۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

دل خوش کنک

این درست که دیگر داریم یواش یواش همه‌مان زیر فشار روحی و روانی و مالی و جسمی و جانی و پارازیت و ترافیک و آلودگی‌های آب و زمین و هوا و صدا و هزار کوفت و زهرمار دیگر له و لورده می‌شویم. اما به هرحال همین زندگی ،هرچه که هست، ولو سگی، زندگی ما است. سهم ما است از دنیا. چیزی که خدا ، تازه آن هم با هزار منت، گذاشته توی کاسه‌مان. همین است که هست. مثل آش کشک خاله. از آن گریزی نیست. هرچه این در و آن در می‌زنیم و از هرطرف که می‌خواهیم بزنیم به چاک، گرمب می‌خوریم به دیوار و باز می‌افتیم وسط گود.

خب حالا که راه خلاصی نیست، فکر کردم برای اینکه این زندگی کمی قابل تحمل‌تر شود باید واسه خودمان دلخوشی بتراشیم. به نظرم اگر چشمها را خوب با آب و صابون بشوییم، می‌توانیم دور و بر خود هنوز چیزهای امیدبخش و جالبی پیدا کنیم و این‌جوری باعث شویم یک ذره حال‌مان بهتر شود. چه کار کنیم دیگر؟ همین از ما برمی‌آید! بنابراین تصمیم دارم از این به بعد گاهی بگردم و از این چیزهای دل خوش‌کنک پیدا کنم و توی این وبلاگ بنویسم تا همه بدانند که چقدر هنوز دارد به ما خوش می‌گذرد و چه چیزهای خوبی دور و بر ما است که به آنها بی‌توجه‌ایم.

آقا بعضی اختراعات آنقدر ساده‌اند، گاهی درحد یک سیم ناقابل. اما جداً ایول دارند و باید روی آن کله‌ای که این اختراع از آن تراوش کرده مهر صدآفرین زد. می‌خواهم از یک چنین اختراعی برای‌تان بگویم. البته شاید برای خیلی‌ها این اختراع چندان چیز جالب و تازه‌ای نباشد. اما به هرحال برای امثال بنده که خب کمی تا قسمتی ندید بدید تشریف داریم و از غافله تکنولوژی دوریم می‌تواند ذوق‌ناک باشد. خدمت آقا/خانم ای که شما باشید عرض کنم که چند وقت پیش رفته بودم مجتمع کامپیوتر پایتخت یک گشتی بزنم. توی طبقه زیرین آن که مال تعمیرات و فروش خرده ریزهای جانبی کامپیوتر است، یک چیز باحالی پیدا کردم. یک سیم‌هایی آنجا می‌فروختند که می‌شد باهاش طول هدفون را تا پنج شش متر بلند کرد. خیلی حال کردم. یک راه حل توپ واسه یک مشکل قدیمی. چطور تا حالا کسی به فکرش نرسیده بود چنین چیزی بسازد؟ یک دانه دو متری‌اش را خریدم واسه سرکار که بتوانم دور از چشم آقای رئیس موزیک گوش کنم. چند وقت است راحت پشت میزم می‌نشینم و بدون اینکه مجبور باشم سرم را به کیس بچسبانم موسیقی گوش می‌دهم.

جان من چیز باحالی نبود؟ چی؟ اصلا باحال نبود؟ صدسال پیش دیده بودید؟ آن وری ها شاتل هوا می‌کنند، آنوقت ما هنوز با یک تیکه سیم داریم ذوق می‌کنیم؟ ای بابا! گفتم که. ما را با خودت مقایسه نکن. مایی که هنوز کدخدای ده‌مان بالاسر موسیقی بحث بودن یا نبودن می‌کند، حق داریم از یک تیکه سیم که صدا را برساند به گوش‌مان ذوق کنیم. اصلا ذوق نکنیم چه کنیم؟

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

جادوی یک ترانه

گرچه این روزها، نصیب جز خستگی و پریشانی نیست، اما هنوز گاهی یک روزنه، یک نقطه پرنور پیدا می‌شود که مدتی آدم را خواب کند. معجزه‌ای که حتی شده واسه چند ثانیه آدم را ببرد به یک جای دیگر. جایی ورای دردها و ترس‌هایش. جایی که آدم بتواند خودش را تویش گم کند.

