۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

معرفی نمایشنامه هشتمین سفر سندباد نوشته‌ی بهرام بیضایی

دیوان نمایش استاد بهرام بیضایی را ورق می‌زنم و می‌رسم به "هشتمین سفر سندباد". البته از دو نمایشنامه گذشته‌ام. یکی "قصه‌ی ماه پنهان" که آخرین از سه گانه نمایش‌های عروسکی استاد است و دیگری "پهلوان اکبر می‌میرد". شاید در آینده دوباره به آنها برگشتم. اما این‌بار درباره‌ی "هشتمین سفر سندباد" می‌نویسم.

نخست نگاهی به داستان
سندباد و ملاحانش به شهر خود بازمی‌گردند. اما همه چیز شهر عوض شده و حتی پول‌ سندباد و همراهانش نیز از رواج افتاده. ایشان درمی‌یابند که هزار سال از وقتی که شهر را ترک کرده بودند گذشته است. سپس سندباد در حضور مردمی که می‌پندارند به تماشای یک نمایش نشسته‌اند، سرگذشت خود و حکایت هفت سفری که رفته را روایت و بازی می‌کند.
سندباد در سفر اول برای تجارت به چین می‌رود و در آنجا دل به دختر خاقان چین می‌بندد. در سفر دوم او به خواستگاری دختر خاقان دوباره به چین برمی‌گردد. اما معشوق خود را مرده می‌یابد. از این پس سندباد به جستجوی خوشبختی به همه جای جهان سفر می‌کند و در این راه بسیاری از ملاحان و همراهان خود را به کشتن می‌دهد، اما با دست خالی باز می‌گردد. اکنون پس از هزار سال سرگردانی، صحنه روایت به دادگاه سندباد نیز تبدیل شده. او متهم است که با وجودی که در شهر خود جنگ بوده و او می‌توانسته با شمشیر خود برای مردم شهرش چاره ساز باشد، پی خیالی واهی به سفرهایی دست زده که حاصلی جز به کشتن دادن همراهانش نداشته است.
در پایان روایت، سندباد آماده‌ی رفتن به سفر هشتم، سفر مرگ، می‌شود.

هشتمین سفر سندباد از برخی جهات میان آثار بیضایی ویژه است.
نخست اینکه برخلاف اغلب آثار بیضایی که در آن مرز بین خوب و بد مشخص است و اغلب حق با شخصیت اصلی است، در این اثر گاه رفتار سندباد خواننده را نسبت به او مردد می‌کند. بویژه وقتی که او برای رسیدن به هدفش، حتی هدفی چنین بزرگ و موجه یعنی یافتن خوشبختی برای بخشیدن به همشهریانش، ملاحان را زیر تازیانه می‌گیرد و سبب مرگ ایشان می‌شود. از این نظر سندباد میان شخصیت‌های آثار بیضایی تازگی دارد.
دیگر اینکه در "هشتمین سفر سندباد" نویسنده نتیجه ‌گیری نکرده و خواننده را به سمت یک شخصیت یا ذهنیت سوق نداده. این شاید به دلیل موضوع ویژه و فلسفی اثر است و اینکه خود نویسنده هم از ابتدا می‌دانسته که سوال "خوشبختی چیست؟" جوابی ندارد و اگر هم دارد توسط انسان‌ تا وقتی که در این دنیا است یافتنی و پاسخ دادنی نیست. از این رو است که در پایان داستان جوابی سرراست به این سوال داده نمی‌شود. تنها سندباد به این باور می‌رسد که برای یافتن پاسخ باید دست به آخرین سفر، سفر مرگ، بزند.
اصلا هشتمین سفر سندباد از نظر تم موضوعی با دیگر آثار بیضایی تفاوت دارد. گویی یک مکاشفه‌ی فلسفی است درباره راز زندگی و مرگ و تقلای پوچ و بی‌معنی آدمیان برای به دست آوردن آنچه می‌خواهند که نتیجه‌اش جز جنگ و به جان یکدیگر افتادن نیست. این مکاشفه‌ی فلسفی از آن دست درگیری‌های ذهنی است که آدمیان در زندگی با آن دست به گریبان‌اند و تا لحظه مرگ جوابی هم برای آن نمی‌یابند. سندباد نماد جستجوگرانی است که برای یافتن حقیقت دست به جستجو و خطر می‌زنند و حتی دیگران را نیز قربانی می‌کنند. اما سرانجام چیزی به دست نمی‌آورند.

