۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

برای زادروز بهرام بیضایی

پنج دی ماه، زادروز بهرام بیضایی است.
کوچکتر از آنم که از بزرگی بهرام بیضایی بگویم. سالها است که با نوشته‌های او زندگی کرده و می‌کنم. به این خوشم که درباره‌ی آنچه از او می‌خوانم در اینجا بنویسم و اینگونه شوق و لذت خودم را با دیگران نیز تقسیم کنم.
به تماشای هنر ، دانش و توانایی او می‌نشینم و پیش او سر تعظیم فرود می‌آورم.
بیضایی بزرگ، نماد اندیشه، مهر و بزرگی تاریخی سرزمین من، زادروزت گرامی و سایه‌ی گرانقدرت بر سر این سرزمین پاینده باد.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

دستگرمی

برای نوشتن باید موتور نوشتنت گرم باشد. درواقع وقتی می‌توانی بنویسی که هی بنویسی! اگر مثل من بخاطر کار و گرفتاری چندی از نوشتن دور بمانی، برای دوباره راه افتادن باید خودت را هل بدهی تا دوباره روشن بشوی و بعد که روشن شدی، صبر کنی تا کم کمک گرم شوی.
این چند خط را نوشتم که بدانید هستم، و درضمن دستگرمی‌ای باشد برای نوشته های بعدی...

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

تئاتری های جان بر کف!

این روزها نمایش کرگدن به کارگردانی فرهاد آییش در تئاتر شهر، درحال اجرا است. علاقمندان تئاتر، همه دوست دارند که به تماشای این نمایش بروند. از طرفی از اینجا و آنجا اخباری به گوش می‌رسد که اوضاع تئاتر شهر بحرانی است و اگر فکری به حال آن نشود، امروز و فردا است که این محل اصلی نمایش کشورمان فرو بریزد. در بیان اندازه‌ی خسارت و زیان این فروریختن، گفته‌اند که مانند سقوط دو هواپیما وسط شهر تهران است.

یک نگاه ساده به این ماجرا، آدم را با یک معادله چند مجهولی روبرو می‌کند که هیچ پاسخی هم ندارد.

از سویی باید پرسید که اگر اوضاع تئاتر شهر اینقدر وخیم است. اصلا چرا باید اجازه داد در آن تئاتر اجرا شود و بدین ترتیب با جان این همه تماشاگر و البته بازیگرانی که هرکدام سرمایه ملی کشور اند بازی کرد. اصلا بازیگران چگونه حاضر می‌شوند در این وضعیت، هر شب روی صحنه بروند؟ یا قضیه آنقدر که می‌گویند جدی نیست، یا اینکه بازیگران به دلیل عشق به کارشان یا برای برآمدن از پس مخارج زندگی‌شان یا به هر دلیل دیگری، مجبور به این کار اند.

از سوی دیگر باید بعنوان تماشاگر علاقمند به تئاتر از خود پرسید که آیا در چنین وضعیتی آیا رفتن به تئاتر شهر و نمایش دیدن، با عقل جور در می‌آید؟ آیا دیدن تئاتر به پذیرفتن اینکه ممکن است آدم زیر آوار بماند و جانش را پای آن بگذارد، می‌ارزد؟ گیرم که تا به حال این اتفاق نیفتاده. اما هشدارهای آگاهان از ماجرا، خبر از خطری جدی می‌دهد که هر لحظه امکان رخداد آن وجود دارد. با این اوصاف تماشاگر باید قبل از رفتن به تئاتر شهر وصیت‌هایش را کرده باشد و خود را برای مردن آماده کند!

چه باید کرد؟

اگر به دیدن نمایش نرویم، حاصلش زیان و ضرر مادی و معنوی هنرمندانی است که عزیز مردم‌اند و دوست دارند مزد تلاش خود را از نفس تماشاگران پیش روی خود بگیرند. همچنین نرفتن و ندیدن تئاتر یعنی از دست دادن فرصت دیدن یک تئاتر احتمالا خوب. اما چگونه؟ وقتی که دیدن تئاتر به معنی دست شستن از جان است. آیا این کار عاقلانه است؟

اگر بگوییم تقصیر بازیگران و دست اندرکاران تئاتر است که در چنین شرایطی تن به اجرا می‌دهند و آنها باید در این شرایط اصلا تئاتر اجرا نکنند تا شاید برای آن فکری شود، این هم نمی شود. چون تئاتر شهر اصلی‌ترین جای اجرای تئاتر ایران است و با کنار رفتن آن ، بسیاری از تئاتری ها جای کار خود را از دست می‌دهند و از نان خوردن می‌افتند. ضمن اینکه بعید می‌دانم کار نکردن تئاتری ها و تعطیلی تئاتر شهر برای کسی مهم باشد و کسی را وادار به انجام کاری نماید.

به نظرم این که منتظر باشیم کسی پیدا شود و دستی به سر تئاتر شهر بکشد و احتمالا برای نگهداری آن دست از ساخت و سازهای اطراف آن بکشد جز خیالپردازی نیست!

خلاصه گیج و ویجم. با وجود اینکه بسیار دوست دارم به دیدن نمایش کرگدن بروم ،‌اما هنوز دودل‌ام. نمی دانم حرف دلم را گوش کنم یا حرف عقلم را. نظر شما چیست؟

داریوش مهرجویی، زادروزت گرامی

هفدهم آذر، زادروز داریوش مهرجویی بزرگ است. با احترام به همه‌ی سینماگران و کارگردانان ایران، به گمان من داریوش مهرجویی در سینمای ایران یکی است و هنوز که هنوز است چه از قدیمی‌ها و چه از نوآمدگان، با همه توان و استعدادشان، کسی اندازه‌ی او نیست.
از خدا می‌خواهم عمرش دراز باشد و امید دارم که باز بتواند آنطور که خود می‌خواهد کار کند و سالیان سال، ما را بر سر سفره‌های رنگینی، که او استاد گستراندن آنها است، بنشاند.
حیف است که مهرجویی، امروز در اوج پختگی و توانایی، بی‌کار بنشیند. مباد روزی که افسوس بخوریم از اینکه چرا او را از کار کردن و خود را از لذت آثار او محروم کردیم.
داریوش مهرجویی بزرگ،تولدت مبارک و سایه‌ات بر سر سینمای ایران،‌پاینده باد.

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

معرفی نمایشنامه غروب در دیاری غریب نوشته بهرام بیضایی

غروب در دیاری غریب، نام دومین از سه‌گانه نمایش‌های عروسکی استاد بهرام بیضایی است. نمایشنامه‌ای که به دلیل داستان و درونمایه‌اش گیراترین و به‌یادماندنی‌ترین این سه نمایشنامه است.
نخست داستان آن را مروری می کنم...
مانند همیشه، نمایشنامه با گفته‌های مرشد آغاز می‌شود که تماشاگران را به دیدن نمایش دعوت می‌کند. سپس در یک دشت، دختر را می‌بینیم که برای عشقش، پهلوان، مشغول گل چیدن است. پس از کمی صحبت میان او و مرشد، پهلوان سر می‌رسد. پهلوان و دختر از عشق و آرزوهای خود حرف می‌زنند و از کلبه‌ای که کنار برکه‌ی سبز خواهند ساخت. اما مرشد به ایشان هشدار می‌دهد که کنار برکه، زیستگاه دیو است. پس پهلوان به جنگ دیو می‌رود. کمی بعد سیاه سرمی‌رسد و خبر می‌دهد که پیر شهر پیش‌بینی کرده که پهلوان به دست یک دیو کشته خواهد شد. پس سیاه و دختر در پی پهلوان به راه می‌افتند تا او را از جنگ با دیو بازدارند. اما در سوی دیگر، پهلوان خسته از جستجوی دیو جلوی غاری که خانه دیو است به خواب رفته. پهلوان با صدای دیو برمی‌خیزد. دیوی که در واقع دیو نیست که تنها آدمیزادی سیاه و زشت‌رو است که از دیگر آدمیان جز بدی ندیده و اکنون به دنبال پهلوانی است که توسط او کشته شود. اما پهلوان که دلش برای دیو سوخته حاضر به کشتن او نیست. اینجا است که مرشد وارد میدان می‌شود و می‌خواهد به هر ترفندی پهلوان را وادار به کشتن دیو نماید. اما پهلوان دست به این کار نمی‌زند و به عکس از بیدادگری مرشد می‌نالد. مرشد از کوره در می‌رود. عروسک پهلوان را چنگ می‌زند و با دست تکه‌تکه می‌کند. دختر و سیاه سر می‌رسند. دیو با چشمان اشک‌آلود، قاتل پهلوان را که همان مرشد است، نشان می‌دهد. مرشد دیو را نیز برمی‌دارد و تکه‌تکه می کند. دختر و سیاه به مرشد رو می‌کنند و او را دیو می‌خوانند. دختر از غم می‌میرد. مرشد پرده نمایش را می‌درد و صحنه را درهم می‌شکند و خود هم با آن فرو‌می‌ریزد.

موتور پیش برنده‌ی غروب در دیاری غریب، عشق است. اما درونمایه اصلی آن تقدیر آدمیان است. مرشد می‌‌خواهد همه عروسک‌ها ، که خود او ساخته‌شان، همان نقشی را بازی کنند که او از قبل برایشان درنظر گرفته. پهلوان باید پهلوانی و دیو کشی کند و دیو باید پلید و ترسناک و درنده باشد تا از جنگ این دو و پیروزی پهلوان، تماشاگر خوشش آید و مرشد به مراد دلش برسد. اما عروسک‌ها از تقدیری که برایشان رقم خورده خسته‌اند و می‌خواهند به خواست خود رفتار کنند. اما سرانجام درافتادن با تقدیر، حاصلش جز مرگ و نیستی برایشان نیست.

دیالوگ‌های نمایش بسیار دقیق و با دیدی سراسری نوشته شده‌اند. یعنی نویسنده با توجه به اشرافش بر کل داستان ظرایف و نکاتی را در دیالوگها گنجانده که به ویژه در خواندن بار دوم و سوم بر خواننده آشکار می‌شود. از جمله این موارد:

1- از آغاز نمایشنامه، نقش مرشد جهت دادن به کنش شخصیت ها و پیشبرد داستان و رساندن نمایش به جایی است که خود در سر می‌پروراند. همچنین آب و تاب دادن ماجرا و برجسته کردن برخی چیزها برای تماشاگر به قصد پرکشش کردن آن از دیگر نقش‌های مرشد است. در مورد نقش مرشد و تلاش او برای پیش بردن داستان بهترین مثال آنجا است که به پهلوان و دختر، که در خیال خود کلبه و زندگی خوشی را تصویر می‌کنند، خبر از دیو می‌دهد و بدین ترتیب پهلوان را به جنگ دیو می‌فرستد.

2- پهلوان و دیو قرار است آینه‌ی یکدیگر باشند که درد و رنجشان همانند است. نویسنده در دیالوگ نویسی این دو شخصیت در جای‌جای نمایشنامه با اشاره مستقیم یا دیالوگ‌های متقارن، این مسأله را نمایانده است:

در جایی (ص 11) پهلوان چنین می‌گوید:

پهلوان: من این شمشیر سنگین رو، که از آهن آبدیده است، از دست پدرم گرفته‌ام. همونطور که اون هم از دست پدرش گرفته بود. پدرم و پدرش هردو پهلوون بودند.

حال نگاه کنید به این دیالوگها از زبان دیو در صفحه 27 نمایشنامه:

دیو: من این زشتی زننده رو از پدرم گرفته‌ام، همونطور که اون هم از پدرش گرفته بود! پدرم و پدرش هر دو دیو بودند. و از دیو بودنشون آزرده.

در جایی دیگر (ص 25) می خوانیم:

پهلوان: بکش!
دیو: و راحتم کن!
پهلوان: چی گفتی؟
دیو: صحبت راحتی بود، که من هیچوقت نداشتم،
(شمشیر پهلوان پایین می آید)
پهلوان: ما چقدر شبیه هم هستیم.
دیو: شاید باشیم و شاید نباشیم. اما به هرحال من دیوم و تو پهلوان

و نمونه های دیگر در جاهای دیگر و دیگر

3- دیو، خود سیاه است، بهتر بگویم آینده او است. در بخش هایی از دیالوگ‌های آغازین سیاه چنین می‌خوانیم:

سیاه: امروز تو شهر خبرهایی بود.
دختر: چه خبری؟
سیاه: حرف سیاهی بود که بیرونش می‌کنن، صحبت اون باغ گمشده بود و دیو

در جایی دیگر (ص 115):

سیاه: من الان تو شهر آوازی می‌خوندم که خوشحالم می‌کرد.
دختر: لابد همه در رفتن!
سیاه: نفهمیدم داروغه کی سر رسید.
دختر: تو خیلی سر به هوایی!
سیاه: من سر به زیرم!
دختر: هر دوی اینها یعنی که نفهمی داروغه کی سر می رسه!
سیاه: اون رفت، اما غضب کرده بود! و من از نیزه داری شنیدم که گفت: فردا این سیاه رو از شهر بیرون می‌کنن!

حال اینجا را بخوانید، جایی که دیو، داستان دیو شدن خود و جدش را برای پهلوان می‌گوید(ص 27):

پهلوان: چرا اون حاکم جد تو رو از شهر بیرون کرد؟
دیو: دروازه‌بانی گفته بود برای اینکه جد ما،‌نی زدنش رو به دیدن کبکبه‌ی حاکم قطع نکرده بود.

و سرانجام در آخر نمایش وقتی پهلوان و دیو و دختر به دست مرشد کشته شده‌اند (ص 39) سیاه رو به مرشد چنین می‌گوید:

سیاه: تو اونو کشتی، تو همه‌ی اینها رو کشتی، این پهلوون چشم من بود! این غریبه سیاه بود، خود من. و این دختر، این عمر من بود. تو همه رو گرفتی، من از تو نمی‌ترسم و فریاد می‌کنم: دیو! دیو!

4- در پایان نمایش دیالوگ‌های مرشد که تبدیل به دیو شده،‌یادآور آن پلیدی‌هایی است که پیش از آن به دیو بیچاره نسبت داده شده بود. زحمت یافتن نمونه های این یکی با خودتان اگر دوست داشتید.

به این نمایشنامه از دیدگاه‌های دیگر نیز می‌توان پرداخت که در این وبلاگ مجالش نیست. امیدوارم همین معرفی، دوستان را به خواندن این اثر ترغیب کند.

این نمایشنامه در سال 1343 به کارگردانی عباس جوانمرد اجرا شد و بهرام بیضایی سمت مدیر صحنه این کار را داشت. همچنین این نمایش به همراه نمایش "قصه‌ی ماه پنهان"، آخرین این سه گانه عروسکی، در سال 1344 در جشنواره تئاتر ملل پاریس نیز اجرا شد.


منابع:
جلد 1 دیوان نمایش
فصلنامه سیمیا 2، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

حقیقت فدای سرعت

دیروز: علی مصفا پس از آتش‌سوزی سینما جمهوری فلان حرف را زد.
امروز: علی مصفا گفته های پخش شده از قول او در خبرگزاری ها را تکذیب کرد!

دیروز: بیژن مرتضوی در فرودگاه دستگیر شد.
امروز: پدر بیژن مرتضوی گفت که این خواننده دستگیر نشده و مشغول اجرای کنسرت است!

دیروز: فلان خواننده رپ را گرفتند.
امروز: نخیر، نگرفتند!

دیروز: فلانی مرد!
امروز: فلانی اعلام کرد که من سر و مر و گنده‌ام و فعلا هم قصد مردن ندارم!

این روزها اخبار پخش شده در خبرگزاری‌های فارسی را چقدر می توان باور کرد؟ توجه کنید که از شایعات حرف نمی‌زنم. از اخبار خبرگزاری‌های معتبر و رسمی صحبت می کنم. در همین یکی دو هفته چندین خبر در این خبرگزاری‌ها و وب‌سایت‌های رسمی پخش شده و یکی دو روز پس از آن تکذیب شده‌اند. حال آنکه این گونه اخبار جواب بله یا خیر دارند. فلانی یا این حرف را زده یا نزده، فلانی یا خدای نکرده مرده، یا خوشبختانه زنده است. گمان نمی‌کنم برای خبرگزاری‌های رسمی کاری داشته باشد که قبل از پخش یک خبر با یک تماس و کمی پرس‌وجو از منابع قابل اطمینان، درستی یا نادرستی خبر را جویا شوند و بعد، آن را روی سایت خود قرار دهند.

متاسفانه به نظر می‌رسد در دنیای اینترنت با گسترش خبرگزاری ها و سایت ها همه در تلاش‌اند که از غافله خبر رسانی باز نمانند و اخبار دست اول را پیش از دیگران پخش کنند. متاسفانه در این رهگذار آنچه فراموش می‌شود خود خبر و درستی آن است. شاید بتوان گفت این روزها خبرگزاری های رسمی و ظاهرا معتبر اینترنتی خود، از منابع پخش شایعه در جامعه هستند.