از یک ترانه حرف می‌زنم. اصلا مگر چی می‌تواند غیر از ترانه آدم را حالی به حالی کند؟ ترانه داغی که یکی دو روز بیشتر نیست از تنور گرم سیاوش قمیشی بیرون آمده، ترانه بی‌تو. این ترانه لرز به دلم می‌اندازد. با شنیدنش گرمم می‌شود و شروع می‌کنم به عرق ریختن. حتی بغضم می‌گیرد. اغراق نمی‌کنم. شما را نمی‌دانم اما این ترانه من را جادو می‌کند.

اگر ترانه نبود، اگر لذت فراموشی و کشف در سالن تاریک نبود، اگر هنر نبود، شک دارم که می‌شد این زندگی را تحمل کرد.

ممنونم از سیاوش قمیشی بزرگ.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

پیشگویی اجاره نشین ها

دیشب بعد از سال‌ها دوباره نشستم و فیلم اجاره نشین‌ها، کمدی محشر داریوش مهرجویی را تماشا کردم. کمدی‌ای که این بار برایم تلخ‌تر از همیشه بود. به نظرم این فیلم یک پیشگویی تمام عیار است. نیاز به گفتن نیست که ساختمان درب و داغان مهرجویی با آن در و دیوار نمناک و لوله‌های ترکیده و در و پیکر لرزان، جایی جز ایران خودمان نیست. ایرانی که هرکس یک گوشه‌اش را گرفته و زور می‌زند تا سهم بیشتری از آن را مال خود کند. غافل از اینکه وقتی این ساختمان فرو بریزد، روی سر همه، کوچک و بزرگ، خراب می‌شود.

اینطور به نظر می‌رسد که ساختمان خرابه ما هم دارد به آخرهای فیلم نزدیک می‌شود و آماده فروریختن است. نمود عینی‌اش همین تب زمین لرزه‌ای است که به جان خلایق افتاده. اما بدبختانه ما نشانه‌ها را نمی‌بینیم. مثل آدمهای فیلم که تا ساختمان روی سرشان خراب نشد، دست از لجبازی نکشیدند، ما هم بی‌توجه به جای سستی که بر آن ایستاده‌ایم برای اینکه سقف همسایه طبقه پایینی را روی سرش خراب کنیم، کلنگ زیر پای خود می‌زنیم.

یعنی می‌شود قبل از آنکه دیر شود این قداره کشی و اره دادن و تیشه گرفتن تمام شود؟ یعنی می‌شود آدم‌ها کمی دورتر از نوک دماغ خود را هم ببینند؟ می‌شود بفهمند که در این لحظه خاص، بودن‌شان بسته به بودن دیگران است و همه با هم باید به فکر سفت کردن زمین زیر پا و سقف بالای سر خود باشند؟ که با هر دین و مرام و مسلک باید یک بار هم که شده کنار هم بایستند؟

کاش بشود آخر فیلم ما هم مثل اجاره نشین ها خون از دماغ کسی نریزد.

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

معجزه

خدایا! یه معجزه. برای من هم یه معجزه بفرست... مثل ابراهیم... شاید معجزه من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه... یه چرخش، یه جهش. یه این طرفی، یه اون طرفی...
هامون- داریوش مهرجویی

خدایا! یه معجزه. بی زحمت برای من هم یکی بفرست.
چی؟ راه ها بسته است؟ از آسمان به زمین هم پلیس راه و گشت گذاشته‌اند کامیون‌های حامل معجزه را می‌گردند و نمی‌گذارند رد بشوند؟ ای بابا! خب یک کاری بکن. یک توپی، تشری. ناسلامتی خدایی! همینجوری دست روی دست گذاشتی؟ چی؟ بلندتر بگو... نمی‌شنوم...

بعضی‌ها معتقداند، یک روز خوب می‌یاد... نمی‌دانم. من که دیگر باور ندارم به این زودی‌ها و برای ما از این خبرها باشد. مگر با یک معجزه که یک جوری، از یک راهی سربرسد. یک حرکت کوچیک، یه چرخش، یه جهش، یه این طرفی، یه اون طرفی...