۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

درهم و برهم

این یک پست درهم و برهم است. راستش حوصله نداشتم برای هر موضوع یک پست جدا بنویسم. این است که همه را با هم قاطی کرده‌ام. نتیجه‌اش شده است این. کار را که به وقتش انجام ندهی همین می‌شود دیگر. عوضش وقت خواننده کمتر گرفته می‌شود. وقت خودم هم ایضاً.

ازکجا شروع کنم؟ فیلم ، کتاب، موسیقی... کم و بیش از همه‌شان دور افتاده‌ام و فقط برای خالی نبودن عریضه به هریک نوکی می‌زنم. شبانه روز را دو سه روز پیش دی‌وی‌دی‌اش را گرفتم و توی خانه دیدم. حالم بد شد. نمی‌دانم کِی این کارگردان‌های محترم ایرانی می‌خواهند دست بردارند از پیچاندن موضوع و ریختن یک دوجین شخصیت نصفه و نیمه و بی‌ربط توی فیلم. چرا نمی‌شود راحت و سرراست فقط داستان‌تان را بگویید؟ این همه می‌پیچانید که چه بشود؟ فیلم خارجی درست و حسابی هم خیلی وقت است ندیده‌ام. از وقتی برادرها ریختند و فیلمی محل را بستند، مانده‌ام بی‌فیلم و یک جورایی خمار. دیگر رسیده‌ام به فیلمهای ته کاسه. کاسه آجیل دیده‌اید ته‌اش چه جوری است. پر از آشغال و پوست تخمه و خاک آجیل.

تئاتر هم که یک جورایی عرصه طبع آزمایی سینمایی‌ها شده. آخرین بار گمانم دو سه ماه پیش بود که نمایش خرده خانم را دیدم که کارگردانش کیومرث پوراحمد و بازیگرش گلاب آدینه بود. به جرأت می‌گویم که یکی از بدترین تئاترهایی بود که درعمرم دیده بودم. باورش شاید سخت باشد. ترکیب پور احمد و آدینه تا این حد غیرقابل دیدن باشد. ولی این طور بود. خلاصه چندان انگیزه‌ای برای تئاتر هم ندارم.

اما موسیقی، توی این کسادی بازار موسیقی داخل و خارج که اغلب آدمهای اسم و رسم دار افتاده‌اند در سراشیبی سقوط، فعلا خوراکم فقط رضا یزدانی است. آلبوم جدیدش، ساعت فراموشی، را مثل آلبوم قبلی‌اش دوست دارم و زیاد گوش می‌کنم. خدا عمرش دهد. خدا زیادش کند. فقط همین است که حالم را جا می‌آورد. وقت اندکی که برای شنیدن دارم این روزها دربست در اختیار رضا یزدانی است.

چند تایی هم در یکی دو ماه اخیر کتاب خوانده‌ام. برادران کارامازف و شبهای روشن و قمارباز داستایفسکی، دوبلینی‌های جویس، پاریس جشن بیکران همینگوی، توپ مرواری هدایت. ماهی یک عدد هم مجله داستان می‌خوانم که بدک نیست. مجله فیلم و دنیای تصویر را هم تعطیل کرده‌ام. بیشتر به دلیل اینکه دیگر جایی برای نگه داشتن‌شان نداشتم.

خلاصه این هم روزگار ما است. دل مان خوش است که مشغولیم. غافل از اینکه اندرخم یک کوچه‌ایم. البته چندان غافل غافل هم نیستیم. خودمان خوب می‌دانیم. به هرحال چه می‌شود کرد؟ همین است که هست، آش کشک خاله!

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

هفده آذر، زادروز داریوش مهرجویی

استاد عزیز، مهرجویی بزرگ! نه که فکر کنی یادم رفته بود که هفده آذر تولد تو بوده. نه! محال است این روز یادم برود. هفده آذر، تولد تویی که نگین سینمای ایرانی، همانقدر در خاطرم نشسته که تولد خودم که کمترین از این هفت میلیارد آدم روی زمین‌ام. تازه اگر هم برفرض محال یادم می‌رفت آنقدر این روزها از تو و گنجینه آثارت و نارنجی پوشیدن‌هایت گفته و می‌گویند که آدم نمی‌شود فراموش کند. اما اینکه چرا این بار استثنائا همان روز هفدهم چیزی ننوشتم را بگذار به حساب تنبلی و اینکه این روزها کلا همه کارها برایم سخت‌تر شده است. حتی کارهایی که برای یک آدم زنده جزو بدیهیات است. مثل نفس کشیدن، خوردن، خوابیدن، حرف زدن، خندیدن. عقربه‌ها تخته گاز در کار جلو زدن از هم هستند و من ایستاده روی آنها، از این چرخش باطل سرم به دوران افتاده و گیج و ویج می‌زنم. دیگر نمی‌دانم کی هستم و چه کاره‌ام. فقط نگاه می‌کنم. با حفره‌هایی خالی به جای چشم و دست و پایی که فرمان نمی‌برند و سَری که فرمانی برای دادن ندارد. مثل آدم‌های تا خرخره خورده و مست. مَنگ و بلاتکلیف. ببخش استاد، می‌دانم که این حرفها را دوست نداری. خواستم دلیل بیاورم برای تنبلی‌هایم. هرچند که تو همیشه در حرفها و کارهایت و اصلا با منش و رفتارت، با هرچه سستی و تنبلی است جنگیده‌ای. تو مرد عملی، مرد از پا ننشستن و همیشه دست به کار بودن. این چیزی است که از تو آموخته‌ام، باید بیاموزم. دست در کار و دل با یار، این را خودت گفتی و بیش از همه هم خودت به آن پابند بوده‌ای و همین است که تو را بر صدر نشانده. مهرجویی عزیز، بدجوری منتظرم، شاید نارنجی پوش‌ات کمی حال مرا بهتر کند. راستی از آسمان محبوب چه خبر؟ خیلی وقت است که درست و حسابی ما را به آن بالابالاها نبرده‌ای. این روزها که گرفتگی غروب توی چشمهای همه افتاده، مگر خودت باز به دادمان برسی و از سکوت درخت گلابی لبریزمان کنی. وقتش است که دوباره بسازی‌مان. نشئه‌مان کنی. که بتوانیم بمانیم و سرپا بایستیم. استاد مهرجویی، منتظریم.

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

قصه‌ی پت و مت

یک روز پت و مت با همدیگر دعوا کردند. پت داد زد "هرچی می‌کشم از دست تو است، ای بی‌عرضه‌ی دست و پا چلفتی. تو با این خرابکاری‌هات زندگی من را سیاه کردی. دیگر خسته شدم، می‌فهمی؟ برو و راحتم بگذار". مت هیچی نگفت، فقط یک قطره اشک از گوشه چشمش لغزید روی گونه‌اش. دستش را کرد توی جیب‌اش و یک دستمال گل‌دار درآورد تا باهاش چشمهای خیسش را پاک کند. بعد دستمال را تا کرد و آن را از دو طرف، روی دماغ گنده‌اش پهن کرد. خواست اینطوری یک شیرین کاری کرده باشد و دل پت را بدست آورد. همین وقت زیر چشمی نگاهی به پت انداخت. اما پت اخم کرد و رویش را برگرداند. مت دستمال را از روی دماغش برداشت و گذاشت توی جیبش. رفت توی اتاق، از زیر تخت خواب چمدان کهنه‌اش را برداشت و سلانه سلانه به راه افتاد و از خانه خارج شد و در را هم یواش و بی‌صدا پشت سرش بست. پت از پنجره دید که مت از پله‌ها پایین رفت، از مزرعه خارج شد و آنقدر رفت تا یک نقطه شد و ناپدید شد.

مت که تجربه زیادی در کار با وسایل خانه داشت، خیلی زود توانست توی یک شهر دیگر مردم را متوجه توانایی‌هاش بکند. واسه همین به پیشنهاد شهردار، کنار میدان اصلی شهر یک مغازه تاسیساتی کوچولو باز کرد. زود کارش رونق گرفت. مردم شهر هرکاری داشتند می‌آمدند سراغ مت. هنوز یکی دو ماه نگذشته بود که سرش آنقدر شلوغ شد که مجبور شد چند تا شاگرد استخدام کند. یواش یواش با پولی که در می‌آورد توانست یک خانه بزرگ بخرد با یک ماشین آخرین مدل. بعد رفت به خواستگاری دختر شهردار و یک هفته بعد عروسی مجللی گرفت و همه مردم شهر را دعوت کرد.

پت هم بعد از رفتن مت، خانه را تبدیل کرد به دفتر کار و بعنوان نقاش ساختمان مشغول به کار شد. از طرح‌های عجیب و غریبی که روی دیوارها می‌کشید مردم اول تعجب کردند، اما کم کم از سبک خاص و درهم برهم نقاشی‌های پت خوش‌شان آمد و بعد از مدتی همه برای اینکه پت دیوار خانه‌های‌شان را نقاشی کند سر و دست می‌شکستند. به همین دلیل پت مجبور شد یک منشی استخدام کند تا جواب مشتری‌ها را بدهد و برای‌شان وقت تعیین کند. هرکس برای اینکه خانه‌اش نقاشی شود باید چند سال توی نوبت می‌ماند. کم کم موجودی حساب بانکی پت بیشتر و بیشتر شد. یک خانه هزار متری خرید با یک باغ و استخر و یک آتلیه که توی اوقات فراغتش آنجا تابلوهای نقاشی می‌کشید. کمی بعد با منشی‌اش ازدواج کرد و بعد از نه ماه صاحب یک پسر و دختر دوقلو شد.

تا اینکه پادشاه شهری دور که آوازه پت و مت را شنیده بود، برای کارهای نقاشی و تاسیسات قصر تازه‌اش پی آنها فرستاد و کلی خدم و حشم و پیشکش هم روانه کرد. پت و مت حسابی خوشحال شدند و هر کاری دستشان بود گذاشتند زمین و راهی قصر پادشاه شدند. اینطور بود که جلوی در قصر پس از سالها چشم‌شان به چشم هم افتاد. اول کمی جا خوردند و خواستند از پادشاه بخواهند که کس دیگری را به جای آنها استخدام کند. اما توی رودربایستی پادشاه نتوانستند از زیر کار شانه خالی کنند و ناچار مشغول به کار شدند. پت با قلم مو و رنگ به سراغ دیوارها رفت و مت آچار به دست به جان پیچ‌ها و مهره‌ها افتاد.

پت و مت موقع کار توی قصر لام تا کام با هم حرف نمی‌زدند. صبح‌ها که می‌آمدند سر کار حتی به هم سلام هم نمی‌کردند. پشت‌شان را می‌کردند به هم تا چشم تو چشم نشوند. هرکس سعی می‌کرد سرش به کار خودش باشد. اما اوضاع خوب پیش نمی‌رفت. انگار یک اتفاقی افتاده بود. دیگر مت نمی‌توانست پیچ‌ها را مثل سابق ببندد. وقتی پیچی را می‌بست، ده تا پیچ دیگر شل می‌شدند یا لوله‌ها از جا در می‌رفتند. پت هم دیگر نمی‌توانست مثل قبل نقاشی کند. رنگها همه‌اش شره می‌کردند و پخش می‌شدند. یک بار هم که پادشاه و همسرش آمده بودند تا پیشرفت کار را ببینند، تعادل پت به هم خورد و سطل رنگ از بالای نردبان افتاد روی سر ملکه و سر و صورت و لباسش را رنگی کرد. مت هم همان موقع چکش از دستش ول شد و خورد توی سر پادشاه. خلاصه پت و مت همینجوری کم کم زدند قصر پادشاه را درب و داغان کردند. پادشاه که حسابی از دستشان کلافه شده بود بالاخره یک روز طاقتش طاق شد و دستور داد پت و مت را از قصر بیرون انداختند.

