۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

ورزشِ گردن

گمان نکنم هیچ ملتی روی کره زمین وجود داشته باشد که به اندازه ما سر و گردن خود را بجنباند و ورزش دهد. بس که از صبح تا شب نگاه‌مان به نمودارهای جورواجور است و مشغول رصد کردن بالا و پایین رفتن چیزها هستیم. پولدارترها که نگاهشان به نوسانات ارز است و نرخ دلار و پوند و طلا و سکه را لحظه به لحظه تعقیب می‌کنند. بی‌پول‌هایی مثل ما هم که حواسشان به بهای آب و نان و کرایه تاکسی و اجاره خانه است که عینهو لوبیای سحرآمیز روز به روز در حال بالا رفتن است. این روزها هم که همه بخاطر آلودگی هوا با نگرانی، شاخص آلاینده‌های هوا را دنبال می‌کنند. ضمن اینکه همه صبح به صبح هنگام بیرون آمدن از خانه، اول رو می‌کنند به شمال شهر و سری بالا می‌کنند که ببینند آیا کوه پیدا است یا خیر و بدین ترتیب بطور چشمی میزان آلودگی هوا را برآورد می‌نمایند. یک عده دیگر هم که دست دعا بالا گرفته‌اند و چشم دوخته‌اند به آسمان و انتظار یک قطره باران و برف را می‌کشند. خلاصه که گردن همه اهالی شهر از پیر و جوان و زن و مرد و فقیر و غنی مدام درحال پایین و بالا رفتن و جنبیدن است. فقط مانده‌ام حیران که با این همه ورزش و تکان‌، به جای عضلانی و پروار شدن، چرا گردن‌ها روزبه‌روز لاغرتر و قلمی‌تر می‌شوند!

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

فال شب یلدا

علی عزیز در وبلاگش دعوت کرده که به مناسبت شب یلدا یک بازی وبلاگی انجام دهیم و در وبلاگهایمان یک چیز شاد تعریف کنیم. راستش با اینکه حالم امروز زیاد خوش نبود و حوصله نوشتن نداشتم (آن هم یک چیز شاد) ، اطاعت امر کردم و یک نیمچه داستانک نوشتم. هرچند به نظرم چیز به درد خوری از کار در نیامده با این حال همین را می‌گذارم برای شرکت در این بازی. اگر به نظرتان خوب شده است که چه بهتر. اگر هم لوس و بی‌مزه از کار درآمده، به بزرگی خودتان ببخشید.

داستانک:
آخرهای شب بود. تا آن موقع همه آداب شب یلدا را به جا آورده بودم. یک کاسه‌ی پُر انار دون شده، زده بودم به رگ. بعدش دو قاچ هندوانه قرمز و شیرین و آخرش هم چند مشت آجیل مشکل گشا. آنقدر که حریف همه این مشکلات کمرشکن بشود. با شکم باد کرده از ادای فرائض شب یلدا، ولو شدم روی مبل. چند نفس عمیق کشیدم. با اینکار انگار دوباره خون‌رسانی به مغزم آغاز شد و یادم افتاد که هنوز یک کار مانده که انجام نداده‌ام. تفأل به دیوان حافظ . به کتابخانه نگاه انداختم دیدم دیوان حافظ سرجایش نیست. چشم چرخاندم میان مجلس که ببینم از جمع چهل پنجاه نفری خاله و خانم‌باجی و دایی و عمه، کدام یک مشغول حافظ خوانی است. اما دست هیچکدام‌شان غیر از کاسه انار و بشقاب هندوانه چیزی ندیدم. دوباره چند نفس عمیق کشیدم و با یک حرکت شجاعانه خودم را از روی مبل کَندم. رفتم به سمت تراس که بابام با دایی و یکی دو نفر دیگر، بساط قلیان برپا کرده بودند. از پشت پنجره چشمم به دیوان حافظ خورد که روی زمین کنار دست بابا افتاده بود. رفتم روی تراس، حافظ را برداشتم و برگشتم توی خانه. یک جای دنج گوشه سالن پیدا کردم و نشستم.

چشمها را بستم و حس گرفتم. سعی کردم صداهای دور و بر را نشنوم و تمرکز کنم روی آمال و آرزوهایم. کمی که گذشت و مغزم از فکر پول و موفقیت به قُل‌قُل افتاد، یک فاتحه برای حافظ خواندم و قسم‌اش دادم به شاخه نبات. بعد چند بار ناخن را میان ورقهای دیوان حافظ جابجا کردم. درست در لحظه‌ای که خلوص نیت به اوج خود رسیده بود و دیگر مطمئن بودم که صفحه‌ای که باید را پیدا کرده‌ام، دیوان حافظ را باز کردم. این آمد:

سبت سلمی بصدغیها فؤادی * و روحی کل یوم لی ینادی

"حضرت حافظ، نوکرتم، به خدا تا حالا من توی مدرسه، عربی را از هفت بالاتر نمره نگرفتم. یک چیزی بگو ما هم بفهمیم. این همه شعر فارسی داری این یکی باید نصیب ما می‌شد؟ حالا عیب ندارد. این دفعه را بی خیال. یک فرصت دیگر بهت می‌دهم. جان همان شاخه نبات‌ات این دفعه یک چیز خوب بگو. یک چیز پرمایه که حال آدم را جا بیاورد!". دیوان را بستم، دوباره حس گرفتم و آن را باز کردم.

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم * کز چاکران پیر مغان کمترین منم

"ای بابا، این هم که انگار اصلا فال من نیست. من که هنوز چهل سالم نشده حافظ جان. همه‌اش سی و اندی سال ناقابل بیشتر ندارم. الکی سن و سال مارا نبر بالا. نگاه به این موهای سفید من نکن. ارثی است به خدا. این چیزها که می‌گویی چهل ساله و لاف و اینها، بیشتر به حمیدآقا می‌خورد که آنجا روبروی من نشسته. گمانم طول موج نیت‌اش بالا بوده، افتاده روی نیت من. بگذار برای بار سوم امتحان کنم. این دفعه رویم را هم می‌کنم به دیوار که که دیگر نیت‌ام با مال کسی قاطی نشود. جان من این بار دیگر روی من را زمین نینداز. پول هم نخواستیم. یک چیز عشقی بگو لااقل. توی مایه‌های می و مطرب و اینها. از این چیزها که فراوان در چنته داری". کتاب را بستم و دوباره یک صفحه دیگرش را باز کردم.

دارم امید عاطفتی از جناب دوست * کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

"همین یکی را کم داشتم. جنایتکار نبودم که شدم! اصلا تو امشب انگار سر سازگاری نداری. می و مطرب و ساقی نخواستم، همان آجیل مشکل گشا را دریابم بهتر است".

حافظ را گذاشتم کنار و رفتم پی کارم. این هم از فال شب یلدای ما!

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نگاهی دیگر به معضل آلودگی هوای تهران

با همه بگیر و ببند و تعطیلی و جریمه‌ها، ماشالا این آلودگی تهران همچنان سر و مر و گنده، سایه‌اش بالاسر شهروندان تهرانی مستدام است. من که می‌گویم باید یک قانون سفت و سخت‌تر برای رفت و آدم ماشین‌ها وضع شود. زوج و فرد دیگر جواب نمی‌دهد. اصلا زوج و فرد مال بچه‌های دبستانی است. آدمهای تحصیل کرده باید قوانین پیشرفته‌تر و مهندسی را برای رفع این مشکل بکار گیرند. مثلا می‌شود از سه رقم سمت راست شماره پلاک ماشین انتگرال گرفت و بعد در بیست و پنج ضرب کرد و حاصل را از عدد روز جاری کم کرد. اگر عدد بدست آمده بر هفتاد و یک بخش پذیر بود، آن ماشین حق تردد دارد. وگرنه باید جلوی‌اش را گرفت و پدر پدر پدرسوخته‌اش را هم درآورد. البته قبول دارم این محاسبات شاید برای مردم عادی مقداری پیچیده باشد و مثلا عباس آقا بقال سر کوچه نتواند بفهمد بالاخره می‌تواند الگانس مربوطه را ببرد بیرون چرخ بزند یا خیر. اما خب راه‌های ساده‌تری هم برای رفع مشکل هست. اصلا این مشکل را باید سپرد به خود مردم و اجازه داد که خود شهروندان فهیم تهرانی که در مرام و معرفت و گذشت زبانزد و شهره آفاق‌اند، در حل مشکل سهیم باشند. خیلی راحت می‌شود در هر آپارتمان، همه اهالی، هفته‌ای یک روز جمع شوند و به شیوه سنتی و حسنه‌ی پالام پولوم پیلیش، تعیین کنند که هر یک از اهالی خانه کدام روز هفته می‌توانند از اتومبیل شخصی استفاده نمایند. اینطوری هم یک بازی مفرح انجام داده اند و خستگی یک هفته کار و تلاش صادقانه از تن‌شان در رفته و هم اینکه به رفع آلودگی شهر کمک کرده‌اند و مهمتر از آن باری هم از دوش مسئولین خدمتگزار برداشته‌اند.

اصلا چرا باید همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کرد؟ می‌شود این قضیه آلودگی را به فال نیک گرفت و از آن برای رشد و اعتلای فرهنگی و علمی جامعه بهره برد. مثلا می‌شود اداره راهنمایی و رانندگی دم دروازه های شهر، ایست‌های بازپرسی قرار دهند تا از هر راننده‌ای که خواست وارد شهر شود یک سوال علمی و فرهنگی بپرسند. مثلا وقتی اسمال آقا با نیسان پر از هندوانه رسید دم دروازه شهر، پلیس محترم یک ایست بدهد که "اسمال آقا! کاشف الکل؟" ،" ایزه بده، جناب سروان، نوک زبونمه‌ها... سعدی شیرازی"، "آفرین رازی، می‌توانی رد بشی!". می‌بینید؟ قول می‌دهم این طوری ملت واسه اینکه بتوانند ماشین‌هایشان را بیاورند بیرون، قانون نسبیت را هم یک شبه از بر می‌کنند. خلاصه اینکه می‌شود حتی مساله آلودگی را هم یک فرصت تلقی کرد. بستگی دارد از چه زاویه‌ای به قضیه نگاه کنید.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

هفده آذر

چه زود به زود هفدهم آذر می‌شود. چنین روزهایی که توی تقویم هست، آدم گذر برق آسای عمر را با تمام وجود حس می‌کند. بگذریم... از وقتی این وبلاگ را راه انداخته‌ام هفدهم آذر هر سال یک پست ویژه داشته‌ام برای یادآوری یک اتفاق مهم. تولد داریوش مهرجویی بزرگ. (این، این و این )

به سنت هرساله باز این ،از دید من، مهمترین رخداد تاریخ سینمای ایران، تولد مهرجویی بزرگ، را به همه دوستداران استاد تبریک می‌گویم. امیدوارم اوضاع جوری بشود که او بتواند با آرامش و بدون دردسر و مانع، فیلم‌های خود را بسازد و ما هم مثل همیشه حظ اش را ببریم.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

پیشنهادهای فرهنگی ماه

فیلم:
Whatever works:
ساخته وودی آلن. از معدود فیلمهایی است که آلن ساخته و خودش در آن بازی نکرده است. یک فیلم جمع و جور و البته وودی آلنی تمام عیار است. فیلمی شیرین و دوست داشتنی که همان دلمشغولی‌های همیشگی آلن، زن و مرد، زندگی و مرگ را در خود دارد. دیدنش لذت‌بخش است.

کتاب:
کتاب های کوچک انتشارات نیلا
انتشارات نیلا تعداد زیادی از کتابهای خود را با اندازه جیبی و به نام کتاب کوچک منتشر کرده است. اغلب این کتابها داستان‌های کوتاه هستند و تعداد صفحاتی زیر 30 دارند. خواندن اغلبشان زیر نیم ساعت زمان می‌برد. از همه جور نویسنده‌ای هم در کتابها پیدا می‌شود. از وودی آلن و سام شپرد تا همینگوی و اینگمار برگمان. ترجمه‌ها هم ،دست کم آنها که من خواندم، خوب‌اند. قیمت‌ها هم ارزان، هرکدام 500 تومان. دیگر چه می‌خواهید؟
چند وقت پیش که رفته بودم شهر کتاب، ده دوازده تا از این کتابها را خریدم و همه‌اش شد حدود پنج هزار تومان. برای کسانی که داستان دوست دارند و وقت کمی دارند ایده‌آل است. خوبی‌اش این است که آدم با یک وقت اندک می‌تواند یک کتاب کامل بخواند.

نمایش:
قاتل بیرحم
گرچه صحنه نمایش از بزرگان خالی است و با اینکه قیمت بلیتهای تئاتر آنقدر بالا رفته که خیلی‌ها که قبلا به راحتی قادر به پرداخت بهای آن بوده‌اند، الان مثل من باید بنشینند و چرتکه بیندازند که آیا پول‌شان به تئاتر می‌رسد یا خیر. با این حال تئاتر جای خود را دارد و روشن نگه داشتن چراغش بر همه واجب است. پیشنهاد تئاتری این روزهای من نمایش قاتل بی‌رحم است که در تماشاخانه ایرانشهر اجرا می‌شود. نویسنده‌اش هنینگ مانکل و کارگردانش مسعود رایگان است. بازیگرانش هم هومن سیدی، رویا تیموریان، جواد عزتی و ... هستند. نمایش جمع و جور و خوبی است با داستان خوب و بازی‌های دلپذیر. هرچند گمانم دیگر روزهای آخر اجرای آن باشد. راستی اگر مشکلات تنفسی دارید دیدن این نمایش را توصیه نمی‌کنم. چون حین اجرا در یک فضای کوچک و بسته آنقدر دود و بخار می‌پراکنند که نفس آدم می‌گیرد. بعدا نگویید نگفته بودی!

ترانه:
ترانه‌های "ساعت 25 شب" و "داغ" رضا یزدانی
دفعه پیش ترانه "میعادگاه" از آلبوم اخیر رضا یزدانی را پیشنهاد کردم. دوست داشتم این دفعه از یک خواننده و آلبوم دیگر ترانه‌ای پیشنهاد کنم. اما تازگی ها چیز دندان گیری نصیبم نشده. چند ترانه‌ای که از آلبوم تازه فرامرز اصلانی شنیده‌ام همه معمولی بودند. آلبوم علیرضا قمیشی هم گرچه جا برای صحبت دارد (بیشتر از نظر احساسی و ارتباط پدر و پسری تا از نظر موسیقی) چندان آدم را سرحال نمی‌آورد. این است که باز می‌روم سراغ آلبوم ساعت 25 شب. این بار از دو ترانه اسم می‌برم. یکی ترانه "ساعت 25 شب" که ترک 4 آلبوم است و به نظرم بهترین ترانه این آلبوم است و دیگر ترانه "داغ" که آخرین ترانه این آلبوم است و هم شعر و موسیقی متفاوت و گیرایی دارد. کلا این آلبوم بهترین آلبوم منتشر شده چند ماه اخیر موسیقی ایران است و همه ترانه هایش بدون استثنا شنیدنی است.


و یک ضد پیشنهاد:
فیلم The Limits of control ساخته جیم جارموش را دیدم که خوشم نیامد. کلا سینمای جارموش سینمای مورد علاقه من نیست. بخصوص این فیلم که بسیار متظاهرانه و بیشتر سمبلیک بود تا یک داستان سر راست و دارای چفت و بست و منطق. با احترام به دوست داران سینمای جارموش من از این فیلم خوشم نیامد و به کسی هم پیشنهادش نمی‌کنم. نظر من است دیگر!

تا پیشنهادهای بعدی خدانگهدار...

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

نوبت چرا

دیروز عصر که از سرکار برمی‌گشتم خانه، کنار خیابان توی یک فضای خاکی و نسبتا باز یک گله گوسفند دیدم. درست مثل حاشیه جاده توی شهرهای شمالی که چوپانها گوسفندها را می‌آورند برای چرا. اولش تعجب کردم. کنار خیابانهای تهران و گوسفندچرانی؟ اما بعدش یادم افتادکه فردا عید است، عید قربان. این گوسفندهای بیچاره هم نیامده‌اند واسه چرا. هرچه تا به حال چریده‌اند بس‌شان است. امروز دیگر نوبت چریدن صاحب گله است.

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

تلخی بی پایان

یکی از تم های همیشگی سینمای اخلاقی و پندآموز ایران، جدایی نسل‌ها است. اینکه پسرها و دخترها تا از آب و گل در می‌آیند و می‌روند سر خانه و زندگی خودشان، آنقدر غرق گرفتاری و زن و بچه می‌شوند که یادشان می‌رود پدر و مادری هم داشته‌اند و بابد گاهی سری به ایشان بزنند و حالی بپرسند. این جور فیلمها البته اغلب خوب تمام می‌شوند و آخر فیلم فرزندان نمک نشناس یاد می‌گیرند که بیشتر قدر پدر و مادرهای خود را بدانند. این پیام اخلاقی این فیلمها است.

این روزها اما فیلم دیگری دارد ساخته می‌شود. فیلمی که تم‌اش ظاهرا شبیه قبلی است. اما از بیخ و بن متفاوت است. برعکس قبلی که معمولا می‌شد در آنها حق را به پدر و مادرها داد، در اینجا دیگر نمی‌شود به این راحتی‌ها به یکی حق داد و دیگری را محکوم کرد. قصه، قصه‌ی مهاجرت است. قصه پسرها و دخترها، جوانها، حتی میان‌سال‌هایی که خانواده‌ای را می‌گردانند و دیگر وقت برداشت کردن‌شان است. با این حال همه پی فرار کردن‌اند. مهم نیست کجا. هرجایی که اینجا نباشد. هرجایی آن طرف این مرز پرگهر! چیز زیادی هم از دنیا نمی‌خواهند. پی یک جرعه آب خوش هستند. همین و بس. این بیچاره‌ها همه چیز، زندگی و وقت خود را گذاشته‌اند و با یک دنیا نگرانی نشسته‌اند به آموختن زبان و امتحان دادن و پرکردن جیب وکیل‌ها و ناز این سفارت و آن سفارت را کشیدن. این شده زندگی ایشان.

