمي كردم كه نقل مطلب با ذكر كامل منبع ايرادي داشته باشد. به هرحال، گذشته از اينكه آيا منع نقل مطالب يك نشريه تا اين حد درست هست يا نه، من آن را حق صاحبان نشريات دانستم و قيد آن را هم زدم. با اينكه چند مطلب هم آماده كرده بودم.
پس مي ماند يك راه. همان كاري كه تقريبا تا به حال انجام داده ام. اينكه خودم محتوا توليد كنم.
مطالبم را تا به حال صادقانه نوشته ام. شايد چند مطلب هم داشته ام كه بدك نبوده(به زعم خودم). اما وبلاگم هنوز آنطور كه بايد و دلم مي خواهد، مخاطب ندارد. شايد انتظارم بيجا است. احتمالا نبايد انتظار داشته باشم كه كسي غير از همين چند نفر از دوستانم به درددل ها و دغدغه هاي من توجه نشان دهد. اين را تجربه اين چند ماه وبلاگ نويسي به من فهمانده است.
شايد بايد به اين وبلاگ جهتي بدهم و وزن مطالب بعضي موضوعات را بيشتر كنم. فكر هايي در اين مورد دارم، اما هنوز تصميم نگرفته ام. به هر حال نبايد كاري كنم كه اين وبلاگ ديگر براي دغدغه ها و درددل هاي اكنون من جايي نداشته باشد.