پت و مت، بیرون قصر، برای اولین بار توی این مدت رو کردند به هم و لبخند زدند. بعد دست‌ها را دور گردن یکدیگر حلقه کردند و شانه به شانه هم راه افتادند به طرف خانه قدیمی خودشان. چندی بعد زن و بچه‌هایشان که دیدند خبری از پت و مت نشده نگران آنها شدند. با قصر پادشاه تماس گرفتند و ماجرا را از آنها شنیدند. بعد پرس و جو کردند و فهمیدند که پت و مت به خانه خودشان برگشته‌اند. پس پیکی نزد پت و مت فرستادند و به آنها پیغام دادند که سر خانه و زندگی و پیش زن و بچه‌شان برگردند. اما پت و مت دیگر حاضر نبودند از هم جدا شوند. زنها کمی دیگر منتظر شدند. وقتی دیدند خبری از پت و مت نمی‌شود، غیابی طلاق گرفتند و با خانه و پول و پله‌ای که برایشان مانده بود زندگی راحت و آسوده‌ای را در پیش گرفتند و دیگر هیچوقت یادی از پت و مت نکردند.

مدت‌ها است که دیگر کسی کاری با پت و مت ندارد و سراغی ازشان نمی‌گیرد. اما رهگذران می‌گویند که هربار که از نزدیک خانه آنها می‌گذرند، یک صدای بوم، مثل صدای انفجار، می‌شنوند و بعدش هم یک صدای قهقهه و خنده کش‌دار. خنده‌ای که حتی تا آن طرف تپه و بعد از پیچ آخر جاده هم می‌شود صدایش را شنید.


پ.ن. مثل بقیه نوشته‌های این وبلاگ،این داستان را هم بدون دادن لینک کامل، کپی یا نقل نکنید.ممنون.

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

هیولای درون

سرهنگ فلان و سلطان بهمان هیچ کاره‌اند. داستان، داستان بالا و پایین آدمها است. مرگ قزافی، خوب این حقیقت تلخ را نشان‌مان داد که ما همگی فقط آب ندیده‌ایم، وگرنه از صد دیکتاتور، درنده‌تریم.

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

پیرمرد آلوچه فروش

کلاس اول دبستان که بودم با سرویس می‌رفتم مدرسه. آن زمان خانه‌مان در محله یوسف آباد بود. ظهرها موقع برگشت به خانه، سرویس جایی توقف می‌کرد تا یکی از بچه‌ها را پیاده کند. درست همان جا کوچه‌ای بود که سرش پیرمردی بساط داشت. پیرمرده لب پله‌ی خانه‌ای می‌نشست و هله هوله می‌فروخت. تا سرویس آنجا توقف می‌کرد یک دفعه همه بچه‌ها از ماشین می‌پریدند پایین و به طرف بساط پیرمرد هجوم می‌بردند. پیرمرد ذوق می‌کرد. با توپ و تشر آقانوری، راننده سرویس‌مان، بچه‌ها زود خرید می‌کردند و در حالی که هرکدام چند تا آلوچه و لواشک توی مشت گرفته بودند بر می‌گشتند به ماشین. من جز یکی دو بار از پیرمرد خرید نکردم. اغلب فقط از پشت شیشه تماشا می‌کردم. بچه مثبت بودم دیگر. چه می‌شد کرد؟
چند وقت پیش (منظورم پنج شش سال است البته، پنج شش سال نسبت به بیست و خرده‌ای سال که از آن زمان گذشته چند وقت حساب می شود. نیست؟!) که از آنجا رد شدم دیدم پیرمرده هنوز همانجا بساط دارد. با همان سر و وضع و قیافه. هیچ فرقی نکرده بود. تو بگو یک تار مویش سپیدتر از آنچه بود نشده بود. هنوز لب همان پله می‌نشست و همان چیزها را می‌فروخت که بیست سال پیش. انگار این پیرمرد و بساطش مشمول گذر زمان نشده بودند. این بار برعکس دفعات پیش پیاده بودم. همانطور که می‌گذشتم زل زدم به او و او هم نگاهم کرد. نگاهش حالتی نداشت. معلوم بود به چیزی فکر نمی‌کند و فقط به نگاه من پاسخ می‌دهد و چه بسا از اینکه اینطور به او زل زده بودم تعجب کرده است.
الان مدتها است (این بار پنج شش سال را مدتها حساب کرده‌ام) که گذرم نه تنها به آن کوچه که به آن محله که بچگی‌هایم در آن گذشت، نیافتاده است. راستش همین الان که دارم می‌نویسم دلم برای آنجا تنگ شده و به سرم زده یک روز، خیلی زود بروم آنجا و گشتی بزنم. هنوز چهره‌های آشنا، آنجا زیاد است. مغازه‌دارها و فروشنده‌هایی که سالها است همانجا مشغول به کار اند و اگر آنها مرا نشناسند، من می‌شناسم‌شان. شاید بساط پیرمرد هم هنوز آنجا پهن باشد. هیچ بعید نیست. گذر زمان به آن یک وجب جا دست نمی‌زند، تا هروقت یکی از ما بچه‌های سرویس آقانوری، دلش تنگ شد بتواند سری به آنجا بزند و دوباره حال و هوای بچگی‌ها بیاید سراغش.

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

محصول با کیفیت

خوش به حال تولید کنندگان نان و بیسکویت سبوس دار که هرچه بیشتر آت و آشغال بریزند توی محصول‌شان، ملت می‌گذارند به حساب کیفیت بالاتر!

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

تحویل

کجا بودیم؟ آهان، داشتم می‌گفتم که دیروز قسط آخر خانه را دادم. دیگر لازم نیست نگرانش باشی. فقط کارهای انتقالش کمی دوندگی دارد. زحمت این یکی با خودت. مدارکش همه توی آن صندوقچه گوشه اتاق است. راستی چیزهای دیگری هم در آن صندوقچه هست. همه آنچه که در این سالها نوشته‌ام. نگاهی بهشان بینداز. به ترتیب برایت مرتب‌شان کرده‌ام. دیگر خجالت نمی‌کشم که بخوانی‌شان. یک کاغذ هم آنجا هست که همه پسوردهایم را تویش نوشته‌ام. گوگل و یاهو و فیس‌بوک و بقیه. همه‌اش هست. گفتم شاید یک وقت لازمت بشود. دی‌وی‌دی ها را بریزشان دور. دیگر به درد نمی‌خورند. خیلی وقت است که به درد نمی‌خورند. اما من دلم نمی‌آمد بگذارمشان دم در. و اما کتابها، می‌دانم که هوای کتابها را خواهی داشت. آن قفسه بالایی، مال کتابهای نخوانده است. هرکتاب خوبی که چاپ شد را بخر و بگذارش همان جا. جای دیگر نگذار. فقط آنجا، توی همان قفسه بالایی. هیچوقت نباید بگذاری آنجا خالی از کتاب شود. گوش می‌دهی؟ همیشه باید توی آن قفسه کتاب باشد. اما نگذار زیاد پُر بشود. آنقدر که مجبور باشی نخوانده‌ها را جای دیگر بگذاری. وقتی دیدی دارند پر می‌شوند یک مدت از خرید کتاب دست نگه دار و چندتایی شان را زود بخوان تا جا باز بشود. اما هیچوقت جای دیگر نگذارشان. کتابهای نخوانده، فقط توی همان یک قفسه. می‌دانی که منظورم چی است؟ دیگر اینکه مواظب خودت باش. اگر کاری داشتی... (مَرد دیگر چیزی نگفت، لحظه‌ای بی‌حرکت ایستاد، بعد لبخندی زد و در را پشت سر بست و رفت).

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

نکته آشپزی

دل گرفته را باید گذاشت سر اجاق تا خوب بپزد، بعد بُرد سر سفره. اگر بخواهی خام خام با کارد، یک تکه‌اش را جدا کنی و همونطور با چاقو به یکی تعارف کنی، طرف عق می‌زند. حتی اگر گلش باشد. هرچند، دل پخته هم که دیگر خاصیت ندارد. هرچه زهر داشته بخار شده و رفته هوا.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

من

من وقتی تنها هستم، آرام‌ام. می‌روم از یخچال چند دانه میوه برمی‌دارم و می‌شویم. بعد می‌گذارم توی پیش دستی و می‌آم توی هال می‌نشینم. کتابی دست می‌گیرم و شروع می‌کنم کلمات را یکی یکی با چشم گرفتن و به درون فرستادن و در ذهنم داستان را ساختن. هر ازگاهی دانه گیلاسی می‌گذارم به دهان یا گازی به سیبی می‌زنم. ناگهان صدای قدمهایی شنیده می‌شود. کلیدی در قفل جا می‌گیرد و تق، در خانه به هم می‌خورد. یک دفعه من دود می‌شوم و به هوا می‌روم. هرچند هنوز جسمم روی مبل لمیده و کتاب مرا در دستش گرفته است و تکه سیبی هم در دهان دارد. این آدم دیگری که جای من نشسته، محتویات دهانش را یکجا قورت می‌دهد. نشانه را لای کتاب می‌گذارد (حواسش هست تا کجای کتاب خوانده‌ام و می‌داند از دستش عصبانی خواهم شد اگر نشانه را سر جای خودش نگذارد). بعد کتاب را روی میز می‌گذارد و صاف می‌نشیند. سعی می‌کند به حرفهای تازه وارد با دقت گوش کند و واکنش مناسب را نشان دهد. هرجا لازم است بخندد، یا تعجب کند، یا نگران شود. من از بالا نگاهش می‌کنم. بیچاره دارد تلاش می‌کند، اما نمی‌تواند خوب بخندد یا تعجب کند یا نگران شود. کاملا پیداست که همه کارهایش زوری است. خودش هم فهمیده که دارد گند می‌زند. عضلات صورتش دارند سفت می‌شوند. چشمهایش می‌سوزند و اشک در آنها جمع می‌شود. آنقدر که مجبور می‌شود با دو انگشت شست و اشاره روی دو پلکش را بمالد. ترجیح می‌دهد مستقیم به تازه وارد نگاه نکند و چشمهایش را به گوشه دیوار یا میوه‌های روی میز بدوزد. گاهی سعی می‌کند برای همراهی چیزی بگوید ، اما صدا از حنجره‌اش بیرون نمی‌آید. خوب می‌شناسمش. لال نیست، اما از صدای خودش می‌ترسد. از اینکه ارتعاشات زمخت و لرزان صدایش را ناگهان در فضای اطراف پرتاب کند. شک ندارد که صدایش از جنس فضا نیست و همینطور معلق بین زمین و هوا می‌ماند، مثل توده‌ای متراکم و بدریخت. نه مثل صدای تازه وارد که بلافاصله در فضا حل می‌شود و جزئی از آن می‌گردد. از این سکوت سرد و چهره درهم کم‌کم به تازه وارد برمی‌خورَد و حوصله‌اش سر می‌رود. پس برمی‌خیزد و به سرعت از در بیرون می‌رود و در را هم محکم پشت سر می‌بندد. من برمی‌گردم و دوباره پاهایم به زمین می‌رسند. صدای بلند بسته شدن در هنوز توی گوشم است. این چیزی نبود که دلم می‌خواست. کاش می‌توانستم بمانم و خوب بخندم، خوب تعجب کنم، خوب نگران شوم. تازه وارد هربار که می‌رود، دفعه بعد دیرتر می‌آید. نمی‌داند که من، زیر پوست آدمی که روبرویش می‌نشیند، نیستم. از پشت پنجره، دور شدن تازه رفته را تا لحظه‌ای که از دیدرس خارج می‌شود تماشا می‌کنم. دوباره تنها ام. اما دیگر آرام نیستم. کمی بی هدف در خانه راه می‌روم. بعد روی مبل می‌نشینم، کتاب را باز می‌کنم و یک دانه گیلاس به دهان می‌گذارم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

درباره جی کی رولینگ و هری پاتر

اگر یک نفر روی زمین باشد که آرزو داشتم به جایش بودم، آن یک نفر خانم جی کی رولینگ است و بس. نه آی‌کیو انیشتن، نه شهرت و پول بیل گیتس و نه چهره دخترکش جرج کلونی، هیچ کدام برایم به اندازه نبوغ خانم رولینگ جذاب نیست. دنیای هری پاتر با آن همه عظمت و ظرافت مینیاتور وار، نمی‌تواند جز زاییده ذهن یک نابغه باشد.