آن سو اما پدرها و مادرهایی هستند که با چشم‌های اشکبار یکی یکی رفتن بچه هایشان را می‌نگرند که عازم جایی فرسنگ‌ها دورتر می‌شوند. جایی که نه یک ماه و یک سال که شاید تا سالها نتوانند امید به دیدار فرزندانشان ببندند. شاید دیگر هرگز هم نبینند. خودشان می‌مانند و غصه‌هایشان. سهم‌شان از فرزندان می‌شود گاهی یک تلفن زدن و بریده بریده احوالی پرسیدن. سهمشان از دیدن و بغل کردن نوه‌هایشان هم می‌شود چند عکس که تازه برای دیدن همان‌ها هم باید دست به دامن بچه‌های همسایه شوند که بیایند و از توی این کامپیوتر لعنتی آنها را نشان‌شان بدهند. این هم زندگی پدرها و مادرها است. تنهایی و غصه، تا آخر...

توی سناریوی قبلی بچه‌ها، هرچه بودند، خوب یا بد لااقل دم دست بودند. حس دوری، اینطور که الان هست، نبود. هروقت لازم می‌شد بچه‌ها پیش پدر و مادرها حاضر بودند. اما حالا، بین خانواده‌ها فرسنگ‌ها فاصله افتاده است. فاصله‌ای که گاهی با سریعترین وسیله‌ها پیمودنش بیش از یک شبانه روز طول می‌کشد، آن هم با صرف هزینه بسیار. دیگر بچه‌ها آنقدر دور هستند، که درواقع اصلا نیستند.

این قصه را دوست ندارم. کاش می‌شد یک جوری خوب تمامش کرد. کاش می‌شد آن را عوض کرد. دوست دارم کارگردان این نمایش را می‌دیدم و به او می‌گفتم آقای کارگردان، دست بردار از این قصه! این فیلم حتی اگر خوب هم بفروشد، باز نمی‌ارزد به آواره کردن و دق دادن این همه آدم!

فیلم درباره الی، ساخته اصغر فرهادی، یک جمله کلیدی دارد که از زبان آدمهای فیلم تکرار می‌شود: یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است. قصه ما، قصه این نسل، قصه پدرها و مادرها، قصه این سرزمین، همان تلخی بی پایان است.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

فرض کن

فرض کن وسط اقیانوس توی آب گیر افتاده‌ای، درحالی که شنا هم بلد نیستی و داری دست و پا می‌زنی و تا شعاع صد کیلومتری هم نه خشکی هست و نه حتی یک تخته پاره که خودت را بهش بند بکنی. از دور هم یک گله کوسه گرسنه را می‌بینی که دارند به تو نزدیک می‌شوند و الان است که یک لقمه چپ‌ات کنند. حتی توی این شرایط هم شکر خدا را بکن. چون احتمالش هست که یک مرغ دریایی گردن کلفت، استخوان شست پای یک انسان اولیه را که از شونصد میلیون سال پیش تا حالا دست نخورده مانده بوده را بردارد و با خود به وسط اقیانوس بیاورد و درست همانجایی که تو داری دست و پا می‌زنی، ول بدهد پایین. استخوان هم یکراست بر فرق سرت فرود بیاید و فورا دچار ضربه مغزی شوی. تازه در این شرایط هم باز بهتر است خدا را شکر کنی. چون احتمالش هست وقتی که در جنگل های آمازون یک مار زنگی پای فیلی را نیش می‌زند، فیل فریادی بکشد و میمونی که بالای درخت است پا به فرار بگذارد و ...

خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که دهان ما را سرویس بنمایند!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

بازاریابی تلفنی

من در زمینه بازاریابی همانقدر اطلاعات دارم که مرغ پخته نسبت به تلسکوپ هابل. اما بعضی کارها و روشهای بازاریابی، دیگر به نظرم واقعا عجیب می‌آید. مثل این که جدیدا مد شده تلفن می‌زنند و یکهو درباره چیزی که اصلا نمی‌دانی شروع می‌کنند به صحبت کردن. همین چند دقیقه پیش بود که شماره ناشناسی افتاد روی موبایلم. گوشی را که برداشتم خانمی آن طرف خط بود. گفت از فلان شرکت زنگ می‌زند که تولید کننده بهمان محصول است و شروع کرد به معرفی آن محصول. بعد از کمی حرف زدن پرسید که آیا علاقمند به شنیدن جزئیات بیشتری نسبت به محصول هستم؟ من هم مثل همیشه گفتم خیر. خداحافظی کرد و تمام.

این روش بازاریابی را دوست ندارم. یک چیزی شبیه همین spamهای خودمان است، منتها از نوع تلفنی‌اش. حتی اگر منجر به فروش هم شود به نظرم خریداران یک جورایی توی رودربایستی خرید می‌کنند. شاید محصول واقعا چیزی باشد که به درد مشتری هم بخورد، اما به نظرم اینجور بازاریابی باعث می‌شود آدم حس بدی نسبت به محصول پیدا کند. نمی‌دانم شاید این بخاطر بدبینی ذاتی ما ایرانی‌ها است و اینکه معمولا از کاسبها و فروشندگان حرف راست، کم می‌شنویم و محصول با کیفیت که با ادعاهای فروشنده‌اش منطبق باشد کم می‌بینیم.

ضمن اینکه آدم همینجوری فی‌البداهه که نمی‌داند به چیزی نیاز دارد یا نه. من خودم همیشه قبل از خرید هرچیزی کمی پیش خودم سبک و سنگین می‌کنم. اگر هم نیاز داشته باشم باید پرس و جو کنم که کدام محصول بهتر است. همینجوری یک دفعه و از پشت تلفن که نمی‌شود خرید کرد. مگر اینکه آدم پول اضافه داشته باشد و برایش مهم نباشد کالایی را که به دردش نمی‌خورد بخرد و بدون استفاده بیاندازد یک گوشه تا خاک بخورد.

نمی‌دانم، شاید واقعا هدف این نوع بازاریابی، فروش نباشد. شاید می‌خواهند مشتری را با محصول آشنا کنند. به هرحال من که تا به حال نه اینطوری خرید کرده‌ام و نه سر در می‌آورم که هدف از این کار چیست. اگر کسی می‌داند بگوید تا ما هم روشن شویم.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

فرهنگ ایرانی

یک نفر که کاملا معقولانه و برعکس ما دارد سنگ خودش و قومش را به سینه می‌زند، یکی دو روز پیش گفته که چیزی به نام فرهنگ ایرانی در ایران وجود ندارد. از این حرف، بعضی‌ها رگ گردن‌شان بالا زده و برآشفته‌اند. به همین دلیل اینجا و آنجا با نوشتن و کمپین راه انداختن‌ می‌خواهند پاسخی به طرف بدهند و به‌اش بفهمانند که نخیر، ما خیلی هم فرهنگ ایرانی داریم.

یک نگاهی به دور و برم کردم ببینم این فرهنگ ایرانی که فلانی می‌گوید نیست و دیگران می‌گویند هست اصلا چیست. خب، چیزهایی که دیدم این‌ها است:

اینجا همه لایی می کشند و واسه اینکه فقط یک ماشین جلو بیافتند، حاضرند خودکشی کنند. کشتن دیگران که سهل است.
راه دادن به اتومبیل دیگران مثل فحش ناموسی است. اگر از نعش‌ات بگذرند، از خودت نباید بگذرند!
اینجا آدم‌ها سر هیچ و پوچ یکدیگر را زیر مشت و لگد می‌گیرند. توی ورزشگاه‌ها، چاقو می‌کشند و سر میدان‌ها آدم می‌کشند.
اینجا کلاه گذاشتن سر دیگران و دست توی جیب آنها کردن، اسمش زرنگی است. درعوض ساده بودن و اینکه آدم رفتار و گفتار و کردارش یکی باشد، اسمش پخمه‌گی است.
اول شدن، زود رسیدن، پول درآوردن به هر قیمت، دیگران را له کردن، توی سر این و آن زدن، حق یکدیگر را خوردن، دروغ گفتن... این‌ها فضیلت است.

خداییش اگر اسم این ها که گفتم فرهنگ ایرانی است، همان بهتر که نداشته باشیم. اگر هم فرهنگ ایرانی این نیست، پس آن بنده خدا که بیراه نگفته. دیگر این همه قیل و قال برای چیست؟

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

درباره سن پطرزبورگ




1- سن پطرزبورگ گرچه بعضی جاها حسابی می‌خنداند اما فیلم منسجمی نیست. مانده است بلاتکلیف که بالاخره کمدی‌ای است که با ادا و شکلک قرار است بخنداند یا یک کمدی موقعیت و شخصیت پرداز. مقایسه کنید مثلا اداها و چشمک زدن‌های عصبی یا نمایش اغراق آمیز قرص خوردن بهاره رهنما را با نوع کمدی که با حضور زوج تنابنده، قاسم خانی شکل می‌گیرد. این دو جنس کمدی کنار هم نمی‌نشینند و آدم نمی‌فهمد آخرش با چه جور کمدی‌ای طرف است.

2- شوخی‌های فیلم گاه فوق العاده‌اند و گاه بسیار سطحی. سکانس حضور فرشاد و کریم در خانه زن و اسپانیایی حرف زدن‌شان بی‌نظیر است. همینطور سکانس خاکسپاری. اما مثلا سکانس تئاتر و موش و گربه بازی فرشاد که می‌خواهد دور از چشم نامزدش، زن را همراهی کند چیزی نیست جز یک شوخی نخ‌نما که از جایی به بعد حتی حوصله تماشاگر را سر می‌برد. یا سکانس انتهای فیلم در هواپیما و اینکه فرشاد باز دارد مخ یک نفر دیگر را به همان شیوه و با همان حرف‌های همیشگی می‌زند، کاملا کلیشه‌ای است. اصولا حضور قاسم خانی، در هواپیما توجیه ندارد. از حضور همزمان کریم و فرشاد در یک هواپیما و یک پرواز که بگذریم، اصلا فرشاد قاعدتا انگیزه‌هایش برای رفتن به سن‌پطرزبورگ نباید آنقدر قوی باشد. این فقط تمهیدی است برای بازگذاشتن راه برای ساخت سن‌پطرزبورگ 2.

3- داستان فیلم لنگ می‌زند و این از پیمان قاسم خانی بعید است. امین حیایی که اول فیلم با پیرمرد تصادف می‌کند، یک دفعه از کجا و برای چه سر و کله‌اش دوباره پیدا می‌شود؟ اگر همه دوستان و آشنایان کریم در جریان وقایع هستند این همه موش و گربه بازی برای چیست؟ ظاهرا پاسخ همه ابهامات و گیرهای منطقی داستان قرار است سکانس پایانی فیلم در کلیسا باشد. اما این اطلاعات آنقدر دیر به تماشاگر داده می‌شود و همه چیز آنقدر هول هولکی برگزار می‌شود که تماشاگر قبل از اینکه وقت کند اتفاقات را هضم کند و رابطه‌ها را پیدا کند فیلم تمام می‌شود.

4- بخش‌های شبه مستند فیلم با صدای ناصر طهماسب را دوست داشتم. به نظرم بسیار به جا استفاده شده بود و بعنوان پاساژهایی فیلم را به جلو هل می‌داد و حال و هوای فیلم را هم عوض می‌کرد.

5- خداییش سر و وضع فرشاد و کریم با آن عینک و کلاه مخملی، به گانگسترهای فیلمهای دهه 60 بیشتر می‌خورد یا به یک جراح زیبایی!

6- اما زوج تنابنده و قاسم خانی عالی‌اند. تنابنده یک جوان ساده جنوب شهری است و قاسم خانی یک بچه زبل کلاس بالا. به هم می‌آیند. به نقش هایشان هم همینطور.

7- البته که توصیه می کنم فیلم راببینید. بعضی سکانس هایش شاهکارند و الحق می‌خندانند. فیلم خوش ساختی هم هست و این از بهروز افخمی بعید نیست. با این حال انسجام لازم را ندارد و هم از نطر کمدی و هم داستانی، یکدست نیست. همین باعث شده درحد یک کمدی متوسط باقی بماند و نتواند خود را به جایگاه کمدی‌های درجه یک ایرانی (که البته تعدادشان شاید بیشتر از تعداد انگشتان یک دست نباشد) برساند.

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

امان از این قهوه تلخ

چه حکایتی است که تا یک نفر کارش می‌گیرد و مردم به‌اش توجه می‌کنند، زود یک عده شاخک‌هایشان فعال می‌شود واسه بهانه جویی و خرده گیری؟ نمونه‌اش همین سریال قهوه تلخ مهران مدیری که استقبال مردم ازش بی‌نظیر بوده و این روزها نقل مجالس است. اگر این سریال را دنبال کرده باشید می‌دانید که مدیری در آغاز قسمت اول چند کلامی با بیننده صحبت می‌کند و با قسم و آیه و جان من و جان تو، از بینندگان می‌خواهد که قهوه تلخ را کپی نکنند. همین شد دستمایه اولین بهانه جویی‌ها. درست فردای روزی که قسمت اول این سریال پخش شد، بعضی‌ها، سرخوش از اینکه دارند مچ مهران مدیری را می گیرند و او را رسوا می‌کنند، به ترانه تیتراژ آغاز سریال گیر دادند که چرا مدیری در تیتراژ، ترانه "امشب شب مهتابه" را خوانده و اسمی از سازنده‌اش نبرده است و او را که بینندگانش را به رعایت کپی رایت فرا خوانده بود، متهم کردند به نقض کپی رایت. خب البته من هم موافقم که خوب بود مهران مدیری در تیتراژ سریال‌اش اسمی از سازندگان این ترانه هم می‌برد. اما گمان نمی‌کنم کسی پیدا شود که نداند مدیری "امشب شب مهتابه" را خودش نساخته است. این یک ترانه فولکلور است که بارها و بارها خوانده شده و باز هم خوانده خواهد شد. هیچ کس هم نمی‌تواند آن را قبضه کند و ادعا کند که مال او است. مگر اینکه یک دفعه همه ملت همزمان آلزایمر بگیرند و یادشان برود که ترانه "امشب شب مهتابه" ای هم قبلا بوده است.

گیر بعدی به سریال بعد از قسمت سوم داده شد. وقتی که خط کلی قصه معلوم شد. بعضی ها که دوباره حس مچ گیری خون شان زده بود بالا با دیدن قسمت سوم شست‌شان خبردار شد که ای دل غافل ، این که همان قصه "ماشاله خان در بارگاه هارون الرشید" ایرج پزشکزاد است. خلاصه دوباره داغ دلشان تازه شد که مدیری نابکار، تو که خودت اوستای نقض کپی رایتی چطور از مردم می خواهی که قهوه تلخ‌ات را کپی نکنند؟ اما آنها که ماشاله خان را خوانده‌اند می‌دانند که تمام شباهت این کتاب با قهوه تلخ مدیری، همان سفر شخصیت اصلی به گذشته است و بس. اصولا سفر در تاریخ (گذشته و آینده) یک تم جذاب در تاریخ سینما است که بسیار مورد استفاده قرار گرفته و فیلمهای زیادی با این تم ساخته شده‌اند. اگر اینطور باشد اصولا هر فیلمی که قرار است ساخته شود باید یک لیست بلندبالا در ابتدای آن بعنوان آثاری که یک جوری از آنها الهام گرفته‌اند نمایش داده شود. با این اوصاف مثلا در سینمای هند با توجه به شباهت ها و موتیف‌های همیشگی، هر فیلمی باید به کل سینمای هند از اولین فیلم ساخته شده تا آخرین آن ادای احترام کند.

و اما گیر تازه به قهوه تلخ مدیری: تشکل حامیان حیوانات به دلیل استفاده از پوست حیوانات در سریال قهوه تلخ، از آن انتقاد کرد. اینجوری!

من می‌گویم بیایید ما هم یک گیری بدهیم حالا که بازارش گرم است.
مثلا می‌شود به تبلیغات منفی و غیرانسانی این سریال علیه بادنجان، این میوه! خوشمزه و خوش‌ترکیب اعتراض کرد.
یا همه خانمهایی که اسمشان شکوفه است به این نره غول قهوه تلخ اعتراض کنند.
کلا سعی کنید اعتراض کنید... به چی اش زیاد مهم نیست!

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

فیلم روز

- سلام آقای فیلم نژاد، از اوضاع سینما چه خبر؟ فیلم خوب این روزها چی هست؟

- هیس، یک دقیقه ساکت باش ببینم بالاخره این معدنچی‌های شیلی کارشون به کجا کشید.

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

چند پیشنهاد فرهنگی


فیلم:
روح نگار (Ghost Writer)
آخرین فیلم رومن پولانسکی است. فیلمساز نامداری که مدتی دستگیر شده بود و تازه آزاد شده است. این فیلمی است که استادانه ساخته شده و داستان و روایت فوق‌العاده‌ای هم دارد. فیلم یک اثر جنایی سیاسی است و داستان ساده‌ای دارد. اما با ساختار پیچیده و پازل‌گونه‌اش تماشاگر را تا آخر جذب می‌کند. بدون شک یکی از فیلم‌های بسیار خوبی است که این اوخر دیده‌ام. بازیگران فیلم هم ایوان مک گرگور و پیرس برازنان هستند.


زندگی دیگران
این فیلم جدیدی نیست. من تازه دیدم‌اش. ولی آنقدر تاثیرگذار و از آن مهمتر وصف حال بود که خواستم پیشنهادش کنم برای کسانی که ندیده‌اند. زندگی دیگران یک فیلم آلمانی است و سال 2006 ساخته شده. نام کارگردان فیلم Florian Henckel von Donnersmarck است که نمی‌شناسمش. هرکه هست فیلمش معرکه است. این فیلمی است که جایزه‌های بسیاری برده، از جمله اسکار بهترین فیلم خارجی سال 2006 را. داستان فضای پر از فشار و محدودیت آلمان شرقی را قبل از فروپاشی دیوار برلین روایت می‌کند. حال و هوای داستان، عجیب به حال و روز ما و فضای جامعه امروز ما شبیه است. آدم با دیدنش به تکرار تاریخ ایمان می‌آورد. روایت داستانی بسیار خوبی هم دارد. این فیلمی است که همه ایرانی ها باید ببینند. دیدنش برای بعضی امیدبخش است و برای بعضی دیگر عبرت آموز.


