۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

منش طوطی گری


شرکت، داخلی، روز

من و تو پشت میزهایمان نشسته‌ایم و در سکوت هر یک به کار خود مشغول‌ایم که او وارد می‌شود.

او: سلام آقایان، خسته نباشد. بگویید ببینم نظرتان درمورد مشکل جاری چیست؟
من: به نظر من باید "این‌طور" کرد
او: عجب، که این‌طور!
تو: به نظر من "این‌طور" خوب نیست. "آن‌طور" کنیم بهتر است.
او: که گفتید "آن‌طور"، بله؟
من: خیر دوست عزیز، آن طور هم مشکل حل نمی‌شود. نه "این‌طور" ، نه "آن‌طور"، "طور دیگر" از همه بهتر است.
تو: موافقم. بله، "طور دیگر" خوب است
او: پس "طور دیگر"؟ آفرین، آفرین


اتاق رییس، داخلی، دم غروب

من و تو در را باز می کنیم و وارد می شویم. رییس پشت میزش نشسته و آقای او هم گوشه اتاق سر خود را میان مشتی کاغذ فرو برده است.

رییس: آقایان می خواستم در مورد مشکل جاری صحبت کنم. جناب آقای او پیشنهاد بسیار خوبی مطرح کرده‌اند. بنا به نظر ایشان نه "این‌طور"، نه "آن‌طور". باید "طور دیگر" عمل کنیم.
من و تو (همزمان با یکدیگر) : آقای او این پیشنهاد را مطرح کرده؟
رییس: بله، شما را صدا کردم که به‌تان بگویم بروید و "طور دیگر" عمل کنید. سوالی هم اگر داشتید از ایشان بپرسید. حالا بفرمایید سر کارتان. آقای او، شما هم سر راه بروید حسابداری و پاداش تپل خود را بخاطر این پیشنهاد هوشمندانه دریافت نمایید.

من و تو گیج و بهت زده،مثل کسی که مشت سنگینی بر فرق سرش اصابت کرده است، با چشم‌های گرد و دهان باز اتاق را ترک می‌کنیم و او زیرچشمی با لبخند محوی که روی لبانش نشسته بدرقه‌مان می‌کند.

آخر قصه

دنیا تمام نشد
قصه ما هم که به سر نرسید
کلاغه هم لابد هنوز دنبال خانه‌اش می‌گردد
دلار همچنان در سربالایی است
اوضاع هم از این نابسامانی درنیامد
هیچی هم آروم نشد و هیشکی هم خوشحال نیست
خلاصه هنوز همان آش است و همان کاسه

۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

سریال نویسی برای فارسی وان و جم For Dummies

فیلمنامه نویسی برای سریال‌های فاخر ساخت ترکیه و کُره و آمریکای جنوبی که این روزها به لطف شبکه‌های وظین فارسی وان و جم (با کسر جیم) بازار داغی پیدا کرده‌اند، اصولا با قواعد فیلمنامه نویسی چندان سازگار نیست و فوت و فن‌های خاص خود را می‌طلبد. از قدیم و ندیم گفته اند کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر می‌خواهد و گاو ماده! در این پست قصد دارم به زبان ساده آموزش دهم که برای ساخت اینگونه سریال‌ها چه باید بکنید.، تا مثل آب خوردن رگ خواب جماعت را به دست بگیرید و روز و شب مثل بختک بیافتید روی کار و زندگی ملت.

نوشتن فیلمنامه برای این سریال‌ها کاری است شبیه طراحی جدول کلمات متقاطع. قبل از هر کار باید ده پانزده عدد خانم و آقای خوش بر و رو، به چشم خواهر برادری، انتخاب کنید. سپس خانم‌ها را در ردیف افقی و آقایان را در ستون عمودی بچینید. آنگاه یک قلم دست بگیرید و شروع کنید خانه‌های این جدول را، هرجا که دلتان خواست، ضربدر زدن. معنی و مفهوم هر ضربدر این است که خانم افقی مربوطه با آقای عمودی بالاسر، بعله...! این کار را ادامه دهید و هی ضربدر بزنید و ضربدر بزنید و ضربدر بزنید. هر ضربدر اضافی باعث می‌شود که سریال جذاب‌تر و پرکشش‌تری داشته باشید. فراموش نشود که هر سطر و ستون دست کم به دو ضربدر نیاز دارد. ضمن اینکه هر ضربدر از نظر زمانی معادل ده قسمت یک ساعته است. نقش اول داستان شما هم قاعدتا همان آقا و خانمی است که تعداد ضربدرهای بیشتری نصیبش شده باشد. ضربدر زدن‌ها که تمام شد فیلمنامه‌تان آماده است. حالا دوربین را بردارید و یکی یکی بروید سراغ ضربدر‌ها.