این شانس را داشتم که با هری پاتر، در شرایط ویژه ای آشنا بشوم. راستش آن وقتی که کتاب هری پاتر و سنگ جادو برای اولین بار منتشر شد و مثل توپ صدا کرد، من دانشجو بودم. احتمالا آن موقع، توی سن آدم‌های نیم عقل، پیش خودم خیال می‌کردم که خیلی کارهای مهم‌تر از این است که انجام بدهم. به جای اینکه بنشینم هری پاتر بخوانم. کتاب بچه‌ها را چه به من خرس گنده. با خودم می‌گفتم اصلا مگر چی توی هری پاتر هست که این همه سر و صدا به پا کرده؟ هیچ. غیر از یک پسربچه که چوب دستش می‌گیرد و سوار جارو می‌شود. این چه جذابیتی می‌تواند داشته باشد؟ فیلمش را هم که بعدها دیدم چیزی بیش از این نبود. هری پاترها، هر یکی دو سال یک بار می‌آمدند و من همچنان بی اعتنا بهشان. اما این سوال همیشه پس ذهنم بود که نکند واقعا چیزی در هری پاتر باشد که من نمی‌دانم.

سال گذشته، در حالی که دیگر همه کتابهای هری پاتر مدت‌ها بود منتشر شده بودند، اولین کتاب هری پاتر، هری پاتر و سنگ جادو را دست گرفتم. بدک نبود، اما هنوز پاسخ قانع کننده‌ای به سوال من نمی‌شد. پس تالار اسرار را شروع کردم. تازه داشت از دنیای هری پاتر خوشم می‌آمد . پس بلافاصله رفتم سراغ بعدی، زندانی آزکابان. از پایان‌بندی نفس گیر زندانی آزکابان کیف کردم. اما با جام آتش بود که درگیر هری پاتر و نگرانش شدم. جام آتش یک جهش در داستان هری پاتر است و یک چرخش صد و هشتاد درجه در فضای داستان. اتفاقات از این پس تلخ‌تر و فضاها تیره و تار است. سه کتاب آخر مجموعه هری پاتر در واقع یک کتاب‌اند. ادامه راه ناگزیری که هری از جام آتش شروع کرد. اینگونه بود که یک نفس، محفل ققنوس و شاهزاده دورگه را بلعیدم و تا ته یادگاران مرگ رفتم.

هری پاتر یک پدیده است. این هم شانس دیگری است که آدم، هم عصر این پدیده باشد. و خانم جی کی رولینگ، خالق این پدیده، خودش پدیده دیگری است. با ذهنی شگفت انگیز که تکه‌های پازل هری پاتر را استادانه کنار هم چیده و این کنار هم چیدن و این همه جزئیات بیشمار را نگه داشتن و به وقتش استفاده کردن بیشتر به معجزه می‌ماند. واقعا نمی‌دانم چند گیگ هارد و چه پروسسوری در سر خانم رولینگ هست که توانسته این حجم اطلاعات را پردازش کند. به این اضافه کنید تخیل بی‌حد خانم رولینگ و از آن بالاتر، روح انسانی جاری در هری پاتر را.

اما فیلم‌های هری پاتر در مقابل کتاب هیچ اند. در بهترین حالت چیزی بیش از یک فیلم خوب نیستند. اما کتاب‌های هری پاتر، چیزی فراتر از یک رمان یا یک داستان کودکانه هستند. دنیای هری پاتر را جز با خواندن هر هفت کتاب، تاکید می‌کنم هر هفت کتاب این مجموعه نمی‌توان دریافت. با خط به خط خواندن همه جزئیات کتاب (که بسیاری‌اش در فیلم ناگزیر از حذف‌اند) و مزمزه کردن آرام کلمات است که می‌توان عمق فاجعه و رخدادهای تکان دهنده هری پاتر را حس کرد. به هیچ کس توصیه نمی‌کنم قبل از خواندن هری پاترها فیلمش را ببیند. اگر کتاب هری پاتر را یک تجربه بزرگ و به یادماندنی بدانیم، فیلم تنها یک عکس یادگاری از آن تجربه است و بس.

حالا پس از مدت‌ها و همزمان با اکران آخرین فیلم هری پاتر، خانم رولینگ دوباره سر و کله‌اش پیدا شده است. این بار با دنیای مجازی و وب سایتی به نام پاترمور (که قبلا هم اینجا درباره اش گفته بودم) . وب سایتی که قرار است تجربه جدیدی از خوانش هری پاترها به دست دهد. پاترمور قرار است مدرسه جادوگری هاگوارتز باشد در دنیای مجازی. مدرسه‌ای که مثل یک کلاس اولی در آن ثبت نام می‌کنید. بعد با آن کلاه معروف، گروه‌بندی می‌شوید. چوبدستی خودتان را می‌گیرید. با هری همکلاس می‌شوید. کوییدیچ بازی می‌کنید و خلاصه یک دانش آموز مدرسه خواهید بود. این وب سایت یا بهتر است بگویم مدرسه، هنوز بازگشایی نشده است. خب معلوم است دیگر، مدرسه‌ها اول مهر باز می‌شوند. این سایت هم قرار است اکتبر به روی عموم گشوده شود. اما با اینکه هنوز ثبت نام شروع نشده، مدیران مدرسه شروع کرده‌اند به شناسایی دانش آموزان نخبه. اولین جایزه این دانش آموزان نخبه مصاحبه خانم رولینگ بود که نشانی‌اش بصورت مخفی در یکی از اعلامیه‌های سایت قرار داده شده بود. ابتدای این هفته هم ثبت نام پیش از موعد مدرسه شروع شده است. هر روز در وب سایت پاترمور، در ساعاتی نامنظم و از پیش تعیین نشده سوالاتی مطرح می‌شود. رمز گشایی از آنها داوطلبان را به لینکی هدایت می‌کند که می‌توانند در آنجا قبل از دیگران ثبت نام کنند. این ثبت نام تا هفت روز ادامه خواهد داشت.

کاری که خانم رولینگ انجام داده یک پروژه بزرگ و جاه طلبانه است که حدس می‌زنم هفت سال بطول انجامد، به عدد سالهای تحصیل هری پاتر در هاگوارتز. سال تحصیلی پیش رو، سال هری پاتر و سنگ جادو است. این تجربه، برای متخصصان وب و اینترنت هم تجربه جالب و قابل مطالعه‌ای است که به گمانم کاربردهای وب را وارد یک مرحله تازه می‌کند.

به این یک هفته ثبت نام نورچشمی‌ها امید ندارم. باید صبر کنم تا مثل بقیه بچه تنبل‌ها همان اول مهر بروم ثبت نام. هرچند نمی‌دانم با همه کار و مشغله‌ام آیا اصلا می‌توانم بروم مدرسه یا نه. آن هم بعنوان یک کلاس اولی، با سی و خرده‌ای سال سن، یک کاره. نمی‌دانم اصلا می‌توانم از پس درس‌های آنجا بر بیایم؟ می‌توانم سپر مدافع درست کنم؟ یا دمنتورها را بتارانم؟ گروه بندی را بگو. یعنی توی کدام گروه می‌افتم؟ نکند اسلایترین باشم؟

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

سانسور

در پستوی خانه، نور انبار کنید که نایاب خواهد شد
وقتی با رداهای تیره و دستان از دو سو کشیده، جلوی خورشید ایستاده‌اند
دلم اما روشن است
چون نور با درزها آشنا است

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

می...

می‌نویسم، پاک می‌کنم،
می‌نویسم، پاک می‌کنم،
فرق می‌کند اینکه مرا موقع نوشتن ببینی یا وقت پاک کردن.

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

فرار از زندان

در خبرها آمده 6 نفر در زندانی در اصفهان یک تونل 30 متری کنده‌اند و از زندان گریخته‌اند. جرم یکی از آنها قتل و بقیه سرقت مسلحانه بوده است. یکی دیگر از زندانیان هم حین فرار در تونل گیر کرده است.

و اما چند خبر تکمیلی درحاشیه این فرار بزرگ

طبق بررسی های انجام شده، زندانی ها چون بیل و کلنگ دم دست شان نبوده برای کندن زمین از گز آردی استفاده کرده‌اند.

زندانی‌ها حساب همه چیز را کرده بودند، غیر از دور کمر اصغر آقا.

مجری آزادراه تهران شمال اعلام کرده که این شش نفر را با حقوق مکفی و مزایای عالی استخدام می‌کند.

اولین زندانی که از تونل آمد بیرون در جواب نگهبان زندان که پرسید "ببخشید شما؟" جواب داد "مک کویین هستم، اما تو می‌تونی استیو صدام کنی"

قرار بوده که زندانیان پس از فرار، به بیابانهای آریزونا رفته و دوباره گروه هفت دلاور را با مدیریت جدید تاسیس کنند. اما با درایت مسئولان زندان و گیرکردن یکی از دلاورها در تونل، تعداد اعضای گروه به حد نصاب نمی‌رسد و نقشه آقایان نقش بر آب می‌شود. باشد که بدانند خلاف، آخر و عاقبت ندارد.

لوک خوش شانس هم بعد از اینکه شنید کلانتر اصفهان واسه زنده یا مرده این شش تا فراری هزار چوق جایزه تعیین کرده، اسبش را زین کرده و چهارنعل دارد می‌تازد سمت اصفهان و همین الان‌ها است که سر و کله‌اش دم پل خواجو پیدا بشود.

و آخر اینکه زندانی‌ها وقتی که از زندان زدند بیرون، سر اولین میدان، یک ون گشت ارشاد را می‌بینند که دارد دخترهای مردم را به زور دگنک ارشاد می‌کند. گشت ارشادی‌های محترم توی همان هاگیر واگیر ارشاد، زیرچشمی یک نگاهی به سرتاپای این شش تا موجود مفلوک می‌اندازند و پیش خودشان می‌گویند که این حیوونی‌های بی‌آزار با این لباسهای متحدالشکل راه راه حتما از سیرک آمده‌اند یا فوقش از زندان فرار کرده‌اند. این است که بی‌خیال می‌شوند و به وظیفه خطیر خود، همان ارشاد جوان‌های پدرسوخته‌ی موقشنگ، ادامه می‌دهند.

خلاصه‌اش اینکه اصلا جای نگرانی نیست و همه چی آرومه و از این حرفها...

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

داداش معین

قدیم‌ترها که مثل الان خواننده از در و دیوار نریخته بود، معین اسطوره‌ای بود واسه خودش و توی سبک خودش تقریبا رقیب نداشت. کلی هم هوادار سینه چاک داشت. توی آن اوضاع یادم است وقتی بیژن مرتضوی اولین آلبومش را بیرون داد، چون هنوز نه کسی اسمش را می‌دانست و نه می‌دانست که چه شکل و قیافه‌ای دارد، می‌گفتند که داداش معین است. آن زمان هم که حتما یادتان هست، نه ماهواره‌ای بود و نه اینترنتی که بشود در جریان اخبار هنری قرار گرفت. مرکز اصلی نشر موسیقی‌های آن‌ور آبی، نوارفروش‌های خیابان ولیعصر بودند و بس. از فاطمی که به سمت میدان ولیعصر می‌رفتی، گُله به گُله آدمهایی را می‌دیدی که به دیوار تکیه داده‌اند و وقتی از جلوشان می‌گذشتی برات ترجیع بند "نوار جدید، نوار جدید" را اجرا می‌کردند. خلاصه تا مدتی بیژن مرتضوی توی ایران، داداش معین بود. گرچه سبک موسیقی‌شان هم آنقدرها شبیه نبود. اما به هر حال اینجوری معروف شده بود. شاید این یک جور تبلیغ بود تا فروش آلبومش بیشتر شود. یا شاید نوارفروش‌های بیچاره هم واقعا نمی‌دانستند که این داداش معین هم واسه خودش اسم و رسمی دارد. خلاصه چند سالی گذشت تا داداش معین واسه خودش کسی شد و از زیر سایه معین بیرون آمد. البته آن موقع خود معین هم دیگر مثل قدیم چندان سایه‌ای نداشت.

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

بیایید سر را بالا بگیریم

عباس کیارستمی در اعتراض به روند پیچیده اخذ ویزا و انگشت نگاری، گفته که دیگر به انگلستان سفر نخواهد کرد.