در تعریف واژه خبرگزاری در فرهنگ لغات می خوانیم "اداره‌ای است که خبرها را بدست می‌آورد و منتشر می کند". بنابراین یک بخش مهم کار خبرگزاری به دست آوردن و یافتن خبر است. وگرنه اینکه خبری را از فلان سایت برداریم و بدون پرس و جو، با یا بدون نام منبع روی سایت خود قرار دهیم که نشد خبرگزاری!

این یک عادت دیرینه‌ی من است که اخبار داغ را حتی اگر از نزدیک‌ترین دوستانم نیز بشنوم با دیده شک به آن می نگرم و شگفت اینکه اغلب شک من است که حقیقت دارد، نه گفته‌ی آن دوست. به هرحال عادت کرده‌ام که هر خبری را اول شایعه بدانم و تا مطمئن نشده ام از بازگو کردن و پخش آن خودداری می‌کنم. با این حال معمولا اخباری را که در برخی سایت‌های معتبر اینترنتی می‌خواندم باور می‌کردم و فرض را بر درست بودن آن می‌گذاشتم. اما چندی است که به این رویه هم دارم شک می‌کنم. دیگر حتی وقتی خبری را از سایتی معتبر می‌شونم هم چند روز صبر می کنم تا ببینم تکذیبیه آن را جایی می خوانم یا خیر. پس از چند روز و پس از پخش آن در دیگر سایت‌ها در صورتی که تکذیبیه‌ای بر آن ندیدم تازه آن را باور می‌کنم.

به هرحال یک چیز اینجا مایه‌ی افسوس است و آن اینکه سرعت و بردن گوی سبقت از دیگران و سویه تجاری رسانه، دارد همه چیز را فدای خود می‌کند. حتی حقیقت را!

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

آشنایی با داریوش آشوری

پس از خواندن زبان باز ،که اولین و تنها کتابی است که از داریوش آشوری خوانده‌ام، علاقمند شدم بیشتر، از او بخوانم و بدانم. از این رو پس از جستجویی، وبلاگ او را یافتم.
چند روز گذشته وقت زیادی را در وبلاگ او و به خواندن نوشته‌هایش گذرانده‌ام. وبلاگ او اینجا است ، جایی که دوستداران زبان و ادبیات و تاریخ ایران از آن دست خالی باز نمی‌گردند.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

معرفی نمایشنامه عروسکها نوشته بهرام بیضایی

نمایشنامه عروسکها، نخستین از سه گانه‌ای است که بهرام بیضایی بصورت نمایش عروسکی نوشته است. نام دو نمایشنامه دیگر این سه‌گانه به ترتیب، غروب در دیاری غریب و قصه‌ی ماه پنهان است. زمان نگارش و نشر این سه نمایشنامه، سالهای 1341 و 1342 (24 و 25 سالگی نویسنده) بوده است. در هر سه، شخصیت های نمایش، همان شخصیت‌های آشنای نمایش سنتی عروسکی ایرانی و خیمه شب بازی است. همچون مرشد، پهلوان، دیو، سیاه و دیگران. با این وجود هرچند این نمایشنامه‌ها یادآور ویژگی‌های نمایش عروسکی است اما به نظر می‌رسد که برای اجرای غیر عروسکی نوشته شده‌اند. چون نوع داستان پردازی و به‌ویژه دیالوگ نویسی آن، به سختی توان نشستن بر کلام و حرکات عروسک را دارا می‌باشند. یکی دو اجرایی هم که همان سال‌ها از این نمایشنامه‌ها انجام شده همگی با بازیگران زنده بوده است و نه با عروسک.
در این نوشته می‌خواهم نگاهی به نخستین این سه‌گانه یعنی عروسکها بیاندازم.

نگاهی به داستان نمایشنامه:
مرشد در آغاز نمایش به تماشاگران نوید می‌دهد که امروز روز جنگ پهلوان است با غول سردزک، وحشی ترین و سرسخت ترین دیو. ولی پهلوان دیگر سر جنگ ندارد و خسته از هزاران سال جنگ بیهوده و تمام ناشدنی است. پهلوان امروز می‌خواهد با خودش و غم عشقی که سالها است در وجودش نشسته است بجنگد.
از سویی دیو جلوی هفت دروازه شهر ایستاده و راه را بر مردم بسته. از این رو برای راضی کردن پهلوان به جنگ با دیو، سه تن از مردم شهر، بازرگان و آقا(ملا) و شاعر، نزد او می‌آیند و می‌خواهند که سوگند خود را بشکند. پهلوان اما زیر بار نمی‌رود و حاضر به جنگ با دیو نیست. تا اینکه دختری به شکل یک فال بین ظاهر می‌شود و به پهلوان می‌گوید که در پایان کار او، اگر امروز بجنگد، مرگ را می‌بیند. پهلوان که در ظاهر دختر، عشق و غم کهنه‌اش را باز یافته با شنیدن حرفهای دختر به جنگ دیو و در واقع به پیشواز مرگ می‌رود.
پهلوان دیو را می‌کشد اما خود نیز از زخمی که برداشته می‌میرد. در حالی که در شهر، شادی و هلهله کشته شدن دیو برپاست، در این سو، شاعر از مرگ پهلوان غمین است و سیاه، یار دیرین پهلوان، دیگر حوصله سیاه بازی و خنداندن ندارد.

گفتنی هایی از نمایشنامه:

1- مرشد به عنوان کسی که عروسک ها را ساخته و نخ‌هایشان را می‌گرداند، حضوری خداگونه در این سه نمایشنامه دارد. با این حال یکی از تم های اصلی این نمایش ها سرپیچی عروسک ها از خواست مرشد و سرنوشتی است که برایشان رقم زده. از جمله در آغاز نمایش، با و جود خواست مرشد، پهلوان از جنگ سر باز می‌زند. همچنین در پایان نمایش، سیاه درخواست مرشد برای خنداندن و چرخیدن و معلق زدن را رد می‌کند و می‌رود. این موضوع، در نمایشنامه دوم، غروب در دیاری غریب، چنانکه در نوشته‌های آینده خواهیم دید به اوج خود می‌رسد و به نبرد میان مرشد و عروسکها می‌انجامد.

2- زبان شخصیت های نمایش، با وجود شاعرانگی و هم‌آهنگی شان، کنایی و چند پهلو نیست. به این معنی که شخصیت‌ها هرچه هستند، خود وجودی و فکرهای شان را ،خوب یا بد، بیان می‌کنند و تظاهر نمی‌نمایند. این مساله به ویژه در مورد شخصیت آقا نمود دارد. چند نمونه اش را ببینید:

پهلوان: من زیر بار قسمی هستم
آقا: برای شکستن آن راهی هست، من صدبار توبه شکستم

در جایی دیگر...

آقا: رویت را بپوشان ای زن، ولی نه زیاد، و نه از من!

و جایی دیگر...

بازرگان: لوده ها می‌رقصند، خانم خرسوار! خانم شیشه باز! خانم فانوس باز!
آقا: کراهت دارد، قباحت دارد. ولی تماشا هم دارد.

3- نگاه بیضایی به شاعر (نماینده ی گروه هنرمندان) نیز شایان توجه است. در پایان نمایش و پس از مرگ پهلوان، مرشد از دیگران می‌خواهد که نگذارند شمشیر پهلوان بر زمین بماند و می‌خواهد کسی جای او را پر کند. بازرگان و آقا بی‌درنگ جا خالی می‌کنند. اما شاعر که پیشتر نیز گفته بود که دوست دارد جای پهلوان باشد، پیش می‌آید و شمشیر او را بر می‌دارد. اما سنگینی آن را تاب نمی‌آورد و ...
شاعر: نمی‌تونم! (شمشیر را می‌اندازد) _ من بالای سر این شمشیر می‌نشینم، تا یه روز پهلوونی پیدا بشه و برش داره.

این، شاید بیانگر نگاه بیضایی به هنرمندان است که بنا است نگهبان و پاسدار خوبی‌ها و ریشه‌ها و فرهنگ پیشینیان برای سپردنشان به دیگران و آیندگان باشند. نگاهی که به شکل و رنگی دیگر در فیلم مسافران استاد با آینه نمود یافته است.


اجرای نمایش عروسکها
عروسکها در سال 1345 با این بازیگران توسط بهرام بیضایی اجرا و ضبط تلویزیونی شده است:
عنایت بخشی - مرشد
منوچهر فرید - پهلوان
حسین کسبیان - سیاه
بهمن مفید - بازرگان
جمشید لایق - آقا
محمود دولت آبادی - شاعر
سعید اویسی - دیو
نصرت پرتوی - دختر

منبع تاریخ ها و بازیگران نمایش: فصلنامه سیمیا 2 ، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر
همچنین خود نمایشنامه را می‌توانید در جلد 1 دیوان نمایش بیابید.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

آرامگاه ستاره‌ای که بخشی از روزگار خویش بود

در ماهنامه فیلم همیشه خواندنی‌هایی پیدا می شود که هوس می کنم اینجا بنویسم. اما فیلمی‌های عزیز اجازه هیچگونه نقل و اشاره به مطالب ماهنامه‌شان را نداده‌اند. این بار اما چون مطلب مورداشاره ام ترجمه است و همچنین به اصل منبع آن اشاره کرده‌ام گمان نمی کنم دیگر جایی برای گله باقی باشد. به هر حال...

در آخرین شماره این ماهنامه ترجمه گفت‌وگوی باربارا والترز با پل نیومن، ستاره‌ی تازه درگذشته‌ی سینما، را خواندم. آنطور که گفته شده، این آخرین گفت‌وگوی پل نیومن بوده است. پاسخ پل نیومن به یکی از سوالات برایم بسیار زیبا بود. در جایی از گفت‌و‌گو می خوانیم ...
والترز:

دوست داری نوشته سنگ قبرت چه باشد؟

پل نیومن:

که من هم بخشی از روزگار خویش بودم.


منبع : گفت‌وگوی باربارا والترز با پل نیومن
این هم تنها تصویری که از سنگ قبر پل نیومن پیدا کردم که البته نوشته‌اش نمایان نیست.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

یادش به خیر

آدم نوستالژیکی هستم. هرچند خیلی سال ندارم. کمی بیش از سی. اما مثل پیرمردها شده ام. نسبت به خیلی چیزهای گذشته افسوس می خورم. نه گذشته خیلی دور، همه اش ده سال پیش.
افسوس می خورم...
به کتابهایی که دیگر نوشته نمی شود
به ترانه هایی که دیگر گفته نمی شود
به فیلم هایی که دیگر ساخته نمی شود
به کارتون هایی که دیگر پخش نمی شود
به آدمهایی که دیگر پیدا نمی شود
در این عصر اتم و اینترنت، بیش از هر زمان دیگر سطحی و کم مایه شده‌ایم.
یادش بخیر آن زمان که هنوز اینترنت نبود و مجبور نبودیم برای عقب نماندن از غافله (کدام غافله؟)، هول هولکی روزی هزاران سرخط خبری را در فید ریدرهایمان دوره کنیم.
آن زمانی که هنوز وقت داشتیم. واسه خوب دیدن. واسه عمیق خواندن. واسه فکر کردن...
یادش به خیر...

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

کاتالوگ بچه

خوب بود هر آدمی که به دنیا می‌آمد، یک دفترچه‌ی راهنما یا کاتالوگ هم به همراهش می‌فرستادند. دفترچه‌ای که نشان می‌داد این نوزاد به درد چه کاری می خورد و دنبال چه چیزی برود بهتر است. اینگونه خیلی‌ها از به این در و آن در زدن و آخرش به هیچ جا نرسیدن خلاص می‌شدند. آنهایی که به یک جایی می‌رسند هم زودتر و با وقت کشی و دردسر کمتر راه خود را می یافتند. اینطور نیست؟

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

پس لطفا شعار ندهید!

سالها پیش، وقتی که دانشجو بودم در یک نشست پرسش و پاسخ دانشجویی درباره سینما شرکت کردم. البته اشتباه نکنید. رشته من سینما نبود و نیست و این نشست در دانشکده کامپیوتر یکی از دانشگاه‌های تهران برگزار شد. به دلیل علاقه‌ام به سینما و اعتماد به نفسی بی دلیل و ابلهانه، آن روز پیش روی حاضرین و درجایگاه آدمی مطلع به سینما نشسته بودم و بنا بود پاسخگوی سوالات دیگران باشم. البته موضوع نشست، نقش کامپیوتر در سینما و ارتباط این دو بود. اما کم کم بحث به خود سینما هم کشید.
آن روز یکی از همکلاسی‌هایم حین صحبتهایش چیزی گفت که مرا کفری کرد. یادم نیست اصل حرفش چه بود، اما میان صحبت‌هایش جایی گفت که "سینما یک دروغ بزرگ است". من هم که آن زمان عشق سینما و فدایی سینه چاک آن بودم با عصبانیت حرفش را بریدم و گفتم "آقا لطفا شعار ندهید" و رفتم سراغ پرسشگر بعدی.
این جمله "لطفا شعار ندهید" را تا مدت‌ها دوستان نزدیکم با لبخندی به من تحویل می‌دادند و آن را دست گرفته بودند.
امروز، بیش از ده سال از آن زمان گذشته و من می‌خواهم پاسخ سوالی را که آن روز با خامی، فرصت پاسخ به آن را از خودم گرفتم، بدهم. البته این، گذشته را بر نمی‌گرداند و آب ریخته، دیگر ریخته است. این تاوان تندی من است و اینکه آن روز نتوانستم با صبوری خوب بشنوم و سپس جوابی در خور، که می‌توانستم، بدهم.

به هرحال، آیا آنطور که دوست و همکلاس من می گفت ، سینما یک دروغ بزرگ است؟

اکنون که آن فضا از دست رفته و دوست من نیست تا منظور خود را بیشتر توضیح دهد ناچارم خودم را به جای او بگذارم و از خودم بپرسم چرا ممکن است کسی سینما را یک دروغ بزرگ، و نه حتی یک دروغ معمولی یا کوچک، بداند؟ شاید چون آنچه سینما نشان ما می‌دهد همیشه خود واقعیت نیست. فیلم حتی اگر یک رخداد واقعی را دستمایه قرار دهد باز آنچه روی پرده به نمایش می‌گذارد همان آدم‌ها و مکان و زمان نیست. در مورد سینمای تخیلی و سورئال و از این دست که حتی دیگر بازسازی هم نیست و یکسره ساخته اندیشه سازنده آن است. تنها شاید در سینمای مستند، آن هم در پاره‌ای موارد همچون فیلم‌های خبری، ثبت مستقیم و واقعی یک رخداد انجام می‌شود. حتی در اینجا هم تصاویر از زاویه دید فیلمبردار می گذرند و سپس ثبت می‌شوند. بنابراین آنچه ثبت می‌شود می‌تواند با آنچه بیننده‌ی حاضر در مکان رخداد می‌بیند تفاوت داشته باشد.
حال آیا معنی این‌ها که گفتم این است که سینما دروغ است؟ راستی اصلا دروغ چیست؟ در فرهنگ لغات، برابر دروغ این‌ها را می‌خوانیم: سخن ناراست، خلاف حقیقت، کذب. به گمانم این همان معنی‌ای است که اغلب ما از واژه دروغ می‌شناسیم و بر آن هم‌راییم. با این تعریف آیا سینما چون تصویرگر همه‌ی واقعیت آن‌گونه که در بیرون رخ داده نیست، آیا دروغ و ناراست و خلاف حقیقت است؟ در مورد دیگر هنرها چه؟ آیا یک پرتره یا یک منظره که پس از گذر از صافی ذهن یک نقاش روی بوم می‌نشیند دروغ است؟ آیا یک قطعه موسیقی به این دلیل که دارای نواهایی است که پیش از این کسی در طبیعت نشنیده، دروغ است؟ آیا هنر یک مجسمه‌ساز، یک نمایش‌گر، یک نویسنده، یک شاعر و ... دروغ سازی است؟

من می‌گویم این‌ها دروغ نیستند. شاید منظور گوینده از دروغ،‌در واقع خیال است. شاید بهتر است بگوییم هنر یک خیال‌پردازی است و من می‌گویم آفرینش است. آفریدن چیزی نو، دروغ سازی نیست. بلکه هر آفریده‌ی هنری خود حقیقتی تازه است. حقیقتی والا و آسمانی که از درون هنرمند بیرون آمده.
البته من درباره هنر و هنرمند حرف می‌زنم. نه کاسبکارانی که به ظاهر فیلم می‌سازند یا کار هنری می‌کنند اما در واقع پی اندیشه های سودجویانه خویش‌اند و کم هم نیستند این دست آدم‌ها. شاید بتوان حاصل کار این گروه را به دلیل نداشتن صداقت در آفرینش اثر هنری دروغ دانست. اما این را نمی‌توان به همه‌ی هنر و همه سینما تعمیم داد.

