۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

دو كتاب

همان روز كه خبر توقيف كتاب "خاطره دلبركان غمگين من" را در اينترنت خواندم، رفتم شهر كتاب و قبل از اينكه ارشاد، جمع آوري اش بكند آن را خريدم. يك كتاب كوچك حدود صد صفحه اي است كه دو سه ساعته خواندمش.
نمي دانم اصل آنچه ماركز نوشته چه بوده. اما اينكه من خواندم يك ترجمه ضعيف بود كه در بسياري اوقات اصلا نمي شد آن را دنبال كرد. نمي دانم مترجم به دليل فشارهاي موجود مجبور شده اينقدر گنگ بنويسد كه كسي از آنچه نوشته سر در نياورد. يا اينكه حذف و تعديل هاي انجام شده متن را به اين روز انداخته. به هر حال اين به اصطلاح كتاب ماركز كه چند روزي در بازار كتاب بود و بعد توقيف شد، به نظرم به خواندنش نمي ارزد. حيف آثار ماركز است كه اينگونه ترجمه شوند.
اما اين كه ترجمه كتاب خوب نيست، باز هم دليل بر توقيف آن نمي شود. اصولا توقيف و سانسور به هر شكل نكوهيده است. به علاوه توقيف اين كتاب بيشتر، كتابخوان ها را براي خواندن آن حريص نموده است.
به نظرم اين توقيف و سانسورهاي اخير نه از سر دلسوزي فرهنگي كه براي فرار از مسئوليت است. كه اگر روزي كسي پرسيد "كي بود كي بود؟"، با افتخار سر را بالا بگيرند و بگويند "من نبودم".
بگذريم. ما رو چه به اين حرف ها...
راستي از يك كتاب بد گفتم، بگذاريد يك خوبش را هم اسم ببرم.
ديروز كتاب "بادبادك باز" نوشته "خالد حسيني" و ترجمه "مهدي غبرايي" را شروع كردم. يك ضرب صد و خرده اي صفحه اش را خواندم. از آن كتابهايي است كه نمي شود زمينشان گذاشت. نويسنده، ساده و گيرا نوشته. شخصيت ها آن قدر خوب و ملموس پرداخت شده اند و وقايع آن قدر منطقي و موجه اند كه خواننده را به راحتي درگير مي كنند. اميدوارم تا به آخر نيز همينطور بماند. خواندن اين كتاب را به شدت توصيه مي كنم.

راستي چرا؟

حوصله ندارم. خسته ام از اينكه از صبح تا شب و از شب تا صبح فكر كنم و فكر كنم و فكر كنم و آخرش به هيچ جا نرسم.
كاش زندگي اينقدر سخت نبود. كاش مي شد بي دغدغه زندگي كرد.
كاش نه كامپيوتر بود و نه اينترنت .نه سينما، نه كتاب، نه هنر. نه درخت گلابي.
افسوس كه هم كامپيوتر هست و هم اينترنت، هم سينما هست و هم كتاب و هنر. اين درخت گلابي هم ، هرچند بي بار و افسرده، ولي هست.

شبها خوب نمي خوابم. خواب نمي بينم. شايد هم مي بينم و يادم نمي ماند. اما آرام نيستم. درگيرم. ثانيه هاي قبل از خواب و بلافاصله بعد از بيدار شدن. مثل بقيه روزم. كله ام پر از چرا هاست. چرا اين؟ چرا آن؟ چرا من؟ چرا من نه؟ چرا؟ چرا؟...
همه عمرم به چرا گفتن گذشت و بس. فكر اينكه باقي اش هم ، باقي اش؟، به همين پرسش بگذرد تنم را مي لرزاند.

بچرخ تا بچرخيم، بجنگ تا بجنگيم. شمشير بكش. بزن. وگرنه مي خوري. وگرنه مي ميري. وگرنه مي پوسي.
آرام نرو، بدو ، تند بدو
از من ضعيف كه جان دويدن ندارم، بگذر. نگاهم نكن. خيالت راحت. از جايم پا نخواهم شد. به زودي آب، مرا از زمين خواهد شست و باد جارويم خواهد كرد و زمين ته مانده ام را خواهد بلعيد. نگران نباش. از من به تو آسيبي نمي رسد.

من مي خواهم به صداي نفس هاي خودم گوش كنم. اگر هاي و هوي اين رهگذران شتابان، بگذارد.