این برخوردهای زننده چیزی است که همه آنها که رفته‌اند و بسیاری از آنها که نرفتند اما برای رفتن تلاش کرده‌اند، طعم تلخش را چشیده‌اند. از نگاه‌های تحقیر آمیز مامور سفارتخانه که از قضا خودش هم ایرانی است، اما انگار یادش رفته و دربست شده است عمله بیگانه. یا انتظار و انتظار و انتظار برای ویزای کشوری که حتی از نقشه بیرون است و واسه پیدا کردن‌اش باید گوشه موشه‌های نقشه را گشت. تا خریدن ناز و ادای آفیسر اداره مهاجرت و تحمل برخوردهای مشکوک و نفرت انگیز و تهیه و ترجمه هزار جور مدرک برای قانع کردن آقا یا خانم به اینکه سوء پیشینه ندارید و جانی و آدمکش نیستید و مثل خودشان انسانید!

نمی دانم آیا جا ندارد که ما هم یک بار جلوی اینهمه ادا و اطوار بایستیم؟ سر خودمان را بالا بگیریم و بگوییم آقا جان نمی‌آییم به آن مملکت شما، ویزا نمی‌دهید؟ به درک! آن مملکت گل و بلبل ارزانی خودتان. نخواستیم.

چه می‌خواهید بگویید؟ که او عباس کیارستمی است و حرفش خریدار دارد، اما حرف من و شما نه؟ که اینجا جای زندگی نیست و باید آدم هرچه زودتر دمش را بگذارد روی کول و برود پی کار خودش؟ به هر قیمت و با تحمل همه جور تحقیر و سختی؟ قبول که اینجا جای زندگی نیست (که البته ما داریم تویش زندگی می‌کنیم). اما به نظرم اگر همه آنها که از اولش یا بعدتر رفتند، می‌ماندند، اینجا اکنون جای دیگری بود. اصلا این روحیه خودخواهی و پاک کردن صورت مساله به جای حل مساله است که ما را به این روز نشانده. در ضمن باید بپذیریم که ایرانی جماعت همیشه فرنگی پرست بوده. هنوز که هنوز است واسه خیلی‌ها خارج رفتن پز دارد.

البته من هم تافته جدابافته نیستم. یک جورایی دستم از آن ور آب کوتاه است وگرنه هیچ بعید نبود که من هم الان یک جایی همان گوشه‌های نقشه بودم. هرچند خوشحالم که اینطور نیست و با همه سختی‌هایش، هنوز جایی هستم که تویش به دنیا آمدم و بزرگ شدم. اما به هر حال دلم می‌سوزد. اگر نمی‌رفتید و همه پشت هم می‌ماندید، اوضاع جور دیگری بود. باید پذیرفت اگر آن‌ور آبی‌ها به جایی رسیده‌اند و ما نه، دلیلش چیزهایی است که آنها دارند و ما نداریم. نمی‌دانم شاید اسمش وطن دوستی (نمی‌گویم وطن پرستی) باشد، یا هرچه. به هرحال اگر کشور ما با مال آنها فرق دارد، لابد دلیلش این است که خود ما با آنها فرق داریم. عجالتا بیایید سر خودمان را بالا بگیریم. شاید همین، خیلی چیزها را عوض کرد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

Pottermore





وقتش که برسد از همه طرف جغدهای نامه رسان می ریزند سرت. همین دیروز بود که رفته بودم شهر کتاب آرین و اتفاقا گذرم به طبقه بالا و بخش کودکان افتاد، چیزی که معمولا پیش نمی‌آید. همسرم که مشغول زیر و رو کردن سطل کتابهای حمام بچه‌ها شد، من هم رفتم سراغ کتابها و صد البته هری پاترها. همینطور که اسم روی جلد کتابهای هری پاتر را می‌خواندم و توی ذهنم دوباره یادآوری‌شان می‌کردم، چشمم به یک کتاب جدید از خانم رولینگ افتاد، قصه‌های بیدل نقال. هری‌پاتریست ها می‌دانند که این چی است. برش داشتم و خریدم. خلاصه با قصه‌های بیدل نقال و یک کتاب حمام از شهر کتاب آمدم بیرون.
امروز هم که خبر روز Pottermore را شنیدم. شاید مسخره باشد، اما راستش همچین یک ذره بگی نگی هیجان دارم. قرار است روز پنجشنبه 23 ماه جون (دوم تیر خودمون) خانم جی کی رولینگ توضیحاتی درباره پروژه اسرارآمیز تازه‌اش منتشر کند. فعلا او وب سایتی به نام Pottermore را راه انداخته. اما هنوز نمی‌شود از قضیه سر در آورد. حدس و گمان های زیادی زده می‌شود. بعضی می‌گویند شاید قضیه یک فیلم است. یا یک پارک تفریحی، یا یک بازی ویدئویی. خود خانم رولینگ نوید چیزی هیجان انگیز و نفس گیر را داده. تا ببینیم. امیدوارم هرچه که باشد یک نفعی هم ازش به ما ایرانی‌های بیچاره‌ی محترم (منظورم در تحریم است البته) هم برسد.

۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

باز هم آلودگی هوا

هنر نزد ایرانیان است و بس ، به شرطی که بالا بیاید نفس!

کامنت گذاشتن، قدغن!

چندی پیش دوست عزیزی email زد که چرا برای بخش نظرات وبلاگ که فیلتر شده کاری نمی‌کنم. با خودم فکر کردم چه کار می‌توانم بکنم؟ تنها کاری که می‌شود کرد این است که کلا قید بلاگر را بزنم و بار و بندیل وبلاگ را بزنم زیر بغل و همه چیزش را بردارم و توی یک Host اختصاصی بریزم. در اینصورت اما باید از همه امکانات بلاگر چشم بپوشم و بدتر از آن دردسر نگهداری وبلاگ هم می‌افتد گردنم. کاری که اگر حوصله‌اش را هم داشته باشم، وقتش را ندارم. پس چاره‌ای نمی‌ماند جز اینکه فعلا فقط صبر کنم، صبر. شاید دری به تخته‌ای خورد. شاید فیلترچی محترم بالاخره خسته شد. یا خواست جایی، مثلا دست به آبی، برود و واسه یک لحظه هم که شده دست پت و پهنش را از روی دکمه برداشت و بعد یادش رفت دوباره بگذارد یا شاید یک ذره شُل تَرش کرد. چه می‌دانم... به هر حال باید امید داشت. ما بیچاره‌ها مگر دیگر چه داریم غیر از امید؟ پس ضمن عذرخواهی از آن دوست عزیز و همه دوستانی که خواستند کامنت بگذارند و نتوانستند، عرض می‌کنم که حالا فعلا صبر می‌کنم. خدا را چه دیده‌اید؟ شاید همینجوری الکی الکی رکورد ایوب را هم شکستم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

جُرم 1، 2، 3

1- معمولا وقتی دارم یک فیلم هالیوودی را به زبان اصلی می‌بینم، با انگلیسی دست و پا شکسته‌ام از هر ده تا کلمه دو سه تایش را بیشتر نمی‌فهمم. واسه اینکه یک چیزی از ماجراها دستگیرم بشود مجبورم به همین دو سه تا کلمه تکیه کنم و آنها را کنار هم بگذارم تا بفهمم که قضیه چیست. موقع دیدن جرم مسعود کیمیایی چنین حسی داشتم. انگار که دارم یک فیلم زبان اصلی نگاه می‌کنم. با اینکه کلمه‌ها همه فارسی هستند و چندان قلمبه سلمبه هم نیستند، با این حال خیلی وقت‌ها نمی‌فهمیدم دارند چه می‌گویند و منظورشان چیست. نمی‌دانم چه اصراری است که آدمهای کیمیایی اینطور حرف بزنند. دیالوگهایی که نه می‌شود فهمید و نه اصلا در دهان بازیگر می‌چرخد. از همه بیشتر پولاد کیمیایی که اصلا بازیگر این جور دیالوگ نیست. البته من نسخه دوبله نشده فیلم را دیدم. شاید کارگردان به همین دلیل خواسته فیلم را دوبله هم بکند تا ضعف‌های صدای بازیگران را بپوشاند. با این حال بهتر بود تکلیف تماشاگر را روشن می‌کرد که بالاحره نسخه دوبله را ببیند یا نسخه صدای صحنه را. هرچند در نسخه دوبله هم دیالوگ که همان دیالوگ است. این را که دیگر کاریش نمی‌شود کرد. شخصا ترجیح می‌دادم فیلم را کلا بدون باند دیالوگ و صدا و مثلا با یک زیرنویس روان و ساده می‌دیدم.

2- جرم اما تصاویر خوبی دارد. کیمیایی این بار از خود حوصله نشان داده و قدرت کارگردانی خود را به رخ کشیده است. ریتم فیلم عالی است و شخصیت‌ها فوق‌العاده. هرچند بعضی جاها منطق داستانی لنگ می‌زند و غیرواقعی به نظر می‌رسد. پایان بندی فیلم و آن سکانس اتوبوس و هتل هم نچسب است. با این حال مسیر داستان و انگیزه شخصیت پولاد، بسیار تاثیرگذار از کار درآمده.

3- جرم از چند فیلم اخیر کیمیایی به وضوح بهتر است. اما نه آنقدر که بهترین فیلم جشنواره باشد. با این حجم دیالوگهای عجیب و غریب دیدنش برای تماشاگر گاهی حوصله سربر و حتی اعصاب خردکن است. با این حال شخصا از تصاویر و خط داستانی آن لذت بردم. هرچند دیدنش را به کسی توصیه نمی‌کنم. مگر اینکه طرف، عاشق کیمیایی و فضا و دیالوگ‌های کیمیایی‌وار باشد. به هرحال اگر بعنوان یک تماشاگر عادی به دیدن جرم می‌روید، برای اینکه بتوانید لذت ببرید و برای اینکه دیالوگها روی اعصابتان نروند بهتر است یک جاهایی گوش خود را بگیرید یا خودتان را به نشنیدن بزنید.

۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

در تاکسی

در جواب مسافر بغل دستی، راننده تاکسی بادی به غبغب انداخت و نیشخندی زد که "ای آقا، این مملکت دیگه درست بشو نیست، اون بالایی‌ها که دلشان واسه من و شما نسوخته، فکر جیب خودشان هستند و بس. ". این را گفت و پا گذاشت روی گاز، تابی به فرمان داد و انداخت توی لاین مخالف. هفت هشت تا ماشین را رد کرد و چند متر جلوتر دوباره خودش را میان ماشین‌ها جا کرد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