درواقع آنچه می‌خواهم بگویم این است که شرط راست‌گویی ارائه خود آنچه روی داده نیست. البته این هم می‌تواند باشد، اما وقتی که هدف، خبر رسانی درباره یک رخداد است. اما وقتی این هدف در میان نیست معنی راست گویی، انعکاس صادقانه و حقیقی درون هنرمند است به هر شکل و با هر شیوه‌ی هنری. بدین ترتیب یک فیلم تخیلی یا انیمیشن و شعر گاه بیش از یک مستند راست است.

خوب می‌شد اگر آن دوست و همکلاس قدیم، این چند خط را می‌خواند و جواب می‌داد شاید بخواند. نمی‌دانم. هرچند می‌دانم که او دیگر چنان درگیر کار و زندگی است که شاید در دلش به من بخندد که هنوز برای نوشتن این چیزها وقت می‌گذارم. البته این بار دیگر احتمالا حق با او است. به هرحال حتما دلیلی در کار است که من هنوز اینجا هستم و دیگر دوستان و همکلاس‌هایم آن جلوها ایستاده‌اند.

۱۳۸۷ مهر ۲۴, چهارشنبه

معرفی کتاب نمایش در ایران



نمایش در ایران نام اثر پژوهشی دیگری است از استاد بهرام بیضایی. اثری که به گفته استاد در پیشگفتار کتاب، از سال 1339 تا 1344 مشغول آن بوده است و برای اولین بار در سال 1344 چاپ شده است. کتاب، همانگونه که از نامش پیداست درباره تاریخ نمایش و گونه های نمایشی ایران است. هرچند در این زمینه اطلاعات زیادی در دسترس نویسنده نبوده و بسیاری از مطالب موجود در کتاب بر اساس حدس و گمان و شاید و احتمالا بوده است. با این حال ناشر کتاب، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، در قسمت توضیحات ناشر چنین آورده که "هنوز هیچ اثر دیگری چنین کامل و جامع درباره‌ی نمایش در ایران نوشته نشده و چند اثری که اینجا و آنجا منتشر شده، گرته برداری ناقص از این اثر ماندگار استاد است."
کتاب نمایش در ایران، حدود 200 صفحه و شامل دو بخش اصلی است. یکی نمایش های پیش از اسلام و دیگر نمایش های پس از اسلام. بخش اول کوتاه‌تر است. احتمالا به دلیل دوری زمانی و منابع و دانش اندکی که در مورد آن وجود دارد. بخش دوم گرچه بلندتر است اما همچنان نبود اطلاعات کافی در آن نمود دارد.
دربخش اول ،نمایش های پیش از اسلام، نویسنده نخست به ریشه‌ها و پیدایش هنر نمایش اشاره می‌کند و سپس رفتارهای نمایشی ایرانیان را بر اساس منابع و نشانه های موجود، معرفی نموده. از جمله رقص های آیینی ستایش، سیاوش خوانی، مراسم مغ کشی، جشن برنشستن کوسه و غیره.
در بخش نمایشهای پس از اسلام، نویسنده در چهار زیربخش نقالی، نمایشهای عروسکی، تعزیه و نمایش‌های شادی‌آور به تفصیل به هر یک از این گونه های نمایشی پرداخته است.
ضمن توصیه برای خواندن این کتاب به دوست داران نمایش و تاریخ و فرهنگ ایران، در ادامه گزیده ای از بخش های کتاب و سخنان استاد را آورده ام:

"نمایش در آغاز از تحول رسم ها و نیایشهای مذهبی بیرون آمد، و وقتی به جایی رسید که دیگر رسم و نیایش نبود باز همواره نیازمند دستگاه دین و بیت المالش بود." مقدمات،ص13

"دین های یک خدایی _مثل دین زرتشتی و یا اسلام که ما داشتیم_ کمتر از دین های چندخدایی _آنچنان که در هند و یونان_ بود روحیه ی نمایش پذیری داشته اند. در دین های یگانه پرست حالت مطلق خدا و صورت ناپذیری او اولین تصورهای تجسم بخشیدن به ماوراء طبیعت را نفی می‌کند. ولی در دین های چندخدایی حالت انسانی تر خدایان و روابط شبه انسانی آنها با یکدیگر و حتی گاه هبوط تفنی شان به میان مومنان راهی گشوده و خیال انگیز است." مقدمات،ص13

"چیزی که همیشه یک جوینده آثار نمایشی ایران باستان انتظار دارد این است که از آن روزگار دستنویس نمایشنامه‌ای بیابد و این انتظار با دانستن اینکه پایه‌ی نمایش ایران عوام بوده اند نابجا است. زیرا اساس نمایش‌های نمایشگران عامی _که دانش نوشتن نداشتند_ بداهه گویی و آفرینش حضوری بوده است نه نسخه های از پیش آماده شده، و این نمایش‌ها سینه به سینه و نسل به نسل با تغییراتی تکرار می‌شده است تا روزی فراموش شود." نمایشهای پیش از اسلام،ص47

"ضربه‌ی مهم را از رواج افتادن قهوه‌خانه ها وارد کرد. قهوه‌خانه که روزگاری محل نشست و برخاست مردمی از طبقه‌های گوناگون بود و نمایشخانه ای برای این بازی‌ها، بر اثر غلبه‌ی روال‌های تازه به تدریج شور و زندگی خود را از دست داد و بازیگرانش پراکنده شدند. وضربه‌ی قطعی را تغییر سلیقه ها، زیرا سنتی است در اینجا که اگر بخواهند چیز تازه‌ای را بدست بیاورند، اول آنچه دارند از دست می‌دهند و بعدهم آن چیز تازه را به دست نمی‌آورند. بگذریم." نمایشهای عروسکی،ص108

"قلم قاصر نویسنده که سعی دارد به نحوی از پیچ و خم‌های موانع رسمی بگریزد و ردپایی به جا نگذارد معلوم می‌کند که او سوابقی از نظر نگارش متن در پشت سر نداشته است، و این سوال پیش می‌آید که آیا همین متن نداشتن نمایشها و سنت فی‌البداهه بازی کردن که هزار و اند سال سابقه‌اش روشن است راستی خود یک نوع فرار از این موانع و گم کردن ردپا نبوده است؟" نمایش‌های شادی‌آور،ص183

"امروزه هنوز چند پیرمرد هستند که در طول خیابان سیروس بالا و پایین می‌روند و کسی نمی‌داند که اینها روزگاری قوی‌ترین بازیگران نمایش‌های شادی آور ایران بوده‌اند." نمایش‌های شادی‌آور،ص200

"از یکی دو قرن پیش غرب با قیافه‌ای مهاجم و مستعمره‌چی و صادرکننده و غیره به شرق روکرد. در این برخورد خودش مبهوت منابع عظیم سنتی و عرفانی و فرهنگی شرق شد و شرق را هم مبهوت نیروی آتشبار و تبلیغات و مدنیت صنعتی خود کرد. هرکدام از طرفین با اقتباس‌هایی از یکدیگر به جبران کمبودهای خود پرداختند، ولی این مبادله درهمه جا به یک میزان و همسنگ صورت نگرفت. چند کشور شرقی مثل ایران _ که همیشه در برابر ضعیف بیش از اندازه قدرت نمایی می‌کرده است و در برابر قوی بیش از اندازه ضعف نشان می‌داده است _ در این میانه اتکای به خود را فراموش کردند.
...
غرب که شناخت شرق را از چند قرن پیش آغاز کرده بود، در آنچه گرفت دقت نظری به خرج داد و آن را از صافی شخصیت و فکر انتخابی و انتقادی خود گذراند و با روحیه و بینش و مسائل خود تطبیق داد و عاقبت از آن عنصری غربی بیرون آورد." سرانجام،ص207

"امروزه مراجع برخی اسلوبهای نمایشی فرنگی مثل "تئاتر پیشرو" ، نمایشنامه‌های "ضدنمایش"، "تئاتر مهمل" و یا "فاصله گذاری" را می‌توان طی ارزیابی دقیقی در منابع چینی و ژاپنی و هندی و ایرانی و حتی هندوچینی نشان داد." سرانجام،ص208

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

گنجشکهای مجیدی خوب نمی‌خوانند

آواز گنجشک‌ها ساخته مجید مجیدی پس از به همین سادگی دومین فیلم تحسین شده سال است که من دوستش نداشته‌ام. نمی‌دانم که سلیقه سینمایی من چیزی‌اش شده یا سلیقه صاحبنظران سینمایی و منتقدین تغییر کرده است. شاید هم در این اوضاع نبود فیلم خوب، اهالی سینما مجبورند خود را به همین فیلم‌ها راضی کنند. نمی‌دانم! به هرحال آواز گنجشک ها به هیچ وجه فیلمی نبود که انتظارش را داشتم. فیلمی که در جشنواره حتی تحسین امیرقادری، که سلیقه‌اش را می‌پسندم، را نیز برانگیخت و همه اهالی سینما متفق القول آن را شاهکاری دانستند و بین فیلم‌های مطرح دیگر سال آن را واجد شرایط شرکت در اسکار تشخیص دادند. من هم انتظار داشتم شاهکاری ببینم، اما با فیلمی بسیار معمولی مواجه شدم.

اولین انتظار من از یک فیلم خوب این است که به زور به تماشایش ننشینم. اینکه فیلم آنقدر مایه داشته باشد که دو ساعت مرا درگیر کند . اما آواز گنجشک‌ها چنین فیلمی نیست. دلیل اصلی آن هم به نظرم ضعف داستانی آن است. آواز گنجشک‌ها یکی دیگر از همان نمونه های قربانی شدن داستان به پای حرف و نظر سازنده است. تنها گره داستانی آن، گم شدن شترمرغ در آغاز فیلم است که آن هم همان ابتدا با پیدا نشدن شترمرغ و اخراج کریم تمام می‌شود. پس از آن تمام فیلم چیزی نیست جز این سو و آنسو رفتن ها و مسافر بردن های کریم با موتور و آوردن اثاث کهنه به خانه. واقعا چرا باید تماشاگر بخواهد چنین تصاویری را ببیند؟ کاش این عادت برخاستن وسط فیلم و ترک سالن سینما را من هم داشتم. در این صورت بدون شک سالن سینما را ترک می‌کردم.

آواز گنجشک ها چیزی نیست جز یک بیانیه اخلاقی و آموزشی آشکار. تماشاگر تنها بیننده حرف ها و نتیجه گیری های کارگردان است و بس. هیچ چیز فیلم به تماشاگر واگذار نشده. کارگردان اوج و فرودهای اخلاقی یک آدم را آنطور که خود می‌خواهد به نمایش می‌گذارد و درنهایت نتیجه گیری می‌کند. بگذارید نگاهی به داستان فیلم بیندازیم...
کریم کارگر مزرعه پرورش شترمرغ است. پس از فرار یک شترمرغ و اخراج از آنجا ابراز می‌کند که از شترمرغ ها خسته شده. بنابراین به تهران می‌رود و با موتور خود به مسافرکشی می‌پردازد. کم کم او گرفتار فضای شهری می‌شود و از اصل خود دور می‌افتد. .وقتی که با هزارتومانی که مسافری اشتباها به او داده خرید می‌کند به اندازه همان هزار تومان از کیسه او کم می‌شود و بدین ترتیب تماشاگر می‌فهمد که حرام خوری کار خوبی نیست و عاقبت ندارد. بعد کریم گرفتار مادیات میشود و تیر و تخته های کهنه و داغان را از اینجا و آنجا برمی‌دارد و به خانه می‌آورد. از همه بدتر اینکه او به همسایه اش روا ندارد و حاضر نیست از این تیر و تخته های اسقاط به دیگران هم بدهد. بنابراین همین تیر و تخته‌ها آواری می‌شود و روی سرش خراب می‌شود. بدین ترتیب او با دست و سر و پای شکسته خانه نشین می‌شود. باز هم تماشاگر می‌فهمد که نباید به این مادیات بی ارزش دل بست. یک شب از شب‌هایی که کریم در اتاق بغلی دراز کشیده است صدای صحبت پسر خردسال و همسر خود را می‌شنود و تازه می‌فهمد که چه پسر خوب و خانواده دوستی دارد و خلاصه چشمش به روی حقایق باز می‌شود و سرانجام هم به لطف خدا شترمرغ پیدا می‌شود و او با جهان بینی ای تازه به سرکار خود باز می‌گردد و در آن سماع شترمرغ انتهای فیلم احتمالا اصل و ریشه خود را می‌بیند.
به جرأت می‌گویم که این میزان شعارزدگی و بار آموزشی علنی را این روزها جز در سریال‌های تلویزیونی سطح پایین نمی‌توان سراغ گرفت. چطور می‌توان فیلمی که اینگونه موعظه می‌کند و پند می‌دهد و خود می‌برد و خود می‌دوزد را فیلم خوبی دانست؟ نمی‌دانم چطور برخی از منتقدین بیانیه انسانی، اجتماعی آواز گنجشک‌ها را با بچه‌های آسمان مقایسه می‌کنند. واقعا این شعارزدگی و تحول سطحی شخصیت در آواز گنجشک‌ها با خلوص و سادگی ذاتی خواهر و برادر بچه های آسمان هم تراز است؟

کمی هم از رضا ناجی بگویم که بخاطر این فیلم، بهترین بازیگر جشنواره برلین شده است. انصافا بازی او در فیلم بد نیست. اما برای تماشاگر ایرانی که پیش‌تر تمام شیرین کاری های او را در فیلم های دیگر مجیدی دیده، حضورش جذابیتی ندارد. بدین ترتیب شوخی ها و شیطنت های او هم که ظاهرا قرار است برگ برنده کارگزدان و عامل جذابیت باشد، کارکرد خود را از دست می‌دهد.

در پایان اشاره ای هم می‌کنم به یک سکانس فوق العاده و بی نظیر در فیلم. سکانس ریختن سطل پر از ماهی و تلاش بچه ها برای نجات ماهی ها دیدنی و نفس گیر است و دیدن آن به همه فیلم می‌ارزد.

تعجب می‌کنم از کسانی که آواز گنجشک ها را به اسکار فرستادند. من انتظار هیچ موفقیتی از این فیلم در اسکار ندارم. البته امیدوارم اشتباه کرده باشم و این فیلم به جمع نامزدهای دریافت اسکار راه یابد. با این حال حتی اگر هم چنین شود بعید می‌دانم که نظرم نسبت به فیلم تغییر کند. همان گونه که پس از سال‌ها فیلم طعم گیلاس با این همه افتخارات، هنوز برایم همان است که بود.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

بخاطر يك نقطه ناقابل

سایت روزنامه کارگزاران متن خاطره‌ای را که استاد عزت الله انتظامی در اجرای سمفونی این فصل را با من بخوان بیان می‌کند، اینجا منتشر کرده است که شاید برای ثبت در تاریخ کار بدی نباشد.
اما در این تبدیل خاطره از آنچه استاد می‌گوید به آنچه روی کاغذ آمده بعضی چیزها تغییر کرده. بعضی از این تغییرها، ناگزیر و به دلیل تفاوت دو رسانه است. طبیعی است که هیچ واژه یا جمله‌ای نتواند شوخ و شنگی‌های استاد را نشان دهد. از جمله جاهایی که او خاطره را بازی می‌کند. مانند دست جنباندن‌های استاد که در متن به "دست‌ها را موزون تکان دادن" تبدیل شده است و البته همان "رقصیدن" خودمان است. از تغییرات اینچنینی می شود گذشت.
با این حال یک چیز در متن نسبت به آنچه استاد می گوید تغییر کرده که به نظرم این تغییر شالوده نوشته را سست کرده و هدف گوینده را از بیان این خاطره از بین برده است. استاد انتظامی در انتهای صحبت های خود چنین می گوید: " هنرمندان ماندند، نا مهربانی دیدند" اما در متن آمده "هنرمندان ماندند، تا مهربانی دیدند"
می‌بینید یک نقطه زیادی چه می کند و چطور مفهوم را از بیخ عوض می کند. البته گمان نمی کنم عمدی در کار بوده و این اشتباه به نظرم سهوی مینماید. زیرا اولا کاراکترهای ن و ت کنار هم هستند و امکان تایپ اشتباه آنها وجود دارد. دیگر اینکه ادامه جمله با "اما" شروع شده و این نشان می دهد که نویسنده می‌خواسته که تقابل دو جمله را نشان دهد و نخواسته آن را پنهان سازد.
به هرحال من هم این را برای ثبت در تاریخ گفتم و آگاهی خوانندگان گفتم. امیدوارم که در نشر اینترنتی مطالب دقت بیشتری شود و نوشته‌ها قبل از انتشار به اندازه کافی بازنگری شوند تا از اینگونه اشتباهات نوشتاری و مفهومی دور باشند.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