در هشتمین سفر سندباد در کنار جستجوی سندباد برای یافتن خوشبختی، چیز دیگری که برجسته شده است جنگ است. هربار که با سندباد به شهر برمی‌گردیم اوضاع شهر را آشفته تر از پیش می‌بینیم. مردم شهر در چنگ حاکمی اسیرند که برای نگه داشت حاکمیت خود بین مردم شهر جنگ‌های نژادی و فرقه‌ای ساخته و ایشان را به جان هم انداخته است. همین جنگ برهم زننده نظمی شده که در آخر نمایشنامه شعبده باز از آن حرف می‌زند. شعبده باز در این نمایش نشانه‌ی فرشته‌ی مرگ است. کسی که کارش گرفتن جان است و سندباد در هزار سال زندگی‌اش هرگاه که مرگ کسی را دیده، چهره شعبده باز را در آن لحظه به یاد آورده. همین فرشته‌ی مرگ در پایان نمایشنامه از این سخن می‌گوید که دیگر نمی‌تواند به موقع برای گرفتن جان آنکه باید جانش را بگیرد برسد و همیشه وقتی می‌رسد که آن شخص توسط دیگری و اغلب یک دوست، از بین رفته است. نویسنده هیچ گاه اشاره مستقیم نکرده اما شاید بر هم خوردن این نظم هستی را که حاصل جنگ و کینه‌ورزی و زیاده‌خواهی است دلیل شوربختی مردم می‌داند. با این حال همانطور که گفتم هیچگاه اشاره‌ای به آن نمی‌کند و حتی سندباد جوینده‌ی خوشبختی را با دست خالی از هزار سال جستجوی بیهوده روانه‌ی سفر مرگ می‌کند.

از دیگر نکاتی که هنگام خواندن هشتمین سفر سندباد جلب نظر می‌کند درهم ریختگی زمان و مکان نمایش است. صحنه‌ی نمایش با بازیگرانی که بسیاری شان ثابت و همیشه در صحنه حاضر اند، از خشکی به دریا و از سرزمینی به سرزمین دیگر در زمان‌های گوناگون رفت و برگشت می‌کند. اجرای این رفت و برگشت در صحنه واقعی قطعا کار ساده‌ای نمی‌تواند باشد و نیاز به تمهیدات ویژه‌ای دارد. به هرحال این شیوه‌ای است که داستان، طلب می‌کرده است و جز این، نمایش این داستان شدنی به نظر نمی‌رسد.

بهرام بیضایی، هشتمین سفر سندباد را در سال 1343 بر اساس نمایشنامه کوتاهی از پرویز ناتل خانلری نوشته است. ظاهرا نمایشنامه اصلی پنج شش صفحه بیشتر نبوده که بیضایی آن را تبدیل به یک نمایشنامه صد و سیزده صفحه ای کرده که از نظر نحوه روایت و ساختار کاملا متفاوت با نمونه نخست است.

منابع:
جلد 1 دیوان نمایش
فصلنامه سیمیا 2، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر

۱۳۸۷ دی ۲۸, شنبه

استعداد

می‌دانم و باور دارم که خدا در وجود هر آدمی، جوهر و استعدادی نهاده است. یکی مهندس خوبی است. با عدد و خط و نقشه، ساختمان صد طبقه می‌سازد که با زلزله فلان ریشتر هم نمی‌ریزد. دیگری دکتر خوبی است. با یک نگاه، درد و مرض‌های آدم را می‌ریزد روی دایره و در جیب بغل، برای هر کدام، هزار نسخه شفابخش دارد. یکی دیگر ممکن است نانوای خوبی باشد. هنگام ورز دادن و پهن کردن خمیر، چنان موزون و زیبا، سر و تن می‌جنباند و بالا و پایین می‌رود که انگار ترقص می‌کند. خلاصه هرکسی را بحر کاری ساخته‌‌اند. من هم که البته برای خودم کسی هستم، از هر انگشتم هنری می‌ریزد و سرشارم از استعدادهای جورواجور. مثلا استعداد در حرف نزدن. حتما شنیده‌اید که سکوت پر از ناگفته‌هاست. من متخصص گفتن این ناگفته‌های سکوت آمیزم. در هر جمع و مجلس، ساکت و متفکر همچون ستاره ای می‌درخشم و جمع را به حضور خودم مزین می‌کنم. آنطور که در چشم حاضرین برق تحسین و ستایش را می‌بینم. گاهی هم به اصرار و پافشاری جمع، دو سه کلمه‌ای افاضات درمی‌کنم و همچون در و گوهر به سمت حضار پرتاب می‌کنم. هنر دیگرم هنر تماشاکردن است. من می‌توانم با نگاه، به عمق روح آدم‌ها نفوذ کنم و پی به حقیقت وجودی و ذات واقعی‌شان ببرم. هرکس بگوید ف، من تا فرحزاد می‌روم و برمی‌گردم. حتی اگر کسی قصد پنهان‌کاری داشته باشد و به جای ف مثلا بگوید الف، من با درایت و تیزبینی ذاتی‌ام، می‌فهمم که منظورش ف بوده و باز تا همان فرحزاد می‌روم. خلاصه یک جورایی در خط فرحزاد کار می‌کنم. البته من یافته‌های شخصیت شناسانه خود را جایی نمی‌نویسم و استفاده‌ای از آن نمی‌کنم. با این حال باید پذیرفت که این استعدادی بسیار شگفت‌انگیز و به دردخور است. راستی من استعداد عجیبی هم در ورزش نکردن دارم. به لطف خدا است که نمی‌توانم حتی از یک قدمی دروازه خالی، توپی را گل کنم. در دیگر ورزش‌ها هم وضعیتم به همین منوال است. به یمن همین استعداد است که از گزند ورزش، این بلای خانمانسوزی که جوانان این مملکت را سرگرم و مچل خودش کرده، مصون مانده ام. استعداد در نخندیدن هم از آن استعدادهای یکه و ویژه‌ای است که در وجودم نهاده شده است. اصولا این استعداد را دارم که در جمع به حرف‌های صدتا یک غاز این و آن نخندم و به شدت ضایع‌شان کنم و به این ترتیب با کسی جور نشوم. به هرحال دیگران باید بدانند که من چه آدم بزرگ و با استعدادی هستم و قرار نیست به هر حرف و اتفاقی بخندم. اصلا چه معنی دارد کسی در این دوره و زمانه بخندد. مردم ما این همه بدبختی و مشکل دارند. آن وقت من و امثال من باهم بنشینیم و هرهر بخندیم؟ آیا این درست است؟
همه استعدادهایم را اگر بخواهم شرح بدهم یک دفترچه صدبرگ هم برایش کم است. همچنین برای اینکه حمل بر خودستایی نشود بهتر است همین جا ذکر استعدادها و توانایی‌هایم را تمام کنم. به هرحال از قدیم و ندیم گفته اند مشک آن است که اصلا نبوید!
عزت زیاد...

۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه

توصیه به آدم‌های سرگردان و پریشان مثل خودم

به نظر من موفقیت چیزی است که روی پیشانی بعضی‌ها نوشته شده. این مزخرفاتی هم که توی کتابها می‌خوانیم درباره قدرت فکر و تغییر شرایط، بیشتر واسه‌ی دلخوشی من و امثال من خوب است. وگرنه شک دارم کسی با این چیزها به جایی رسیده باشد.
سواد هم اصولا برای کسی شدن چیز به دردنخوری است. اگر فکر می‌کنید با زیاد خواندن و مطالعه می‌شود به جایی رسید، باید بگویم که سخت در اشتباه‌اید. هرچه بیشتر بخوانید خودتان را توی چاه عمیقی که از کودکی ،یا حتی قبل از آن، برایتان کنده‌اند، بیشتر فرو می‌برید. و چیزی که به دست نمی‌آورید، عمر و جوانی خود را هم از دست می‌دهید. اگر خواندن را برای خود خواندن دوست دارید، بخوانید. اما برای کسی شدن نه!
خلاصه اینکه اگر آدم موفقی هستید، هرکاری بکنید موفق‌اید و اگر هم نیستید، بهتر است زور الکی نزنید و همین یک لقمه نان خود را سق بزنید و شکر کنید!

در کندوی زنبورها یکی می‌شود ملکه، یک مشت می‌شوند سرباز و بقیه هم کارگر. نمی‌خواهم بگویم ملکه حتما از کارگر بهتر است. صحبت پیشانی‌نوشت است. آن زنبور کارگر بدبخت از روز ازل روی پیشانی‌اش نوشته‌اند کارگر. حتی اگر ملکه، کتاب و راهنمایی هم نوشته باشد درباره‌ی آداب ملکه بودن و زنبور کارگر آن را بخواند و تلاش کند که مثل ملکه‌ها باشد. اما باز، کارگر، ملکه نمی‌شود. فقط وقت و عمرش برای ملکه شدن تلف می‌شود و دست‌آخر به اندازه‌ی یک کارگر ساده هم از زندگی‌اش نمی‌فهمد.
آدم‌ها هم همین‌جورند، بعضی شاه‌اند و بعضی گدا، بعضی بالا و بعضی پایین. پایین هیچوقت، بالا نمی‌شود. صدتا هم که کتاب بخواند و ادای آدم بالایی‌ها را درآورد، باز همان است که هست.

می‌گویند حرف‌های نا امیدانه و منفی در وبلاگ نباید زد که بیننده را می‌تاراند و بازدید کننده را کم می‌کند. به درک! اگر وبلاگ من، جای گفتن حرف‌های من ، هرچند تلخ و نا امید کننده، نباشد که باید درش را گل گرفت! این، حرف امروز من است. می‌خواهد خواننده خوشش بیاید، می‌خواهد خوشش نیاید!