چنین کنند بزرگان

شبی در خواب ناز بودم که پشه‌ای انتحاری خود را به داخل گوشم پرتاب کرد و از آن یکی گوش خود را به بیرون افکند، چنانکه هردو پرده گوش به اشارتی بردرید. فغان کشیدم و از تخت بجستم و سه بار سر به دیوار کوفتم. در همان حالات خواب و بیدار و هشیاری و جنون، ناگه جرقه‌ای در ذهنم پدیدار شد. یادم آمد که در فیلمی دیده بودم آدم اگر به درجات عالی رشد معنوی و عرفان رسیده باشد می‌تواند همه کائنات را به اطاعت آورد و بر همه جانداران حکم براند. بالاخص می‌تواند پشه جماعت را بگوید که برو کمی آن طرف تر ویزویز نمای جان مادرت. پس صبح فردا کوله بار بستم و تکه‌ای نان جو و چند دانه خرما برداشتم و زدم به کوه و بیابان و به سیر آفاق و انفس پرداختم. سالها در وادی اشراق طی طریق کردم تا برای خودم یک پا یوگی شدم و اسم و رسمی به هم زدم و عارفی شدم بس نامی. خود بودا شدم اصلا.
پس روزی در دامنه‌های تبت پای درخت تنومندی چهارزانو نشسته بودم و مدیتیشن می‌نمودم و ماری هم بالای سرم سایه افکنده بود. ناگاه پشه‌ای بی‌چشم و رو که نه از موی سپیدم خجالت می‌کشید و نه از ریش بلندم، تخته گاز از راه رسید و به خیالش گوش من با پرده صماخ و حلزون و غیره‌اش، تونل کندوان و چه بسا قطار شهربازی است، به سرعت از این گوش وارد و از آن گوش خارج گردید. با چرتی پاره شده و مدیتیشنی نیمه کاره چشم در چشم پشه وقیح انداختم که "تو زبان نفهم چرا دست از سر کچل من بر نمی‌داری". پشه نیشخندی زد و گفت "من، شیطان مجسم‌ام، فرمان خدا نبردم. تو که باشی که به من فرمان دهی ای انسان پیزوری؟". سرآسیمه برخاستم و فریاد زنان و دوان دوان از کوه پایین آمدم. پای کوه از نفس افتادم و از هوش رفتم. ساعتی بعد که دوباره هوشم سرجا آمد، دیدم آن‌سوتر پیرمردی خنزرپنزری بساط پهن کرده و آت و آشغال می‌فروشد. از ناخن گیر و چاقوی ضامن دار گرفته تا لنت ترمز و کتاب آشپزی. نزد او رفتم و سرگذشت خود حکایت کردم. حرفهای مرا شنید و بی صدا سر تکان داد، همچون ساعت شماطه دار، و چهل و پنج دقیقه تمام چنین نمود. سپس دست داخل خورجین خود کرد و یک عدد پشه‌کش برقی بیرون آورد. از آنها که میله‌های رنگی قرمز و آبی دارد و پشه که به آن می‌خورد جزجز صدا می‌دهد. پشه کش را گرفتم و به بالای کوه بازگشتم. پشت هر درخت و زیر هر سنگ را جستم. مگر یک پریز برق بیابم. عاقبت یک سه راهی پیدا کردم. پشه کش را به آن وصل کردم. سپس چهارزانو نشستم همان کنار و مدیتیشن از سر گرفتم. ساعتی نگذشته بود که جزجزها شروع شد. پشه‌ای نبود که آن حوالی بپلکد و به این پشه کش جادویی نخورد و پرپر نشود. در همان حال مدیتیشن با هر صدای جز در دل خنده‌ای سر می‌دادم و به روان ادیسون درود می‌فرستادم و یک خدابیامرزی هم نثار پدر و مادرش می‌کردم. و چنین شد که سالیان سال به خوشی سپری شد و دیگر هیچ پشه‌ای از یک فرسخی من رد نشد که نشد.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

فیلم، کِیف و دیگر هیچ

مدتی است که کمتر نقد فیلم می‌خوانم و بیشتر به حس خودم اتکا می‌کنم. آدم یا از فیلم لذت می‌برد، یا نمی‌برد. اینکه بعد از خواندن نقد مثبت آدم بنشیند و برای خودش دلیل بتراشد که حتما باید از فیلم خوشش می‌آمده کار خبطی است. اولین اصل فیلم دیدن این است که باید از فیلم لذت برد. نه اینکه چهارچشمی حواس آدم به شخصیت پردازی و فیلمنامه باشد. بدتر از آن وقتی است که آدم در فیلم دنبال حرف بگردد و یک فیلم خسته کننده و غیرقابل تحمل را بخاطر بیانیه‌های جورواجور که تویش صادر شده الکی ببرد بالا و همه جا در وصف آن داد سخن دهد.
البته می‌شود از فیلم خوب، و حتی فیلم بد، درباره شخصیت پردازی و فیلمنامه و غیره چیزهایی آموخت و فوت و فن فیلم خوب ساختن را فراگرفت. اما نمی‌شود از فیلمی تعریف کرد به صرف اینکه مثلا شخصیت پردازی‌اش خوب بوده. معیار اول و آخر فیلم خوب، لذت است. لذت! از فیلم باید حظ برد. باید کیف کرد.
خب البته این هم هست که هرکسی ممکن است با یک چیز سر کیف بیاید. یکی با اخراجی‌ها حال کند و یکی با درخت گلابی. یعنی پس خوب و بد فیلم هم نسبی است؟ معلوم است که نیست. مگر می‌شود هم اخراجی‌ها فیلم خوبی باشد و هم درخت گلابی؟ پس تکلیف چیست؟ تکلیف؟ تکلیفی نیست. اینجا جایی است که راه ما از هم جدا می‌شود. بهتر است هرکدام برویم فیلم خودمان را ببینیم و از حرف و حدیث و شخصیت و فردیت و محتوا و فرم و این چیزها بگذریم. اما واسه اینکه بالاخره یک جایی همه به هم برسیم بهتر است همه‌مان تا اطلاع ثانوی کمتر حرف بزنیم و بیشتر فیلم ببینیم و کتاب بخوانیم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

نسخه برای خستگی

واسه تن‌های خسته: یک دست مشت و مال و یک استخر و سونای مشتی و بعدش هم یک خواب روان

واسه دل‌های خسته: کف دست را می‌زنی به دیوار و چند دقیقه همانطور می‌مانی. بعد می‌نشینی روی مبل و چند تا شات نوشیدنی زکریا می‌روی بالا. آخرش هم همانجا ولو می‌شوی و می‌روی به یک خواب روان

واسه روان‌های خسته: یک مشت قرص می ریزی توی حلق و یک لیوان آب هم رویش. بعد دراز می‌کشی و منتظر می‌شوی که قرص ها اثر کند و با خودش ببردت به هپروت

واسه سرهای خسته: می نشینی و یک قلم و کاغذ می‌گذاری جلویت و شروع می‌کنی به پرت و پلا نوشتن. آنقدر می‌نویسی و می‌نویسی و می‌نویسی که چشمهات سنگین بشوند و سرت تلپ بیافتد روی میز.

صبحش هنوز خسته ای؟ آخرین راه این است که هرچه امسال عیدی گرفتی با یک دانه توپ و یک مشت کاغذ رنگی و ماهی دودی بگذار وسط سفره و هی بو بکش. خودم امتحان نکرده‌ام اما می‌گویند این هم واسه رفع خستگی بد نیست.

اگر این کارها را کردی و دیدی باز هم خسته‌ای، دیگر کاری از دست من برنمی‌آد. اگر دلت خواست می‌توانی بیایی اینجا پیش ما و عضو کلوپ خستگان ابدی بشوی. بد نمی‌گذرد. می‌نشینیم دور هم و واسه دیگران نسخه می‌نویسیم. همین خودش یک جورایی خستگی را در می‌کند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

یادگارهای نوجوانی

از پنج شیش تا آلبوم عکسی که دارم فقط آلبوم عکسهای بچگی‌ام است که رویم می‌شود نشان دیگران بدهم. عکس‌های تا قبل از مدرسه رفتن‌ام را دوست دارم. نه بخاطر اینکه بچه‌ی خوشگلی بودم. فقط به این دلیل که بچه بودم و بچه‌ها به هرحال خوب‌اند. یک جور زیبایی طبیعی دارند که کاریش نمی‌شود کرد. ضمن اینکه هنوز توی دنیای ساده و بی‌ریاشان از بعضی چیزها مثل خودنمایی و سری توی سرها پیدا کردن خبری نیست. برعکس‌اش در دوران نوجوانی و بلوغ همه عوامل دست به دست هم می‌دهند که قیافه آدم بشود عینهو نقش اول فیلم‌های کمدی و گاهی هم البته فیلم‌های ترسناک. شما را نمی‌دانم اما در مورد من یکی که این طور بوده است. بدی‌اش این است که وقتی آدم توی آن سن و سال و حال و هوا است، حالی‌اش نیست که چه جیگری است. این را سالها بعد می‌فهمد. آن وقتی که دوست یا آشنایی آلبوم عکس آدم را در دست گرفته و دارد ورق می‌زند و آدم نمی‌داند از خجالت خودش را در کدام سوراخی گم و گور نماید.

نمی‌دانم آن زمان کدام شیر پاک خورده‌ای اول بار این شلوارهای خمره‌ای را پوشید و به قول معروف مُد کرد. بدون استثنا در تمام عکس‌های دوران راهنمایی و دبیرستان، بنده یک عدد شلوار جین خمره‌ای، که در هر خمره‌اش می‌شد یک نفر هم قد و هیکل خودم را جا داد، به تن دارم. از پیراهن های گل منگلی قرمز و زرد و شهر شهر فرنگ هم اگر بگذریم، از این زلف سشوار کشیده و آلاگارسنی دیگر اصلا نمی‌شود گذشت. فکل مربوطه، با موهای وزوزی و گوریده درهم چنان از پیشانی آمده جلو که گاهی از کادر هم زده است بیرون. پشت موها را هم که دیگر نگو. بعد از مماس شدن با یقه پیراهن یک تاب ظریف برداشته و به قول معروف بالا جسته و شده است مصداق تمام و کمال آن ترانه معروف لوند و دلبرانه! به این ماه شب چهارده اضافه کنید چهار تا شویدی را که تازه پشت لب سبز شده است.

این بحث شیرین را بیشتر از این کش نمی‌دهم و همین جا تمام می‌کنم. چون می‌دانم اگر ادامه بدهم ممکن است کارتان به، گلاب به روی‌تان، دستشویی یا حتی شاید اورژانس بکشد. واسه همین بی‌خیال این حرف‌ها می‌شوم و می‌روم پی کار خودم. راستی شاید این عکسهای زیبا را بشود یک کاری کرد. امسال که گذشت اما چهارشنبه سوری سال دیگر شاید بقیه آلبوم‌های عکسم را بردم توی کوچه و به جای بوته آتش زدم. آن همه خمره‌ی پارچه‌ای و خرمن مو فقط جان می‌دهد برای سوزاندن.

نکته‌ی نوروزی

آجیل را نباید همین‌جوری مشت مشت خورد. بلکه باید یکی یکی انداخت بالا و قبل از خوردن هم باید هر دانه را خوب با چشم برانداز کرد و به صدای روح‌بخش‌اش گوش داد

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

شباهت اخراجی ها و اره

هفت هشت ده سالی است، درست شب هالوین ، سازندگان سری فیلم‌های سینمایی اره، دست به کار می‌شوند و یک اره‌ی تازه رو می‌کنند و ملت هم می‌روند که روی پرده شاهد بریدن و تکه تکه کردن و مثله شدن یک مشت آدم بیچاره از همه جا بی‌خبر باشند. تا به حال این سنت توی ایران باب نبوده. چون اصولا دنباله سازی برای فیلم‌های سینمایی چندان مرسوم نبوده. اما انگار قرار است با فیلم اخراجی‌ها این سنت باب شود. اینطور که به نظر می‌رسد قرار است از این به بعد تا اطلاع ثانوی، هرسال دم عید جناب ده‌نمکی، این مرد همه فن حریف، یک عدد اخراجی‌های جدید بفرستد روی پرده. البته حق هم دارد. با این پولی که ایشان از دو قسمت اول اخراجی‌ها پارو کرده‌اند من هم اگر جای او بودم همین کار را می‌کردم و سالی یک اخراجی‌ها که سهل است، هر شش ماه یکبار و چه بسا ماهی یک دانه اخراجی‌ها می‌ساختم. کاری که ندارد. چندتا بازیگر حاضر به یراق می‌خواهد که خدا را شکر به مقدار کافی هست. اندکی هم لودگی و ادا و اطوار و شوخی‌های سبک که آن هم در خون ما ایرانی‌ها است و در هر کوی و برزن ریخته و کسی نیست جمعش کند. خلاصه همه چیز مهیا است برای اینکه آقای ده‌نمکی هی اخراجی‌ها بسازد و هی پول درآورد. البته اخراجی ها یک وجه مشترک دیگر هم با فیلم اره دارد. اینکه در فیلم اره اگر دست و پا و دل و روده را اره می‌کنند، در اخراجی‌ها جفت‌پا می‌پرند روی اعصاب‌تان و مشغول اره کردن و سمباده زدن مغز و روح‌تان می‌شوند.

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

فرازهای 89

از خودم می پرسم سالی که گذشت چطور سالی بود؟ چه نقطه‌های عطفی تویش داشتم؟ چه کارهای ویژه‌ای کرده‌ام؟ ته این سال چه برایم مانده؟ گفتنش سخت است. باید فکر کنم. باید فکر کنم. همین نشانه خوبی نیست. که یعنی اگر چیزی هم بوده آنقدر بی‌رنگ و بی‌خاصیت بوده که هنوز یک سال نشده از یادم رفته. واقعیت این است که با متر و اندازه‌های مرسوم، من امسال هیچ کار خاصی نکردم و همان‌جا هستم که پارسال این موقع بودم. همچنان یک کارمند حقوق بگیر ساده. با آرزوهای کوچکی که باوجود کوچکی همچنان دست نیافتنی به نظر می رسند. هرچند..............