کتاب:
خواب خوب بهشت
نوشته سام شپرد
برگردان امیرمهدی حقیقت
نشر ماهی
مجموعه چندین داستان کوتاه سام شپرد، نویسنده، فیلمنامه نویس و بازیگر آمریکایی است. تم اغلب داستان ها تنهایی آدم‌ها است. آدمهایی که توی دنیای خودشان سیر می‌کنند، حرف‌های خودشان را می‌زنند و تنهایی‌های خودشان را دارند. داستانها ساده روایت می‌شوند و گاهی تلخ تمام می‌شوند و اغلب خواندنی‌اند. یکی دیگر از خوبی‌های این کتاب این است که در اندازه جیبی چاپ شده و راحت می شود همه جا آن را حمل کرد و در هر فرصتی خواند. کلا این شیوه کتاب جیبی چاپ کردن را دوست دارم. انتشارات ماهی به همراه انتشارات کاروان و تک و توک انتشارات دیگر، این کار خوب کتاب جیبی چاپ کردن را بعنوان سیاست کاری پی می‌گیرند. دست شان درد نکند.


ترانه:
ترانه میعادگاه
از آلبوم ساعت 25 رضا یزدانی
اوایل، کارهای رضا یزدانی را دوست نداشتم. به نظرم بیشتر ادا می‌آمد که نمی‌شد باهاش ارتباط برقرار کرد. اما تازگی‌ها نظرم کمی عوض شده. به نظرم یزدانی تازه صدای خودش را پیدا کرده. این صدا دیگر آن صدای نپخته پرنده بی پرنده نیست. یک صدای پر از حس است. پس از شنیدن صدای رضا یزدانی در تیتراژ آخر یکی از سریال‌های دو سه سال پیش تلویزیون بود که به این نتیجه رسیدم. به همین دلیل آلبوم تازه رضا یزدانی را خریدم و راضی‌ام از این خرید.
اولین ترانه این آلبوم ترانه‌ای است به نام میعادگاه که رضا یزدانی آن را با حامد بهداد خوانده است. ترانه جالبی است. یک جورایی با مزه است. یک ترانه عاشقانه با چاشنی فانتزی. البته ممکن است افراد مقید به چارچوب‌ها را بتاراند. اما به نظر من تجربه جالبی است. هرچند من اگر بودم نمی‌گذاشتم حامد بهداد این طوری بازیگوشی کند. به نظرم با لهجه آبادانی خواندن او در بعضی قسمت‌ها بی‌دلیل است و هیچ توجیهی ندارد. با این حال این ترانه را دوست دارم و این روزها زیاد گوشش می‌کنم.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

پست شماره 300

این سیصدمین پست این وبلاگ است. جالب اینکه این پست تقریبا با سالگرد وبلاگ مقارن شده. 16 مهر 1385 بود که اولین پست را در این وبلاگ نوشتم. سیصد پست برای چهار سال وبلاگ نویسی اصلا عدد افتخار آفرینی نیست. کما اینکه خود این وبلاگ هم همچین آش دهان سوزی نیست و چندان مایه افتخار نیست و گمان نمی‌کنم بود و نبودش به حال کسی فرق کند. به هرحال این وبلاگ هرچه هست، همه بضاعت من است. با این سواد اندک و وقت کم و گرفتاری‌های روزمره. خیلی از این 300 نوشته خزعبلات‌اند. تک و توک شان شاید بدک نبوده نباشند. با این حال هرچه نوشتم ، بد یا خوب، شک ندارم که صادقانه بوده است. دست کم در زمان نوشته شدن. البته خودسانسوری زیاد کرده و می‌کنم. به دلیل ترس های جورواجوری که دور و برمان هست. در واقع از هر صد تا چیزی که می‌خواهم بنویسم، تنها یکی‌اش را می‌نویسم و آن هم با زدن سر و ته و گوشه و کنار موضوع. چاره‌ای نیست، فعلا اوضاع ما هم اینجوری است دیگر.

تعداد خوانندگان این وبلاگ زیاد نیست. این را از تعداد کامنت‌های آن می‌شود فهمید. از این نظر متاسفم. راستش مخاطب زیاد داشتن را خیلی دوست دارم و برایش تا آنجا که بتوانم تلاش می‌کنم. با این حال این برایم همه چیز نیست. یعنی به قصد خوش آیند مخاطب نمی‌نویسم. وبلاگ‌های پرمخاطب را دیده‌ام و فوت و فن جذب مخاطب را خوانده‌ام. با این حال سعی نمی‌کنم آنها را سراسر، الگو کنم. چون اول وقتش را ندارم و دیگر اینکه دوست ندارم وبلاگم تبدیل شود به یک مجله فن‌آوری یا سینمایی و غیره. نمی‌خواهم این شخصی بودن وبلاگ را از دست بدهم. دوست دارم بتوانم هروقت دلم گرفت بیایم و دست به دامن این وبلاگ شوم. راستش بیشتر از اینکه برای مخاطب بنویسم برای خودم می‌نویسم و لذتی که از این کار می‌برم. شاید به همین دلیل است که با وجود مخاطب کم همچنان اینجا را سرپا نگه داشته‌ام. به قول مهرجویی بزرگ، بخاطر کوزه به سرها می‌نویسم! با همین سبک و سیاق وبلاگ داری هم دوستان و خوانندگانی دارم، هرچند اندک، که به اینجا سر می‌زنند. سپاسگزار و مخلص همه‌شان هستم.

راستش نمی‌خواهم نوشته سالگرد بنویسم. یک سفره خالی که هفت دست آفتابه و لگن نمی‌خواهد. فقط به بهانه شماره روند این پست و نزدیکی به سالگرد وبلاگ، خواستم این پست یک ذره متفاوت باشد. همین و بس.

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

حکایت تکراری هنرمندان این سرزمین

حکایت لغو پروانه ساخت فیلم جدید اصغر فرهادی، آن هم حین فیلمبرداری، فقط به دلیل یاد کردنش از بهرام بیضایی، گلشیفته فراهانی، امیرنادری و محسن مخملباف در جشن خانه سینما، از آن حکایت‌ها است. از آن حکایت‌های غم انگیز و باورنکردنی که نمی‌شود درباره‌اش حرف زد. چرا نمی‌شود؟ به همان دلیل که اصغر فرهادی حرف زد و نتیجه‌اش را دید. پس بهتر است اینجور وقت‌ها (مثل باقی اوقات) آدم سفره دلش را باز نکند و به یک اظهار تاسف ساده بسنده کند.

پیوندهای مربوط:

فیلمبرداری "جدایی نادر از سیمین" به کارگردانی اصغر فرهادی، سازنده درباره الی، آغاز شد.

اصغر فرهادی: امیدوارم به زودی وضع، وضع بهتری باشد

فیلمبرداری "جدایی نادر از سیمین" متوقف شد

پروانه ساخت فیلم اصغر فرهادی لغو شده است؟

دلیل لغو پروانه ساخت از زبان معاونت سینمایی. جواد شمقدری: به ایشان یک هفته فرصت دادند که حرف‌های‌شان را اصلاح کنند، اما این کار را انجام نمی‌دهند.

جدایی اصغر از...؟ (یادداشت مهرزاد دانش درباره خبر لغو مجوز فیلم جدید اصغر فرهادی)

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

منشور

بزن دست قشنگه‌رو، به افتخارش (صدای دست و سوت). نه چک زدیم نه چونه، منشور اومد تو خونه. اصلا چه معنی دارد منشور برادر کورش عزیز دست این اجنبی‌های خدانشناس باشد؟ مگه ما خودمان چلاقیم که نتونیم منشور به این گنده‌گی را نگه داریم؟ گفتیم این همه مدت دست شما بود، حالا دیگه نوبت ما است. واسه همین نعره‌ای زدیم که منشور ما را پس بدید، آنها هم که این نعره لرزه بر اندامشان انداخته بود گفتند چچچچشم و دو دستی، کادوپیچ شده منشور را آوردند و تقدیم کردند. نه که فکر کنید خواهش و تمنا کردیم‌ها، نه. اصلا و ابدا. کاملا عزتمندانه گفتیم گالیور، منشور رو رد کن بیاد. آنها هم گفتند بفرما. اینجوری شد که این منشور زیبا و منحصر به فرد الان پیش چشم شما است. این شما و این منشور کورش. بزن دست‌رو، شُله، دستها شُله . خب، حالا واسه اینکه همه حضار از نزدیک این میراث گرانقدر بشری را تماشا کنند، منشور را می‌دهم از همین سر، دست به دست کنید تا همه بتوانند درست و حسابی آن را سیاحت کنند. یک تعداد از دوستان هم نوبت گرفته‌اند تا هر کدام یک هفته منشور را ببرند خانه‌هایشان و بگذارند سر طاقچه و حالش را ببرند. ببرید آقا، ببرید. چه اشکالی دارد؟ این منشور زیبا متعلق به همه شما است. به افتخار خودتون بزن دست قشنگه‌رو!‌

هفته اول (گزارش آقا غلام، نانوای محل)
دست شما درد نکند. این یک هفته به برکت این منشور کار و بار ما سکه بود. راستش ما با خودمان گفتیم چرا این منشور را بگذاریم لب طاقچه خاک بخورد. بردیم مغازه، به جای وردنه گرفتیم دستمان و خمیر را باهاش صاف کردیم. نمی‌دانید چه غلغله‌ای شد. ملت از در و دیوار مغازه بالا می‌رفتند که یک دانه از این نان‌های منشوری بخرند و بگذارند سر سفره‌هایشان. آخه نمی‌دانید چه نقش و نگاری می‌انداخت روی نان. یک دانه از این نان‌ها را با خودم آوردم. ببینید چه خط میخی قشنگی رویش نوشته. آقا نمی‌شه یک هفته دیگه نوبت ما را تمدید کنید؟

هفته دوم (گزارش مهوش خانم، خانه دار)
بفرمایید این هم منشور، صحیح و سالم. حتی نگذاشتم آخ بگه. از همان روز اول گذاشتم لب طاقچه و اجازه ندادم کسی دست بهش بزند. فقط یک بار دادمش کامی جون ببردش مدرسه توی زنگ تفریح به همکلاسی‌هایش نشان بده. پریروز هم مهمون داشتم. گذاشته بودم سر میز شام که مهمونها موقع غذا خوردن تماشایش کنند و لذت ببرند. حواسم هم کاملا بهش بود. فقط نمی‌دانم چطور شد یهو ظرف ترشی برگشت رویش. بچه‌ی داداشم هم حواسش نبود طفلکی دستش خورد به منشور و انداختش توی دیس کشک بادمجون. خب بچه است دیگه. اما من سریع منشور رو بردم زیر شیر آب و با کف صابون و اسکاچ آنقدر ساییدم تا پاک پاک شد. بفرمایید این هم منشور کورش جون. صحیح و سالم.

هفته سوم (گزارش ناصر خان، راننده تاکسی)
جایتان خالی، این منشور را آویزون کرده بودم جلوی آینه، یه خرده سنگین بود البته. دو سه دفعه‌ای ول شد و گرمب خورد روی داشبورد و نقش زمین شد. اما بعد که با چسب قطره‌ای، خوب سفتش کردم خیلی مشتی شد. باید می‌دیدید جلوی شیشه ماشین چه باحال تاب می‌خورد. ولی عجیب این که از وقتی این منشور را گذاشتم توی ماشین، دو بار تصادف کردم. یک دفعه هم چپ کردم و چندتا کله معلق اساسی زدم. سابقه نداشته تا حالا همچین چیزی. آن هم من که پایه یک دارم و توی این سی سال حتی یک تصادف کوچیک هم نداشتم. خلاصه یک نمه بغلهای این منشور ریخته و خط و خوطهاش صاف شده، مال همینه. البته فدای سرم. مهم اینه که خودم سالم‌ام. بفرمایید این منشور خدمت شما. واسه ما که اومد نداشت. ایشالا واسه بقیه به از این باشد.

هفته چهارم (گزارش حمید، گردو فروش)
منشور که می گفتند این بود؟ به درد نمی خورد که. سر همان گردوی اولی پُکید. گردوش زیاد سفت هم نبودها. منشوره زپرتی بود. تا کوبیدمش روی گردو، پودر شد و از هم وارفت. من هم با اجازه با خاک‌انداز جمعش کردم و ریختم توی سطل آشغال. عوضش یک چکش فولادی آوردم. خداییش بگید این بهتره یا اون منشور زپرتی. هی می گن منشور، منشور. حالا اصلا چی هست این منشور؟!


پ.ن.
همه نامها و وقایع این داستانک تخیلی است و هرگونه شباهت با هرچیز واقعی تکذیب می‌شود.

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

روز سینما

خب، امروز به سلامتی و میمنت در تقویم‌ها، روز سینما است. همانطور که چندی پیش روز زکریای رازی بود، یا بوعلی سینا یا فلان شهید. انگار همیشه این نامگذاری و بزرگداشت‌ها برای آدم‌های مرده و چیزهای از دست رفته است. خب اگر اینطور باشد نامگذاری امروز به نام روز سینما نامگذاری بجایی است. درواقع گمانم قرار است این یک جور یادبود باشد. خب، یادش به خیر!
ولی خوش به حالشان، آنها که چنین روزی در تقویم‌شان نیست، اما در عوض سینما دارند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

شیر تو شیر

تیم فوتبال استقلال دارد قراردادی می‌بندد با یک سینما که از این به بعد بازی‌هایش بطور مستقیم آنجا پخش شود (منبع). مدیر روابط عمومی باشگاه استقلال در این باره گفته که "باید بلیت‌ها را خود باشگاه استقلال چاپ کند" و با افتخار ادامه داده که "درشرایطی که حق پخش تلویزیونی داده نمی‌شود ما حق پخش سینمایی را باب می‌کنیم"!

خدایی‌اش عجب شیر تو شیری شده. سینماها شده‌اند استادیوم. تلویزیون که مدتها است دست کمی از مسجد ندارد. بیچاره فیلمها و سریال‌ها هم که نه به این یکی راه دارند و نه به آن، سر از بقالی‌ها و قصابی‌ها درآورده‌اند. دانشگاه‌ها و مراکز فرهنگی و هنری و علمی هم که کلاً تغییر کاربری داده‌اند. به گمانم اینطور که پیش می‌رود تا چند وقت دیگر نانواها، دکان‌ها را تخته کنند و جایش کلاس رقص باز کنند. کله‌پزها بروند آرایشگر زنانه شوند. نجارها کلینیک بزنند و دست و پای شکسته جا بیندازند. پنبه زن‌ها هم حتما می‌روند توی ارکستر سنفونیک تهران گیتار باس می‌نوازند.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

غذای روح، تعطیل!

دیشب ساعت 9 میدان ونک کار داشتم. قبلش هم رفته بودم مجتمع پایتخت یک چیزی بخرم. کارم پایتخت زود تمام شد. با این حال چون هنوز تا ساعت 9 خیلی مانده بود ، تا آنجا که می‌شد کش‌اش دادم و توی پایتخت الکی چرخ زدم. نزدیکی‌های 8 دیگر حوصله‌ام سر رفت. هوای آنجا هم گرم و خفه بود. این بود که زدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت ونک.

از آنجایی که بهترین جا واسه یک وقت گذرانی دلچسب کتابفروشی است توی ذهنم گشتم دنبال یک کتابفروشی نزدیک که بشود این یک ساعت معطلی را آنجا سر کرد. شهرکتاب آرین که دور بود. باید با تاکسی می‌رفتم و برمی‌گشتم. شهر کتاب ونک هم که فقط اسمش ونک است. اما پیاده از ونک تا آنجا کلی راه است و آدم تا برسد هن‌وهن‌اش درمی‌آد. با وقت کم من جور در نمی‌آمد. این بود که بی‌خیال کتابفروشی شدم. سلانه سلانه راه افتادم سمت ونک و سعی کردم خودم را با مغازه‌ها و پاساژهای تازه تاسیس آنجا سرگرم کنم. در این حین اذان را هم گفته بودند. یک بطری آب معدنی از آبمیوه فروشی بالای ونک گرفتم و همینجور که ولی عصر را به سمت ونک گز می‌کردم قلپ قلپ می‌رفتم بالا.

نزدیک میدان ونک یکهو چیزی دیدم که چشمهام برق زد. باورم نمی‌شد. پایین میدان، سر در یک مغازه تابلویی دیدم که رویش نوشته بود کتابفروشی بهمن یا یک همچین چیزی. این دیگر تا حالا کجا بود؟ کاش یک چیز دیگر از خدا می خواستم. با خودم گفتم خدایا دمت گرم. هرچند تقریبا مطمئن بودم نباید آش دهان سوزی باشد. یادم نمی‌آید هیچوقت اینجا مغازه به دردخوری بوده باشد، آن هم یک جای فرهنگی، کتابفروشی. با این حال هرچه بود برای این یک ساعت علافی و بلاتکلیفی‌ام بس بود. قدم ها را تند کردم به سمت این کتابفروشی نوظهور.