از پرواز بر بال‌های خیال تا چاله چوله های خیابان شریعتی

دیشب از دیدن سمفونی این فصل را با من بخوان لذت زیادی بردم. علاوه بر شنیدن نواهای خاطره انگیزی که در دلم تک تکشان را همراه با ارکستر زمزمه می‌کردم، روایت بازیگران از دوران دفاع مقدس و دنباله‌هایش نیز تاثیر گذار بود. به خودم بالیدم از اینکه استاد عزت الله انتظامی در صحبت‌هایش قبل از اجرای سمفونی ایثار، حتی مایی را که تنها کارمان در دوران جنگ، در رفتن از ترس بمب به پناهگاه‌ها بوده را ایثارگر می‌خواند. ایثارگران پنهان. احساس غرور کردم. اما خجالت کشیدم از اینکه مثل خیلی های دیگر درپی رفتن از این مملکت ام. دنبال فرار از سختی‌هایش.
موقع برگشتن فکرم مشغول همین ها بود و از این شوری که کنسرت در من بوجود آورده بود داشتم کیف می‌کردم. خیابان ها خلوت بود، خلوتی بعد از افطار. آرام راندم و از میان قیقاج ماشین‌ها در اتوبان و خیابان‌ها آمدم و خودم را رساندم به خیابان شریعتی. خیابانی که این روزها به همه چیز می‌ماند جز جایی برای عبور و مرور. این طرف بسته، آن طرف کنده، یک جا نشست کرده و یک جای دیگر انبوه خاکی است که تپه ای شده و تا وسط خیابان پیش آمده. کمی جلوتر کامیونی دارد دور می زند و در حالی که سرتاسر خیابان را گرفته، عقب عقب می‌رود تا بار خاکش را خالی کند. از دو سوی خیابان صف ماشین‌هایی است که دنبال گریزگاهی برای رد کردن کامیون می‌گردند.
با خودم فکر می کنم چقدر این سرخوشی کوتاه بود و چه زود سرم به سنگ واقعیت خورد. و چه اندازه فرق است میان جهان خیال انگیز هنرمند و واقعیت زندگی . حس کردم اینکه می گویند هنرمند می‌تواند باعث تلطیف روح جامعه شود راست است. هرچند شاید فقط برای چند دقیقه.
نتیجه اخلاقی؟ نمی‌دانم!
شاید بهتر باشد در خیال زندگی کنیم. به هر حال مهم شاد بودن است. خواه خیالی، خواه واقعی.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

فیلم‌های سفری

فیلم‌های زیادی در تاریخ سینما ساخته شده که تم سفر دارند. نمونه‌ای‌ترین آنها فیلم جاده ساخته فدریکو فلینی است. داستان و درام این گونه فیلم ها بر پایه سفر یک یا چند نفر از جایی به جای دیگر و حوادثی که ایشان در این سفر از سر می‌گذرانند، ساخته می شود. البته طول این سفر مهم نیست. ممکن است تنها یک روز یا حتی چند ساعت طول بکشد.

این روزها همزمان دو فیلم با این تم موضوعی بر پرده سینماهای ایران است. فرزند خاک و ریسمان باز. فرزند خاک درباره زنی است که برای پیدا کردن جسد همسرش به همراه زنی باردار راهی سفر به عراق می‌شود. ریسمان باز نیز درباره دو جوان است که می‌خواهند گاو زخم خورده‌ای را از کشتارگاه به مکانی در شمال شهر برسانند. در هر دو فیلم، شخصیتها در مسیر راه خود برای دستیابی به هدف، با مشکلات و حوادثی روبرو می‌شوند.

بسیار مهم است که در این گونه فیلم‌ها اتفاقاتی که برای شخصیت‌ها در طول مسیر می‌افتد از دل ماجرا و فضا بیرون بیاید و به زور به آن وصله نشود. در این دو فیلم، به نظرم فرزند خاک از این نظر موفق تر است. وقایعی که برای این دو زن می‌افتد باورپذیرتر و محتمل‌تر به نظر می رسند. شاید این به دلیل فضای ملتهب و حادثه خیز این فیلم نسبت به ریسمان باز باشد. اما در فیلم ریسمان باز برخی وقایع به نظرم چندان به فیلم و هدف شخصیت‌ها مربوط نیستند. از جمله فصل تصادف ماشین و رساندن دختر به بیمارستان. به نظر می‌رسد این فصل و بخش‌های دیگری که تعاملات این دو جوان با جامعه بالای شهری را به نمایش می‌گذارد تنها برای نشان دادن تفاوت‌ها و نزدیک شدن به شخصیت این دو جوان صورت می گیرد. البته این به خودی خود بد نیست، اما مشکل آنجاست که این اتفاقات در مسیر داستان قرار ندارند و همانطور که گفتم انگار که به فیلم وصله شده اند.

با این حال قصد مقایسه این دو فیلم و قضاوت درباره اینکه کدام بهتر است را ندارم. اتفاقا هر دو این‌ها، فیلم هایی قابل بررسی و تأمل هستند که دیدنشان خالی از لطف نیست.

۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

باز هم بزنگاه

این چند خط را به انگیزه یافتن سبب مخالفت‌ها و اعتراضات به سریال بزنگاه نوشته ام.

سطحی هستیم، سطحی
نگاه بسیاری از ما نسبت به مسائل گوناگون، سطحی و به دور از ژرف‌نگری است. عادت کرده‌ایم ساده به مسائل نگاه کنیم و فکر نکرده بپذیریم. حتی آموزه‌های دینی ما نیز این سطحی نگری را ترویج می‌کنند. از به زبان آوردن واژه "چرا" بیم داریم. می‌ترسیم دل و دینمان را بلرزاند. از اینکه نظر مخالف را بشنویم، از مواجه شدن با ناشناخته‌ها می‌ترسیم. اعتقادات و افکارمان به مویی بند است و خیال می‌کنیم دیگران نیز چنین‌اند. فکر می‌کنیم هر کس تا مشتی پودر سفید و آتش گل انداخته دید، حتما معتاد می‌شود. اگر واقعا اینطور است و مردم ما اینگونه‌اند و به این راحتی می‌لغزند، پس وای به حال ما که هیچ چیز نیستیم غیر از پز و ادعا و اعتقادات پوشالی و بربادرفتنی. اگر هم چنین نیستیم که فکر کسانی که چنین می اندیشند را باید توهین به مردم دانست.

فیلم بی خاصیت را عشق است
این روزها هرچه فیلم و برنامه ای بی خاصیت تر باشد، راحت تر امکان پخش می یابد. مسئولین ترجیح می دهند مردم فقط پای تلویزیون ها بنشینند و چند ساعتی وقتشان پر شود و گرفتاری هایشان را از یاد ببرند. بی آنکه آب از آب تکان بخورد و تلنگری به کسی وارد شود. هرچه فیلم خنثی‌تر و بی‌خاصیت‌تر باشد، مقبول‌تر است. به عکس اگر فیلمی بخواهد بیننده را به یاد گرفتاری‌هایش بیندازد و کامشان را تلخ کنند و در سرزمین گل و بلبل به یاد خار و خاشاک اندازد، مطرود و بدآموزنده است. عجیب است که همیشه هنر و خلاقیت از آن فیلم‌های دسته دوم‌اند و فیلم‌های بی‌خاصیت، علی‌رغم مقبول تر بودنشان از هرگونه هنری تهی هستند. مقایسه کنید دو سریالی را که همزمان این روزها در حال پخش‌اند: سریال یوسف پیامبر که در آن داستان پرمایه حضرت یوسف با بی‌سلیقگی کامل روایت می‌شود و سریال بزنگاه، سریالی که از هیچ ، همه چیز می‌سازد.

درد پیشرو بودن
همیشه و همه جا، آنانکه چند قدمی از مردمان هم عصر خود، جلوتر بوده‌اند از طرف عامه، واکنش های ستیزه جویانه‌ای دریافت کرده‌اند. عامه مردم عادت دارند روی پرده یا صفحه تلویزیون چیزی جز اندیشه های خود نبینند. اگر کسی حرف دیگری بزند که نفهمند یا ندانند، به جای اینکه منصفانه به درک و شناخت آن پدیده بنشینند و از این راه به دانش خود بیافزایند، به دفع آن پدیده و ستیز با آن کمر می‌بنند. مسئولان نیز در این مواقع ترجیح می‌دهند به جای توجه به ارتقای سطح دانش و سلیقه بینندگان و ایستادن پای آثار پیشرو، آسه بروند و آسه بیایند و بگذارند مردم باز هم همان چیزهایی که دوست دارند و می فهمند را ببینند. بدین ترتیب جرقه‌ای که می‌تواند به شعله ای روشنگر تبدیل شود و راه آیندگان را بگشاید در نطفه خفه می‌شود و باید به انتظار نشست تا دوباره معلوم نیست کی و کجا هنرمندی تجربه دیگری بکند و اندکی به تجربه پیشین بیافزاید.

هنرمند گرامی، این کار را بکن، آن کار را نکن!
مطالب گفته شده بالا نه فقط منحصر به ایران است که می تواند در بسیاری کشورهای دیگر نیز وجود داشته باشد. با این حال چیزی در ایران هست که تائیر آنها را دوچندان می کند و آن نظارت دولتی و دینی بر هنر است. در کشورهایی که این نظارت وجود ندارد به هرحال جنبش های هنری پیشرو راه خود را می یابند و به جلو حرکت می کنند. اما در ایران به دلیل نظارت های افراطی، کوچکترین نشانه‌ها و جرقه‌های هنر متعالی در نطفه خفه می شوند و راه به جایی نمی‌برند.

به خدا ما مردم، کم عقل و صغیر نیستیم. به این راحتی ها هم نمی‌لغزیم. بگذارید ببینیم و بدانیم. پیشرفت اینگونه بدست می آید. نه با پنهان کاری و دور کردن همه چیز از پیش چشم‌ها. راهی که می‌رویم وقتی ارزش دارد که راه‌های دیگر را هم ببینیم. وگرنه چه ارزشی دارد که یک عمر از سر نادانی و نفهمی آنگونه زندگی کنیم که شما می‌خواهید و می‌پسندید!

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

بزنگاه رضا عطاران

این روزها، سریال بزنگاه، کار رضا عطاران ، که به مناسبت ماه رمضان از شبکه 3 پخش می شود، عرصه رزمی شده که دو گروه موافقان و مخالفان در دو سوی آن صف آرایی کرده‌اند. مخالفان عموما به تصویری که این سریال از اعتیاد و مراسم عزاداری به نمایش گذاشته، همچنین به نحوه نمایش روابط اجتماعی و خانوادگی و پاره ای اشارات و کلمات نامناسب در سریال، معترض‌اند. اما موافقان از طنز بدیع و ساختار منسجم این سریال حرف می‌زنند و آن را همچون آینه‌ای می‌دانند که روبروی مردم قرار گرفته است.

در این نوشته و چند نوشته آینده‌ام به این سریال و حواشی آن خواهم پرداخت و هدفم چند چیز است. اول اینکه جای خودم را در این میان تعیین کنم و بگویم که کدام طرفی هستم. دوم اینکه بگویم چرا این سریال را دوست دارم و چرا به نظرم کار موفق و آبرومندی است. سوم اینکه درباره نظرات مخالفین حرف بزنم و بگویم چرا به نظرم طرح این نظرات وارد نیست. چهارم هم اینکه از این فرصت استفاده کنم و به پاره‌ای از رفتارهای مردم که در این سریال نمایش داده شده و در واقع نقد شده، اشاره ای بکنم.

بزنگاه تنها سریال ماه رمضان است که می‌بینم. درواقع تنها سریالی است که ارزش دیدن دارد و خوشبختانه ساعت پخش خوبی هم دارد. بلافاصله بعد از افطار. اینگونه، دور هم بودن پس از افطار با این سریال پیوند می‌خورد و خلاصه هم افطار است و هم تماشا. بعد هم که آدم غذا را خورد و سریال را دید با خیال راحت بلند می‌شود و می رود پی کارش. بی‌آنکه چیز به درد خوری را از دست داده باشد.

بزنگاه شعار نمی‌دهد و این موهبتی است در تلویزیونی که در همه برنامه های آن چه سریال و چه میزگرد و غیره، نویسنده و بازیگر و گوینده همه‌اش دم از مرام و معرفت و پهلوانی و نیکی و خانواده دوستی و کمک به همسایه و از این جور حرفها می‌زنند. البته که همه این حرف ها و کارها خوبند. اما مشکل اینجا است که چیزی جز شعارهای توخالی نیستند. شعارهایی که متظاهرانه و دروغین بودن از سر و رویشان می‌بارد. به راحتی می توان قلابی بودن را در چشم و کلام گوینده این جملات خواند و انتظار داشت که او بعد از برنامه بی اعتنا به مرام و معرفت و این حرفها، زیرآب زنی و کلک اندازی را از سر بگیرد.

بزنگاه اما شعار نمی‌دهد و به همین دلیل است که تاثیر می گذارد. تماشاگر آن را باور می کند. به ویژه از این رو که علی‌رغم طنز بودن، به شدت واقع‌گرا است. آنقدر واقع‌گرا که به تلخی می‌زند و تلخی‌اش جان آدم را می‌سوزاند. همین است که برخی آن را تاب نیاورده‌اند. چون خرده شیشه‌ها و دورنگی‌های خود را در آن می‌بینند.

بزنگاه محملی است که در آن می توانیم سیاهی‌های درون خود را بدون کوچکترین اغماض و پنهان کاری به تماشا بنشینیم. برعکس زندگی واقعی که در آن ظاهر آدم ها یک چیز است و باطن چیز دیگر، در بزنگاه ظاهر آدم‌ها شبیه باطن ایشان شده است. دیگر کسی ادای آدم خوب را در نمی آورد. دست همه برای دیگران رو است. بزنگاه سریالی است که در آن آدم خوب وجود ندارد. همه، مرد و زن و پیر و جوان و حتی آن دختر کوچولوی سه چهار ساله هم دنبال این هستند که چطور از دیگران سوء استفاده کنند. روابط خانوادگی، برادر و خواهر و زن و شوهر و فرزند، همه در این سریال بی معنی و متزلزل است. این را البته نمی‌توان و نباید به کل جامعه تعمیم داد. اما بزنگاه با اگزجره کردن، آنها را تلخ تر نموده و تلنگری سخت و تکان دهنده به بیننده وارد آورده. بزنگاه دنیایی تلخ ساخته که به قول امیرقادری فقط به زور کمدی می‌شود تحملش کرد.

بزنگاه با این حجم شوخی و کمدی، کمدی هایش تکراری نمی شود و از شیرینی آن کاسته نمی شود. برخلاف اغلب سریال های کمدی که پس از اندکی، تر و تازگی خود را از دست می دهند و به قول معروف لوس می شوند. در بسیاری از برنامه ها و سریال ها تا یک شوخی جواب داد و به اصطلاح "گرفت" سازندگان همان را می‌گیرند و آنقدر تکرارش می کنند که از مزه بیافتد و نخ‌نما شود. بزنگاه اما اینگونه نیست. این مساله به چند دلیل است. اول اینکه بزنگاه با وجود کمدی بودن، جدی است و حرفش، حرفی است که حالا حالا ها جا برای گفتن و شنیده شدن دارد. دوم اینکه کمدی ها کشدار نیست و به موقع تمام می شوند. دیگر اینکه نویسندگان به خوبی موقعیت‌های هجو آمیز را در روابط و موقعیت‌های جدی کشف کرده‌اند و نهایت استفاده را از آن برده اند. در هر لحظه از سریال، تماشاگر منتظر یک شوخی بدیع است. شوخی هایی که چون از دل موقعیت بیرون می آیند توی ذوق نمی‌زنند و جذابیت دارند.

با وجود تعدد شخصیت ها، شخصیت پردازی سریال فوق‌العاده است. همه شخصیت‌ها ویژگی‌ها و رفتار خاص خود را دارند و پس از چند قسمت که از سریال گذشته تماشاگر همه را می‌شناسد و نوع رفتار و برخورد و همه ویژگی‌های شخصیتی ایشان برایش روشن است. ضمن اینکه شخصیت‌ها مشابه ندارند و از این رو واقعا شخصیت‌اند و نه تیپ. هرجا که شخصیتی حضوری ،هرچند کوتاه، داشته از تمام قابلیت‌های ذاتی او در غنی‌تر کردن فضا و موقعیت استفاده شده است. به نظرم این بهترین کار سروش صحت در مقام نویسنده تا به امروز است. هیچ یک از نوشته های صحت تا به حال قابل بحث و توجه نبوده. از این جهت نیز بزنگاه یک استثنا است.

