۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

قصه‌ی پت و مت

یک روز پت و مت با همدیگر دعوا کردند. پت داد زد "هرچی می‌کشم از دست تو است، ای بی‌عرضه‌ی دست و پا چلفتی. تو با این خرابکاری‌هات زندگی من را سیاه کردی. دیگر خسته شدم، می‌فهمی؟ برو و راحتم بگذار". مت هیچی نگفت، فقط یک قطره اشک از گوشه چشمش لغزید روی گونه‌اش. دستش را کرد توی جیب‌اش و یک دستمال گل‌دار درآورد تا باهاش چشمهای خیسش را پاک کند. بعد دستمال را تا کرد و آن را از دو طرف، روی دماغ گنده‌اش پهن کرد. خواست اینطوری یک شیرین کاری کرده باشد و دل پت را بدست آورد. همین وقت زیر چشمی نگاهی به پت انداخت. اما پت اخم کرد و رویش را برگرداند. مت دستمال را از روی دماغش برداشت و گذاشت توی جیبش. رفت توی اتاق، از زیر تخت خواب چمدان کهنه‌اش را برداشت و سلانه سلانه به راه افتاد و از خانه خارج شد و در را هم یواش و بی‌صدا پشت سرش بست. پت از پنجره دید که مت از پله‌ها پایین رفت، از مزرعه خارج شد و آنقدر رفت تا یک نقطه شد و ناپدید شد.

مت که تجربه زیادی در کار با وسایل خانه داشت، خیلی زود توانست توی یک شهر دیگر مردم را متوجه توانایی‌هاش بکند. واسه همین به پیشنهاد شهردار، کنار میدان اصلی شهر یک مغازه تاسیساتی کوچولو باز کرد. زود کارش رونق گرفت. مردم شهر هرکاری داشتند می‌آمدند سراغ مت. هنوز یکی دو ماه نگذشته بود که سرش آنقدر شلوغ شد که مجبور شد چند تا شاگرد استخدام کند. یواش یواش با پولی که در می‌آورد توانست یک خانه بزرگ بخرد با یک ماشین آخرین مدل. بعد رفت به خواستگاری دختر شهردار و یک هفته بعد عروسی مجللی گرفت و همه مردم شهر را دعوت کرد.

پت هم بعد از رفتن مت، خانه را تبدیل کرد به دفتر کار و بعنوان نقاش ساختمان مشغول به کار شد. از طرح‌های عجیب و غریبی که روی دیوارها می‌کشید مردم اول تعجب کردند، اما کم کم از سبک خاص و درهم برهم نقاشی‌های پت خوش‌شان آمد و بعد از مدتی همه برای اینکه پت دیوار خانه‌های‌شان را نقاشی کند سر و دست می‌شکستند. به همین دلیل پت مجبور شد یک منشی استخدام کند تا جواب مشتری‌ها را بدهد و برای‌شان وقت تعیین کند. هرکس برای اینکه خانه‌اش نقاشی شود باید چند سال توی نوبت می‌ماند. کم کم موجودی حساب بانکی پت بیشتر و بیشتر شد. یک خانه هزار متری خرید با یک باغ و استخر و یک آتلیه که توی اوقات فراغتش آنجا تابلوهای نقاشی می‌کشید. کمی بعد با منشی‌اش ازدواج کرد و بعد از نه ماه صاحب یک پسر و دختر دوقلو شد.

تا اینکه پادشاه شهری دور که آوازه پت و مت را شنیده بود، برای کارهای نقاشی و تاسیسات قصر تازه‌اش پی آنها فرستاد و کلی خدم و حشم و پیشکش هم روانه کرد. پت و مت حسابی خوشحال شدند و هر کاری دستشان بود گذاشتند زمین و راهی قصر پادشاه شدند. اینطور بود که جلوی در قصر پس از سالها چشم‌شان به چشم هم افتاد. اول کمی جا خوردند و خواستند از پادشاه بخواهند که کس دیگری را به جای آنها استخدام کند. اما توی رودربایستی پادشاه نتوانستند از زیر کار شانه خالی کنند و ناچار مشغول به کار شدند. پت با قلم مو و رنگ به سراغ دیوارها رفت و مت آچار به دست به جان پیچ‌ها و مهره‌ها افتاد.

پت و مت موقع کار توی قصر لام تا کام با هم حرف نمی‌زدند. صبح‌ها که می‌آمدند سر کار حتی به هم سلام هم نمی‌کردند. پشت‌شان را می‌کردند به هم تا چشم تو چشم نشوند. هرکس سعی می‌کرد سرش به کار خودش باشد. اما اوضاع خوب پیش نمی‌رفت. انگار یک اتفاقی افتاده بود. دیگر مت نمی‌توانست پیچ‌ها را مثل سابق ببندد. وقتی پیچی را می‌بست، ده تا پیچ دیگر شل می‌شدند یا لوله‌ها از جا در می‌رفتند. پت هم دیگر نمی‌توانست مثل قبل نقاشی کند. رنگها همه‌اش شره می‌کردند و پخش می‌شدند. یک بار هم که پادشاه و همسرش آمده بودند تا پیشرفت کار را ببینند، تعادل پت به هم خورد و سطل رنگ از بالای نردبان افتاد روی سر ملکه و سر و صورت و لباسش را رنگی کرد. مت هم همان موقع چکش از دستش ول شد و خورد توی سر پادشاه. خلاصه پت و مت همینجوری کم کم زدند قصر پادشاه را درب و داغان کردند. پادشاه که حسابی از دستشان کلافه شده بود بالاخره یک روز طاقتش طاق شد و دستور داد پت و مت را از قصر بیرون انداختند.

پت و مت، بیرون قصر، برای اولین بار توی این مدت رو کردند به هم و لبخند زدند. بعد دست‌ها را دور گردن یکدیگر حلقه کردند و شانه به شانه هم راه افتادند به طرف خانه قدیمی خودشان. چندی بعد زن و بچه‌هایشان که دیدند خبری از پت و مت نشده نگران آنها شدند. با قصر پادشاه تماس گرفتند و ماجرا را از آنها شنیدند. بعد پرس و جو کردند و فهمیدند که پت و مت به خانه خودشان برگشته‌اند. پس پیکی نزد پت و مت فرستادند و به آنها پیغام دادند که سر خانه و زندگی و پیش زن و بچه‌شان برگردند. اما پت و مت دیگر حاضر نبودند از هم جدا شوند. زنها کمی دیگر منتظر شدند. وقتی دیدند خبری از پت و مت نمی‌شود، غیابی طلاق گرفتند و با خانه و پول و پله‌ای که برایشان مانده بود زندگی راحت و آسوده‌ای را در پیش گرفتند و دیگر هیچوقت یادی از پت و مت نکردند.

مدت‌ها است که دیگر کسی کاری با پت و مت ندارد و سراغی ازشان نمی‌گیرد. اما رهگذران می‌گویند که هربار که از نزدیک خانه آنها می‌گذرند، یک صدای بوم، مثل صدای انفجار، می‌شنوند و بعدش هم یک صدای قهقهه و خنده کش‌دار. خنده‌ای که حتی تا آن طرف تپه و بعد از پیچ آخر جاده هم می‌شود صدایش را شنید.


پ.ن. مثل بقیه نوشته‌های این وبلاگ،این داستان را هم بدون دادن لینک کامل، کپی یا نقل نکنید.ممنون.