رسیدم دم در کتابفروشی و منتظر شدم که درب اتوماتیک با احترام جلوی پام باز شود. اما خبری نشد. چند بار پا کوبیدم تا متوجه حضورم شود، اما انگار نه انگار. همین موقع یک نفر از پله‌ها آمد بالا که از کتابفروشی خارج شود. درب اتوماتیک جلویش باز شد و طرف آمد بیرون. از فرصت استفاده کردم و خودم را انداختم توی کتابفروشی. از پله‌ها رفتم پایین و کم کم فضای کتابفروشی آمد جلوی چشمم. پسر عجب جایی، چه فضای دردندشتی، چقدر کتاب، چه قفسه‌های بزرگ و فاصله داری! در حال ذوق‌مرگ شدن بودم که شنیدم یک خانمی از پایین گفت "آقا تعطیله". خودم را زدم به کری و چند تا پله دیگر رفتم پایین. دوباره این دفعه با صدای بلندتر گفت "آقا تعطیله". دمغ و هاج و واج رو کردم بهش. "تعطیله؟". گفت " تعطیله". چند لحظه دست دست کردم و با حسرت نگاهی به قفسه‌های کتاب که از دور برایم دلبری می‌کردند انداختم. اما چاره‌ای نبود. تعطیله، یعنی تعطیله. برگشتم و از پله ها آمدم بالا.

تا ساعت 9 شب یک لنگ پا توی میدان ونک منتظر شدم و هی بد و بیراه گفتم که آخر ساعت 8 شب هم وقت تعطیل کردن است. از طرفی فکر می‌کردم که بیچاره‌ها حق دارند. خب می‌خواهند سر افطاری بنشینند یک لقمه نان و پنیر و آش رشته بی‌مزاحمت بخورند. اصلا چه معنی دارد که آدم سر افطار برود کتاب ببیند و بخرد. حالا فقط وقت خوردن است. دیگر نوبت غذای جسم است. غذای روح، تعطیل.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

به ناچار دق کرد

داریوش مهرجویی در مطلبی کوتاه درباره فرامرز فرازمند چنین نوشت:

"بسیار مایه تاسف است که دوست و همکار عزیزم را بدین گونه از دست رفته می‌بینم. او در این چند سال اخیر بسیار زجر کشید و به هر دری زد گشایشی ایجاد نشد.
به علت سقوط «سنتوری» در طول چهار پنج سال گذشته و بدهی‌های متعدد حاصل از آن، بی‌تفاوتی و بی‌مسئولیتی وام دهندگان چنان عرصه بر او تنگ شد که به ناچار دق کرد."

منبع: خبر آنلاین


همچنین مطلبی درباره فرامرز فرازمند به قلم صوفیانصرالهی منتشر شده که خواندنش را توصیه می‌کنم. هرچند تلخ و تاسف بار است. برای خواندنش به اینجا بروید.

ماوس ایستاده



در وب سایت AddedBytes به مطلبی درباره ماوس ایستاده یا Vertical Mouse محصول Evoluent برخوردم. نویسنده مطلب گفته که استفاده از این ماوس باعث از بین رفتن درد دستش شده. توی سایت شرکت سازنده‌اش هم نوشته که این ماوس تسکین دهنده درد مچ و بازو است و کلی ازش تعریف کرده و مشخصاتش را نوشته و اینکه مورد تایید پزشکان و دانشگا‌ها قرار گرفته . شکل و طراحی این ماوس برایم جالب بود. ظاهرا چیز خیلی جدیدی نیست البته. اما من اولین بار بود می‌دیدم. سه مدل هم دارد. یکی برای راست‌دست‌ها، یکی برای چپ‌دست‌ها و یکی هم ماوس بی‌سیم که فعلا فقط برای راست دست‌ها است.
توی ایران بعید می دانم پیدا شود. اگر کسی خواست از سایت Evoluent باید تهیه‌اش کند. البته یه ذره گران است فعلا. مدل های معمولی‌اش 80 دلار و مدل بی سیمش 99.95 دلار است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

به احترام فرامرز فرازمند

خبر کوتاه بود. فرامرز فرازمند تهیه کننده فیلم سنتوری درگذشت. به همین سادگی.

او را نمی‌شناختم. نمی‌دانم که بود و چه می‌کرد. اما این اواخر هرجا که پای فیلمی از مهرجویی درمیان بود نام فرامرز فرازمند هم به چشم می‌خورد. او یار مهرجویی بود و به کمک او بود که مهرجویی شاهکارهای اخیرش را خلق کرد: لیلا، درخت گلابی، میکس، دختردایی گمشده و سنتوری. همیشه شنیدن این نام، فرامرز فرازمند، حس احترامی در من بر می‌انگیخت. این نام، نام یک آدم معمولی نمی‌توانست باشد. با این طنین و آهنگ و غروری که در آن موج می‌زند جز از آن یک ایرانی فرهنگ دوست نمی‌تواند باشد. فرامرز فرازمند به گواهی فیلمهایی که تهیه کرد چنین بود.

برای اینکه بدانیم در دو سه سال اخیر بر فرامرز فرازمند چه گذشت بد نیست یکبار دیگر در ذهن خود ماجرای فیلم سنتوری را مرور کنیم. این بار از دید تهیه کننده‌ای که سرمایه‌اش را به پای فیلمی ریخته و به خیال خود فیلمی فرهنگی و ماندگار تهیه کرده. اما وقتی که چشم به اکران فیلمش دارد تا ضررهایش را جبران کند و نتیجه مادی و معنوی اثرش را ببیند، آن بلا سر فیلمش می‌آید. فیلمی که مجوز ساخت و پروانه نمایش رسمی و قانونی دارد، آنطور جلوی نمایش‌اش گرفته می‌شود و آنقدر کش پیدا می‌کند تا سر از پیاده‌روها درمی‌آورد و بی آنکه ریالی نصیب سازنده‌اش شود در خانه‌های مردم اکران می‌شود. این وسط تهیه کننده بیچاره که با رعایت همه قوانین فیلمسازی در ایران و بدون کمک دولت چنین فیلمی ساخته هیچ ساخته کاری از دستش ساخته نیست جز اینکه شاهد این همه بی‌قانونی باشد و سوختن فیلمش را تماشا کند.

فرامرز فرازمند در سن 55 سالگی و در اثر ایست قلبی در منزل خود درگذشت. بله در 55 سالگی. حتی آنقدر نماند تا شاهد پخش سی‌دی فیلمش در سوپرمارکت‌ها باشد. شاید دیگر چیزی را باور نمی‌کرد یا خسته شده بود از این همه امید واهی و امروز و فردا. ترجیح داد کلا قید همه این دلخوشی‌ها را بزند و همه چیز را رها کند. هم سنتوری، هم سینما و هم زندگی را.

فرامرز فرازمند گرچه زود رفت اما عمر پرباری داشت. با این همه شاهکار که به یاری او ساخته شد سینمای ایران تا ابد به او مدیون خواهد بود و به نیکی از او یاد خواهد کرد. اما دلم به حال کسانی می‌سوزد که این همه سنگ جلوی پای او انداختند و چوب لای چرخش گذاشتند. می‌خواهم ازایشان بپرسم حال‌شان چطور است؟

لیلا، درخت گلابی، دختردایی گمشده، میکس و سنتوری. هر وقت به تماشای این فیلمها نشستید و به نام فرامرز فرازمند رسیدید، از او یاد کنید.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

سریال قلب یخی

احتمالا تبلیغات سریال قلب یخی را توی سوپرمارکت ها دیده‌اید. این اولین سریال ایرانی است که بدون اینکه از تلویزیون پخش شده باشد مستقیما وارد شبکه نمایش خانگی شده. آنطور که در تبلیغاتش نوشته شده انگار هر چهارشنبه یک قسمت جدید از این سریال در سوپرمارکت‌ها توزیع می‌شود. تیم حرفه‌ای و خوبی هم دست اندرکار ساختش هستند. محمدحسین لطیفی آن را کارگردانی می‌کند و بازیگرانی چون حمیدفرخ نژاد، حمید گودرزی و الناز شاکر دوست در آن بازی می‌کنند. در بعضی قسمتهایش هم انگار امین حیایی و محمدرضا فروتن حضور دارند.

از این کار خوشم آمد. منظورم نفس این کار است یعنی پخش سریال به این شکل و خارج از محدوده تلویزیون. من خیلی وقت است که دیگر تلویزیون تماشا نمی‌کنم و دیگران را هم تشویق می‌کنم به اینکه پیچ تلویزیون‌هایشان را ببندند (می دانم تلویزیون‌ها دیگر پیچی نیستند و با یک دکمه ریموت کنترل خاموش و روشن می‌شوند، اصطلاح است دیگر). خلاصه این یک اتفاق خوب است برای کسانی که سریال دوست دارند و تلویزیون را نه. می‌توانند هرچهارشنبه از سوپر سر کوچه سریال را خریداری کنند و شب با اهل خانه بعد از شام بنشینند و راحت تماشا کنند. دیگر اینکه اینطوری پول مستقیما و بی‌‌واسطه بابت خود محصول پرداخت می‌شود و چرخ تولید با پول مشتری می‌گردد.

البته بیچاره تولیدکنندگان همچنان با مشکلات مجوز و نظارت دست به گریبان خواهند بود و باید همه قسمت‌های سریال را تک تک برای تایید بفرستند. حتما پیش می‌آید که آقایان توی سریال یک تار مو پیدا کنند یا از تصویر یا حرفی، مفاهیم عمیقه بیرون بکشند و به همین دلایل مثلا قسمت بیستم سریال را تایید نکنند یا از سر و ته بعضی قسمتهایش بزنند. بنابراین بیننده باید این احتمال را بدهد که هرزمان حین پخش وقفه بیافتد یا چه بسا اصلا پخش قطع شود یا آخر داستان کن لم یکن گردد! نمی‌خواهم نفوس بد بزنم. اما به هرحال آدم باید خودش را آماده کند و بداند همه این چیزها محتمل است. ایران است دیگر.

هنوز هیچ قسمتی از سریال قلب یخی را ندیده‌ام و معلوم هم نیست بروم سراغش، چون اصولا سریال باز شدن را دوست ندارم و از وقتی که از آدم می‌گیرد و اعتیادی که می‌آورد می‌ترسم. بنابراین در مورد خود سریال و خوب و بدش نظری ندارم. امیدوارم سریال خوبی باشد. به هرحال به امتحانش می ارزد. بد نیست دوست‌داران سریال یکی دو قسمت از آن را بخرند و ببینند و خودشان قضاوت کنند. شاید مشتری شدند. به هرحال این کار برای اینکه ادامه داشته باشد نیاز به حمایت مردم دارد. بعید می‌دانم قلب یخی با توجه به گروه سازندگانش دست‌کم از همین سریال آبکی و پر طرفدار این روزهای تلویزیون بهتر نباشد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

کهن دیار

ایران در صدر فهرست قدیمی ترین کشورها است. خب، گمانم باید بخاطر این پیشینه تاریخی خوشحال و مفتخر باشیم. اما یک جور دیگر هم می‌شود به قضیه نگاه کرد. اینکه انگار نظریه "کشور هرچه قدیمی‌تر، عقب مانده‌تر" همچین هم بیراه نیست!

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

یوسف آباد، خیابان سی و سوم

نویسنده: سینا دادخواه
ناشر: نشر چشمه
114 صفحه

سینا دادخواه، نویسنده این رمان، در صفحه آغازین کتاب، خود را چنین روایت کرده:

"متولد روزهای پایانی بهار 1363 هستم. برادر دوقولویی دارم که کوچکترین شباهتی به من ندارد. چپ‌دستم و چپ‌دست بودنم را دوست دارم، چون می‌توانم چیزی را که می‌نویسم بهتر ببینم.
پدرم دوست داشت پول‌دار شوم، و من شدم مهندس عمران. اما هنوز که هنوز است پول‌دار نشده‌ام. شغلم مربوط به درسی است که خوانده‌ام. فرصتی گیر بیاورم می‌نویسم، و عاشق تیم ملی انگلستان و فیلم‌های کیارستمی‌ام."

قبل از خواندن هر داستان معمولا اگر نویسنده‌اش را نشناسم نگاهی به اسم و مشخصات و سال تولدش می‌کنم. وقتی که می‌بینم نویسنده یک جوان بیست و چند ساله است، با خودم می‌گویم خب، این هم یکی دیگر از آن جوانهای جویای نام است که علاقه‌ای به ادبیات دارد و چندتایی هم کتاب خوانده و حالا فرصتی به دست آورده و دست به قلم شده است. با اینکه صبر و استقامت او را در نوشتن و به سرانجام رساندن یک کتاب تحسین می‌کنم، اما به داستانش به چشم یک داستان آماتوری نگاه می‌کنم. درست مثل چیزی که اگر خودم روزی دست به قلم ببرم از آب در می‌آید. یک داستان آماتوری از یک نویسنده که حالاحالاها باید بنویسد تا نوشته‌اش چیز بدردخوری بشود. راستش معمولا هم همین‌طور است و این پیش‌بینی درست از آب در می‌آید. اما گاهی این وسط داستانی پیدا می‌شود که این پیش فرض را می‌شکند و وادارت می کند جدی‌تر به آن نگاه کنی. "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" چنین داستانی است.

"یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را دوست دارم و خواندنش را شدیدا توصیه می‌کنم. هرچند نویسنده‌اش یک جوان بیست و چند ساله بیشتر نیست که تا به حال نه اسمش را شنیده و نه چیزی از او خوانده بودم. با این حال قلمش پختگی یک نویسنده جا افتاده را دارد. داستانش منسجم است و همه چیزش سر جای خود است. ضمن اینکه ذوق و تخیل هنرمندانه‌ای در داستان جاری است که آدم را به وجد می‌آورد.

شروع داستان یوسف آباد... مانند یکی از همان قصه‌های جوان پسند عشق و عاشقی است. اما هرچه پیش می‌رود خواننده بیشتر متوجه ظرافت‌ها شده و درگیر روایت شخصیت‌ها می‌شود. داستان ساده است و تنها یک گره کوچک، انگیزه چهار شخصیت داستان است برای روایت درونیات و انگیزه‌های خود. نویسنده روی لبه تیغ راه رفته و هرلحظه امکان داشته از اوج سادگی به ورطه سطحی بودن، پرتاب شود. اما او به سلامت تمام از این راه گذشته است.

سن و سال نویسنده هایی مثل سینا دادخواه را که می‌بینم یک جوری می‌شوم. نمی‌گویم، اما شما بخوانید حس حسادت. شش هفت سالی کوچکتر از من است. اما خیلی جلوتر ایستاده. من کجا جاماندم؟ اصلا مگر به راه افتادم که جا مانده باشم؟ هنوز وانمود می‌کنم که جوانم و دیر نشده برای شروع. اما می‌دانم که زمان زیادی را از دست داده‌ام. بدی‌اش اینکه هنوز نسبت به ده پانزده سال پیش فرق نکرده‌ام و یک جورایی ول معطل‌ام. شاید بگویید وسط صحبت درباره یک کتاب چه جای این حرفها است. چه اشکال دارد؟ منتقد ادبی که نیستم و این هم نقد راست راستکی نیست. نظر من است درباره یک کتاب. همین و بس. مهم این است که اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد و نظر من را خواند و جدی گرفت، برود و کتاب "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را بخرد و بخواند و نام سینا دادخواه را هم پس ذهنش یادداشت کند و از این به بعد روی جلد کتابی اگر این اسم را دید، با اطمینان از توی قفسه برش دارد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خالی وود

در خبرها خواندم که سعید حاجی میری گفته: "نسخه ایرانی لاست را 15 سال پیش نوشته بودیم". این خبر داغ دلم را تازه کرد. به خدا آدم دلش کباب می‌شود. از اینکه این اجانب از خدا بی‌خبر که نه دین و ایمون درست و حسابی دارند و نه حق و حقوق و قانون کپی‌رایت سرشان می‌شود، چه جور آثار ما را کش می‌روند و به اسم خودشان جا می‌زنند. آقا من خودم شاهدم. شاید باور نکنید، اما تعداد زیادی از آثار مهم سینمای جهان را خودم فیلمنامه‌اش را نوشتم. خود خودم. تک و تنها. آن وقت این هالیوودی‌های خدا نشناس آنها را از دستم درآوردند و به اسم خودشان دوختند و بریدند و پزش را دادند. من البته هیچوقت دنبال شهرت نبودم و واسه همین تا حالا سکوت کرده‌ام. اما برای ثبت در تاریخ چند تا از این فیلمها را نام می‌برم تا بدانید اگر این فیلمنامه‌ها سرقت نمی‌شد و به نام نویسنده اصلی‌اش که بنده باشم روی پرده می‌رفت، من الان چه غولی در دنیای سینما بودم و چه بروبیایی داشتم.

همشهری کین. آره جان شما همشهری کین را من نوشتم. بر اساس زندگی نوه عموی مادربزرگ شوهرخاله‌ام. این آقا مش حسن نامی بود توی ولایت خودمان که دستی توی کار نوشتن و روزنامه‌نگاری داشت. هروقت توی آبادی می‌دیدیمش صدایش می‌زدیم "همشهری کیفین". خلاصه آدم باحالی بود که خرش خیلی می‌رفت. جان می‌داد واسه فیلم شدن. این بود که نشستم و داستان زندگی‌اش را نوشتم. این داستان بعدا سر از هالیوود در آورد و شد همشهری کین.

آوای موسیقی. این یکی را هم از روی یک شخصیت واقعی نوشتم. خدا بیامرزد یک خانمی بود قدیم‌ها توی خانه پدربزرگم رخت می‌شست. صدایش می‌زدیم مریم چاقه! ما نوه‌ها که جمع می‌شدیم خانه پدربزرگ، مریم چاقه تشت رخت‌شویی‌اش را بر می‌گرداند و رویش رنگ بابا کرم می‌گرفت. ما بچه‌ها ذوق می‌کردیم و دورش قر می‌دادیم. خلاصه آوای موسیقی از اینجا شروع شد. بعد هم یک سری شاخ و برگ بهش دادم و به قول سینمایی‌ها گره‌های دراماتیک اضافه کردم. از جمله چندتا صحنه ملی میهنی و قضیه حمله آلمان و اینها را گذاشتم تویش و شد همین آوای موسیقی که همه می‌شناسید.