حرف های بیهوده

ما خيلي حرف مي زنيم. خودمان را مي گويم. ما ايراني ها. خيلي گله مي كنيم. هركس در زمينه اي.
يك نفر از بازار خراب نرم افزار و نبود كپي رايت مي گويد
يك نفر از اوضاع سينماي رو به موت اين مملكت
يكي ديگر از باندبازي ها و مافياي ورزش
ديگري از بلبشوي سهميه بندي بنزين و تبعاتش
آن يكي از ترافيك و آلودگي شهري
از گراني مسكن
از شركت هاي ورشكسته و رو به تعطيلي
از ماشين هاي گشت خياباني
از بگير و ببند روزنامه ها و صاحبان انديشه
از فساد اداري
از سانسور و تك صدايي
از فيلم هاي مثل هم و كتاب هاي يك جور
از درآمدهاي كم و هزينه هاي سرسام آور
از آدم هاي مفلوك و مريض و گرسنه
از فرار مغزها
از بيكاري و اقتصاد بيمار
از اعتياد
از همه چيز
از همه چيز مي ناليم. كه چي؟
با حرف زدن هاي ما چيزي عوض مي شود؟ گمان نمي كنم. پس چرا مي نويسيم؟ شايد چون نمي توان حرفي نزد. ربطي به اينكه آيا اميد داريم حرفمان اثر كند يا نه، ندارد. حرف مي زنيم چون نمي توانيم حرف نزنيم.
اما كار اين كهن بوم و بر، ديگر از اين حرف ها گذشته. بايد آن را كوبيد و از نو ساخت. البته به عمر ما قد نمي دهد. شايد كوبيدنش را ببينيم. اما ساخته شدنش را بعيد است.
حرفي دارم با وارثان اين خاك...
با شما هستم، شمايي كه صد سال، دويست سال، سيصد سال بعد از من اين را مي خوانيد. شايد اصلا ايراني نباشيد. نمي دانم از كجا آمده ايد. افغانستان، عراق، آمريكا، تركيه، آلمان، هند؟ اين خاك كه رويش ايستاده ايد روزگاري نامش ايران بوده. ما قدرش را ندانستيم. لطفا شما بدانيد.

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

*** ** ******

ما **** *** *****. ***** را *****. ما ***** ها. خيلي *** *****. **** در******.
** *** از **** ***** *** و *** *** **** ******.
يكي *** از ******* ** و *** *****.
از *** *** ** ****. كه **؟ با *** ***** ما **** *** *****؟ **** ******. پس *** ******؟ **** چون **** **** **. **** به ***** آيا **** ***** ****** *** *** يا **، *****. *** ***** البته *** ****** *** *****.



پ.ن. چند جمله اي در باب *** و ***** تقرير نمودم كه توسط جناب مستطاب سانسوريان، مخل امنيت ملي و ارزش هاي اجتماعي ملت غيور ايران زمين تشخيص داده شد و دچار مختصري جرح و تعديل گشت. الباقي اش، تقديم شما سروران مي گردد. برگ سبزي است تحفه درويش. به گوش بياويزيد و چراغ راه كنيد.

آدم ها

بعضي ها وسطند
بعضي كنار
بعضي كنار تر

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

فيلم هاي سيمايي

يكي از پديده هاي نسبتا نوظهوري كه اين روزها در تلويزيون شاهدش هستيم، فيلم هاي داستاني بلندي است كه توسط خود سيما ساخته مي شود و به نام فيلم سينمايي پخش مي شود. البته فيلم تلويزيوني يا همان تله فيلم، چيز جديدي نيست. اما ساخت آن در اين حجم، تازگي دارد و نشان از سياست خاص تلويزيون در اين زمينه دارد.

علي رغم تعلق خاطرم به سينما و ناخشنودي شخصي از ساخت اين گونه فيلم هاي تلويزيوني، نفس كار توليد فيلم داستاني توسط تلويزيون، چيزي نيست كه جاي بحث و گلايه داشته باشد. به هر حال تلويزيون به عنوان يك سازمان مستقل مي تواند پول خود را هرطور كه دوست دارد خرج كند و هرچه خواست بسازد و من بيننده نمي توانم اعتراضي داشته باشم. شايد تنها نكته گلايه آميز در اين زمينه، اطلاق واژه فيلم سينمايي به اين گونه فيلم ها است. تا آنجا كه من مي دانم فيلم سينمايي (همانطور كه از اسمش برمي آيد) فيلمي است كه در سينما نمايش داده شده است. از اين رو اين فيلم هاي تلويزيوني را نمي توان فيلم سينمايي خواند. شايد بهتر باشد اين فيلم ها "فيلم سيمايي" ناميده شوند. يا مثلا فيلم بلند داستاني. البته بيننده با توجه به نوع ساخت و كيفيت فيلم ها مي تواند پي به اين تفاوت ببرد. با اين حال سينمايي خواندن اين گونه فيلم ها نوعي فريب مخاطب است و از رسانه ملي جايز نيست.

نمي دانم دليل اينكه تلويزيون به سمت توليد فيلم بصورت مستقل رفته چيست. شايد از خريد فيلم هاي سينمايي و تعامل با صاحبان فيلم ها و تهيه كنندگان دل خوشي ندارد. شايد بدين طريق خواسته خود را از شر گله و شكايت هايي كه بواسطه سانسور فيلم ها متوجه او مي شده، خلاص نمايد. شايد فيلم هاي توليد شده با سياست هاي تلويزيون همسو نبوده اند كه خود راسا وارد عمل شده است. شايد هم حجم توليدات سينماي ايران جوابگوي نياز تلويزيون نبوده. به هرحال به نظر مي رسد تلويزيون خواسته وابستگي خود را به سينماي ايران كاهش دهد.