قبل از ماه رمضان با خودم عهد کرده بودم که امسال دیگر هیچ سریالی نبینم. چون به نظرم بیش از آنکه فایده‌ای داشته باشند وقت آدم را می گیرند. مثل پارسال که هر شب سه چهار ساعت از وقت مفیدم تلف می شد. با این وجود روز اول رمضان نشستم و هر چهار سریال را دیدم. به این قصد که اگر سریالی واقعا ارزش دیدن داشت از دستش ندهم و از تماشایش نگذرم. از بین سریال شیک و خوش سر و ظاهر روز حسرت و سریال شعاری مثل هیچ کس و کمدی بی مایه و تکراری مامور بدرقه و همین بزنگاه، تنها دستپخت رضا عطاران به دلم نشست. با اینکه از تصاویر چشم نواز و خانه‌های اعیانی و قیافه‌های مدل بالا در آن خبری نبود. خلاصه شدم بیننده ر و پا قرص بزنگاه و از این جهت خوشحالم و به هیچ وجه احساس کسی که وقتش تلف شده را ندارم. با این حال بعید می‌دانستم که این سریال تااین حد جنجالی شود و موافق و مخالف پیدا کند. خوشحالم که همه آنها که قبولشان دارم بزنگاه را پسندیده‌اند. دست رضا عطاران درد نکند. امیدوارم بزنگاه تا به آخر همین‌گونه در اوج بماند و از گزند بدخواهانش در امان بماند.

در مطالب آینده به امید خدا بیشتر به حاشیه‌های این سریال خواهم پرداخت.

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

م ح س ن م خ م ل ب ا ف

داشتم داخل کارتن های بسته بندی شده کتابهای قدیمی‌ام جستجو می‌کردم که چشمم خورد به کتابی و یاد حماقت خودم افتادم و فریبی که روزگاری خوردم.

وقتی نوجوان بودم و سینما برایم تازه جدی شده بود، یک نام در سینمای ایران برایم پر رنگ‌تر از بقیه بود. هرچند که الان شرم دارم از اینکه این نام را به زبان آورم و برای اینکه چند خطی درباره اش سیاه کنم باید کلی با خودم کلنجار بروم. اما آن موقع برای من او مهمترین نام بود. محسن مخملباف . البته دیگران هم بودند و فیلم می ساختند. اما مخملباف بیش از بقیه در کانون توجه بود. با مهرجویی و بیضایی و دیگران بعدتر وقتی که شناختم از سینما بیشتر شد و توانستم از میان جار و جنجال‌های مرسوم، خودم را بیرون بکشم و با چشم خودم به آثار نگاه کنم، آشنا شدم.

مخملباف از ناصرالدین شاه آکتور سینما برایم جدی شد. این فیلم که از قضا آن را بهترین فیلم او می‌دانم را البته آن موقع نفهمیدم. بعدتر هنرپیشه را دیدم که فیلم همه فهم‌تری بود و آن موقع مطرح شد . بخصوص به دلیل حضور ستارگانش ، عبدی، معتمد آریا و پطروسیان که ستاره های آن زمان بودند. همان زمان اوج شهرت و فعالیت های محسن مخملباف هم بود. نوشته هایش منتشر می‌شد و طرفدار داشت. مخصوصا داستان کوتاه مرا ببوس سر و صدای زیادی به پا کرد.

من هم با فیلم ها و نوشته های او همراه شدم. من که تازه داشتم وارد دنیای آدم‌بزرگ‌ها می‌شدم و اندیشه های سنتی چندان به مذاقم خوش نمی‌آمد، خواندن نگرش های نسبیتی مخملباف و دانستن اینکه آدم بزرگی چون او هم چنین اندیشه‌هایی دارد برایم خوشآیند بود و به من پر و بال می‌داد. که وقتی در جمعی بحثی درمی‌گرفت، من هم این سوال نسبیتی و فلسفی ابدی را مطرح کنم که اگر من به جای ایرانی مسلمان زاده، یک آمریکایی مسیحی یا بودایی یا لامذهب بودم چه می شد؟ در همان نوجوانی و خامی با افراد مذهبی خانواده خصوصا کهن‌سال‌ها بحث می‌کردم و به حساب خودم با طرح این مساله آنها را خلع سلاح می‌کردم و چیزی می‌گفتم که دیگر کسی نتواند جوابی به آن دهد. این مربوط به زمانی است که با نوبت عاشقی مخملباف زندگی می‌کردم. بعدتر قصه سلام بر خورشید او را خواندم که آن هم آن زمان به نظرم شاهکاری آمد. مجموعه دوجلدی گنگ خوابدیده را خریدم و بعضی قسمت هایش را خواندم. فیلم گنگ خوابدیده را که هوشنگ گلمکانی درباره مخملباف ساخته بودم دیدم. به فیلمهای قدیمی ترش برگشتم. عروسی خوبان و دستفروش و بایسیکل ران. خلاصه مخملباف را قبول داشتم. خیلی قبول داشتم.

بین سلام سینما و گبه و نون و گلدون، گبه به نظرم فیلم بهتری بود. سلام سینما تجربه‌ای بود که قواعدش را خودش می‌ساخت و از این نظر صحبت درباره چند و چون و مقایسه آن زیاد وارد نبود. بعد هم نون و گلدون و سکوت و دو فیلم از مجموعه قصه‌های کیش. آخرین فیلمهایی که از مخملباف در ایران اکران شد.

پس از آن مخملباف با خانواده‌اش که همگی به مدد او فیلمساز شده بودند، ایران را ترک کرد و این آغاز افول او بود. البته تا مدتها فیلمی از او ندیده بودم و مخملباف برایم چهره ای محو شده بود. چهره ای که گویی تمام کوشش خود را برای کمک به ساخت فیلم‌های دیگر اعضای خانواده خود می‌كرد. این را از اخباری که درباره او و خانواده‌اش به گوشم می رسید، می‌دانستم.

تا اینکه دو فیلم فریاد مورچگان و جنسیت و فلسفه به دستم رسید و حیرت کردم که کارگردانی که زمانی آنقدر اندیشه و کارهایش برایم قابل احترام بود به کجا رسیده است. از این همه سطحی نگری و شعار زدگی حیرت کردم. از این تصاویر خام دستانه و درهم و برهم. گیریم که مخملباف نگرش های خود را تغییر داده و دوست دارد بی قید و بند هر چیزی را روی پرده به نمایش بگذارد، اما آیا او سینما هم از یادش رفته است؟ چرا فیلم های او اینقدر بی سلیقه و دور از استاندارد شده‌اند؟ این مگر آن مخملباف نیست که ناصر الدین شاه... را ساخت؟ مگر آن نیست که تصاویر چشم نواز گبه را خلق کرد؟ یعنی در نبود محمود کلاری و دیگر عوامل حرفه‌ای سینمای ایران، باید فیلم‌های او به این روز بیافتند؟

از صحبت درباره اندیشه های عجیب و غریب و تصاویر بی پرده او در این دو فیلم می گذرم.

خانواده مخملباف، اکنون به کارخانه ای تبدیل شده که سالی چند محصول یک شکل و بی کیفیت بیرون می دهند. فرزندان مخملباف تحت تاثیر پدر تبدیل به کپی های دست چندم او شده‌اند.

وقتی داشتم کارتن کتابهای قدیمی‌ام را جستجو می کردم چشمم به کتابهای مخملباف افتاد. نوبت عاشقی و سلام بر خورشید. یاد شیفتگی بیهوده خودم افتادم و افسوس خوردم. این کتابها اکنون برایم جز دروغ پردازی های یک هنرمند تمام شده چیزی نیست. علی‌رغم اینکه این کتابها را خوب به یاد دارم و هنوز معتقدم به عنوان اثری مستقل از نویسنده، بسیار قابل اعتنا و خواندنی هستند. اما دیگر نمی‌توانم کاری از مخملباف بخوانم. دیگر مخملباف را قبول ندارم. شاید آواز خوش باشد اما آوازه خوان دیگر برایم آن آوازه خوان نیست. می دانم بد است که اثر هنری را به همراه خالق آن می‌سنجم. اما در مورد مخملباف نمی توانم چنین نباشم. او را می بینم که رنگ دیگری شده و کسی شده که نمی‌شناسم و نمی فهممش. حیف!

پ.ن. پس از نوشته‌ام درباره عباس کیارستمی، این دومین نوشته پیاپی من در این وبلاگ است که با حیف! تمام شده.

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

تلخ و شیرین عباس کیارستمی

بالاخره کسی پیدا شد و از عباس کیارستمی انتقاد کرد. ظاهرا این بار فیلم شیرین، آخرین ساخته کیارستمی کام ونیزی‌ها را تلخ کرده و دادشان را درآورده است. البته از این اتفاق خوشحال نیستم اما برایم چندان غیر منتظره هم نبود.

کیارستمی هیچگاه فیلمساز مورد علاقه من نبوده و به جز یک فیلمش که بسیار دوست دارم با هیچ کدام از فیلمهایش ارتباط برقرار نکرده‌ام. همیشه هم از اینکه مورد توجه خارجی ها قرار گرفته تعجب کرده‌ام. با اینکه خوشحالم از اینکه فیلمسازی از ایران در میان بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینمای جهان جای گرفته اما دلیلش را نمی فهمم. نمی فهمم که از چه چیز فیلم های کیارستمی خوششان می آید. فرانسویان کسانی هستند که او را کشف کردند و به این سطح رساندند و از این رو گمان می کنم ایشان برای پاسخگویی به این سوال بهترین افرادند.

اعتماد به نفسی که کیارستمی از تایید مجامع بین المللی گرفته باعث شده که او دست به هر تجربه ای بزند. اشعار حافظ و سعدی را دوباره به سلیقه خود روایت کند و تعزیه و عجیب‌تر از آن اپرا اجرا کند! هیچ کس هم نبوده که نظر مخالف جدی نسبت به فعالیت های او ابراز کند. البته کارهای او به من و دیگری مربوط نیست و او حق دارد دست به این تجربه ها بزند. با این حال این حق برای ما هم محفوظ است که نظر خود را نسبت به کارهای او ابراز کنیم.

و حالا فیلم شیرین. این فیلم را ندیده ام و نمی دانم اعتراض ونیزی ها بجا بوده یا خیر. با این حال بطور کلی راهی که کیارستمی در این سال ها رفته را دوست ندارم. پس از زیر درختان زیتون که شاهکار و نقطه اوج همه دوران کاری کیارستمی است، او از هر کار به کار بعدی افت کرده است. حتی طعم گیلاس که کیارستمی را بر قله سینمای جهان نشاند به نظرم فیلم پرمایه ای نبود. الان هم که او به جای فیلمساز تبدیل به هنرمند همه فن حریفی شده که در هر زمینه‌ای طبع آزمایی می‌کند و اغلب هم موفق نیست.

راجر ابرت منتقد نامی، در نقدی که بر طعم گیلاس نوشت اين فيلم را به آن پادشاه تشبیه کرده که برهنه میان مردم رفت و مردم از لباس فاخر او تعریف کردند. تنها یک کودک، جرأت کرد که بگوید پادشاه لخت است. حالا ونیزی ها شده اند آن کودک.

کاش کیارستمی بخاطر عاشقانه‌ی زیر درختان زیتون‌ اش که به نظر من نه تنها بهترین فیلم او که یکی از شاهکارهای تاریخ سینمای ایران است، مطرح می شد. در آن صورت بود که بدون شک و شگفتی، شاد می شدیم از اینکه حق به حق دار رسیده و فیلمی از ایران به جایگاهی که سزاوار آن بود دست یافته. حیف!

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

افسوس ندیدن دوباره عروسی خون

مزه بعضی چیزها تا آخر عمر زیر زبان آدم باقی می‌ماند. به ویژه وقتی که می‌دانی دوباره امکان تجربه کردنش پیش نمی‌آید، این مزه با افسوسی می‌آمیزد.
مزه تماشای دوباره نمایش عروسی خون، با همان متن و کارگردانی و گروه، یکی از آنها است...

پ.ن. عروسی خون نام نمایشنامه‌ ای است از فدریکو گارسیا لورکا که توسط احمد شاملو ترجمه شد و دکتر علی رفیعی سالها پیش آن را به روی صحنه برد و در آن بازیگرانی چون گوهر خیراندیش، مریم سعادت، شبنم طلوعی و ... بازی کردند.

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

درباره "همیشه پای یک زن در میان است" ساخته کمال تبریزی

فیلم "همیشه پای یک زن در میان است" از همان ابتدا که خبر ساختش منتشر شد با توجه به کارگردان و بازیگران نامدارش فیلمی توجه برانگیز و وسوسه کننده به نظر می‌رسید. مخصوصا بعد از منتشر شدن عکس‌ها و کلیپ و پشت صحنه‌های آن. هنگام جشنواره، این فیلم هم مانند سایر فیلمهای مطرح مورد توجه خاص ممیزین قرار گرفت و صحبت از جرح و تعدیل و عدم نمایشش به گوش رسید. این هم عطش دیدن این فیلم را بیشتر می کرد و بر خاص و قابل توجه بودن فیلم صحه می‌گذاشت.
اما وقتی منتقدان فیلم را دیدند، به سردی با آن برخورد کردند و اتفاق نظری مبنی بر ضعیف بودن فیلم نزد ایشان حاصل شد.
این چند مدتی هم که از اکران عمومی آن گذشته علی رغم فروش خوب فیلم، با اغلب دوستان و آشنایانم که فیلم را دیده‌اند وقتی صحبت می کردم از فیلم اظهار رضایت نمی کردند و حداکثر به دلیل بازی برخی از بازیگران، فیلم را قابل تحمل می‌دانستند.
با چنین پیش زمینه فکری به دیدن فیلم رفتم. ازبرآیند نظر منتقدین و مردم انتظار داشتم فیلمی ببینم با بازی های خیره کننده اما با داستان و ساختاری پراکنده و نامنسجم. همینطور هم بود. با این وجود از فیلم بدم نیامد، هرچند که می‌شد فیلم بسیار بهتری باشد.
خط داستانی باریک کمرنگ
همیشه پای... فاقد داستان در قالب آشنای آن است. داستان همیشه پای... یک خط باریک کمرنگ است که در پس زمینه سکانس های فیلم حضوری ناپیدا دارد. در چنین فیلمی بار اصلی جذابیت بر دوش تک‌تک سکانس‌ها است و نه کشش های داستانی و بافت دراماتیک. این البته عیب تلقی نمی شود. چون همیشه پای... فیلمی کمدی است و از فضایی فانتزی برخوردار است و ظاهرا بنایش بر این بوده و نوع کمدی‌اش این رویکرد را ایجاب می کرده. هر سکانسی که در فیلم همیشه پای... خوب از کار درآمده، لحظات خوب فیلم را رقم زده و هر سکانسی که ضعیف ساخته شده باعث افت و ضعف فیلم گردیده است. ضمن اینکه یک ضعف مهم در فیلم وجود دارد. اینکه اجزا و سکانس‌های فیلم ارتباط محکمی با هم ندارند و شکل آیتم های طنز مستقلی را گرفته اند.
در فیلم هم سکانس‌های خوب هست و هم سکانس های ضعیف. سکانس‌های خوب حاصل شخصیت‌های جذاب، موقعیت‌های نمایشی مناسب و دیالوگ‌ها و شوخی‌های درست و حساب شده است. فقدان هر یک از این سه عامل منجر به سکانسی ضعیف شده است.
بازی ها و شخصیت ها
بخش زیادی از بار فیلم بر دوش شخصیت‌های آن است. می توان گفت نقش شخصیت‌ها در جذاب‌تر کردن فیلم بیش از موقعیت‌ها و رخدادها است. هرجا شخصیت بر موقعیت غالب شده، سکانس خوب از آب درآمده. به عکس هروقت که موقعیت ضعیف بوده یا شخصیت اصلی صحنه یکی از چند شخصیت جذاب فیلم نبوده، سکانس هدر رفته است.
رضا کیانیان در فیلم، شخصیتی بی نظیر و ماندنی در سینمای ایران خلق کرده است. بخصوص در سکانسی که به مریم پیشنهاد ازدواج می دهد تماشاگر را شگفت زده و شوکه می کند. گلشیفته فراهانی عالی است و حس مظلومیت و در کنار آن انتقام جویی موجود در نقش را یکجا منتقل می کند. مهران مدیری مثل همیشه بازی‌اش بیرونی است و موفق می‌شود آنچه از این نقش انتظار می رفته ایفا کند. با این حال حضور او به جذابیت اثر نمی‌افزاید و تنها ظاهر و شکل و شمایل اوست که برای تماشاگر تازگی دارد. آن هم تنها برای چند لحظه. حسن معجونی در نقش کوتاه مامور نیروی انتظامی فوق‌العاده است. همچنین صبا کمالی هم در ارائه تیپ منشی، موفق است.
از سوی دیگر شخصیت پدر و مادر مریم ،بویژه پدر، حضوری آزار دهنده و عصبی کننده دارند. همچنین شخصیت خدمتکار هم علی رغم حضور نسبتا زیادی که دارد و تلاشی که برای شیرین‌تر شدن می‌کند کاملا زاید است و هیچ چیز به فیلم اضافه نمی کند. شخصیت همکار مرد مریم هم با نوع گویش زنانه‌اش هیچ جذابیتی ندارد. اغلب شخصیت های گذری و کوتاه فیلم بیش از آنجه جذاب باشند، آزار دهنده اند.
حبیب رضایی با اینکه مسئولیت بازیگردانی و انتخاب بازیگران را به عهده داشته، ظاهرا از خودش غافل شده و بازی اش بی حس و حال و یکنواخت از کار درآمده.
زنان دغل‌باز، مردان هوس‌ران
تاکید زیاد فیلم بر موضوع مکر زنانه و سستی‌های مردانه به فیلم ضربه زده.اغلب سکانس‌های با این تم موضوعی سطحی و شعاری از کار درآمده اند. از جمله سکانس تصادف پشت سر هم ماشین‌هایی که برای مریم ترمز می کنند. ضمن اینکه این صحنه قبلا در همین فیلم تکرار شده بود و اگر هم قرار بود جذابیتی می داشت تکرار آن باعث از بین رفتن جذابیتش می شد. از دیگر سکانس‌های قابل اشاره در این مورد سکانس انتظار حبیب رضایی در رستوران و سکانسی که حبیب رضایی، دختر دزد را سوار می‌کند را می‌توان نام برد که هیچ کدام سکانس‌های قابل توجهی نیستند. به نظرم همه این سکانس‌ها را می‌شد از فیلم در آورد و نه تنها چیزی از فیلم کم نمی‌شد بلکه باعث ارتقاء سطح آن نیز می گردید.
نتیجه
همیشه پای یک زن در میان است فیلم کوتاه خوبی می شد اگر نیمی از شخصیت‌ها و موقعیت‌ها و شوخی‌های آن حدف می‌شد، یا اینکه پرداخت مجددی در فیلمنامه آن صورت می‌گرفت و شخصیت‌ها و موقعیت‌ها جایگاه خود را در اثر پیدا می‌کردند. کلا ضعف اصلی فیلم، از فیلمنامه آن ناشی شده.