پدرخوانده را هم من نوشتم. دن کورلئونه همان وحید دم کلفت خودمان است. هفت سامورایی را هم دیگر لازم به گفتن نیست که از قصه معروف هفت کچلان برداشته‌ام. فیلمهای تارانتینو همه‌اش کار من است. از آن داستان عام پسند که من بهش می‌گویم قصه خودمانی بگیر تا همین اراذل بی‌آبرو. فیلمنامه فیلمهای فینچر، اسکورسیزی، اسپیلبرگ، کاپولا و... اغلبشان دستخط اینجانب است. اگر بخواهم همه را نام ببرم، طوماری می‌شود. برای آگاهی از سایر فیلمهایی که بنده در نگارش آنها نقش داشته‌ام رجوع شود به کتاب "تاریخ سینما، از برادران لومیر تا همین پیش پای شما".

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

دل خوش کنک

این درست که دیگر داریم یواش یواش همه‌مان زیر فشار روحی و روانی و مالی و جسمی و جانی و پارازیت و ترافیک و آلودگی‌های آب و زمین و هوا و صدا و هزار کوفت و زهرمار دیگر له و لورده می‌شویم. اما به هرحال همین زندگی ،هرچه که هست، ولو سگی، زندگی ما است. سهم ما است از دنیا. چیزی که خدا ، تازه آن هم با هزار منت، گذاشته توی کاسه‌مان. همین است که هست. مثل آش کشک خاله. از آن گریزی نیست. هرچه این در و آن در می‌زنیم و از هرطرف که می‌خواهیم بزنیم به چاک، گرمب می‌خوریم به دیوار و باز می‌افتیم وسط گود.

خب حالا که راه خلاصی نیست، فکر کردم برای اینکه این زندگی کمی قابل تحمل‌تر شود باید واسه خودمان دلخوشی بتراشیم. به نظرم اگر چشمها را خوب با آب و صابون بشوییم، می‌توانیم دور و بر خود هنوز چیزهای امیدبخش و جالبی پیدا کنیم و این‌جوری باعث شویم یک ذره حال‌مان بهتر شود. چه کار کنیم دیگر؟ همین از ما برمی‌آید! بنابراین تصمیم دارم از این به بعد گاهی بگردم و از این چیزهای دل خوش‌کنک پیدا کنم و توی این وبلاگ بنویسم تا همه بدانند که چقدر هنوز دارد به ما خوش می‌گذرد و چه چیزهای خوبی دور و بر ما است که به آنها بی‌توجه‌ایم.

آقا بعضی اختراعات آنقدر ساده‌اند، گاهی درحد یک سیم ناقابل. اما جداً ایول دارند و باید روی آن کله‌ای که این اختراع از آن تراوش کرده مهر صدآفرین زد. می‌خواهم از یک چنین اختراعی برای‌تان بگویم. البته شاید برای خیلی‌ها این اختراع چندان چیز جالب و تازه‌ای نباشد. اما به هرحال برای امثال بنده که خب کمی تا قسمتی ندید بدید تشریف داریم و از غافله تکنولوژی دوریم می‌تواند ذوق‌ناک باشد. خدمت آقا/خانم ای که شما باشید عرض کنم که چند وقت پیش رفته بودم مجتمع کامپیوتر پایتخت یک گشتی بزنم. توی طبقه زیرین آن که مال تعمیرات و فروش خرده ریزهای جانبی کامپیوتر است، یک چیز باحالی پیدا کردم. یک سیم‌هایی آنجا می‌فروختند که می‌شد باهاش طول هدفون را تا پنج شش متر بلند کرد. خیلی حال کردم. یک راه حل توپ واسه یک مشکل قدیمی. چطور تا حالا کسی به فکرش نرسیده بود چنین چیزی بسازد؟ یک دانه دو متری‌اش را خریدم واسه سرکار که بتوانم دور از چشم آقای رئیس موزیک گوش کنم. چند وقت است راحت پشت میزم می‌نشینم و بدون اینکه مجبور باشم سرم را به کیس بچسبانم موسیقی گوش می‌دهم.

جان من چیز باحالی نبود؟ چی؟ اصلا باحال نبود؟ صدسال پیش دیده بودید؟ آن وری ها شاتل هوا می‌کنند، آنوقت ما هنوز با یک تیکه سیم داریم ذوق می‌کنیم؟ ای بابا! گفتم که. ما را با خودت مقایسه نکن. مایی که هنوز کدخدای ده‌مان بالاسر موسیقی بحث بودن یا نبودن می‌کند، حق داریم از یک تیکه سیم که صدا را برساند به گوش‌مان ذوق کنیم. اصلا ذوق نکنیم چه کنیم؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

جادوی یک ترانه

گرچه این روزها، نصیب جز خستگی و پریشانی نیست، اما هنوز گاهی یک روزنه، یک نقطه پرنور پیدا می‌شود که مدتی آدم را خواب کند. معجزه‌ای که حتی شده واسه چند ثانیه آدم را ببرد به یک جای دیگر. جایی ورای دردها و ترس‌هایش. جایی که آدم بتواند خودش را تویش گم کند.

از یک ترانه حرف می‌زنم. اصلا مگر چی می‌تواند غیر از ترانه آدم را حالی به حالی کند؟ ترانه داغی که یکی دو روز بیشتر نیست از تنور گرم سیاوش قمیشی بیرون آمده، ترانه بی‌تو. این ترانه لرز به دلم می‌اندازد. با شنیدنش گرمم می‌شود و شروع می‌کنم به عرق ریختن. حتی بغضم می‌گیرد. اغراق نمی‌کنم. شما را نمی‌دانم اما این ترانه من را جادو می‌کند.

اگر ترانه نبود، اگر لذت فراموشی و کشف در سالن تاریک نبود، اگر هنر نبود، شک دارم که می‌شد این زندگی را تحمل کرد.

ممنونم از سیاوش قمیشی بزرگ.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

پیشگویی اجاره نشین ها

دیشب بعد از سال‌ها دوباره نشستم و فیلم اجاره نشین‌ها، کمدی محشر داریوش مهرجویی را تماشا کردم. کمدی‌ای که این بار برایم تلخ‌تر از همیشه بود. به نظرم این فیلم یک پیشگویی تمام عیار است. نیاز به گفتن نیست که ساختمان درب و داغان مهرجویی با آن در و دیوار نمناک و لوله‌های ترکیده و در و پیکر لرزان، جایی جز ایران خودمان نیست. ایرانی که هرکس یک گوشه‌اش را گرفته و زور می‌زند تا سهم بیشتری از آن را مال خود کند. غافل از اینکه وقتی این ساختمان فرو بریزد، روی سر همه، کوچک و بزرگ، خراب می‌شود.

اینطور به نظر می‌رسد که ساختمان خرابه ما هم دارد به آخرهای فیلم نزدیک می‌شود و آماده فروریختن است. نمود عینی‌اش همین تب زمین لرزه‌ای است که به جان خلایق افتاده. اما بدبختانه ما نشانه‌ها را نمی‌بینیم. مثل آدمهای فیلم که تا ساختمان روی سرشان خراب نشد، دست از لجبازی نکشیدند، ما هم بی‌توجه به جای سستی که بر آن ایستاده‌ایم برای اینکه سقف همسایه طبقه پایینی را روی سرش خراب کنیم، کلنگ زیر پای خود می‌زنیم.

یعنی می‌شود قبل از آنکه دیر شود این قداره کشی و اره دادن و تیشه گرفتن تمام شود؟ یعنی می‌شود آدم‌ها کمی دورتر از نوک دماغ خود را هم ببینند؟ می‌شود بفهمند که در این لحظه خاص، بودن‌شان بسته به بودن دیگران است و همه با هم باید به فکر سفت کردن زمین زیر پا و سقف بالای سر خود باشند؟ که با هر دین و مرام و مسلک باید یک بار هم که شده کنار هم بایستند؟

کاش بشود آخر فیلم ما هم مثل اجاره نشین ها خون از دماغ کسی نریزد.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

معجزه

خدایا! یه معجزه. برای من هم یه معجزه بفرست... مثل ابراهیم... شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه... یه چرخش، یه جهش. یه این طرفی، یه اون طرفی...
هامون- داریوش مهرجویی

خدایا! یه معجزه. بی زحمت برای من هم یکی بفرست.
چی؟ راه ها بسته است؟ از آسمان به زمین هم پلیس راه و گشت گذاشته‌اند کامیون‌های حامل معجزه را می‌گردند و نمی‌گذارند رد بشوند؟ ای بابا! خب یک کاری بکن. یک توپی، تشری. ناسلامتی خدایی! همینجوری دست روی دست گذاشتی؟ چی؟ بلندتر بگو... نمی‌شنوم...

بعضی‌ها معتقداند، یک روز خوب می‌یاد... نمی‌دانم. من که دیگر باور ندارم به این زودی‌ها و برای ما از این خبرها باشد. مگر با یک معجزه که یک جوری، از یک راهی سربرسد. یک حرکت کوچیک، یه چرخش، یه جهش، یه این طرفی، یه اون طرفی...

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

جملات لج درآر

کارگردان منظورش از آن صحنه چی بود؟
فیلم هیچ حرفی واسه گفتن نداشت.
اصلا منظور فیلم چی بود؟
فیلم می‌خواست بگوید که ....
عالی، خوب حرفش را زده بود.
نشان می‌داد که ...
فیلم آموزنده‌ای بود.

هر وقت از کسی چنین چیزهایی درباره فیلمی شنیدید، به احتمال خیلی زیاد یا فیلم، فیلم خوبی نبوده، یا تماشاگر، تماشاگر خوبی. بعضی وقت‌ها هم جفتش!

البته منظور فیلم سینمایی در معنای کلی آن است. برخی فیلمهای خاص، مثل فیلم‌های مستند یا آموزشی صرف استثنا است.

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

هنر نزد ایرانیان ...

1- درخبرها خواندم آموزش موسیقی در مدارس ممنوع شد. خب اگر درست فهمیده باشم معنی‌اش باید این باشد که به نظر مسئولین، موسیقی چیز بدی است و رسما با آن مخالف‌اند. با این حساب باید بعد از این منتظر باشیم که اول کنسرت‌ها جمع شوند و بعدش هم یواش یواش خوانندگی و نوازندگی و کلا کار موسیقی از این مملکت وربیافتد. لابد صدا و سیما و رادیوپیام و اینها هم موسیقی نمی‌خواهند دیگر. یا شاید برای آنها اشکال نداشته باشد. چه می‌دانم! بعید نیست تا چند وقت دیگر آموزشگاه‌های موسیقی هم تعطیل شوند و اصولا فراگیری موسیقی بشود جرم. احتمالا زین پس به جای واژه غریب و نامانوس آلت موسیقی هم باید بگوییم آلت جرم یا یک همچین چیزی. گمانم تا چند وقت دیگر اگر کسی گیتاری، ویولونی، تاری چیزی توی خیابان دستش باشد مثل این است که سر بریده می‌برد یا ماده مخدر جابجا می‌کند. چه بسا از آن هم بدتر. مخدر و اینها که جرم نیست. همه آتش‌ها از گور همین موسیقی بلند می‌شود و بس.

2- این روزها خانه هرکس می‌روی، همه اهل خانه مثل میخ نشسته‌اند پای تلویزیون و فارسی وان نگاه می‌کنند. تب فارسی‌وان همه جا راگرفته. از نان شب هم واجب‌تر است اینکه بدانی بالاخره آخرش کی با کی ازدواج می‌کند و کی به کی خیانت. اینکه زن فلانی با شوهر کی روی هم ریخته و باباهه کجا سر و گوشش می‌جنبد. هرجا می‌روی محکومی بنشینی پای فارسی‌وان و این جفنگیات را تماشا کنی. جالب است که خیلی‌ها با ادعای روشنفکری و دک و پز آنچنانی بیننده پرو پا قرص فارسی‌وان شده‌اند. تاسف آور است. از آن طرف سینماها هم پر شده از فیلمهای مدل فارسی‌وانی. فیلمهای سخیف و بی‌محتوا که با لودگی و موضوعات کلیشه‌ای کاری جز تلف کردن وقت مردم ندارند. آن هم با دست گذاشتن روی سطحی‌ترین چیزها و به قیمت واپس راندن جامعه و نابودی فرهنگ و سلیقه هنری مردم. بدبختانه خود مردم هم با استقبال و طرفداری از این محصولات بنجل خوب هیزم به این آتش بی‌فرهنگی می‌ریزند. امان از دست ما. چه می‌شود کرد؟ هیچ!

3- کلا حال هنر خوش نیست. دارد نفس های آخر را می‌کشد. تا حالا اش هم خیلی سخت جان بوده که دوام آورده. اما دیگر این همه امر و نهی و بکن و نکن، این همه ممنوعیت و سانسور و بگیر و ببند، او را از پا انداخته و به چنین حال و روزی دچار کرده که خیلی‌ها انتظارش را می‌کشیدند. خب به سلامتی و میمنت دیگر کم‌کم می‌شود آن جمله معروف هنر نزد ایرانیان است و بس را قلم گرفت و به جایش چیز دیگری نوشت. مثلا "با کمال مسرت و شعف، هنر دیگر نزد ایرانیان نیست". یا "هنر لکه ننگی بود که می‌گفتند نزد ایرانیان است، با تلاش پی‌گیر و مخلصانه این‌جانبان این لکه ننگ از دامان ایرانیان پاک شد و رفت پی کارش".

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

در پمپ بنزین

رفته بودم پمپ بنزین که باک ماشین را پرش کنم. یک پراید مدل 84 که همیشه کثافت از سر و رویش می‌بارد و هیچ‌وقت خدا رنگ و روی‌اش پیدا نیست. چون خانه‌مان پارکینگ ندارد مجبورم بگذارمش توی خیابان. زیر نیمچه باران‌های بهاری که جان اینکه یک حال اساسی به ماشین بدهند و درست و حسابی گرد و خاکش را بشویند، ندارند و فقط کارشان این است که سر تا پای ماشین را گل‌مال و پر از لک کنند. از سوی دیگر کفترها و کلاغهای مهربان هم که معمولا توجه ویژه‌ای به ماشین بنده مبذول می‌دارند و تقریبا روزی نیست که سه چهار طرح هنری بدیع روی سقف و در و پیکرش ننشانند. نمی‌دانم این پرنده‌ها تازگی‌ها چه آب و دانی می‌خورند که اینطور پرکار شده‌اند. کاش در این اوضاع کساد می‌شد لااقل از یکی‌شان راز این همه موفقیت را می‌پرسیدم! بگذریم. خلاصه این ماشینی که وصفش رفت را با همین شکل و شمایل بردم پمپ بنزین. برعکس همیشه پمپ بنزین زیاد شلوغ نبود. بخصوص توی صف بنزین سوپر هیشکی نبود. با خودم گفتم بهتر است امروز یک حال اساسی به ماشین بدهم و بنزین سوپر بزنم به باک. این بود که فرمان را کج کردم و رفتم سمت پمپ سوپر. دوتا پمپ سوپر آنجا بود که اولی‌اش انگار خراب بود. رفتم و جلوی پمپ دومی ماشین را نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم. کارت سوخت را که از قبل آماده کرده بودم داخل پمپ گذاشتم و منتظر ماندم تا پمپ، شمارش معکوس را انجام دهد و حساب و کتاب‌های قبل از بنزین زدن‌اش را بکند. در همین حال چشمم افتاد به یکی از مسئولین پمپ بنزین که چند متری آنطرف‌تر ایستاده بود. دیدم یارو همینجور زل زل وایستاده و دارد مرا تماشا می‌کند. با تعجب نگاهش کردم. طرف از فرصت استفاده کرد. یک ابرو را بالا انداخت و با سر اشاره‌ای به پمپ کرد و گفت: "سوپره‌ها". که منظور حرفش این بود که "آقاجان، حیف نیست بنزین سوپر را بریزی توی این لکنته و حرامش کنی؟ نکند حالی‌ات نیست داری چه کار می‌کنی؟ اصلا سواد داری آنجا را بخوانی ببینی نوشته بنزین سوپر؟ اشتباه وانایستاده باشی".
من را می‌گی؟ هاج و واج چند لحظه نگاهش کردم و بعد عصبانی رو کردم به‌اش که "نخیر آقا، می‌دانم. بلدم بخوانم". یارو لبخند تمسخرآمیزی زد و رویش را برگرداند. توی دلم یکی دو تا فحش آبدار نثارش کردم.
بالاخره پمپ شمردنش را تمام کرد. بیل‌بیلک پمپ را ،همان که گمانم بهش می‌گویند نازل برداشتم، گذاشتم توی باک و دستگیره را فشار دادم. اما خبری نشد. بنزین نیامد و شمارنده پمپ هم تکانی نخورد. خب معمولا اولش همینطور است و اغلب پمپ‌ها دیر شروع به کار می‌کنند. این بود که چند بار دستگیره را فشار دادم با شدت‌های گوناگون. آرام، محکم، آرام، دوباره محکم، محکم‌تر، آرام‌تر، با یک مکث، بدون مکث. نه‌خیر، افاقه نکرد. هرکار کردم بنزین نیامد که نیامد. اینجور موقع‌ها معمولا مسئول پمپ را صدا می‌زنم که بیاید ببیند پمپ چه مرگش است. اما این بار از دست این یارو که اینطور من را سکه یک پول کرده بود بُراق شده بودم و نمی‌خواستم ازش کمک بخواهم. نگاه کردم ببینم کس دیگری از مسئولین پمپ بنزین آن نزدیک‌ها هست که نبود.
کارت سوخت را درآوردم و دوباره جا زدم. دوباره انتظار و شمارش معکوس و حساب و کتاب.
در همین حین یک ماشین دیگر آمد پشت سرم ایستاد. یک ماشین مشکی مدل بالا. نمی‌دانم دقیقا چه ماشینی بود. راستش خیلی اهل ماشین نیستم و مدل ماشین‌ها را نمی‌توانم از هم تشخیص دهم. مگر اینکه بروم و از روی صندوق عقب اسمشان را بخوانم. خلاصه نمی‌دانم این ماشینی که آمد پشت سرم ایستاد بنز بود یا بی‌ام‌و. هرچه بود ماشین مشکی تر و تمیز و مدل بالایی بود که گمانم تازه از کارواش و چه بسا از کمپانی درآمده بود. این ماشین که پیدایش شد توجه آن مرد پمپ‌بنزینی هم به کار من جلب شد. زیر چشمی می‌دیدم که دارد نگاهم می‌کند و من را می‌پاید. اعتنا نکردم. دوباره نازل را برداشتم و گذاشتم توی باک. اما بازهم هرچه تلاش کردم خبری از بنزین نشد. یارو که دید هنوز بنزین نزده‌ام آمد طرفم که "بجنب دیگر، مگر نمی‌بینی آقای دکتر معطل‌اند؟". گفتم "خراب است، با این پمپ‌های درب و داغان‌تان". یارو آمد با کلی غر و لند و اخ و پیف، نازل را از دستم گرفت که خودش بنزین بزند. او هم هرچه زور زد کاری از پیش نبرد. دوباره همه کارهایی که کرده بودم را تکرار کرد. کارت را درآورد و دوباره گذاشت. گیره‌ی نازل را چند بار فشار داد. اما فایده‌ای نداشت. روکرد به من که "خرابش کردی دیگر، می‌رفتی همان بنزین معمولی می‌زدی خب". جوابش را ندادم. حوصله دردسر نداشتم. طرف دنبال شر می‌گشت. می‌دانستم اگر باهاش یک به دو کنم کار به جاهای باریک می‌کشد.
یارو رفت و یکی از همکارهایش را صدا کرد. همکارش آمد و کمی با پمپ ور رفت و نازل را چپ و راست کرد و پمپ درست شد. قلقی داشت حتما که خود او می‌دانست. بعد همان مسئول اولی نازل را از همکارش گرفت و خودش مشغول زدن بنزین به ماشین من شد.
در این فاصله که مردک داشت باک ماشین مرا پر می‌کرد، حواسم رفت به راننده ماشین پشتی. همان که آقای دکتر صدایش کرده بودند. همان وقت که مسئول پمپ بنزین و همکارش داشتند با پمپ سر و کله می‌زدند آقای دکتر هم از ماشین پیاده شده بود ببیند چه خبر است. رفتم در بحر ایشان، با آن کت و شلوار و پیراهن کر و کثیف و شکم ورقلمبیده و کفش‌هایی که پاشنه‌شان را خوابانده بود. دکترا که هیچ، شرط می‌بندم سیکل هم نداشت. هرچند، چه دکترایی معتبرتر از این اتومبیل نمی‌دانم چند میلیونی که زیرپایش بود. مدرکی که از هزار تا از این کاغذپاره‌های دانشگاهی بیشتر می‌ارزید.
کار زدن بنزین ماشین تمام شد. بی آنکه هیچ حرفی رد و بدل کنیم پول بنزین را حساب کردم. هم من و هم مردک پمپ بنزینی ترجیح می‌دادیم زودتر از شر هم خلاص شویم. کارت را گرفتم. سوار ماشین شدم. استارت زدم و راه افتادم. موقع رفتن از آینه جلوی ماشین پشت سرم را نگاه کردم. آقای دکتر سوار ماشینش شد. دو سه متر جلو آمد و مقابل پمپ نگه داشت. پیاده نشد. همان مسئول پمپ بنزین با سلام و صلوات مشغول زدن بنزین برای ایشان شد. خب هرچه باشد طرف دکتر بود. دکترای افتخاری داشت که هنوز مُهرش هم خشک نشده بود!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