پ.ن. این نوشته را ناتمام گذاشته‌ام. راستش وقتی شروعش کردم قصدم این بود که از بعضی کارهایی که امسال انجام داده‌ام و به خیالم فرازهای 89 ام بود اسم ببرم. اما وقتی این مقدمه را نوشتم کارهایم به نظرم آنقدر بی‌ارزش رسید که از قید نام بردن‌شان گذشتم. می‌گذارم امسال با یک حس دریغ تمام شود. شاید سال دیگر روزگار راه بهتری جلوی پایم گذاشت. هرچند زیاد امید ندارم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

مونولوگ

آخدا، این زمینی که ما بنده‌هات را به امان خدا ول کردی تویش همچین یک ذره اوضاعش روبراه نیست. گمونم پیچ و مهره‌هایش یک روغن کاری و آچارکشی لازم داشته باشد. اگر یک تاسیساتی خوب و منصف بخواهی می‌توانم شماره اصغر آقا را بدم بهت. کارش حرف ندارد. آدم خوبی هم هست. دولا پهنا باهات حساب نمی‌کند. اصلا تازگی‌ها انگار یک ذره خسته‌ای، دیگر حوصله نداری. دلت به کار نمی‌رود. دستهات همه‌اش می‌لرزد. دکتر خوب هم سراغ دارم‌ها، گرچه خودت اوستایی و از همه جیک و پوک تن و بدن آدمیزاد و غیر، خبر داری. اما گفتم شاید تو هم مثل این سلمانی‌ها که سر خودشان را نمی‌توانند اصلاح کنند، بخواهی بروی پیش یک دکتر دیگر. خجالت ندارد که. به خدا از خداییت چیزی کم نمی‌شود. عوضش بنده‌ها دعات می‌کنند. آخر نمی‌شود که دم به دقیقه یک جای دنیا را بلرزانی یا آب ببندی به خانه و زندگی مردم. یک روز ژاپن، یک روز بم، یک روز پاکستان، یک روز هاییتی. اصلا من هیچی نمی‌گویم. خودت یک نگاه بکن به این دنیایی که ساختی. به خدا حال و روز بنده‌هایت اصلا خوب نیست. بس نیست این همه عذاب؟ فکر نکنم اینقدرها بد باشیم. اگر هم بدیم خب همه‌اش که تقصیر خودمان نیست. خودت که بهتر می‌دانی. اینطور نیست؟ یک چیزی بگو لااقل. یک حرفی بزن. بگو تکلیف‌مان چی است؟ امیدوار باشیم؟ دم عیدی حرف‌های بهاری بزنیم؟ خوشحال باشیم از اینکه زنده‌ایم؟ از اینکه هستیم؟ یا بنشینیم توی هول و ولا و امروز و فردا کنیم که کِی نوبت خودمان می‌شود؟ هان؟ بگو ببینم. قضیه چی است؟ همه سر کاریم؟ آره؟ سر کاریم؟

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

صدای پای بهار

بعد از آن سرمای ناگهانی و برف هفته پیش، دیشب حضور بهار را با تمام وجود حس کردم. وقتی که سرانگشتهای بارون پشت پنجره اتاق رِنگ گرفته بود و اتاق آنقدر دم کرده و گرم شده بود که مجبور شدم پتو را بزنم کنار، همان موقع صدای پای بهار را شنیدم. با عبور برق‌آسا و اعلام حضور دوباره اولین پشه مدل 90 (درواقع آخر 89) بیخ گوشم، ویززززززز

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

بومی کردن Complex ها

بچه که بودیم، سینماها یک سالن بیشتر نداشت. یک سالن عظیم و پت و پهن با بالای بیست سی ردیف صندلی. اگر اشتباه نکنم شاید آن زمان فقط یک سینما عصر جدید بود که چند سالن داشت که آن هم یک سالن‌اش که به‌ش می‌گفتیم سالن اتوبوسی آنقدر کوچک بود که ترجیح می‌دادیم هیچ فیلمی را آنجا نبینیم، مگر اینکه ناچار باشیم و دست‌مان از سینما ،در معنا و اندازه‌های واقعی‌اش، کوتاه باشد. اما این روزها سینماهای آن شکلی کم‌کم دارند ورمی‌افتند و همه یواش یواش دارند تبدیل می‌شوند به مجموعه سینمایی و فرهنگی. جایی که تویش به جای یک سالن بزرگ چندین سالن ریزه میزه هست که همه فیلم‌های روی پرده را یکجا نمایش می‌دهد. همچنین گوشه و کنارش هم رستوران و کافی شاپ و فروشگاه و بانک و خلاصه همه چیز پیدا می‌شود که حوصله آدم سر نرود و از فضای موجود هم حداکثر استفاده به عمل آمده است. ما که ندیده‌ایم اما می‌گویند این سوغات فرنگ است که البته بد هم نیست. دست شان درد نکند.

اما بحث من اصلا یک چیز دیگر است. Cinema Complex ها چیز جدیدی نیستند و همه جای دنیا پیدا می‌شوند. اما وقتی همین پدیده می‌رسد به دستان توانمند صنعتگران و تولیدکنندگان داخلی و با درایت و خلاقیت بی‌حد و حصر ایشان ترکیب می‌شود، پدیده‌ای بومی بوجود می‌آید که در هیچ کجای دنیا محال است بشود نمونه‌اش را پیدا کرد. از چه حرف می‌زنم؟ عرض می‌کنم. چند وقتی است در اینجا و آنجای شهر تهران (از بقیه شهرهای ایران خبر ندارم) به سبک همین مجموعه‌های سینمایی، مجموعه‌های نانوایی پدید آمده است. یعنی شما می‌روید به یک نانوایی و هرجور نانی که خواستید آنجا پیدا می‌کنید. از سنگگ و بربری و تافتون و لواش بگیر تا نان‌های فانتزی و روغنی و گاهی هم کیک یزدی و شیرینی دانمارکی و خلاصه همه رقم نان آنجا یافت می‌شود. از جلوی در این نانوایی‌ها که می‌گذرید بوی‌نان مست‌تان می‌کند، آن هم بویی که ترکیب بوی همه نان‌ها است و مثل کوکتلی است که رنگ و بو و حال ویژه خودش دارد. در این نانوایی‌ها کاملا حق انتخاب دارید و می‌توانید هر نانی که میل دارید بخرید. البته برای خرید از این نانوایی‌ها همچنان ناچارید توی صف بایستید. هریک از نان‌ها هم صف جداگانه‌ای دارد و شما باید قبل از آنکه توی صف بایستید در مورد نانی که می‌خواهید بخرید تصمیم گرفته باشید.

این نانوایی‌ها یک خوبی دیگر هم دارند. کسانی که وقت ندارند یا اصولا حوصله‌ی توی صف ایستادن ندارند یا کلا زرنگ‌تر از این حرفها هستند که مثل بقیه ملت توی صف بایستند، می‌توانند از همان تکنیک قدیمی صف‌های یک‌دانه‌ای استفاده کنند، آن هم بصورت ترکیبی! یعنی مثلا اول بروند در صف یک‌دانه‌ای سنگگ بایستند و یک نان سنگگ دو آتشه داغ خاشخاشی بگیرند و از آنجا بروند در صف یک دانه‌ای بربری و بعدش صف تافتون و همینطور از همه صف‌های یک‌دانه‌ای یک عدد نان خریداری کنند و بدین ترتیب با دست پر و با انواع نان‌ها به خانه بروند. فقط باید مواظب باشید هنگام انجام این تکنیک زیاد جلب توجه نکنید و تابلو بازی درنیاورید. همچنین نانی که از صف قبلی تهیه کرده‌اید را هم باید بتوانید یک جا پنهان کنید و بعد به صف بعدی بروید. وگرنه اگر همینطور نان به دست بروید در صف بعدی بایستید ممکن است افرادی که مدتها توی صف ایستاده‌اند با یک عدد اردنگی شما را به بیرون نانوایی مشایعت نمایند. بعدا نگویید نگفته بودی!

۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

زنده باد تناسخ

اعتقاد به تناسخ چیز خیلی خوبی است. شاید تنها راه حلی است که باقی مانده. برای ما که از وقتی دست و پای خودمان را شناختیم و زبان باز کردیم، خودمان را وسط معرکه‌ای دیدیم که نه راه پس داشت و نه راه پیش. پُر زندگی‌مان، جاهای خوبش، جوانی را مفت دادیم رفت. نه که به میل. خودش رفت. خب چه می‌شد کرد؟ مگر می‌شود زمان را نگه داشت یا مثلا یک ریموت کنترل برداشت و جاهایی را که خوش نمی‌گذرد زد عقب؟

ترس، ترس، ترس! این همه‌ی چیزی است که انباشته‌ایم. در خانه، خیابان، مدرسه، سرکار، حتی موقع خواب هم هزار ترس جورواجور دور سرمان چرخ می‌زند. زمانی که رفته آنقدر زیاد است و ترس‌هایمان آنقدر سنگین که دیگر امیدی به برگشت نیست. باید تسلیم شد و با پاک‌کن افتاد به جان آرزوهای دست نیافتنی و یکی یکی همه‌شان را قلم گرفت. بی آنکه وقتی باشد برای دوباره نوشتن.

شاید کار درست را آنهایی کردند که قید همه چیز را زدند و همان اول‌اش دل کندند. بی‌خیال پدر و مادر و خاک و خاطره‌ها. کار ابلهانه را هم امثال من کردند که ماندند و امید واهی بستند و برای دلخوشی، این تاریخ دوهزار و پانصد ساله را آویختند به گردن. نمی‌دانم کدام بهتر بود. مشتی خاطره خاکستری و یک نشان رنگ و رو رفته تاریخی، یا چند ده سال زندگی آرام و بدون ترس، ولو توأم با دلتنگی.

کاش به تناسخ اعتقاد داشتم. در آن صورت آرزو می‌کردم به جای زندگی در کشوری با قدمت کل تاریخ، در یکی از همین کشورهای چند صد ساله بی‌هویت به دنیا می‌آمدم. شاید از یک بابای چشم آبی و یک مادر بلوند و چاق. شاید روزی، صد سال یا دویست سال دیگر، نمی‌دانم... یک نفر پیدا شد و توی فضای وب آن زمان که نمی‌دانم چه شکلی است، یک وبلاگ درست کرد و اسمش را گذاشت درخت گلابی و آن وقت، حرفهایی را که من امروز نگفتم، گفت و بدون ترس، ترس‌های امروز مرا نوشت. آن وقت از من هم یادی کنید.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

همه‌اش یک مشت مروارید سفید؟

امسال از تماشای فیلم های جشنواره محروم بودم. بخصوص آسمان محبوب استاد مهرجویی را دوست داشتم ببینم که نشد. امیدوارم هرچه زودتر اکران شود. به هرحال خبرها را دنبال می کردم.
امروز یادداشت امیرقادری درباره آسمان محبوب منتشر شده . این یک پاراگراف آن را بسیار دوست داشتم. با هم بخوانیم:

"آسمان محبوب خوب بود. همه چیزش درست بود. دنیایش، مسیرش، شادمانی‌اش، مرگش و رقصش. اما همه‌اش یک مشت مروارید سفید از دل رود به این بزرگی و خروشانی؟ این روزها و با این همه پاسبان ذهن و بازجوی ناخودآگاه گناه آلود فشرده، در دورانی که فیلم محبوب روشنفکرها، همان آثاری است که متهم‌شان می‌کند، خیلی شما را می خواهیم آقای مهرجویی. در پروژه بعدیتان مرد اسباب بازی فروش، کم فروشی نکنید شما را به خدا."