فيلم هاي سيمايي، فرصتي براي استعدادهاي جوان فراهم كرده كه فارغ از فشارهاي مالي و درگيرشدن با مساله فروش فيلم، دست به تجربه بزنند و توانايي هاي خود را بسنجند و گسترش دهند. اين ، حسن بزرگ اين فيلم ها است. از طرفي اين فيلم ها يك بازار كار براي سينماگران، به ويژه بازيگران، ايجاد كرده است. هرچند كه كيفيت اين فيلم ها اغلب به توليدات سينمايي نمي رسد، اما از لحاظ مالي باعث كمك به سينماگران مي شود.

با اين حال وجود اين فيلم هاي تلويزيوني، در اين حجم و تعداد، بيش از هرچيز نشان دهنده ضعف سينماي بيمار ايران است. در همه جاي دنيا، نمايش فيلم هاي سينمايي، براي شبكه هاي تلويزيوني عامل جذابيت و جلب مخاطب است. پس چگونه است كه تلويزيون ايران از اين قاعده مستثني است و به سينما، روي خوش نشان نمي دهد؟ دليل اين امر را شايد بتوان در آمار فروش پايين فيلم هاي سينمايي جست. استقبال مردم از سينما كاهش يافته و اين معضل هميشگي سينماي ايران، اين روزها تبديل به بحران شده است. تنها پر و بال دادن به اين سينماي مريض احوال مي تواند راهگشا باشد. اين وظيفه مسئولان دولتي است كه با حمايت از سينما و مخصوصا بازگذاشتن دست سينماگران در ارائه موضوعات جذاب و بكر و رفع محدوديت هاي غيرضروري، به رونق اقتصادي سينما كمك كنند و بگذارند سينما سرپا بايستد. سينماي ضعيف ايران بايد توان رقابت و مقابله با تلويزيون را پيدا كند. تنها در چنين شرايطي است كه بين سينما و تلويزيون، تعادل و تعاملي سالم و سازنده برقرار مي شود و هر كدام از آنها جايگاه درست خود را بدست مي آورند.

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

چرا سينما نمي روم

چندي است كه ديگر ميلي به سينما رفتن ندارم. شايد چون...

1- دريغ از حتي يك فيلم خوب: مدتها است كه فيلم خوبي روي پرده نديده ام. آخرين فيلم قابل توجه شايد "خون بازي" بود. آن هم اگرچه فيلم خوبي بود. اما حسي را كه بايد برنمي انگيخت و شور و شعف سينما رفتن را در من ايجاد نمي كرد.
اوضاع سينما خراب است، خراب. فيلم ها همه سفارشي شده اند و چيزي كه پيدا نمي شود حرف دل است. در اين وانفسا، شايد تنها سنتوري مي توانست و مي تواند به داد اين سينما برسد و چند صباحي ديگر سرپا نگهش دارد.

2- عادت خانه نشيني: همه كارهاي مثبت زندگيم، آنها كه از نظر روحي راضي ام مي كنند، كارهايي هستند كه در خانه انجامشان مي دهم. لذت بخش ترينشان كتاب خواندن است كه اين اواخر بخش اعظم زندگي غير كاري ام را تشكيل داده. غير از آن هم سرم با فيلم هاي خارجي نديده و كارهايي كه خودم براي خودم مي تراشم گرم است. با توجه به وقت اندك غير كاري و البته گرفتاري هاي روزمره و خانوادگي، ترجيح مي دهم كه به جاي وقت تلف كردن در سينما و ديدن اين فيلم هاي سفارشي و بي مايه، به كار خودم برسم.

3- تنبلي: اين يكي نتيجه مستقيم عادت خانه نشيني است. اصولا چيزي كه براي آدم بصورت عادت درآيد تركش سخت است. خواه خوب باشد،خواه بد. از آن جمله عادت خانه نشيني است. جالب است با اينكه متوجه تنبلي خودم هستم اما براي رفع آن كاري نمي كنم. شايد چون انگيزه ام قوي نيست و مي بينم بابت اين ترك عادت، چيز دندان گيري نصيبم نخواهد شد.

4- خمودگي جامعه: جامعه، عجيب خموده و منفعل شده. در همه زمينه هاي فرهنگي: سينما، ادبيات، موسيقي، نقاشي و غيره. شايد اين خمودگي نتيجه تك صدايي است. شايد هم از مشغله و گرفتاري هاي اين مردم بيچاره است كه ديگر وقت و انگيزه اي براي پرداختن به مسائل فرهنگي باقي نمي گذارد.

5- گرفتاري هاي روزمره: اين آخري چيز تازه و عجيبي نيست. فقط نوشتم براي اينكه ليست دلايلم كامل شده باشد.

اين روزها از آن حس و حال قديم كه موقع فيلم ديدن داشتم دورم. با اين حال يادم نرفته كه روزگاري نه چندان دور، فيلم ديدن بزرگترين لذت زندگي ام بود.
به اميد فيلم هاي بهتر...