زنان بدون مردان ، ساخته شیرین نشاط

مقدمه
هیچ وقت نسبت به فیلم‌هایی که ایرانیان خارج از کشور درباره ایران می‌سازند حس خوبی نداشته‌ام. فیلمهای اینچنینی معمولا فیلمهایی هستند با نگاه تک بعدی و شعاری که به برخی مشکلات مشخص زندگی در ایران می‌پردازند. موضوع این فیلم‌ها معمولا ظلمی است که جامعه مردسالار ایرانی به زنان روا می‌دارد. این فیلمها پر اند از زنان رنج کشیده و دردمند و مردان شیطان صفت و رذل. اینکه چرا همیشه این فیلمها چنین موضوعاتی دارند شاید به دلیل این باشد که سازندگان آن‌ها چون دور از ایران هستند، با مشکلات روزمره و واقعی ایرانی‌ها آشنا نیستند. بنابراین مثل کسی که از دور دستی بر آتش دارد، چیزی که می‌بینند تنها کلیاتی است که شاید حتی خودشان هم ندیده باشند و تنها از این و آن شنیده‌اند. ضمن اینکه این موضوعات باب دل مجامع بین‌المللی و جشنواره‌های خارجی هم هست. با این همه تا اینجای کار، عیبی ندارد. نمی‌شود خرده گرفت به کسی که خارج از ایران زندگی می‌کند و مشکلات مردم داخل را نمی‌شناسد. برای خوش‌آیند جامعه بین المللی فیلم ساختن هم عیب نیست. عیب کار آنجا است که این فیلم‌ها معمولا بعنوان فیلم سینمایی، فیلمهای خوبی نیستند. آدمهای سیاه سیاه یا سفید سفید جایش جز در فیلمهای نازل یا سریالهای آبکی تلویزیونی نیست. این مشکلی است که اغلب این فیلمها از آن رنج می‌برند. روابط سطحی، شعارزدگی و مرزبندی آدمها به دو دسته خوب‌ها (بیشتر زنان) و بدها (همه مردان). بعنوان مثال می‌توان به فیلم "سنگسار ثریا م" اشاره کرد که نمونه کامل یک فیلم سطحی و شعاری است. با این مقدمه می‌پردازم به فیلم "زنان بدون مردان" ساخته شیرین نشاط.



و اما فیلم زنان بدون مردان...
از چند ماه پیش تبلیغ فیلم زنان بدون مردان و مصاحبه های کارگردانش را دیده بودم. تا چند روز پیش که فیلم به دستم رسید. با وجود دید بدی که نسبت به این فیلم‌ها دارم تماشایش کردم. زنان بدون مردان هم فیلمی است با همه مشخصه های فیلمهای اینچنینی که برشمردم. هرچند از آنچه که فکر می‌کردم کمی بهتر است. مخصوصا از نظر تکنیک و فیلمبرداری نمونه قابل توجهی است. اما همچنان مشکل اصلی این فیلمها را دارد. مشکل فیلمنامه و شخصیت‌پردازی و بطور خاص همان نگاه ضد مرد و فمنیستی سطحی.

فیلم زنان بدون مردان، برداشتی است از رمانی کوتاه به همین نام، نوشته شهرنوش پارسی پور. این رمان را قبلا نخوانده بودم. فیلم را که دیدم به صرافت خواندن رمان افتادم و این کار را کردم. نه به این دلیل که فیلم خوبی بود که انگیزه خواندن رمان را در من ایجاد کرد. بلکه به این دلیل که می‌خواستم ببینم آیا رمان هم لحن شعاری و پراکندگی موضوعی و ساختار نامنسجم فیلم را دارد یا خیر. اتفاقا رمان را بسیار شسته و رفته یافتم که از هیچ‌یک از اشکالات فیلم در آن نشانی نبود. همه مشکلات فیلم ناشی از خود فرایند اقتباس می‌شد. اگر رمان زنان بدون مردان را به یک پازل کامل تشبیه کنیم، فیلمی که شیرین نشاط ساخته مانند یک پازل به هم ریخته است که تازه بیش از نیمی از تکه‌های آن گم شده است. بطور کلی روح اثر شهرنوش پارسی‌پور، روی صفحات کاغذ جا مانده و در فیلم از آن خبری نیست. شیرین نشاط تنها تعدادی از شخصیت‌ها و برخی جزییات را گرفته و بی‌توجه به ظرافت‌های داستان آنها را دوباره به سلیقه خود چیده است و گاه تغییراتی نیز در آنها داده است. نتیجه اش فیلمی شده که نه تنها دیگر عمق داستان را ندارد، بلکه منطق داستانی‌اش هم در بسیاری موارد می‌لنگد.

فیلم از همان آغاز، با تاکید و نمایش راه‌پیمایی و شعاردادن و درود بر مصدق گفتن و با برجسته کردن تاریخ وقایع، حول و حوش 28 مرداد 1332، بیننده را به سمتی سوق می‌دهد که گویی فیلمی درباره اتفاقات 28 مرداد می‌بیند. فیلم با برجسته کردن وقایع تاریخی بر واقعگرایی تاکید می‌کند . به نظر می‌رسد قصد سازندگان هم همین بوده که فیلمی رئال بسازند. همه اجزای فیلم هم در جهت همین واقعگرایی است. در این میان ناگهان شخصیت مونس را می‌بینیم که خودش را از پشت بام به پایین می‌اندازد و بی آنکه خراشی بردارد و قطره خونی از او بریزد می‌میرد و بعد دفن می‌شود. اما پس از چند روز زنده و سالم از زیرخاک بیرون می‌آید و به صف مبارزین می‌پیوندد. این آغاز سردرگمی تماشاگر است. در رمان هم شاهد مردن و زنده شدن شخصیت مونس هستیم. آن هم دو بار. اما نکته اینجا است که رمان اصلا رئال نیست. در آنجا سنگ بنای داستان رخدادهای سورئالیستی است و این روند تا پایان حفظ می‌شود. در رمان از همان ابتدا با شخصیت مهدخت مواجه می‌شویم که اساسا رفتار و سرانجامش غیر واقعی است. این شخصیت بطور کلی در فیلم حذف شده و همین نشانه دیگری است بر اصرار سازندگان فیلم بر واقعی جلوه دادن وقایع. حال در این میان جایگاه اتفاقات توجیه ناپذیر که از رمان پایشان به فیلم باز شده مثل همان مرگ و زندگی دوباره مونس، پیدا نیست.

شخصیت مونس بویژه در نیمه دوم فیلم ساز مخالف می‌زند. پس از زنده شدن، او به خیابان می‌رود و با گروه‌های کمونیست آشنا می‌شود و به آنها می‌پیوندد. در تظاهرات شرکت می‌کند. حال آنکه این وقایع اساسا در کلیت فیلم جای نمی‌گیرند. در رمان همه شخصیت‌های زن سرنوشت یکسانی می‌یابند و در باغ پایان قصه به هم پیوند می‌خورند. اما در فیلم شخصیت مونس از بقیه جدا می‌افتد. فیلم در مورد مونس روی یک پاراگراف سه چهار خطی کتاب که به شلوغی‌های 28 مرداد می‌پردازد گیر می‌کند و از آن فراتر نمی‌رود. نمایش این وقایع در فیلم اساسا زاید است و فقط تمرکز را از شخصیت‌ها منحرف می‌کند. در کتاب اصلا موضوع وقایع سیاسی مطرح نیست و هیچ نقش کلیدی و مهمی ایفا نمی‌کند. اگر فرض بگیریم که فیلمساز می‌خواسته از فرصت استفاده کند و وقایع آن دوره را به تصویر بکشد به نظر می‌رسد در این امر نیز موفق نبوده. چون همه چیزی که از آن وقایع نشان می‌دهد جز تکرار تصاویر شعاردادن و اعلامیه پخش کردن نیست و هیچ نتیجه‌ای از نمایش آنها بدست نمی‌آید. فیلم پر شده از تظاهرات و راهپیمایی های تکراری، حال آنکه بسیاری چیزها درمورد شخصیت‌ها ناگفته مانده است.

شخصیت ها در فیلم کارهایی می‌کنند که دلیلش پیدا نیست. مانند وقتی که شخصیت زرین صورت مردی را مخدوش میبیند. یا اواخر فیلم وقتی فائزه در آینه مشغول تماشای خودش می‌شود. در کتاب همین رفتار شخصیت‌ها با تغییراتی وجود دارد. اما شخصیت‌ها خوب توصیف شده اند و انگیزه‌هایشان معلوم است. درواقع من پس از خواندن کتاب تازه بخشی از اشارات و تصاویر فیلم برایم روشن شد. اینطور به نظر می‌رسد که اگر کسی کتاب را نخوانده باشد نمی‌تواند فیلم را خوب بفهمد و از بسیاری چیزهای آن سردرآورد.

نگاه یکسویه ضد مرد هم که پای ثابت اینگونه فیلمها است. چیزی که در کتاب از آن خبری نیست. اگر هم هست از جنس دیگری است. شخصیت امیر در فیلم نمونه گل درشت یک آدم مذهبی است که تعصب و خودخواهی‌اش عاقبت باعث مرگ مونس و آواره شدن فائزه می‌شود. هدف فیلم کوبیدن امیر و مردان مثل او و مظلوم نمایی زن‌ها است. حال آنکه تم کتاب اصلا این نیست. در کتاب هم امیر شخصیت مثبتی نیست. اما به همان نسبت شخصیت‌های زن هم مقصر نشان داده می‌شوند. چنان که در کتاب در ماجرای قتل مونس توسط امیر، فائزه به نوعی همدست او است. در کتاب همه آدمها از زن و مرد وسیله‌اند برای به تعالی رساندن این چند زن. این چیزی است که اساسا در فیلم وجود ندارد. سازندگان فیلم با تغییر آگاهانه پایان فیلم و حذف شخصیت مهدخت فیلم را به یکی از همان فیلمهای ضد مرد معمول، تنزل داده اند.

دیالوگ نویسی فیلم هم اغلب سطحی است و توی ذوق می‌زند. نمونه‌اش سکانسی که جمع هنرمند دور میزی نشسته‌اند و فخری به آنها معرفی می‌شود. دیالوگهایشان مشتی دیالوگ کلیشه‌ای است که معلوم است از هیچ کجا شروع نشده‌اند و فقط برای این است که بیننده بفهمد این جماعت دور میز همه هنرمند و روشنفکراند و حرفهایی غیر از آدمهای عامی می‌زنند.

فیلم اما از تکنیک خوبی برخوردار است. فیلمبرداری سنجیده و قاب‌های تماشایی دارد. روی تک تک نماهایش وقت صرف شده که خوب هم درآمده‌اند. اگر فیلم این پراکندگی موضوعی را نداشت و کمی بیشتر به منبع اقتباس خود وفادار می‌ماند، فیلم خوبی از آب در می‌آمد. کاش فیلمساز، این فیلم را با ساختار اپیزودیک آنگونه که درکتاب هست، می‌ساخت و با حوصله بر شخصیت‌ها و داستان‌گویی متمرکز می‌شد و دفاع از حقوق زنان را به وقت و جای دیگری موکول می‌کرد. در آن صورت زنان بدون مردان فیلم خیلی خوبی می‌شد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

کاکتوس


آخرهای زمستان پارسال، یک گلدان کاکتوس خریدم. یکی دو هفته نگذشته بود که شروع کرد به خشک شدن. نمی‌دانم، شاید چون جایش عوض شده بود به این روز افتاد. تنه‌اش که توی خاک بود قهوه‌ای شد و سرشاخه‌هایش یکی‌یکی افتادند. فقط یک شاخه‌اش، با اینکه وارفته و پژمرده بود، اما به مویی خودش را بند کرد و همچنان سر جایش باقی ماند.
امروز روی همین شاخه وارفته چشمم خورد به یک جوانه کوچک قشنگ. عجیب بود. روی این تنه بی‌جان و خشک، چطور این جوانه تازه پیدا شده؟
حالا دیگر منتظرم. می‌خواهم ببینم که همین جوانه کوچک می‌تواند دوباره گلدان کاکتوس مرا سبز کند؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

مجسمه

مستقیم...
حدود یک ساعت بود که کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم. اما دریغ از یک ترمز که یکی جلوی پایم بزند. نم بارانی هم داشت می‌گرفت و چند لحظه دیگر بود که موش آب کشیده شوم. مستأصل شده بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. یک دفعه دیدم از دور یک عده آدم با بیل و کلنگ دارند می‌آیند طرفم و یک جرثقیل هم از پی‌شان. پیش خودم گفتم با من که کار ندارند. می‌آیند و می‌گذرند. اما هرچه جلوتر می‌آمدند می‌دیدم که نه! انگار صاف من را نشانه گرفته‌اند. خلاصه آمدند و تا به خودم آمدم دیدم چند نفری دوره‌ام کردند. یکی‌شان شروع کرد دور من چرخ زدن و من هم هاج و واج که جریان چیست. یک‌هو دیدم یارو کلنگش را برد بالا و خواست بزند که دیگر کاسه صبرم لبریز شد و دادم رفت هوا که "اوهوی چه خبرته آقا؟ چه کار می‌کنی؟"
- مجسمه جمع می‌کنیم!
- مجسمه چیه آقا جان من آدمم
- آدمی؟ چه جور آدمی هستی که یک ساعته اینجا وایستادی جمب نمی‌خوری؟
- هر کی یک جا وایسته مجسمه است؟
- آره دیگه، به ما گفتن اینجا یک مجسمه است باید برداریم و ببریمش، یک ساعته داریم نگاه می‌کنیم. تنها چیزی که توی این چهارراه تکان نمی‌خورد شمایی. خودت نگاه کن ببین کس دیگری را می‌بینی که تکان نخورد. نمی‌بینی که...
- خب آقا جان شاید اشتباه آمدید. یک چهار راه پایین‌تر از اینجا هست که یک مجسمه هم دارد. حتما منظورشان آن یکی چهارراه بوده.
- نه آقا درست آمدیم. آدرسش همین جاست. بیخود سعی نکن ما را فریب بدهی. (دوباره کلنگش را برد بالا)
- فریب چیه بابا. من دارم حرف می‌زنم. مگر مجسمه هم حرف می‌زند؟ اصلا بگو ببینم من شبیه کدام آدم معروف‌ام که مجسمه‌ام را ساخته باشند؟

یارو کلنگش را آورد پایین و رفت توی نخ من. یک چرخ دور من زد.
- دماغت که ماشالا گنده است. شمالی باید باشی. میرزا کوچک خان نیستی؟
- برادر من! میرزا کوچک خان که یک خرمن مو داشت. شما اصلا مو روی این کله من می‌بینی؟
- اصغر... اصغری! یکی بود که مو نداشت. طاس بود. چی بود اسمش؟
صدایی از میان جمعیت گفت: "حسن کچل"
- نه بابا حسن کچل که جزو مشاهیر نبود. بابا، همون هنرپیشه رو می‌گویم...
پریدم وسط حرفش که "به پیر به پیغمبر، من مجسمه نیستم. می‌خوای کارت شناساییم را ببینی؟"
- بده ببینم کارتت را
از توی کیفم گواهینامه‌ام را در آوردم و دادم دستش. یک نگاهی کرد و گفت "این که شما نیستی"
- ای بابا! پس کیه؟
- این مو داره که.
- خب بابا من هم قبلا مو داشتم. از اول که خیر سرم اینجوری کچل نبودم.
- دیدی گفتم میرزا کوچک خان ای. سعی نکن ما را فریب بدهی. ما خودمان هفت خط روزگاریم. قورباغه را رنگ می‌کنیم جای پیکان می‌فروشیم.