به هرحال توصیه می‌کنم همه‌ی یادداشت رابخوانید (اینجا). به این امید که هرچه زودتر لذت دیدن فیلم نصیب مان شود.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

یخچال های اینترنتی

پیش‌ترها، گاهی که توی خانه تنها می‌شدم و کاری هم برای انجام دادن نداشتم، یا حتی اگر کاری هم داشتم (مثل درس) اما خسته بودم و حوصله‌ام ازش سر می‌رفت، پا می‌شدم توی خانه الکی راه می‌رفتم. از این اتاق به آن اتاق قدم می‌زدم و در و دیوار را نگاه می‌کردم. گل‌های قالی را می‌شمردم و سوراخ سنبه‌ها را می‌جوریدم. اینجور وقتها اما همه راهها به یک‌جا ختم می‌شد. آشپزخانه، سریخچال. هر بار هم که می‌رسیدم جلوی یخچال بی‌بروبرگرد باید در آن را باز می‌کردم و یک نگاهی آن تو می‌انداختم. هرچند که ممکن بود این صدمین باری باشد که در یک ساعت گذشته این کار را انجام داده باشم و همه محتویات یخچال را از بر باشم. درواقع اصلا مهم نبود چی توی یخچال هست و من هم قصد نداشتم چیزی از آن بردارم. فقط یک حرکت غیرارادی بود. باز کردن در یخچال و یک نظر آن تو را دیدن و دوباره در را بستن. مثل نگاه کردن یک عکس یادگاری که آدم همه جزئیاتش را حفظ است، اما باز نگاهش می‌کند.

این روزها دیگر چنین موقعیتی برایم پیش نمی‌آید. چون بخش عمده روز را سر کار و پشت میز می‌نشینم. بعدش هم که می‌روم خانه دیگر اصلن نا ندارم از جایم تکان بخورم و برعکس دنبال بهانه می‌گردم واسه نرفتن به آشپزخانه و دررفتن از زیر کارهای محوله! بااین حال هنوز هم یک جورایی با یخچال سر و کار دارم. راستش سرکار هم زیاد پیش می‌آید که خسته بشوم و دست و دلم به کاری نرود. این جور موقع‌ها همانطور که پشت میز نشسته‌ام در یخچال را باز می‌کنم. چطور؟ اینطور که مثلن یاهو را باز می‌کنم و برای صدمین بار ایمیل‌هایم را چک می‌کنم یا یک سر به گودر می‌زنم که ببینم در این ده دقیقه گذشته دنیا دست به دست شده است یا خیر. می‌شود گفت اینها هم یخچال‌های اینترنتی من هستند. درست است که خنک نمی‌کنند یا یخ نمی‌زنند. اما دقیقن همان کارکرد ضد بی‌حوصلگی یخچال‌های توی آشپزخانه را دارند.

البته اشتباه نشود، من نمی‌خواهم الکی سر یخچال رفتن را تایید کنم. هرچه باشد این اتلاف وقت و حتی بالاتر از آن یک جور اعتیاد است. بنابراین سعی کنید زیاد سر یخچال نروید و با این وسوسه مبارزه کنید. به خصوص اگر به کار خود علاقه دارید و نمی‌خواهید صدای رئیس‌تان در بیاید یا از دسترسی‌تان به اینترنت جلوگیری شود. رئیس‌ها که منتظر بهانه هستند. گزک دست شان ندهید! خب این هم از پیام اخلاقی این پست!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

توصیه

یک توصیه دارم به آنها که واسه فیلم‌ها یا برنامه کانالهای ماهواره زیرنویس می‌گذارند: به نظرم هروقت به املای کلمه‌ای شک کردید حتما سراغ فرهنگ لغات بروید، چون به احتمال 90 درصد شک‌تان بجا است. اگر هم برای این همه غلط و غلوط یک اپسیلون هم شک نمی‌افتد به دل‌تان، بهتر است فقط واسه خودتان یک اسپند دود کنید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

کالبدشکافی بمب خنده



حتما شما هم بمب خنده را دیده‌اید. می‌دانید که کدام بمب را می‌گویم؟ منظورم همین کلیپ‌های تازه منتشر شده مهران مدیری است. همان که درباره برنامه‌های کانال‌های ماهواره‌ای آن‌ور آبی است. اگر یک در هزار، یک ماه گذشته را کلا در خواب زمستانی به سر برده‌اید و هنوز چیزی درباره این بمب خنده نشنیده‌اید، اصلا غصه نخورید. کافی است همین حالا از جای خود بلند شوید. پیژامه را از تن بکَنید. یک شلوار بیرون بپوشید و خودتان را به اولین مغازه خوار و بار فروشی برسانید و از آقای دریانی بخواهید که یک بمب خنده به شما بدهد. حتی شاید نیاز به خارج شدن از خانه هم نباشد. به احتمال زیاد خواروبار فروشی محل شما سرویس دلیوری خود را راه انداخته. در این صورت کافی است فقط یک زنگ بزنید و ده دقیقه بعد، یک فقره بمب خنده دریافت کنید.

حالا چه هست این بمب خنده؟ خطرناک است؟ می‌ترکاند؟ همانطور که احتمالا می‌دانید بمب خنده پدیده این روزها است. این پدیده از جهات گوناگون قابل بررسی است. البته من به اینکه مدیری چرا این بمب خنده را ساخته و این حجم فحش و فحش‌کاری در آن صحیح است یا نه و اینکه دیدنش برای کدام گروه سنی مناسب است، کاری ندارم. چرا کاری ندارم؟ به دو دلیل. اول اینکه معتقدم یک جامعه دمکراتیک باید ظرفیت پذیرش چنین بمبی را داشته باشد. مهم‌تر از آن اینکه مدیری گفته این کلیپ‌ها قرار نبوده منتشر شود و از منبعی ناشناس بصورت غیرقانونی به بیرون درز پیدا کرده است. من این گفته را باور می‌کنم. بنابراین نمی‌توانم مدعی شوم که پخش آنها در این شرایط و بصورت فعلی مورد تایید مدیری بوده است و به همین دلیل هیچ خطایی را متوجه او نمی‌بینم. تا زمانی که این اثر از مجراهای صحیح و با رضایت خالقش پخش نشود، نمی‌شود و نباید به آن خرده گرفت. حالا حرف حساب من چیست؟ راستش برعکس حرفهایی که تاحالا درباره بمب خنده زده شده، آنچه برای من جالب بوده نه خود این مجموعه که حواشی دور و بر آن و مخصوصا عکس العمل‌های مردم در مورد آن بوده است.

اولین نکته قابل توجه ، اسم آن است. بمب خنده. واقعا این اسم از کجا آمده؟ اسمی که هیچ ربطی به موضوعات آیتم‌های نمایشی ندارد و هیچ جا هم اسمی از آن برده نمی‌شود. باورپذیرترین حدسی که می‌شود زد این است که این اسم از روی پوستری که برای تبلیغ آن ساخته شده برداشته شده است. هرچند احتمالا آن کسی که این پوستر را طراحی کرده، خودش هم آگاهانه قصد نداشته اسم "بمب خنده" را روی این فیلم بگذارد. با این حال پس از چند بار لینک داده شدن و دست به دست گشتن، "بمب خنده" شده است اسمش. حالا اصلا چرا بمب خنده. روی این پوستر چیزهای دیگری هم هست. بگذارید یک نگاهی هم به آنها بیندازیم.

خط اول با فونت درشت روی پس زمینه قرمز نوشته "شاهکار مهران مدیری". این که نمی‌توانسته اسم باشد. لابد چون مهران مدیری شاهکار زیاد دارد و این یک اسم گویا و منحصر به فرد برای این اثر نمی‌شود. درست کمی پایین‌تر جمله "بعد از قهوه تلخ...!" دیده می‌شود. انگار خود طراح هم شک داشته که این اثر مال بعد از قهوه تلخ بوده باشد. به همین دلیل جمله "بعد از قهوه تلخ" را با یک علامت تعجب بسته است. شاید هم اصلا می‌دانسته که این کار مربوط به قبل از آن است، اما خواسته است رد گم کند.

یک کم پایین تر در زمینه سبز نوشته شده "به مناسبت کریسمس 2011". این لابد قرار بوده جواب کسانی باشد که از خود می‌پرسند مناسبت این کار چیست. مگر نه اینکه مدیری و گروهش تمام وقت درگیر سریال قهوه تلخ‌اند. پس کی وقت کرده‌اند این آیتم‌ها را ضبط کنند. ظاهرا طراح پوستر گشته و نزدیک‌ترین مناسبت را که همان کریسمس باشد پیدا کرده و این کار را ربط داده به این مناسبت. ما هم باید باور کنیم که کریسمس امسال غیر از اسکروچ یک اثر مناسبتی دیگر هم داشته است. راستی چرا کریسمس 2011 نشده اسم این فیلم. شاید این هم قابلیت این را داشته که تبدیل به اسم شود. از بمب خنده که بی‌ربط‌تر نیست. اینکه چرا این اتفاق نیافتاده شاید برگردد به روحیات خاص ما ایرانی‌ها. بگذریم.

بازهم کمی پایین تر نوشته شده "با حضور بازیگران مطرح و عوامل قهوه تلخ..." این هم یک جمله تبلیغی دیگر است. نکته قابل توجه اینکه طراح محترم حواسش بوده که همه افرادی که در این فیلم بازی می‌کنند قهوه تلخی نیستند و بعضی‌های شان فقط بازیگران مطرح‌اند.

در بعضی از ورژن‌های این پوستر جمله "اثری که نه مجوز گرفت و نه می‌گیرد" هم دیده می‌شود. این هم لابد برای هرچه داغ تر کردن تنور بوده است.

و دست آخر می‌رسیم به عبات کلیدی این پوستر: بمب خنده که پایین پوستر و روی زمینه بنفش نوشته شده است. حالا معلوم نیست این بمب خنده یک عبارت توصیفی و تبلیغی دیگر است. یا اشاره است به خود مهران مدیری که عکس‌اش سمت راست تصویر آمده و یک‌وری مشغول تماشای هنرنمایی‌های طراح است. یا واقعا قرار است اسم رسمی فیلم باشد. اگر اینطور است باید پرسید طراح محترم چرا یک اسم با مسمی‌تر پیدا نکرده. مثلا "شوخی با ماهواره"، "مدیری TV" یا همچین چیزهایی. چرا بمب خنده؟ من خواهش می‌کنم طراح محترم این پوستر اگر صدای ما را می‌شنود بیاید روی خط و حکمت این نامگذاری را برای ما روشن کند.

یک نکته جالب دیگر اینکه می‌دانیم این فیلم ابتدا در اینترنت منتشر شد و با کمی تاخیر به خواروبار فروشی‌ها و سوپرمارکت‌ها رسید. اما تا آنجا که من می‌دانم از همان اول پوستر داشته است. این نشان می‌دهد که پخش کننده می‌دانسته که به سرعت این فیلم سر از سوپرمارکت‌ها در خواهد آورد و از همان ابتدا به فکر پوستر و مواد تبلیغاتی آن هم بوده است. خدا از بزرگی کمش نکند!

اما حالا واقعا این بمب خنده شاهکار مهران مدیری است؟ من که شک دارم. غیر از شوخی ظریف و هوشمندانه فروش خاک شمیران و باد دربند، باقی آیتم‌های آن چیز دندان گیری نیست. از همه تاسف‌بار تر گل کردن آیتم رقص بیژن بنفشه خواه میان مردم است. هفته پیش گذارم به یکی از مراکز خرید چند طبقه تهران افتاد. بدون استثنا تمام فروشگاه‌های صوتی و تصویری و محصولات فرهنگی! روی LCD‌های بالای چهل اینچ، بی وقفه تصاویر چرخ زدن‌های بیژن بنفشه خواه را نشان می‌دادند. ملت هم همه با لب خندان جلوی این مغازه‌ها صف کشیده بودند. من این خنده‌ها را دوست ندارم. همین خنده‌ها است که اخراجی‌ها را پرفروش ترین فیلم سینمای ایران می‌کند. کاش بلد بودیم به چیزهای دیگری بخندیم. و قبل از گیر دادن به دیگران به خودمان گیر بدهیم. خلاصه کاش می‌شد یک جور دیگری بودیم. خب، این هم از پیام اخلاقی ته نوشته‌ام. عزت زیاد!