۱۳۸۷ شهریور ۳, یکشنبه

همانندی چهره عباس کیارستمی و آکیرا کوروساوا


عباس کیارستمی برای ایران همان نقشی را بازی می کند که روزگاری آکیرا کوروساوا برای ژاپن ایفا می کرد. هر دو ایشان، نماینده و شناساننده سینمای کشور خود به جهانیان بوده اند. اگر کوروساوا با هفت سامورایی، راشومون، سریر خون و دیگر فیلم هایش ژاپن را در سینما مطرح کرد، ‌کیارستمی با خانه دوست کجاست، زیر درختان زیتون و طعم گیلاس برای ایران چنین نمود.

اما این دو نه فقط به دلیل کاری که انجام داده اند شبیه‌اند که چهره هایشان نیز بسیار همانند است. به تصویر ایشان نگاه کنید. این طور نیست؟

به نظر شما این همانندی چهره تصادفی است؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

گلشیفته فراهانی و لئوناردو دی‌كاپریو در کنار هم


Body Of Lies . این نام فیلمی است که ریدلی اسکات در حال ساخت آن است. ریدلی اسکات کارگردان معتبر آمریکایی است که او را با فیلم های گنگستر آمریکایی ، گلادیاتور، هانیبال، ‌تلما و لوئیس و بسیاری فیلم‌های مطرح دیگر می شناسیم. در فیلم Body Of Lies، لئوناردو دی کاپریو و راسل کرو بازی می کنند. اما آنچه این فیلم را برای ما ایرانی ها متمایز می سازد حضور یک بازیگر و ستاره ایرانی در آن است. بازیگر جوانی که با فیلم درخت گلابی استاد مهرجویی پا به دنیای بازیگری نهاد و با میم مثل مادر و سنتوری درخشید و به اوج رسید: گلشیفته فراهانی.
پس از فیلم بادبادک باز که پیش از این مهمترین تولید بین المللی با حضور یک بازیگر ایرانی (همایون ارشادی) بود، این بار گلشیفته فراهانی در فیلمی تراز اول با بزرگترین و مشهورترین ستارگان هالیوودی همبازی است و این افتخاری است برای همه ما. زنده باد گلشیفته فراهانی که نام ایران را اینچنین در مجامع هنری مطرح می کند و تصویر تاسف برانگیزی که در دید دیگران از ما ایرانی ها وجود دارد می شکند. به او تبریک می گویم و امیدوارم این بازیگر فهیم سینمای ایران با هوش و درکی که از او سراغ داریم از این راه به سلامت بگذرد و از گزند تنگ نظران و تلخ اندیشان در امان بماند.
امید موفقیت فراوان برایش دارم و منتظر دیدن کارهای بهتر از او هم در ایران و هم در آن سوی مرزها هستم.

منابع دیگر برای مراجعه و کسب اطلاع:
مشخصات فیلم در سایت imdb
توضیحات بیشتر در رابطه با داستان فیلم و نقش گلشیفته فراهانی در آن

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

سایت پاس‌پارس

نزدیک به دو سال است که در این وبلاگ مطلب می نویسم. از میان نوشته هایم می توان به علایق و دل مشغولی هایم پی برد. اینکه سینما و ادبیات و بطور کلی هنر را دوست دارم و مهرجویی برایم پیر و مراد است. اینکه چقدر به بیضایی و دانش و هنرش احترام می گذارم. اینکه سرزمینم را دوست دارم و دلم برای آنچه که به روزش آمده می‌گیرد و می‌سوزد.
از سویی رشته‌ تحصیلی‌ام نرم افزار است، رشته ای که نه از سر اجبار محض که با علاقه نسبی انتخابش کردم و آن هم برایم جدی است و در وبلاگ دیگرم تا حدودی به آن پرداخته‌ام.

مدتی بود که برای نظم دادن به همه فعالیتها و نوشتن های اینترنتی ام به فکر یک سایت مستقل افتاده بودم. سرانجام این کار را انجام دادم و سایت پاس پارس را به همین هدف راهش انداختم.
پاس‌پارس برایم مثل یک نوزاد است (این را از ظاهر ساده‌ و رنگ پریده‌اش می‌شود فهمید). هنوز خیلی کار دارد تا راه بیافتد و بالغ شود (اميدوارم كه بشود). خیلی فکر و ایده برایش دارم که با توجه به کمبود وقتی که دارم امیدوارم کم‌کم بتوانم عملی‌شان کنم. فعلا لینک های جالب سایت های دیگر را از این وبلاگ به پاس‌پارس برده‌ام که می‌توانید در آنجا آن را پی بگیرید. در ضمن لطفا مرا از نظرات خودتان محروم نکنید. هرچه به ذهنتان می رسد در مورد محتوا و طراحی سایت به من بگویید. ممنونم...

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

نمایش ساز در تلویزیون

در تعطیلات هفته گذشته، تلویزیون برنامه ای 12 ساعته و زنده به مناسبت مبعث پخش کرد. صبح بود و نشسته بودم پای تلویزیون و داشتم این برنامه را تماشا می کردم. در یکی از قسمت‌ها، مجری محترم برنامه بییندگان را دعوت کرد به دیدن کنسرت محمد اصفهانی با ارکستر کامل. این به قول مجری کنسرت شروع شد و من هرچه گشتم نشانی از ارکستر ندیدم. طبق معمول تصاویر صحنه از دور نشان داده می شد. بعضی ها بی حرکت روی صحنه ایستاده بودند که انگار تصویربردار بودند. به نظرم رسید که نوازندگان را پشت این افراد پنهان کرده بودند و این کار را به چنان دقت و ظرافتی انجام داده بودند که کمترین حرکتی از آنها به چشم نمی خورد. شاید هم جای دیگری قایم شده بودند. نمی دانم!
حکایت مشابهی را هم از ویژه برنامه مبعث سال گذشته در اینجا خواندم که در برنامه ای پس از اجرای خواننده، نوازندگان بدون سازهایشان از پشت پرده بیرون آمده اند تا خواننده معرفی‌شان کند و بگوید که هریک چه سازی می زدند.

محمد اصفهانی در گفتگویی در کنار مشکل نبود کپی رایت، مساله عدم نمایش ساز در صدا و سیما را ناشی از ابهام ذهنی مسئولان و متولیان فرهنگی مملکت می داند و چنین میگوید:"حکایت موسیقی در این مملکت حکایت آن بچه‌ی سر راهی است که نه در خانه جایی دارد و نه بیرون از آن و انگار سرنوشتش این است که همواره کنار در بماند. گاه به ضرورتهایی دست نوازش بر سرش می کشند و اغلب محکم بر سرش می زنند. اما به هرحال همگان حضور او را معترفند...با این حال به عنوان یک شهروند ایرانی پیشنهاد می کنم بیاییم و یک بار برای همیشه تکلیف این بخش مهم از فرهنگ سرزمینمان را مشخص کنیم. یا تعطیلش کنیم یا به طور جدی به آن بپردازیم". او در جایی دیگر از این گفتگو به مساله همپایی عقل و شرع در دین اشاره می کند و می گوید "مسئله عقل و شرع، معادله ای دو طرفه است که از هر طرف به جواب می رسد. حال چگونه بحث موسیقی و حواشی آن مثل نمایش ساز در تلویزیون و حمل انواع سازها در مجامع عمومی مثل کنسرت‌ها و خیابان‌ها و آموزشگاه‌ها و غیره به لحاظ عقلی و شرعی دچار تباین شده است؟"

حسین علیزاده در گفتگویی دیگر چنین می گوید که "من حاضر نیستم پشت گلدان بنشینم و ساز بزنم. چرا که با این کار به خودم و ارزش‌هایی که مادرم، خانواده ام و جامعه برای من به وجود آورده اند، توهین می کنم. در حال حاضر مذهبی ترین متون را با ساز اجرا می کنند اما خود ساز را نشان نمی دهند" .

سعید فرج پور در مصاحبه ای گفته "هنوز بعد از گذشت سه دهه از وقوع انقلاب، نمایش ساز در رسانه ملی حل نشده است و هیچ کس هم در این زمینه جوابگو نیست. به همین خاطر است که بسیاری از مردم و جوانان حتی سازهای ما را هم نمی شناسند و این مهم ترین مشکل ماست. گوش مردم هنوز با ترکیب سازهای سنتی ایران آشنا نیست. در این شرایط چگونه می توان فعالیت کرد و امیدوار بود که تاثیرگذار باشد؟"

در مقاله ای از محمد جواد بشارتی دلایل سازمان صدا و سیما برای نمایش ندادن ساز در تلویزیون را به شرایط جامعه ، مسائل مذهبی و حتی به پذیرش جامعه و مردم نسبت می دهد. همچنین از قول مدیر پیشین مرکز موسیقی عنوان شده که هنوز توان پذیرش این مساله در جامعه وجود ندارد.

وضعیت نمایش ساز و بطور کلی موسیقی ایران،یکی دیگر از پدیده هایی است که حاصل اعمال نظرهای سلیقه ای و بی قانونی در حوزه فرهنگ و هنر است. پدیده ای که در بخش های دیگر فرهنگ و هنر نیز به چشم می خورد. از جمله سینما و نقاشی و سایر هنرها. مشکلی که گریبانگیر فیلم سنتوری شد نیز نمونه ای دیگر از این رویکرد سلیقه ای و فراقانونی است

نمی دانم چه می شود گفت و به که می شود گلایه کرد و از چه کسی امید داشت؟ به هرحال از ما گفتن بود...

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

معرفی نمایشنامه شب هزار و یکم

شب هزار و یکم نمایشنامه ای است از استاد بهرام بیضایی که در سال 1383 توسط خود استاد در تالار چهارسوی تئاتر شهر به روی صحنه رفته است. این نمایشنامه (یا نمایش) دارای سه نمایش جداگانه است که از نظر موضوعی با یکدیگر پیوند دارند. هر نمایشنامه سه بازیگر دارد:دو زن و یک مرد. در این نوشته نگاهی کوتاه به این نمایشنامه خواهم انداخت و بخصوص بر بخش دوم آن که به نظرم زیباترین است،تاکید خواهم نمود:

شب هزار و یکم / 1
این بخش از نمایش شب هزار و یکم در اجرایی که پیشتر گفتم با این بازیگران به روی صحنه رفت: پانته آ بهرام در نقش شهرناز،بهناز جعفری در نقش ارنواز و حمید فرخ نژاد در نقش ضحاک. این نمایش، هزار و یکمین و آخرین شب پادشاهی ضحاک را روایت می کند.در این شب این دو خواهر آخرین داستان خود را برای ضحاک که همانا داستان هزار شب پادشاهی او است، روایت می کنند و بی پرده با ضحاک از همه چیز سخن می گویند و راز ماندن خود را در کنار ضحاک می گشایند.
در این نمایش شهرناز و ارنواز خواهرانی هستند که هزار شب برای پادشاه داستان ساخته اند و به این ترفند هر شب جوانی را از مرگ رهانیده اند. همانطور که می دانیم این نقشی است که شهرزاد و دین آزاد در هزار و یک شب و سرچشمه اش، هزار افسان داشته اند. بدین ترتیب بیضایی در این بخش از نمایش شب هزار و یکم این دو داستان را در هم می آمیزد و گویی به ریشه اصلی و باستانی آن پیوند می دهد.همانگونه که در مطلبی دیگر نیز گفته ام، بیضایی به این یکسان بودن ریشه های پادشاهی ضحاک و داستان هزار و یک شب در کتاب دیگر خود، ریشه یابی درخت کهن پرداخته است.
نکته دیگر در بخش اول نمایش که مخصوصا در تقابل با بخش های دوم و سوم این نمایش برجسته تر می نماید زبان نمایش است. این بخش از نمایش به روایتی از ایران باستان می پردازد و از این رو زبان نمایش و شخصیت ها یکسره پارسی است.

شب هزار و یکم / 2
این بخش با بازی مژده شمسایی در نقش خورزاد نیکرخ، ستاره اسکندری در نقش ماهک و اکبر زنجانپور در نقش های شریف/عجمی/امیر حرس، به روی صحنه رفت. این نمایش روایت خورزاد نیکرخ و ماهک، همسر و خواهر پور فرخان است که برای یافتن نشانی از او نزد شریف در بغداد آمده اند. پورفرخان کسی است که به درخواست خود شریف و دربار بغداد هزار افسان را به عربی ترجمه کرده. اکنون که اعراب آن را به عربی خوانده اند، محتوای آن به مذاق ایشان خوش نیامده و پور فرخان را در بند کرده اند. همچنین شریف تنها نسخه هزار افسان را از این دو خواهر می گیرد و از بین می برد. این نمایش شرح تاسف بار و اندوه آور ضربه سهمگین عرب بر پیکره زبان و فرهنگ و یادگارهای کهن ایران است.
نمایش، چرخش زبانی از فارسی به عربی و فرهنگ غالب اعراب را در ابتدای نمایشنامه به زیبایی می نمایاند. این چند خط را از صفحات آغازین نمایشنامه با هم می خوانیم:

ماهک: (از رو می خواند) این پیامی است از پور فرخان _
شریف: (تذکر می دهد) که به ترجمه اسمش ابن میمون کردند!
ماهک: (گیج) پسر مزدک دبیر _
شریف: که ابن جرجیس الکاتب ترجمه شد!
ماهک: (گیج تر و سپس شتابزده) به همسر دلبندم خورزاد _
شریف: بنت الشمس بخوانید!
ماهک: (گیج;به خورزاد) در شگفتم که تو را به نام پدری خوانده!
خورزاد: (به شریف) برادرش به من می گفت نیکرخ!
شریف: وجیهه بگویید!
ماهک: آه _ (به نامه بر می گردد) و خواهر تنی ام ماهک _
شریف: به هلال القمر تصحیح کنید.
خورزاد: (شتابزده) دنباله بخوان _
ماهک: در خواهش آن نامه ی دردانه ی دیرین _
خورزاد: (کتاب را نشان می دهد) هزار افسان!
شریف: معنی بگو!
ماهک: همان که گفت.
خورزاد: الف قصص!

این نمایش حکایت نابودی هزار افسان، جاهلیت عرب و ستم اعراب به دانشمند ایرانی و دو بانو، خورزاد و ماهک، است
این نمایش هم روایت شبی هزار و یکم است. هزار و یکمین شبی که پور فرخان به ترجمان هزار افسان گذرانده است.