دیدم نه‌خیر. انگار این یارو به هیچ صراطی مستقیم نیست. باران هم شدت گرفته بود و شلاقی می‌زد به سر و صورتم. گفتم "آقا اصلا قبول. من میرزا کوچک خان ام. کلنگ واسه چی می‌خوای بزنی. خودم هرجا خواستید می‌آیم با شما. از کدام طرف می‌روید؟" گفت "مستقیم" . گفتم "خب من هم همان طرف می‌روم. من را هم سوار جرثقیلتان کنید" . اول قبول نمی‌کرد. اصرار داشت که باید یک ضربه کلنگ را حتما بزند. آنقدر التماسش کردم که بی‌خیال شد و خلاصه بالاخره سوار شدم. جرثقیل سلانه سلانه حرکت می‌کرد. اما هرچه بود از زیر باران ایستادن بهتر بود و مرا به خانه می‌رسانید. هرچند که هنوز یک مشکل حل نشده باقی مانده بود. توی راه همه‌اش فکر این بودم که چطور سر بزنگاه از ماشین بپرم پایین و خودم را خلاص کنم.
ادامه ندارد!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

سراب رد پای تو

1- دیشب آخرین موزیک ویدیوی داریوش را می‌دیدم. روی زمین پوشیده از برف قدم می‌زد و می‌خواند: "سراب رد پای تو ، کجای جاده پیدا شد، کجا دستهاتو گم کردم که پایان من اینجا شد". و میان آن همه برف، آنچه بیش از همه سفید می‌نمود، خود داریوش بود. از برفی که دیگر یکسره موی و رویش را پوشانده.
همیشه داریوش گوش کرده‌ام و این روزها بیشتر. داریوش و دنیای این روزهایش را بیشتر از پیش دوست دارم و آن صدای توأمان امید و اندوه را که روزگار، صیقل داده و تازه‌ترش کرده. با آن چهره برف گرفته، داریوش این روزها خود بهار است. همانقدر تازه و آفتابی است و هر روز ترانه‌ای نو میهمان‌مان می‌کند. این روزها بیشتر داریوش گوش می‌کنم.

2- دیشب آخرین موزیک ویدیوی داریوش را می‌دیدم، با آن موهای یکسر سفید. یاد ابی افتادم که او هم پاک سفید کرده. سیاوش قمیشی هم. این سه به همراه گوگوش، پای ثابت موزیکهایی هستند که گوش می‌دهم. با اینکه سن‌ام تقریبا نصف آنها است اما هیچ کدام از خواننده‌های جوان‌تر نمی‌توانند ذره ای جای آنها را برایم بگیرند. مساله این نیست که جوانها نمی‌توانند. این است که نمی‌خواهند. جوان‌ها موزیک‌شان فرق دارد. خوبهایشان که دوستشان هم دارم کاوه یغمایی و امثال او هستند که سبک خودشان را دارند. موسیقی پاپ نسل گذشته با وجود محبوبیت بین جوان‌ها انگار دارد منقرض می‌شود. چون این بزرگان دنباله‌رو ندارند. مقلد چرا، اما دنباله‌رو صاحب شخصیت و هویت مستقل خیر. نمی‌دانم بعد از اینها چه باید گوش کنم که همان حس و حال را برایم داشته باشد. کاش کاری که محمدرضا شجریان کرد آنها هم می‌کردند. یعنی تربیت کسی مثل همایون شجریان. کسی که بتواند ادامه آنها باشد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

پایان فلاپی دیسک



درخبرها خواندم که آخرین خط تولید فلاپی دیسک توسط شرکت سونی تعطیل شد. بدین ترتیب این ابزار ذخیره سازی هم به خاطره‌ها پیوست. یاد دوران دبیرستانم افتادم. آن زمان برای درس کامپیوتر نفری یک دانه فلاپی دیسک قاب‌دار به ما داده بودند، با سلام و صلوات و توصیه‌های ایمنی که مراقبش باشیم و ضربه‌اش نزنیم و دریچه فنری بالایش را باز و بسته نکنیم که اگر خراب شود یا گمش کنیم فلاپی دیگری درکار نخواهد بود. خلاصه همچون شیئی قیمتی اولین فلاپی عمرمان را به خانه بردیم. برای هرجلسه کلاس عملی کامپیوتر هم باید آن را همراه خودمان به مدرسه می‌آوردیم تا کامپیوترها را با آن بوت کنیم. آخر آن زمان کامپیوترهای مدرسه هارددیسک نداشتند و با همین دیسک‌های فسقلی 1.44 مگابایتی بوت می‌شدند. تازه فایل‌ها و برنامه‌هایی که می‌نوشتیم را هم روی همان نگهداری می‌کردیم. بعدتر فلاپی رواج بیشتری یافت. به ویژه بین بچه هایی که در خانه کامپیوتر داشتند. فلاپی‌هایی به هم می‌دادند و می‌گفتند که گیف است! به هم می‌دادند که در خانه تماشا کنند. من البته بچه مثبت بودم و دبیرستان را با همان یک دانه فلاپی اهدایی مدرسه سر کردم.

در دانشگاه فلاپی دیسک، یا همان دیسکت خودمان، ابزار اصلی نگهداری برنامه‌ها و نقل و انتقال اطلاعات بود. پروژه‌ها را با آن تحویل می‌دادیم. برنامه‌ها را که گاه پنج شش تا دیسکت جا می‌گرفت (زیاد نیست؟ آن موقع خیلی بود) و مجبور بودیم یکی یکی داخل فلاپی درایو بگذاریم و برنامه را نصب کنیم. سر کلاس‌ها برایمان از ابزار ذخیره سازی قدیمی می‌گفتند. از چیزی به نام درام و چیزهای دیگری که الان اسمشان یادم نیست. فلاپی آن زمان تکنولوژی روز بود و انتخاب اول و آخر. زمانی که نه کول دیسکی بود و نه هارد اکسترنالی و نه حتی سی‌دی.

فلاپی دیسک هم رفت به موزه‌ها. به همین زودی. دیگر سر کلاسها استادهای کامپیوتر برای جوانهای امروزی تعریف می‌کنند که روزی روزگاری (که به نظر دانشجوها خیلی دور می آد). آن وقت که نه اینترنتی بود و نه چیز دیگری، ابزار ذخیره سازی و نقل و انتقال یک چیزی بود به نام فلاپی دیسک که این شکلی بود، یک مربع چهار گوش باریک. یک وسیله 3.5 اینچی که همه‌اش 1.44 مگ جا می‌گرفت و تازه بعد از یک مدت پر می‌شد از بدسکتور و باید می انداختی‌اش دور. دانشجوها هم بدون شوق و انگیزه‌ای به حرفهای استاد گوش می‌دهند و پیش خودشان فکر می‌کنند که دانستن این آت و آشغالهای عهد بوق، به چه دردشان می‌خورد. غافل از اینکه همین آت و آشغال‌ها خاطرات یک نسل را تشکیل می‌دهند. نسلی که شاید فقط ده پانزده سال پیش روی همین صندلی ها نشسته اند و به حرفهای همین استاد گوش داده‌اند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

یک دو سه، آزمایش می‌کنیم

خب به سلامتی این بلاگرفته هم فیلتر شد و امثال من که ویلاگ‌هایمان مال بلاگر است را کاسه چه کنم دستمان داد. هرچند بنده اصولا سعی می‌کنم چیزی ننویسم که اسباب دردسر شود و گزک دست کسی دهد، اما چه می شود کرد؟ این از آن موارد است که خشک و تر با هم می‌سوزند. به هرحال گفتم شاید از این بسته شدن در حکمتی در کار است و گشتم دنبال آن در دیگر! پس به صرافت افتادم پست ایمیلی بلاگر را یک امتحانی بکنم.

قصد دارم این پست را با ایمیل به بلاگر بفرستم. الان که دارم می‌نویسم نمی‌دانم بعد از پست کردن، این نوشته را خواهید دید یا خیر و اگر می‌بینید چه جوری می‌بینید؟ تر و تمیز، یا به هم ریخته و با آت و آشغال اضافی! اگر درست نمی‌بینید به بزرگی خودتان ببخشید. این در واقع یک پست تستی است برای اینکه ببینم عملکرد این سرویس ایمیلی بلاگر چطور است. واسه اینکه این تست کامل شود یک دانه عکس الکی هم چسبانده‌ام به ایمیل تا ببینم بلاگر چه بلایی سرش می‌آورد و چه جور آن را نمایش می‌دهد.

اگر دیدم این پست خیلی درب و داغان است هر وقت که توانستم به بلاگر وارد شوم حذفش می‌کنم. ولی امیدوارم مجبور به این کار نشوم و بشود در این روزگار پرفیلتر، ویلاگ‌نویسی ایمیلی را درست و حسابی جایگزین پست مستقیم کرد. اگر این آزمایش ok شد فقط می‌ماند کامنت‌ها. آن هم جای نگرانی ندارد. حتما کامنت بگذارید. مطمئن باشید که قبل از بیات شدن تاییدشان خواهم کرد.
#

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

نازبالش هوشنگ مرادی کرمانی


نازبالش، نام آخرین داستان منتشر شده هوشنگ مرادی کرمانی، خالق قصه‌های مجید است. این کتاب هم مانند بیشتر آثار دیگر این نویسنده، داستانی است که ظاهرا برای نوجوانان نوشته شده است. اما به بزرگترها هم فرصت می‌دهد تا به کشف و شهود در داستان بپردازند. درواقع برای هریک از این گروه‌های سنی جذابیت خاص خود را دارد. نازبالش یک قصه معمولی نیست و نمی‌توان آن را با معیارهای یک قصه معمولی سنجید. این داستانی است که معیارها و قواعدش را خودش وضع می‌کند و خواننده تا این معیارها را نشناسد نمی‌تواند وارد دنیای آن شود. برای درک این معیارها آن را دو بار خواندم. با وجودی که داستان نازبالش شروع بسیار جذابی دارد، اما از نیمه‌های داستان احساس کردم که کشش لازم را ندارد و فاقد ساختار دراماتیک قوی است. راستش تا مرز رها کردن کتاب هم پیش رفتم. با این حال خوشبختانه بر این حس غلبه کردم و کتاب را تا آخر خواندم. از جایی به بعد به نظرم رسید کتاب حاوی کلیدها و کدهایی است که تا به حال به آنها توجه نکرده‌ام. هرچه پیش می‌رفتم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که تا نتوانم این کدها را دریابم، نمی‌توانم با اثر ارتباط برقرار کنم. به همین دلیل پس از یکبار خواندن کتاب، بلافاصله از نو شروع به خواندن کتاب کردم. اما این بار کدها و نشانه‌ها را دنبال کردم.

شخصیت اصلی داستان، پسر جوانی است به نام مهربان که در اثر خوردن تخم کدوی هوش‌آور، هوش‌اش زیاد شده و بنابراین توجه اش به ساعت قدیمی و بزرگی که در میدان قدیمی شهرک سالها است خوابیده و خاک می‌خورد، جلب می‌شود. ساعتی که از قضا، متعلق به پدربزرگش بوده است. نازبالش داستان تلاش مهربان برای به کار انداختن دوباره این ساعت است.

کلید ورود به داستان، نام آن است، نازبالش! با اینکه این اسم گاهی در خود داستان تکرار می‌شود. اما دلیل انتخاب این نام، چیز دیگری است که ربطی به موضوع داستان ندارد. مرادی کرمانی خواسته رسما یک نازبالش به خواننده هدیه کند. چیزی که آدم بگذارد زیر سرش و به خواب رود. با این تعبیر، کل داستان چیزی نیست جز خوابی که وقتی کسی این نازبالش را گذاشت زیر سر، می‌بیند.

در جاهایی از کتاب اشاره به نازبالشی می‌شود که عبارت "خواب خوش" یا "خواب شیرین" بر آن دوخته شده است. بنابراین می‌شود نتیجه گرفت که خود کتاب نیز چنین نازبالشی است و هرچه در آن می‌خوانیم جز یک خواب خوش نیست. با اینکه شخصیت‌ها، ظاهرا واقعی‌اند اما روابط و اتفاقات، تخیل محض است. همه آدمها بطور غیر معمول خوب‌اند. هیچ کس قصد زیرآب زنی و آزار دیگری را ندارد. حتی وقتی که کسی درپی سود و شهرت است، اصول اخلاقی را نمی‌شکند. همه چیز همانطور است که دوست داریم باشد. مثل یک خواب خوش. این نگاه را مرادی کرمانی پیش از این در "مهمان مامان" هم داشته است. اما این بار، این وجه برجسته‌تر است و حتی بطور سرراست به آن اشاره می‌شود. نازبالش تصویر یک جهان آرمانی است. جهانی عاری از هرگونه بغض و کینه‌ورزی که در آن حق همیشه به حق‌دار می‌رسد و همه راضی و شاد اند. مرادی کرمانی جهان آرمانی خود را در نازبالش به تصویر کشیده است.

گفتم که از نیمه داستان به نظرم رسید که داستان فاقد ساختار دراماتیک است. اما با این فرض که آنچه می‌خوانیم را در واقع داریم خواب می‌بینیم، این مساله هم توجیه پذیر است. درواقع هیچ وقت خواب‌های ما انسجام دراماتیک ندارند. معمولا درخواب پاره‌ای اتفاقات و تصاویر مرتبط و نامرتبط را به ترتیبی می‌بینیم و اغلب از جایی به جای دیگری می‌پریم، بی آنکه ربطی به هم داشته باشند و منطقی بینشان حاکم باشد. نازبالش هم گاه اینگونه می‌شود. بخصوص بین ماجرای کدوهای هوش‌آور و قضیه ساعت، یک پرش کامل صورت می‌گیرد و خط داستان کاملا عوض می‌شود. همچنین نوع روایت، بیشتر شبیه قصه‌هایی است که شبها موقع خواب برای بچه‌ها می‌گویند. قصه‌هایی که گاه گوینده حتی آخرش را هم نمی‌داند و فی البداهه آنها را از خود می‌سازد و پر و بال می‌دهد و از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. نازبالش هم بخصوص در ماجرای ساعت از این الگو تبعیت می‌کند. به همین دلیل است که گاه کشدار می‌نماید. البته نمی‌گویم که این یک ضعف است. بیشتر یک ویژگی است و در چنین داستانی با این مشخصات و معیارها به نظرم پذیرفتنی است. ضمن اینکه من نازبالش را با دید یک آدم بزرگسال خواندم. هرچند سعی کردم خودم را جای کودک یا نوجوانی که این کتاب را می‌خواند هم بگذارم و درک کنم که آنها چگونه ممکن است از این قصه لذت ببرند. مطمئن نیستم، اما شاید این نوع نگارش، یعنی تمرکز روی روایت جاری داستان و پر و بال دادن به آن، بدون در نظر گرفتن گره‌های دراماتیک و ساختار کلی داستان، خواندنش برای رده سنی کودک و نوجوان، آسان و دوست داشتنی باشد.

از دیگر وجوه برجسته داستان نازبالش، وجه طنز آن است . طنزی که گاه به وضوح یک کمدی سینمایی را تداعی می‌کند. به گمانم تجربه ساخته شدن این همه فیلم از آثار هوشنگ مرادی کرمانی، به او این توانایی را داده که به داستانش پتانسیل تبدیل شدن به یک فیلم سینمایی را ببخشد. تصاویر کمیک بویژه کمدی موقعیت در داستان فراوان است. نمونه بارز و مثال زدنی‌اش آنجا است که شهردار می‌خواهد مراسم افتتاح ساعت همانطور باشد که صد سال پیش انجام شده و از آنجا که دفعه قبل پهلوان ساعت را جابجا کرده این بار به سراغ نوه پهلوان می‌روند. از قضا نوه پهلوان زنی است که پزشک هم هست و باید ساعت را کول کند و پایین آورد. چنین موقعیتی بیش از آنکه خواندنش جذاب باشد، دیدنش در یک فیلم سینمایی جذاب است و وجوه نمایشی و تصویری آن جای کار دارد.

نازبالش داستان عجیب و غیرمعمولی است که به خواندنش می‌ارزد. گاه هنگام خواندنش لذت می‌برید و گاه خسته می‌شوید. با این حال اگر بدانید چگونه باید آن را بخوانید، در مجموع تجربه خواندنش راضی کننده و دلپذیر خواهد بود.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

بی خوابی

مثل هر روز با چشم‌های پف کرده و قرمز رفتم سرکار. داغان‌تر از همیشه بودم و داشتم از بی‌خوابی هلاک می‌شدم. بدون اینکه سلام و علیک درست و حسابی با همکارها بکنم، نشستم و سرم را گذاشتم روی میز و چشمها را بستم. یکی دو دقیقه‌ای به همین حال ماندم. چشمهام داشت گرم می‌شد که صدای یکی از همکارها من را به خودم آورد.
چته؟ خوبی؟ چرا اینقدر درب و داغونی؟
سرم را از روی میز برداشتم. نگاهش کردم و آه بلندی کشیدم.