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

روز ابری

اینکه می‌گویند آدم اگر یک کار را تکرار کند باز همان نتیجه قبلی را می‌گیرد چرند محض است. نه، اصلا اینطور نیست. مگر زندگی شیمی است که هردفعه اسیدسولفوریک را با زهرمار قاطی کردی همان کوفتی که قبلا می‌شده باز هم بشود. من که هرکاری دیروز کرده بودم امروز هم کردم. با زنگ ساعت پاشدم. نون و پنیرم را خوردم و رفتم سرکار. سر ساعت رفتم و هشت ساعت بعد سرساعت آمدم بیرون. سر راهم به خانه مثل دیروز نون گرفتم. دم دکه روزنامه فروشی وانستادم. توی خانه هم جلوی این وسوسه لعنتی خواندن مقاومت کردم و دست به کتاب نزدم. پس چرا امروز مثل دیروز نشد. چرا همه چیز به هم ریخت؟ و آخرِ روزمان شد عینهو ته خیار؟ شاید چون امروز ابری بود؟ یا واسه آن خیابانی که بی‌خبر یک طرفه‌اش کرده‌اند؟ نکند بخاطر آن دویست تومانی درب و داغانی بوده که از مسئول پارکینگ گرفتم؟ فردا صبح اول وقت می‌اندازمش توی صندوق صدقات و از شرش خلاص می‌شوم. از آن خیابان هم دیگر رد نمی‌شوم. فقط کاش فردا آفتابی باشد.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

دماغ به سبک ایرانی

دماغ به سبک ایرانی نام فیلم مستندی است به کارگردانی مهرداد اسکوئی که درسال 2006 ساخته شده. این مستندی است که به موضوع اپیدمی عمل‌های بینی در ایران می‌پردازد و سر و صدای زیادی به پا کرده و اسم و رسمی به هم زده است. همچنین در جشنواره‌های گوناگون جهانی شرکت کرده است.

به دلیل چیزهایی که درباره این فیلم شنیده بودم، مشتاق بودم این فیلم را ببینم. با اینکه اصولا فیلم مستند بین نیستم و درباره نقد مستند و خوب و بد این گونه فیلم‌ها هم خودم را صاحبنظر نمی‌دانم، با این‌حال بعنوان یک بیننده عادی از این فیلم خوشم نیامد. البته سعی می‌کنم خودم را از پیش زمینه‌های ذهنی که از قبل نسبت به این فیلم داشتم خلاص کنم. راستش انتظار داشتم دماغ به سبک ایرانی لحن طنز داشته باشد. چیزی شبیه "تهران انار ندارد". شاید دلیل این فکر، نام این فیلم بود و اینکه به نظرم این موضوع بسیار جا برای پرداخت طنزآمیز داشت و منطقی‌ترین نوع رویکرد به این موضوع را رویکرد طنز می‌دانستم. همین باعث شد که هنگام برخورد با این فیلم جا خوردم. به هرحال سعی می‌کنم درباره این فیلم فارغ از این پیش زمینه ذهنی نظر بدهم.

فیلم بر اساس مصاحبه با آدمها شکل می‌گیرد. سازنده سعی کرده به هرجا که ربطی به موضوع عمل بینی داشته سری بزند. از بیمارستان و مطب پزشکان جراح زیبایی گرفته تا مدرسه دخترانه. او با افراد متقاضی جراحی، با پزشکان، با عمل کرده‌ها و دختران و پسران نوجوان مصاحبه کرده است. سازنده سعی کرده هنگام مصاحبه‌ها فقط نظرات مصاحبه شونده را بشنود و سعی نمی‌کند با سوال و جواب بحث ایجاد کند و موضوع را بسط دهد و جهت گیری کند. همین مساله شاید این توهم را ایجاد کند که سازنده جانب بی‌طرفی به موضوع را نگه داشته است. با این حال از همان ثانیه اول، سازنده با نمایش تصاویر جنگ ایران و عراق رسما موضع خود را اعلام می‌کند. همچنین در فیلم مصاحبه هایی با برخی روحانیون وجود دارد. روحانیونی که نظراتشان از پیش مشخص است و هم مصاحبه کننده و هم بیننده می‌دانند که ایشان چه خواهند گفت. سازنده با این ترفند می‌خواهد رابطه جراحی‌های بینی را با دورافتادن از باورهای مذهبی جوانان مطرح کند. هرچند در فیلم اغلب از این مساله بعنوان نبود هویت در جوانان نام برده می‌شود. با این حال از آنجا که همه مصاحبه شوندگان مخالف، روحانیون هستند و ایشان هم قشر مذهبی جامعه را نمایندگی می‌کنند (نه لزوما همه هویت‌مندان جامعه را) مستند دماغ به سبک ایرانی آشکارا دلیل جراحی‌های بینی را نبودن مذهب و البته دور افتادن از فضا و حال و هوای جنگ می‌داند. یکی از مصاحبه شوندگان چنین اعلام نظر می‌کند که "جنگ، نعمت است". حال این سوال پیش می‌آید که بسیاری کشورهای دیگر با آنکه نه جنگی داشته‌اند و نه باورهای مذهبی‌شان آنقدر که ما می گوییم قوی است، چرا میزان جراحی‌های زیبایی میان مردم شان کمتر از ما است؟ منظور من از نوشتن اینها این نیست که من با عمل بینی موافقم. اتفاقا من از مخالفان این مساله و سایر عمل های به اصطلاح زیبایی هستم. مشکل من با رویکرد سطحی فیلم است که تقصیر همه بی‌هویتی جوانان را دورشدن از مذهب و جنگ می‌داند.

تا اینجا هرچه گفتم بحث محتوا بود. اما از دید ساختاری هم این فیلم به نظرم چندان موفق نیست. باز هم تکرار می‌کنم که در زمینه مستند به هیچ وجه خودم را صاحبنظر نمی‌دانم. با این حال حداقل انتظارم این است که این فیلم که زمانش نیز چندان طولانی نیست (زیر یک ساعت) بتواند بیننده را سرجایش بنشاند و خسته نکند. اما شخصا هنگام دیدن فیلم حوصله‌ام سر رفت و از نیمه‌ی آن برای تمام شدن‌اش لحظه شماری می‌کردم. یکی از دلایل این مساله به نظرم نوع مصاحبه‌ها است. مصاحبه کننده از بوجود آوردن چالش پرهیز کرده و از اغلب آدمها تنها یک نظر پرسیده و یک جواب گرفته است. فیلم هیچ چیز، حتی یک کلمه فراتر از آنچه تماشاگر انتظار دارد بشنود، ارائه نمی‌دهد. در مصاحبه‌ها هم هیچ چالشی وجود ندارد که بیننده را جذب کند. تنها قسمتهایی که کمی جذاب است مصاحبه با دختران دبیرستانی است که به دلیل شر و شور و روحیات جوانانه‌شان، پاسخ‌های کم و بیش جالبی به مصاحبه کننده داده‌اند. همین. جز این فیلم هیچ جذابیتی برای بیننده ندارد و هیچ شور و شوقی در بیننده ایجاد نمی‌کند. راستی فیلم یک چیز خوب دیگر هم دارد، حضور نصرت کریمی. حیف که چند ثانیه بیشتر نیست.

به نظرم موضوع جراحی های بینی موضوع جذابی است که جا برای کارهای بیشتر و بهتر دارد. مخصوصا همانطور که گفتم طنز برای چنین موضوعی خوب جواب می‌دهد. امیدوارم باز هم مستندسازان به سراغ این موضوع بروند و البته این بار فیلمی بسازند که بشود راحت‌تر تماشایش کرد و فقط خوراک این جشنواره و آن جشنواره نباشد.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

شباهت

بازی تنیس یکی دو روز پیش نادال و فدرر روی آبهای خلیج فارس، آدم را یاد سکانس معروف رودررویی رابرت دنیرو و ال پاچینو در فیلم Heat می‌اندازد.

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

میخ!

چون میخ استوار
روی این دیوار آبی
چه باک اگر تابلویی نیست که بند شود
و نه حتی یک لنگه جوراب سوراخ
و نه نگاه عابری که بپرسد "میخ؟"
آری، او پرروتر از این‌هاست
باد ما را خواهد برد
اما میخ، میخ خواهد ماند

۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

ببر مازندران

آقا چرا شلوغش می‌کنید؟ چیزی نشده که! یک دونه ببر مرده، کشتی نوح که غرق نشده. شما که تا همین دیروز نه حالی از این ببر می‌پرسیدی و نه جرأت می‌کردی از صد متری قفس‌اش رد بشوی، حالا چی شده فریاد "واویلا ببری جان"‌ات سرگذاشته به آسمان؟ البته شما تقصیر نداری. کار، کار آنهایی است که این چیزها را در بوق و کرنا می‌کنند. تا آدمهای ساده مثل شما را فریب بدهند. اما کور خوانده‌اند. مگر ما مرده باشیم که بگذاریم آنها به اهداف پلیدشان برسند. من اینجا می‌خواهم چند مسأله را روشن کنم. اصلا این قضیه بودار است. کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.

از قرار معلوم این ببری که مرده را از سیبری آورده‌اند. از آن طرف هم می‌گویند این ببر با ببرهای مازندران از یک قماش بوده. آخر من از شما می‌پرسم. کدام عقل سلیمی چنین چیزی را باور می‌کند؟ که یک ببری که از سیبری آمده با ببرهای مازندران فامیل از آب در بیاید؟ اصلا بگویید ببینم کدام ببر احمقی این همه دار و درخت و جنگل و دریا را ول می‌کند می‌رود توی آن سرما و یخبندان؟ که واسه یک لقمه غذا که بگذارد دهان زن و بچه‌اش باید تن و بدنش مثل بیدمجنون بلرزد. آن ببری که سواحل خزرشهر و دریاکنار را ول می‌کند و می‌رود در سیبری با آن سرمای جانکاه زندگی بکند، همان بهتر که سقط شود. اصلا همچین ببر بی‌عقلی به درد احیای نسل ببر مازندران نمی‌خورد. شواهد تاریخی نشان می‌دهد که ببرهای مازندران همگی از ضریب هوشی بالای صدوپنجاه برخوردار بوده‌اند. همین ثابت می‌کند که ببر مرده، هیچ نسبتی با ببرهای مازندران نداشته است.

اصلا این ببر از همان روز اول که از سیبری آمد، مریض بود. شاهدان عینی همه متفق القول بر این باوراند که این ببر همان لحظه‌ای که داشت از پله‌های هواپیمای توپولوف می‌آمد پایین آب دماغش سرازیر بود و فین‌فین می‌کرد. البته اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. توی آن سرمای سیبری اگر فیل هم باشد می‌چاید، این که ببر است. این ببر از همان وقتی که در خاک سیبری بود مریض بود. اسناد تازه منتشر شده ویکی‌لیکس نشان می‌دهد که وقتی مقامات ایرانی برای مشاهده وضعیت سلامت ببر مرحوم به سیبری سفر کرده بودند، مقامات سیبری با آب پرتقال و آش شلغم این ببر را سرپا نگه داشته بودند. این یک کلاهبرداری توی روز روشن است. باید از مقامات سیبری به دادگاه‌های بین‌المللی شکایت کرد. نمی‌شود که یک ببر مریض به ما قالب کنند و از آن طرف پلنگ مثل دسته گل‌مان را با خودشان ببرند.

این یک توطئه از پیش تعیین شده بود که با همت و درایت دلاور مردان این سرزمین خنثی شد. همانگونه که به دلایل مستدل عرض شد، مقامات سیبری قصد داشتند طی یک اقدام مبذوحانه، یک ببر مریض و ناقص العقل را بفرستند پیش ببر یکی یک دانه خودمان تا با او به زاد و ولد بپردازد و بعد هم یک مشت ببر منگل کج و کوله پس بیاندازد و بدین ترتیب گند بزند به نسل ببرهای مازندارن. خدا را شکر که با نفله شدن این عنصر نفوذی همه توطئه‌ها نقش برآب شد و همه چیز به خیر و خوشی پایان پذیرفت. فقط یک مشکل باقی می‌ماند، آن هم تنها شدن ماده ببر بیچاره خودمان است که در عنفوان جوانی بیوه شده و می‌گویند از خواب و خوراک افتاده. توصیه می‌شود مسئولین باغ وحش هرچه زودتر دوباره یک دستی برای این ماده ببر بزنند بالا و یک شوهر خوب، ترجیحا از چین، برایش وارد کنند. اتفاقا بد نیست که ببرهای مازندران آینده کمی هم چشم بادامی باشند. بامزه‌تراند، اینطور نیست؟