شب هزار و یکم / 3
اما نمایش سوم که این نقش آفرینان در آن حضور داشته اند: شبنم طلوعی در نقش روشنک، شبنم فرشادجو در نقش رخسان و علی عمرانی در نقش میرخان.
زمان رخداد این نمایش قرن گذشته است و از نظر زمانی نسبت به دو نمایش دیگر به ما نزدیک تر است. از همین رو است که زبان نمایش نیز به زبان امروز بیشتر مانند است. نمایش حکایت زنی است به نام روشنک که دور از چشم همسر در مدت هزار و یک شب، کتاب هزار و یک شب را خوانده است. کتابی که جامعه مردسالار خواندنش را برای زنان مضر می داند و چنین باور دارد که هر زنی که این کتاب را بخواند، خواهد مرد. این نمایش روایت تقابل مرد نادان و زن دانا است.
بیضایی این نمایش را امیدوارانه و با سر خم کردن مرد پیش دانایی پایان می دهد. چیزی که شاید تنها راه رهایی و بازگشت ایرانیان به شکوه گذشته باشد.

۱۳۸۷ مرداد ۶, یکشنبه

فقط بساز و بفروش

این روزها هر کس که اندک سرمایه ای داشته باشد، آن را روی خانه و ملک و زمین سرمایه گذاری می کند. چه مهندس، چه دکتر، چه کاسب و غیره...این البته بسیار جای نقد دارد که هر کسی با هر تخصص و دانش، کار اصلی اش را ول می کند و بساز و بفروش می شود. اما حرف من چیز دیگری است.
دیروز داشتم در شماره اخیر ماهنامه فیلم نگار، مصاحبه ای می خواندم با پیمان قاسم خانی. حتما می دانید که او سرپرست گروه نویسندگان سریال مرد هزار چهره مهران مدیری بوده است. این شماره فیلم نگار بخش زیادی اش در مورد درآمد و دخل و خرج فیلمنامه نویسان است. در همین خصوص در جایی از مصاحبه از قاسم خانی پرسیده اند که اگر سرمایه داشتید در چه حرفه ای سرمایه گذاری می کردید؟ او هم پاسخ داده روی "ملک" و در ادامه توضیح می دهد که برای سریال مرد هزارچهره ایده جالبی داشته اند که به دلیل ملاحظاتی آن را اجرا نکردند. آن ایده این بوده که مهران مدیری در هر اپیزود وارد هر جمعی که می شده اعم از شاعر و پزشک و غیره، آنها در کنار شغلشان روی ملک هم سرمایه گذاری کنند.
ایده جالبی بود اگر پیاده می شد.اینطور نيست؟

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

معرفی کتاب ریشه یابی درخت کهن

"ریشه یابی درخت کهن" و "شب هزار و یکم"، دو اثر دیگر از استاد بهرام بیضایی. اولی پژوهش است و دومی نمایشنامه. هردو با موضوعی یکسان: هزار افسان.

نخست می پردازم به ریشه یابی درخت کهن:

1.پیشگفتار
بیضایی در پیشگفتار کتاب ضمن طرح داستان بنیادین هزار و یک شب و معرفی شهرزاد، دین آزاد و شهریار، چنین می گوید:"من می کوشم نشان بدهد که این شهرزاد و دین آزاد و شهریار، همان شهرناز و ارنواز و ضحاک اسطوره ی باستان هستند". در ادامه او به ذکر شواهد و دلایل و مقایسه نقل و ترجمه های موجود در این باره می پردازد. ضمن اینکه اصل و ریشه کتاب هزار و یک شب را نیز بررسی می کند و چنین می گوید:"داستان مادر (یا بنیادین) هزار و یک شب _ اگر بدفهمی های احتمالی گزارشگران قرن چهارم ه.ق. را ندیده بگیریم _ عینا همان داستان مادر کتاب نابود شده ی "هزار افسان" است که به نظر می رسد _اگرنه زودتر، نهایتا_ در قرن سوم هجری از پهلوی (یا فارسی) با نام "الف لیله" به عربی ترجمه شده بوده."
علاوه بر پیشگفتار، این کتاب دارای چهار فصل زیر است:

2.از اژدهای خشکسالی به پهلوان/خدای باروری
بیضایی در این فصل به این داستان همیشگی و کهن مادربزرگ ها اشاره می کند:" داستان اژدهای هراس آوری که به آبادی حمله می کند و چشمه ها را می بندد. پادشاه در چاره ی او در می ماند، و تا اژدها ویرانی و آزار کم کند، دختر پادشاه را به او می دهند (یا خود دختر خواهان رفتن می شود) که بنابر سنت قصه ها زیباترین دختر آبادی است (و گاهی حتی دختر زیبای وزیر را هم)، و سپس روزی یک جوان را می دهند تا ببلعد. سرانجام پهلوانی پیدا می شود. معمولا او سومی از سه برادر است. کوچکترین، و مورد رشک دو برادر بزرگتر. اژدها را می کشد و دختر پادشاه (و وزیر) را نجات می دهد و گاهی دو برادر بزرگتر خود را نیز. با مرگ اژدها طلسم وحشت می شکند و پهلوان در پاداش این دلاوری طی جشنی همگانی با دختر پادشاه (یا هر دو دختر) ازدواج می کند _و گاهی شاه جای خود را به او می دهد _ و برکت و آسایش به آبادی برمی گردد." بیضایی این داستان را با داستان ضحاک مقایسه می کند و نشانه های این داستان را در باورها ، جشن ها و آیین های باستانی ایرانیان پی می گیرد.

3.شهرناز و ارنواز
بیضایی در آغاز این فصل به این مساله اشاره می کند که "برعکس جم و ضحاک و فریدون که درباره ی آنها در متون باستانی انبوهی نوشته هست، درباره ی شهرناز و ارنواز دانش بسیار اندکی داریم. جهان حماسی فرصت کمی به زنان داده." با این حال، این فصل بلندترین فصل کتاب است (بیش از 40 صفحه). بیضایی در این فصل درباره شهرناز و ارنواز و ریشه نام های ایشان و پیوندشان با آناهیتا، ایزدبانوی باروری ، و کجایی حضورشان در اوستا و سایر کتاب های کهن می گوید.

4.همانندی ها و دگرگونی ها
در این فصل بیضایی به مقایسه منابع این داستان می پردازد و فصل را با جدولی آغاز می کند که اسامی شخصیت ها را در هر سه منبع در کنار هم آورده:
" اسطوره ی باستان ............. اژی دهاک . سنگهوک/ارنوک . تریتونه
شاهنامه........................... ضحاک . شهرناز/ارنواز . فریدون
هزارافسان(هزارویک شب).... شهریار خونریز . شهرزاد/دین آزاد . شهریار خردمند "
در این فصل همانندی ها و دگرگونی های این منابع در 30 عنوان بیان می شود. همچنین در آخر فصل در دو بخش مجزا دو همانندی ویژه را مورد بررسی قرار می دهد، یکی نقش مار در داستان ضحاک که در هزار افسان زنان جای آن را گرفته اند. دیگر تداوم شخصیت ها در آسمان و توجیه نجومی هر دو داستان. بدین گونه که ماه و ناهید با شهرناز و ارنواز، گاو با فریدون و اژدها بر ضحاک منطبق دانسته شده.

5.نگاره ها
در این فصل تصاویر اشیای کهن باستانی یافت شده از جمله کوزه و بشقاب و تندیس و غیره که با موضوع کتاب مرتبط اند به همراه توضیحات لازم آمده است.


کتاب در 135 صفحه و توسط ناشر همیشگی آثار استاد ، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، منتشر شده است. خواندنش را به دوست داران تاریخ ایران توصیه می کنم.

امیدوارم بتوانم در مطالب آینده به نمایشنامه شب هزار و یکم که آن هم بسیار خواندنی است بپردازم. اگر کتاب ریشه یابی درخت کهن را به دوست داران تاریخ ایران توصیه کردم، شب هزار و یکم را به کسانی توصیه می کنم که می خواهند به ایرانی بودن خویش ببالند. خواندن شب هزار و یکم هم حظ خواندن یک نمایشنامه و متن بی نظیر و دلنشین پارسی است، هم آدم را اندوهگین می کند از دانستن جفایی که بر این سرزمین و مردم و فرهنگش رفته و می رود.

پ.ن. مطالب داخل گیومه از متن کتاب برداشته شده.

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

به یاد خسرو شکیبایی



شرمگینم از اینکه تا به حال از خسرو شکیبایی دراینجا حرف نزده ام.چطور او را فراموش کردم؟ بازیگری که بسیار دوستش داشتم و دارم و از این همه بازیگر، او برایم اولین و تنها ستاره بود و ستاره ماند.
امروز، اولین روز بدون شکیبایی، هرجا و سایت و انجمن که سر می زنم از او می گویند و یاد می کنند. از نقش های به یادماندنی و از حمید هامونش، از صدای یکه و حرکات منحصر به فردش. از آن موهای لخت که شکیبایی چه دلبری ها که با آن نمی کرد. از آن "سین" گفتن های خاصش و سرانجام از بهت مرگ زودهنگام و ناباورانه اش.از همه اینها امروز همه می گویند. من چه بگویم که تازه باشد؟ که کسی نگفته و کسی نشنیده باشد؟

یادش بخیر در اکزان ماه مجله گزارش فیلم برای فیلم خواهران غریب، شکیبایی هم به همراه بقیه دست اندرکاران فیلم آمده بود. آن زمان دوران اوج و محبوبیتش بود. وقتی او می خواست یکی از آن کلمات سین دارش را بگوید،‌ زنگی آزاردهنده از بلندگو در سالن پیچید. در پی آن جمعیت شروع کرد به دست زدن و تشویق. شکیبایی هم در پاسخ از مردم تشکر کرد که حتی برای ضعف هایش ،به قول خودش، هم دست می زنند. این اولین و آخرین باری بود که شکیبایی را از نزدیک دیدم.

خواهران غریب را 9 بار در سالن سینما دیدم. فیلمی که با حضور گرم شکیبایی و ترانه های او دیدنی است.

کیمیا نمایش اوج هنر بازیگری شکیبایی است. وقتی او پس از سالها اسارت به وطن بازگشته و کوله بار تنهایی خود را در خیابان خالی به زمین می نهد.

بازیگر محبوب داریوش مهرجویی، در شش فیلم با استاد همکاری کرد:
روشنفکر سرگشته فیلم هامون که نقشش بر خاطر یک نسل تا ابد حک شد.
دو نقش منفی ، شوهر خیانتکار فیلم بانو و گشتاسب دغل باز فیلم سارا
دو نقش در فیلم پری: اسد و صفا ، دو برادر عارف و از دنیا بریده
و نقش کارگردان ، به تعبیری نقش خود مهرجویی، در دو فیلم میکس و دختردایی گمشده.

در سریال خانه سبز به تمامی خود را رها کرد و به جلوه گری پرداخت. این بی واسطه ترین ارتباط تماشاگر است با بازیگری دوست داشتنی به نام خسرو شکیبایی.

ابلیس، یکبار برای همیشه، درد مشترک، عاشقانه، سرزمین خورشید، اتوبوس شب، روزی روزگاری، كاكتوس و دیگر نقش آفرینی های خاطره انگیز او در یاد دوست دارانش خواهد ماند.

یادش گرامی و خانه اش هرجا که هست همیشه سبز باد...

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

بهرام بیضایی و تاریخ و اسطوره های ایران

دستمايه اصلي بهرام بيضايي براي خلق آثار هنري، تاريخ و اسطوره هاي ايران است. كار او دوباره نگريستن به تاريخ و پر كردن جاهاي خالي آن است. مطلبي خواندم درباره او در سايت تئاترما به نام "او صداي مردمي را شنيد كه در تاريخ گفته نشده اند". ضمن اينكه خواندن اين مطلب را توصيه مي كنم به دو نكته از آن اشاره مي كنم:

1- از قول استاد در اين مقاله مي خوانيم: "دريافتم با بزك ديگران جراحات تاريخي من زيبا نمي شود و آنچه را ثروت گذشته من است چگونه از چشم من پنهان مي كنند. من تاريخ خواندم و خود را وارث وحشتي عظيم يافتم. اما توانستم آرام آرام صداي مردمي را بشنوم كه در تاريخ گفته نشده اند."

2- در جايي ديگر از اين مقاله مي خوانيم: "(بيضايي) در دانشگاه رشته ادبيات فارسي را برمي گزيند. اما با رد شدن موضوع پايان نامه اش دانشگاه را رها مي كند." يك جمله كوتاه اما مهم و تاثير گذار در شناخت شخصيت استاد. اگر خود بيضايي بود احتمالا پر و بالي به آن مي داد و اين اتفاق را دستمايه نوشتن نمايشنامه اي مي كرد. كاري كه بيضايي كرد شايد عاقلانه به نظر نرسد، البته با معيار آدم هاي عادي. اما بيضايي، بيضايي است و اين نشان مي دهد كه او در آن زمان خود و راه خود را شناخته و مي دانسته كه از زندگي چه مي خواهد.

پي نوشت:
ديشب قسمتي ديگر از سريال دكتر قريب از تلويزيون پخش شد. در يكي از بخش هاي اين سريال دكتر قريب داشت براي دانشجويان خود درباره كشف واكسن آبله مي گفت و اينكه اين روش واكسيناسيون ابتدا توسط ايرانيان ابداع شده و از آنجا به تركيه و اروپا رفته است. بحث او درباره خودباوري ايرانيان بود.
راستش اين بحث به موضوعي كه اين روزها ذهن مرا به خود مشغول كرده بسيار نزديك است. پس از خواندن دو كتاب از استاد بيضايي ، ريشه يابي درخت كهن و شب هزار و يكم، درگير موضوع ضحاك و هزار افسان و قصه هزار و يك شب شده ام و اينكه چگونه اين اثر اصلا ايراني از آن عرب ها شده است. دارم سعي مي كنم كه مطلبي در اين باره تهيه كنم كه هم به اين موضوع بپردازم و هم اين دو كتاب را معرفي كنم. منتظر باشيد...

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

چند لينك خواندني و ديدني

هميشه ايده هاي نو و جالب آدم را سر شوق مي آورد. مثل واق واق !

نوشته جالب و البته عجيب هوشنگ گلمكاني خطاب به عباس كيارستمي را اينجا بخوانيد.

اين هم چند نوشته جالب در مورد عادل فردوسي پور:
سوتي در حضور كوتي
ارزيابي شتابزده
چه مي كنه اين عادل

از ميان نوشته هاي اميرقادري با مجله اينترني آدم برفي ها آشنا شدم. لينك هاي بالا همگي از اين مجله اند.

و اما دو لينك ديگر:

يك عكس زيبا از وبلاگ 1پزشك: اينجا ببينيد كه چگونه پدر و مادرها بين بچه هايشان فرق مي گذارند.

قابل توجه گيتاريست ها: يك مطلب تحليلي خواندني در مورد تاريخ موسيقي ايران، ريشه هاي پيدايش گيتار و نقش زرياب ايراني كه برخي مي گويند مخترع گيتار است. اين مطلب را اينجا بخوانيد.

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

گفت و گو

اي لعنت بر اين روزگار لامذهب كه هرچه بدي است با صاحبان انديشه و هنر (كه لابد من هم از ايشانم) مي كند. در مقابل هرچه آدم كلاه بردار تر و نان به نرخ روزخورتر، جايگاهش والاتر و پراعتبارتر. دريغ كه قرباني كشور و دين و گذشته و آبا و اجداد خويشم. از همه بدتر بي عرضگي خودم كه راه كلاه برداري و كاسب مسلكي را نياموختم و سرم را كردم در كتاب و هي پز هنري دادن. البته از شما چه پنهان در اين يكي هم پخي نشدم. ادعايم مي شود كه چهار تا فيلم ديده ام و كتابكي خوانده ام. اما در واقع از اينجا مانده و از آنجا رانده ام. آدمي سرگردان كه از هر چيز ناخنكي مي زنم و هنوز نمي دانم تكليفم با خودم چيست و هشت ام گروي نه ام است.