راستش مدتی است شبها خوب نمی‌خوابم. دیر خوابم می‌برد و زود بیدار می‌شوم. نیمه شب هم چند بار از خواب می‌پرم. تقریبا یک ماه است که اینطور شده‌ام. از وقتی که هوا کمی گرم‌تر شد و سر و کله این موجودات خبیث دوباره پیدا شد. همین حشره‌های کوچک لعنتی، پشه‌ها، را می‌گویم. شک ندارم که هدف از خلقت این موجودات، عذاب آدمیزاد بوده و بس. شاید خدا می‌خواسته در همین دنیا عذاب جهنم را به آدم بچشاند تا گناهانش را پاک کند. نمی‌دانم. به هر حال این پشه ها امانم را بریده‌اند و خواب و آرام برایم نگذاشته‌اند.

بدبختانه بخاطر حساسیت و مشکلات تنفسی که دارم، نمی‌توانم از اسپری یا قرص‌های حشره کش استفاده کنم و مجبورم به روش‌های طبیعی (با پشت دست یا کف گرگی) شر پشه‌ها را از سرم کم کنم. بنابراین اول سعی می‌کنم پیشگیری کنم و نگذارم اصلا پشه‌ها وارد خانه شوند. به همین دلیل درخانه مقررات منع عبور و مرور وضع کرده‌ام. بدین صورت که درب خانه هنگام ورود و خروج نباید بیش از دو ثانیه باز بماند. آن هم نه باز تمام، درب باید فقط به اندازه‌ای باز شود که آدم بتواند با پهلو از آن عبور کند. از ورود افراد با دور کمر بیش از هشتاد سانتیمتر هم کلاً جلوگیری می‌شود. چون مجبورم در را برایشان بیش از دو ثانیه باز نگه دارم. وقتی کسی می‌آید تا قبل از اینکه به پشت در برسد، در را برایش باز نمی‌کنم. وقتی پشت در رسید سه بار در می‌زند که یعنی برای ورود سریع‌السیر آماده است. من هم در را همانقدر که گفتم باز می‌کنم و طرف، خود را به سرعت به داخل خانه پرت می‌کند و من هم فوراً در را می‌بندم. همچنین قبل از ورود کامل شخص به خانه، بازرسی بدنی هم انجام می‌شود که طرف از آلودگی پشه‌ای پاک پاک باشد. دور و اطراف را هم می‌پایم تا اگر پشه ای از همین فرصت کوتاه استفاده کرده باشد و داخل شده باشد، همان دم در حسابش را بگذارم کف دستش!

اما با همه تلاشهای پیشگیرانه‌ام نمی‌دانم باز این همه پشه از کجا پیدایشان می‌شود. گمانم پشت در خانه و کنار درزها خود را پنهان می‌کنند و منتظر می‌مانند. تا فرصتی پیش آمد و دری باز شد، بی‌سر و صدا داخل می‌شوند و احتمالا در همین حال نیشخند و شکلکی هم نثار من می‌کنند که یعنی "خیال کردی! امشب چنان سمفونی وزوزی دم در گوش‌ات راه بیاندازم که این جیمزباند بازی‌ها از یادت برود". انصافا هم سنگ تمام می‌گذارند. گمانم این پشه‌ها بلندگو و آمپلی فایر سرخود اند. چون صدای وزوز منحوسشان از روی چهار تا پتو همانقدر واضح و آزار دهنده است که انگار دم پرده گوش آدم ایستاده‌اند.

از وقتی می‌رسم خانه ناخودآگاه چشمم روی در و دیوار به دنبال پشه می‌چرخد. عجیب اینکه هروقت من آماده طرف شدن با پشه‌ها هستم و حریف می‌طلبم، آنها گم و گور می‌شوند و پیدایشان نیست. اما همین که چراغها را خاموش می‌کنم و سرم را روی بالش می‌گذارم، انگار که پشه‌ها تازه شیفت کاری‌شان شروع می‌شود و سرحال و قبراق مخفی‌گاه‌هاشان را ترک می‌کنند و دبرو که رفتی توی گوش و چشم و چال آدم. تازگی‌ها، شبهایی که دیگر از صدای وزوز کارد به استخوانم می‌رسد، همان نصفه شب یلند می‌شوم. چراغها را روشن می‌کنم و می‌روم به جنگ پشه. راستش در پشه کشتن حسابی تبحر پیدا کرده‌ام و صاحب سبک شده‌ام. عینهو این فیلمهای ژاپنی و چینی که دو نفر سر تپه چندشبانه روز همینجوری بی‌حرکت، عین چوب، رودرروی هم می‌ایستند و جم نمی‌خورند و بعدش یک دفعه می‌زنند به تیپ و توپ هم و با یک ضربت شمشیر، همدیگر را شقه می‌کنند، من هم سعی می‌کنم ازجایم تکان نخورم. همینجور بی‌حرکت یکجا منتظر می‌نشینم و کمین می‌کنم تا پشه‌ها پیدایشان شود. گاهی حتی واسه اینکه پشه‌ها را بیشتر ترغیب کنم به اینکه خودشان را نشان بدهند، خودم را سرگرم کاری نشان می‌دهم. مثلا کتابی دست می‌گیرم یا موبایلم را برمی‌دارم و الکی با آن ور می‌روم. اما حواسم به تحرکات ریز دور و بر است. تصور کنید من بخت برگشته را که سه نصفه شب، بی‌حرکت عین این آدمهایی که دارند مدیتیشن می‌کنند چهارزانو نشسته‌ام و درعین حال دو دستم را آماده نگه داشته‌ام که به محض رویت پشه با دو کف دست، چپ و راستشان کنم و خون کثیفشان را بریزم. کجایی برادر تارانتینو که از این نبرد، یک فیلم سراسر خون و خونریزی بسازی؟!

تازگی‌ها توهّم زده‌ام. هم توهم صوتی و هم تصویری. آنقدر چشمهایم حرکت پشه‌ها را دنبال کرده‌اند که دیگر سیاهی می‌روند. مدام حس می‌کنم چیزهایی جلوی چشمم حرکت می‌کنند. شب‌ها هم موقع خواب همه‌اش صدای پشه می‌شنوم. یک ویزززز ممتد و دائمی همیشه توی گوشم است. به همین دلیل دستهایم تمام شب در کار پراندن و دورکردن پشه‌ها است. دیگر نمی‌توانم تشخیص دهم که آیا واقعا پشه است یا صدایی موهوم. به هرحال مدتی است که خواب ندارم. شبها بیدار می‌مانم و روزها سرکار چرت می‌زنم. نمی‌دانم چه کنم. احساس عجز می‌کنم. می‌دانم راه گریزی از پشه‌ها ندارم و علی رغم تلاشم کاری از دستم ساخته نیست و حریف پشه‌ها نخواهم شد. بیخود نیست که می‌گویند، جنگ پشه با حبشه و نمی‌گویند جنگ فیل با حبشه، یا جنگ پلنگ با حبشه. به نظرم فیل و شیر و پلنگ را هرچقدر زورمند به هرحال می‌شود یک کاریش کرد. اما این پشه‌های بی‌پیر را اگر چهارتایشان را بکشی، چهارصد تای دیگر از بغلشان پیدا می‌شود. به گمانم پشه موجودی است که اگر زمین و زمان با خاک یکسان شود و نیست و نابود گردد، نسلش همچنان باقی می‌ماند. شک ندارم اگر روزی زمین نابود شود و هیچ موجودی برای آزار رساندن باقی نماند، پشه‌ها دسته جمعی و وزوز کنان، کهکشان راه شیری را می‌پیمایند و عاقبت سیاره‌ای پیدا می‌کنند که بشود دم گوش ساکنانش ترانه‌ی وزوز سرداد و خون‌شان را توی شیشه کرد.

الان که دارم این چیزها را می‌نویسم ساعت یازده شب است. از همین حالا دارم حضور پشه‌ها را حس می‌کنم. شک ندارم که الان همین گوشه کنارها نشسته‌اند و دارند تمرین وزوز می‌کنند یا بال‌هایشان را برای یک پرواز جانانه بیخ گوش بنده جلا می‌دهند. حرف دیگری ندارم جز اینکه برایم آرزوی صبر و بردباری کنید و اینکه بتوانم همین سر شب دخل همه‌شان را بیاورم و یک امشب را آسوده بخوابم (زهی خیال باطل). در ضمن اگر می‌توانید تماسی هم با برادر تارانتینو بگیرید و بگویید که آب دستش است بگذارد زمین، دوربینش را بزند زیربغل و خودش را برساند که اینجا خبرهایی هست!

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

با ماهی‌های قرمز هفت سین چه کنیم؟



دیدن جسد بیجان ماهی‌های قرمز که یکی یکی روی آب می‌آیند منظره ناخوشایندی است که همه ما با آن آشناییم. این منظره‌ای است که معمولا بعد و حتی گاهی پیش از عید می‌بینیم. راستش دلم واسه این موجودات ریزه میزه و خوشگل می‌سوزد.
قبل از عید البته خیلی این بحث مطرح بود که ماهی قرمز اصلا سنت ایرانی نیست و نباید ماهی قرمز خرید. گروه‌های حمایت از حیوانات هم برای جا انداختن این فکر در میان مردم تلاش کردند. اما به نظر می‌رسد این تلاش‌ها چندان موفق نبوده است. به هرحال سالیان سال است (از وقتی که به یاد داریم) این ماهی‌ها سر سفره‌های هفت سین بوده‌اند و تصور نبودنشان سر سفره هفت سین در ذهن خیلی‌ها نمی‌گنجد. بنابراین بهتر است واقع بین بود و برای نگهداری بهتر آنها فکری کرد.
یک گشتی در اینترنت زدم تا ببینم برای زنده نگه داشتن اینها چه کارهایی می‌شود کرد. اولین چیزی که دنبالش گشتم این بود که آیا می‌شود آنها را یک جوری به طبیعت و زندگی عادی برگرداند. از همه مطالبی که در سایت‌ها خواندم یک جمع بندی مختصر و مفید کرده‌ام که در اینجا می‌آورم:

رهاسازی فقط در حوض‌ها و استخرها
اولین چیزی که دستگیرم شد این بود که این ماهی‌های قرمز اصولا طبیعی به دنیا نیامده‌اند که بشود به طبیعت برشان گرداند. این‌ها توسط انسان پرورش یافته‌اند و درکنار انسانها هم زندگی کرده‌اند. به همین دلیل ناقل انگل و قارچ‌هایی هستند که ممکن است برای آبزیان دیگر مضر باشد (بنازم انسان را که هرچه انگل و میکرب است از او است! ). در ضمن این ماهی‌ها به دلیل همه چیز خوار بودن می‌توانند تحم ماهی های دیگر را بخورند و اکوسیستم دریاچه‌ها و رودخانه‌های طبیعی را برهم بزنند. ماهی‌های قرمز اصولا مال آبهای راکداند. بنابراین اگر قصد رها سازی آنها را دارید جایش فقط استخرها و حوض‌های دائمی پارکها است و نه رودها و دریاچه‌های طبیعی.

نگهداری
رهاسازی ماهی‌ها در استخر پارک‌ها یا حوض‌هایی که امکان زندگی برایشان فراهم است کار بهتری است. با این حال اگر قصد نگهداری آنها را دارید باید این نکات را در نظر بگیرید:

1- ظرف نگهداری باید بزرگ و دارای دهانه گشاد باشد تا بتواند اکسیژن لازم را جذب کند. همچنین اندازه ظرف باید آنقدر باشد که به ازای هر ماهی کوچک یک لیتر آب در آن جا شود. این معنی‌اش این است که نمی‌شود در یک تنگ کوچک چند ماهی نگه داشت. همچنین بهتر است ظرف نگهداری، گرد نباشد و مکعب شکل باشد، تا ماهی در جهت یابی دچار مشکل نشود.

2- حداکثر دو بار در روز می‌شود به ماهی‌ها غذا داد. آنقدر غذا بدهید که در عرض سه چهار دقیقه ماهی ها غذاها را تمام کنند. بهتر است از غذاهای مخصوص goldfish استفاده کنید. توجه داشته باشید که ماهی‌های قرمز اصولا سیرمونی ندارند و هرچقدر برایشان غذا بریزید می‌خورند. همین پرخوری هم اغلب باعث مرگشان می‌شود. تجربه نشان داده که ماهی‌ها معمولا از پرخوری می‌میرند، نه از کم غذایی. بنابراین من خودم سعی می‌کنم کمتر از اینکه گفتم به شان غذا دهم. شاید هفته ای سه چهار بار.

3- هفته ای یک یا دو بار آب آنها را عوض کنید و ظرف نگهداری‌شان را بشویید. برای اینکار لازم است از قبل آب تازه را در ظرفی قرار دهید تا هم کلرش برود و هم دمایش با دمای محیط یکسان شود. برای تعویض آب باید کمترین شوک به ماهی وارد شود. چون ممکن است ماهی سکته کند! به همین دلیل بهتر است از جابجا کردن ظرف ماهی هم تا جای ممکن، پرهیز کرد.

و نکاتی دیگر:
ظرف ماهی را جلوی نور مستقیم خورشید نگذارید.
دمای مناسب نگهداری ماهی بین 10 تا 25 درجه سانتیگراد است.
قبل از کنار گذاشتن آب برای ماهی، مدتی شیر آب را باز نگه دارید تا رسوبات لوله تخلیه شود.
بعد از دست زدن به ماهی دستها را با آب و صابون بشویید. ترجیحا از دستکش استفاده کنید.


در آخر لازم است بدانید عمر طبیعی ماهیان قرمز بین 12 تا 20 سال است. بنابراین هنر نکرده‌اید اگر توانستید سه چهار ماه ماهی خود را زنده نگه دارید. به نظرم اگر امکان نگهداری آنها را ندارید رهاسازی آنها در یک استخر یا حوض مناسب، روش آسان‌تر و سنجیده‌تری است.

برای مطالعه بیشتر به منابع این نوشته رجوع کنید:

Goldfish (ویکیپدیا)
غذا و خانه ماهی قرمز نوروز (تبیان)
علل مرگ ماهی قرمز (تبیان)
نگهداری بهتر از ماهی‌های قرمز کوچک خانگی (سیمرغ)
ماهی قرمز سفره هفت سین (تالار گفتگوی ایرانیان گیاهخوار)

در سال نو، بخوانید و بدانید

تازه از تعطیلات برگشته‌ام. جایی که بودم از اینترنت خبری نبود. حالا بعد از هفت هشت روز آمده‌ام و فعلا مشغول وبگردی‌ام.
این چند روز مطلب خوب و خواندنی در وب زیاد بوده است. اما این یکی چیزی دیگر است. به نظرم چکیده همه آن چیزی است که آدم باید بعنوان هدف و برنامه در سال جدید در نظر داشته باشد. توصیه‌هایی است از داریوش مهرجویی بزرگ برای سال نو. استاد چنین می‌فرماید:

"این روزها خیلی حال و حوصله ندارم که بخواهم فکر کنم که چه باید کرد.
خیلی خلاصه و مختصر میگویم:
به اهداف من کار نداشته باشید. شما ناامید نشوید. بهتر است صبح ها کمی زودتر از خواب بیدار شوید و به خورشید کم جان بهار نگاه کنید که با ولع میتابد ، بی خیال آن چه گذشت به فردایی فکر کنید که باید ساخت، روزهایی که باید رقم زد.
کتاب بخوانید ، درس بخوانید ، نگذارید این ذهن بیچاره گوشه تنتان خاک بخورد. همین که یاد بگیرید، همین که بفهمید همه چیز عوض میشود، حتی اگر خورشید کم جان باشد، حتی اگر نتابد، حتی اگر حالتان خوش نباشد، همین که میفهمید ، یعنی اینکه برنده اید.
ماهم مبارزه می کنیم که برنده باشیم..."

منبع: سینمای ما

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

نوروز هشتاد و نه

سال هشتادوهشت هم گذشت
به امید سالی بهتر، پیش روی همه‌ی ما
کاش سال آینده بتونیم
مهربون تر باشیم
همه‌مان، حتی شما دوست عزیز!
نوروز، خوش...

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

وبلاب

این هم هدیه نوروزی این وبلاگ، یک شبه ترانه اریجینال، به نام "وبلاب"، با الهام از ترانه "مرداب" گوگوش. لطفا با همان شیوه و ملودی ترانه مرداب زمزمه‌اش کنید:


میون یه هاست مفت
قاطی لینک‌ها اسیر
مونده یک وبلاگ پیر
خسته و خرد و خمیر
منم اون وبلاگ پیر
از همه دنیا جدا
داغ کامنت رو دلم
لینک دادن پیشکش، آقا

من همونم که یه روز
می‌خواستم گوگل بشم
می‌خواستم بزرگترین
پرتال دنیا بشم
آرزو داشتم تا یک
غول اینترنت باشم
روزی چند میلیون نفر
خواننده داشته باشم

اولش خالی بودم
نه قشنگ بودم، نه زشت
تا یکی پیدا شد و
هی جفنگ رو من نوشت
چشم من...
چشم من به پست‌ها بود
پی یک جمله خوب
اما حیف این یارو هی
اینجا شر و ور سرود

آخرش زد به سرم
خل شدم، مجنون شدم
بس که واسه یک کامنت
دلم‌و صابون زدم
دیگه موندگار شدم
ته این کوچه‌ی بد
هیشکی حتی گذری
به سراغم نیومد

می گم این بساطت رو
جمع کنی سنگین تره
هرکی راه ضررو
بگیره سود می‌بره
با چشام مردنمو
دارم اینجا می‌بینم
سرنوشت من اینه
همینم که همینم

حالا جام توی گوگل
صفحه‌های آخره
اونجا که هیچ کاربری
کلیکش نمی‌خوره
می‌دونم همین روزها
آخرش یکی میاد
با دیلیت دیتاهامو
می‌سپره به دست باد