پسر! باز كه داري غر مي زني؟ خسته نشدي؟ چشمهايت را باز كن. نمي بيني كه چطور اطرافيانت را با اين قيافه عبوس و بغ كرده ات مي تاراني؟ به فرض كه حق با تواست. به فرض كه كار دنيا عادلانه نيست و جايگاه آدم ها جابجا است. اين همه هي نق زدي به كجا رسيدي؟ با گلايه هاي تو چيزي هم عوض شد؟ نگاهي به دور و برت بينداز. ببين آدم هايي كه به جايي رسيده اند مثل تو اينقدر غر مي زنند؟ ببين همان هايي كه قبولشان داري و از ايشان با احترام حرف مي زني چه مي كنند. با همه سختي هاي موجود سعي مي كنند كار خودشان را بكنند. نه اينكه انرژي شان صرف نق زدن و به زمين و زمان تاختن كنند. اگر دست برنداري، باخته اي. به خود مي آيي و مي بيني عمري درجا زده اي و وقتي نمانده. پسر! به خود بيا. كمي هم حرف هاي خوب بزن. كمي حرف هاي شادي بخش بزن. به درك كه چنين است و چنان است. تو كار خودت را بكن و كلاه خودت را بچسب. اين جماعت از غم و غصه خسته اند. حرف هاي بهتر بزن. حرف هاي اميدوارانه. بي خيال باش و افسوس نخور. بدان كه كسي وقت و حوصله ندارد كه آن سگرمه ها را كنار بزند و در تو كند و كاوش كند. يك لحظه بيشتر وقت نداري. يك نگاه . يك حرف. قدرش را بدان . از ما گفتن!

۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

من و مهرجويي و سنتوري، حكايت مجنون و ليلي و آن سبوي شكسته

دیگر تب سنتوری فروکش کرده و كم و بيش سر و صدایش خوابیده است. چه آنها که علاقمند دیدنش بودند، چه آنها که اگر فیلم اکران می شد هزار سال هم برای دیدنش به سینما نمی رفتند، حالا فیلم را دیده اند. بنابراین دیگر تهیه کننده و کارگردان برای اکران فیلم نه انگیزه ای دارند و نه تلاشی می کنند. دیگر آبها از آسیاب افتاده. هرچند مهرجویی بزرگ گوشه گرفته و سراغش را این روزها تنها در پیشخوان کتابفروشی ها می توان گرفت.
در این میان من مانده ام تک و تنها. وقتی استاد مهرجویی، صاحب و خالق سنتوری، خریدن سي دي هاي قاچاق و دیدن آن را به حق منع کرد، من هم دیدن سنتوری را بر خودم اخلاقاً حرام کردم. هر کس را که می دیدم و هرجا صحبت از سنتوری می شد من می گفتم که فیلم را نمی بینم و کسی هم نبیند. بارها در منزل دوستان وقتی همه جمع می شدند که سنتوری را ببینند من به اعتراض آنجا را ترک می کردم.
بعد از آنکه شماره حساب صاحبان فیلم اعلام شد، قضیه شکل دیگری به خود گرفت. ناگهان قبح ديدن سنتوري ريخت. دیگر به هرکس می گفتم فیلم را نبین می گفت پولش را به حساب مهرجویی می ریزم. مهرجویی هم با اینکه تلویحا این کار را تایید کرد اما هیچ گاه حرف اول خود مبنی بر منع دیدن سنتوری را پس نگرفت. البته احتمالا پس گرفتن آن حرف منطقی هم نبوده و دلیلی هم برای این کار وجود نداشته. گمان نمی کنم مهرجویی می دانست دیوانه ای مثل من هم پیدا می شود که با وجود اینکه فیلم را سر هر گذر می توان خريد و شماره حسابش هم اعلام شده و می توان پولش را هم واریز کرد، هنوز فیلم را ندیده باشد. به هرحال آرزو مي كردم كه خود مهرجويي اين شماره حساب را اعلام كرده بود. هرچند كه مي دانم به هزار و يك دليل اين كار نشدني بود.
شاید اصرار من در ندیدن فیلم برای بعضی ها لجوجانه و حتی احمقانه به نظر برسد. برخی از دوستانم نیز که شیفتگی مرا به مهرجویی و فیلم هایش می دانند از اینکه هنوز سنتوری را ندیده ام تعجب می کنند. با این حال هنوز قصد ندارم فیلم را ببینم. بحث حلال و حرام و اين حرفها نیست. بحث درست و نادرست است. بحث زیر پا نگذاشتن اعتقادات و ایستادن روی باور ها است. کسانی که مرا می شناسند می دانند که دیدن سنتوری برایم تا چه حد مهم است. با این حال دیدن آن برایم سخت است. چون این کار را نوعی خیانت به مهرجویی می دانم. به کسی که صاحب اثر است و حق دارد در مورد آن تصمیم گیری نماید. مهم تر از آن مهرجویی کسی است که بیش از هر کسی با فیلم هایش زندگی کرده ام و از آنها لذت برده ام. به همین دلیل کاری مخالف خواست او کردن برایم سنگین است.
براي چه اين را نوشته ام؟ مطمئنم كه با اين نوشتن ها چيزي عوض نمي شود و سنتوري به سينماها نمي آيد. گمان نكنم در ديد عامه هم اين سماجت كردن و نديدن يك فيلم مايه افتخار باشد كه بخواهم با اين نوشته سرم را بالا بگيرم. برعكس احتمالا خوانندگان اين نوشته من را كاسه داغ تر از آش خواهند دانست. پس چرا مي نويسم؟ فقط براي اينكه به هر حال فكري را كه مرا مشغول به خود كرده از خودم بيرون ريخته باشم. همين و بس. راستي هنوز كسي هست كه مثل من و به احترام مهرجويي، سنتوري را نديده باشد؟ خوشحال مي شوم از اينكه ببينم كس ديگري هم هست كه مثل من فكر مي كند.

درباره گوگوش

پيش از اين هم در اين وبلاگ درباره گوگوش و علاقه ام به صدا و ترانه هايش نوشته بودم (اينجا) . انتشار آلبوم جديد گوگوش و مهرداد به نام شب سپيد بهانه اي شده تا دوباره درباره او بنويسم. اين بار كمي تحليلي تر و تفصيلي تر (درحد توان و دانش اندكم) به فعاليت هاي گوگوش به ويژه فعاليتهايش در دوره جديد كاري او خواهم پرداخت.

بيست سال حضور خاموش و درخشان
من مال نسل بعد از گوگوش ام و مثل هم نسلان ديگرم گوگوش را بعد از انقلاب و از ميان نوارهاي كاست قديمي شناختم. آن سال ها (نوجواني من) بازار خوانندگان لس آنجلسي در ايران رونق داشت و من هم كه اصولا پي گير اتفاقات و آلبوم هاي جديد موسيقي بودم مشتري هميشگي و پر و پاقرص اين نوارها بودم. خوانندگان قبل از انقلاب كه به آمريكا كوچ كرده بودند به همراه خوانندگاني كه همانجا اسم در كرده بودند اغلب سالي يك آلبوم بيرون مي دادند. اين آلبوم ها هركدام مدت محدودي خوراك من بودند و بعد، كنار مي رفتند. تنها نواري كه هميشه روي ميز نوارهاي من بود و هيچ وقت كهنه نشد يا كنار نرفت نوار گوگوش بود. هيچ وقت از شنيدن ترانه هاي گوگوش خسته نمي شدم و هميشه از آنها لذت مي بردم. ترانه هاي قديمي گوگوش هميشه تازه بودند.
ترانه هاي زيباي گوگوش به علاوه ي سكوت هنري او و اينكه ايران را ترك نكرد و بيست سال نخواند، او را به يك اسطوره ،حداقل در موسيقي پاپ ايران، تبديل كرد. با اينكه نمي خواند ترانه هايش همه جا شنيده مي شد و محبوب تر از هر خواننده ديگر بود. اين وضعيت عطش شنيدن دوباره صداي گوگوش را افزايش داد. در اين مدت حتي گاه ترانه هايي آماتوري كه معلوم بود در خانه و با ضبط صوت، ضبط شده اند به اسم گوگوش به دستمان مي رسيد.

زرتشت
تا اينكه گوگوش از ايران رفت. پس از يك كنسرت جنجالي و تکرار نشدنی در كانادا، اولين آلبوم خود به نام زرتشت را با همكاري بابك اميني منتشر كرد. اين آلبوم چيزي جز يك اعلام حضور مجدد براي گوگوش نبود. به رغم توانايي انكار ناپذير بابك اميني در نوازندگي، اين آلبوم نتوانست موفقيتي براي گوگوش به همراه داشته باشد. اشعار ترانه هاي آلبوم نيز كه منتسب است به شخصي به نام نصرت فرزانه (كه بعضي مي گويند خود مسعود كيميايي است) اشعار قابل توجهي نبودند. بدين ترتيب همه چشم انتظار فعاليت هاي بعدي گوگوش نشستند.

كيوكيو بنگ بنگ
اعلام حضور بعدي گوگوش تك ترانه اي بود به نام كيوكيو بنگ بنگ كه به همراه كليپ آن با تبليغات و سر و صداي زياد به بازار آمد. اين ترانه نيز براي گوگوش يك عقبگرد صد درصد بود كه پس از يكي دو بار شنيده شدن فراموش شد و به آرشيوها پيوست. اما با اين ترانه فصل جديدي در كارنامه هنري گوگوش گشوده شد و آن دوران همكاري او با مهرداد آسماني ،سازنده ترانه كيوكيو بنگ بنگ، است كه تا به امروز هم تداوم داشته است.

آخرين خبر
پس از دو تلاش نا موفق، آلبوم آخرين خبر گوگوش را مي توان اولين حضور قابل توجه و چشمگير گوگوش در سال هاي اخير دانست. اشعار خوب شهيار قنبري و زويا زاكاريان و آهنگهاي خوب آلبوم كه اغلبشان ساخته مهرداد آسماني بود، آلبومي موفق و شنيدني را براي گوگوش رقم زد كه از دل آن شاهكار کوچکی چون ترانه دلكوك خلق شد. غير از ترانه دلكوك كه به نظرم گل ترانه هاي اين آلبوم است بقيه ترانه ها متوسط اما آبرومندند.

مهرداد آسماني
مي خواهم چند كلامي درباره مهرداد صحبت كنم. هيچ وقت فكر نمي كردم كه روزي مهرداد آسماني را در چنين جايگاهي ببينم. نمي خواهم بگويم او صاحب جايگاه والايي است. اما كارنامه هنري او قبل از همكاري با گوگوش و بعد از آن اصلا قابل مقايسه نيست. مهرداد آسماني قبلا آهنگهاي شش و هشت و بزمي مي خواند. نمونه اش آهنگ "خانومي" كه از اولين آهنگهايي است كه از او شنيدم و بهترين نمونه از آن دوران كاري او محسوب مي شود. تنها بارقه استعدادي كه از او ديدم ، ترانه "مريم" او است كه با اينكه در همان سبك و سياق كارهاي قبلي مهرداد است از ملودي قابل توجه و زيبايي برخوردار است. مهرداد اما از آلبوم آخرين خبر گوگوش به بعد تحولي در سبك موسيقي خود به وجود آورد. آهنگ هايي كه او در اين آلبوم براي گوگوش ساخته آهنگهايي ساده و بدون پيچيدگي، اما شنيدني هستند. اين شيوه اي است كه او در ترانه هاي موفق آلبوم هاي بعدي خودش و گوگوش نيز دنبال كرده است.

مثلث هنري گوگوش – مهرداد – شهيار
شهيار قنبري كه شاعر چهار ترانه آلبوم آخرين خبر گوگوش بود از اين به بعد تبديل به ضلع سوم اين مثلث هنري شد. اولين محصول اين سه، آلبوم "مانيفست" از كار درآمد. مانيفست با اينكه دو ترانه شاهكار دارد اما بطور كلي موفق نيست. غير از دو ترانه "نجاتم بده" و "عشق يعني همه چيز" كه در آنها شعر و آهنگ خوب با هم جفت و جور شده اند، بقيه آهنگها همه يك جاي كارشان مي لنگند. يا شعر ، يا آهنگ.

شهيار قنبري
شهيار قنبري نياز به معرفي ندارد. يكي از معدود ترانه سرايان صاحب سبك و جريان ساز موسيقي پاپ ايران است. همكاري او با گوگوش و مهرداد در آلبوم هاي اخير ايشان از نقاط قوت کار آنها است. با اين حال به نظر مي رسد شهيار اين سال ها كمي فرق كرده است. دو مشكل عمده در ترانه هاي اخير او به چشم مي خورد كه گاه ترانه اي را كه مي توانست يك شاهكار شود را به پايين مي كشد. مشكل اول شعاري بودن برخي كارهاي او است كه باعث شده سطح كارهاي او از يك شعر به يك بيانيه اجتماعي سياسي كم مايه تنزل كند. از جمله در آلبوم مانيفست ترانه "آي مردم مردم" نمونه بارز چنين شعارزدگي است. مشكل دوم ترانه هاي اخير او عدم تناسب برخي جملات در ترانه هاي او با كل ترانه است. اخيرا در شعرهاي زيادي از شهيار اين مساله ديده مي شود كه يك ترانه زيبا و شاعرانه با يكي دو جمله سطحي و ناهماهنگ خراب مي شود. اين مساله مخصوصا در آلبوم شب سپيد بيشتر به چشم مي خورد كه در ادامه بيشتر به آن خواهم پرداخت.
شهيار قنبری شاعر برخي از ترانه هاي محبوب و خاطره انگيز من است. مطئنم كه با تجربه يك عمر ترانه سرايي اين نكات را حتما مي داند. شايد اين رويكرد تازه او است به ترانه و ساختار شكني اش. نمي دانم. به هرحال هنوز براي ترانه هايش احترام زياد قائلم. گرچه برخی ترانه های اخیر او را نمی پسندم.

شب سپيد
هرچند در آلبوم هاي قبلي هم گوگوش و مهرداد ترانه هاي دوصدايي اجرا كرده بودند اما شب سپيد اولين آلبوم مشترك اين دو است. البته اين بار آهنگ دوصدايي ندارند. اين آلبوم هم در ادامه كارهاي قبلي آنها است و حركت رو به جلويي به شمار نمي آيد. شب سپيد همچنان آلبومي است متوسط. آلبومي كه آبرويي از كسي نمي ريزد اما اتفاق مهمي هم با آن نمي افتد. گوگوش در اين آلبوم برخي از ترانه هاي قديمي خود را مجددا اجرا كرده. همچنين به جز ترانه "شك مي كنم" بقيه ترانه هاي او قبلا از تلويزيون هاي ماهواره پخش شده بودند. اينجا مي خواهم اشاره مجددي بكنم به نكته اي كه درباره اشعار شهيار گفتم. شب سپيد يك ترانه دارد كه قطعا يك شاهكار مي شد اگر شعر بهتري داشت. ترانه "به تو فكر مي كنم" كه از اجراي فوق العاده گوگوش و آهنگ روان مهرداد برخوردار است، اما از شعرش ضربه زيادي خورده است. اين شعر را شهيار بي نظير و شاعرانه شروع مي كند:
روي ابريشم چين نبض صداتو مي شه دوخت
مي شه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت
مي شه ته مونده ي دريا رو به يادت سركشيد
مي شه جز تو حتي آسمون آبي رو نديد
پس از اين شروع درخشان ناگهان آن همه استعاره و شاعرانگي به ورطه روزمرگي مي افتد و فرهنگ واژگان به كلي عوض مي شود:
اشكاي من گوله گوله مي چكن رو ماهي تابه
همه دود مي شن مي سوزن شام من گريه كبابه
به نظرم تنها چيزي كه شهيار را بر آن داشته كه همچين بيتي بگويد هم قافيه بودن "ماهي تابه" و "كبابه" بوده است. در ادامه هم البته نه تا اين حد اما به هر حال نسبت به جملات آغازين، شعر افت مي كند و به ترانه اي متوسط تبديل مي شود. بدين ترتيب يكي از ترانه هايي كه قابليت تبديل شدن به يك شاهكار را داشت هدر مي رود.
در ترانه جنگل شش و هشت مهرداد هم علي رغم شعر خوب آن گاهي جملات نچسبي مي شنويم. از جمله عبارت "طرح نجات بچه هاي ميهن" كه هم نابجا است و هم بد خوانده شده.

....
گوگوش هنوز در دوره جديد فعاليت هاي هنري خود كاري نكرده كه كارستان باشد. همكاري او با مهرداد شايد اين فرصت را به او داده كه با فضاي هنري لس آنجلس آشنا شود. با اين حال اين همكاري ديگر به ورطه تكرار افتاده. صداي گوگوش براي اينكه دوباره بدرخشد نيازمند روحي تازه است. نمي دانم آيا آهنگسازي در لس آنجلس هست كه بتواند اين روح تازه باشد يا خير. من كسي را نمي شناسم. شايد هنوز مهرداد آسماني براي او نه بهترين كه تنها گزينه باشد. حداقل با مهرداد نه به تمامي اما تا حدودي هم ميل گوگوش به خواندن و هم عطش ما به شنيدن فرو مي نشيند. گوگوش صداي بي همتا و تكرار نشدني موسيقي ايران است. اميدوارم حالا حالاها بخواند و هر روز هم بهتر. ترانه هرچه باشد، صداي گوگوش و نحوه اجرايش بدون نقص است.