یادتان نرود در تیتراژ ابتدای سریال حتما عنوان این وبلاگ را با خط درشت و نستعلیق بنویسید و دوبلور محترم هم با صدای رسا اسم بنده را بعنوان سرپرست نویسندگان اعلام نماید. اگر هم سریال‌تان گرفت پورسانت فراموش نشود، وگرنه کوفت‌تان باد هر آنچه به جیب می‌زنید!

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

متهم؟... جیگرم!

در خبرها آمده که شخصیت عروسکی جیگر به دلیل بدآموزی رفتاری ممنوع التصویر شد. در این رابطه وظیفه خودم دیدم از ریزبینی و حواس جمعی مسئولان تلویزیون جهت رفع این شر عظیم از سر خانواده‌ها کمال تشکر را داشته باشم. اصولا از این دست شخصیت‌های بدآموزنده و شبهه‌ناک از دیرباز در برنامه‌های کودک موجود بوده اما همیشه به دلیل بی‌دقتی‌های مسئولان وقت زیرسبیلی رد می‌شده‌اند. اما حالا که می‌بینم شرایط مهیا است، پیشنهاد حذف چند شخصیت دیگر را ارائه می‌کنم. باشد که مورد عنایت قرار گیرد که حتما می‌گیرد...

شلمان: مصداق کامل و تمام و کمال رفیق ناباب است. به دلیل اینکه اصلا نای تکان خوردن ندارد و همه‌اش در حال چرت زدن است. ممکن است بچه‌ها یک وقت به این فکر بیافتند که دلیل این همه چرتی بودن چیست و به همین خاطر به جاهای بد بد کشیده شوند و معتاد شوند و اینها. خلاصه حذف شود بهتر است.

بامزی: چه معنی دارد موجودی با خوردن عسل خود را قوی کند. شدیدا بدآموزی دارد. بچه‌ها باید یاد بگیرند به مدد توکل زورمند شوند. پیشنهاد می‌شود بجای بامزی مسابقات وزنه برداری آقای رضازاده پخش شود.

گوریل انگوری: چرا باید گوریل به آن گندگی با آن هیکل نکره همه‌اش روی سقف رنوی فسقلی بیگلی بیگلی بدبخت نشسته باشد. حالا اگر کمربند ایمنی‌اش را می‌بست باز یک چیزی. اما اینطوری دست کم صدهزارتومان جریمه روی شاخش است و تازه گواهینامه بیگلی بیگلی هم پیوست می‌شود.

تام و جری: این دو شخصیت که از سر تا ته شان بد آموزی است. با غلطک که از روی هم رد می‌شوند، دینامیت که برای هم کار می‌گذارند، قمه و چاقو هم که می‌کشند، آخر این هم شد برنامه کودک؟

دکتر ارنست: هی می‌گویند باید جلوی فرار مغزها را گرفت. آنوقت تلویزیون می‌آید سریال این دکتر حیف نان را پخش می‌کند. مردک رفته درس خوانده و دکتر شده، آنوقت می‌خواهد برود خدمت کانگوروها را بکند. حالا باز خوب شد توی آن جزیره سرگردان و ویلان شد. تلویزیون بهتر است آخر قصه دکتر ارنست را اینطور تغییر دهد که دکتر پس از ابتلا به یک بیماری خفن مثل قانقاریا یا جذام، با نکبت و بدبختی در همان جزیره به سختی جان دهد و گور به گور شود. تا ملت بدانند فرار مغزها آخر و عاقبت ندارد.

دختر مهربون: همه‌اش دنبال این است که چه جوری از پسر شجاع دلبری کند. هی می‌آید سر راهش چشمک می‌زند و خودش را لوس می‌کند. حجابش هم که کامل نیست. قباحت دارد والا.

پینوکیو: تصویر ترسناکی از دروغ گفتن ارائه می‌دهد. اصولا بچه‌ها باید یاد بگیرند که با دروغ گفتن آب از آب تکان نمی‌خورد، وگرنه در آینده اموراتشان نمی‌گذرد.

ای کیو سان: همه بدآموزیهای قبلی در مقابل تاثیر این یکی هیچ است. اصلا چه معنی دارد بچه اینقدر فکر کند و معماهای ضاله حل کند. همه باید بدانند که جواب سوالها را فقط باید از رساله یا از طریق تماس با دفتر مرجع عالیقدر مربوطه جستجو کرد. یعنی چه که آدم با این عقل ناقص بخواهد راه و چاه را پیدا کند.

کلاه قرمزی و بچه ننه: کلاه قرمزی که با آن حرف زدن پر از اکشالش سالها است بچه‌ها را از راه به در می‌کند و کسی هم به فکر نیست. بچه ننه هم که اسمش رویش است. از قدیم و ندیم به بچه‌های لوس و ننر که به مادرهاشان می‌چسبیدند، می‌گفتند. حالا اینها شده‌اند الگوهای ما و سینماها را قبضه کرده‌اند و دارند میلیاردی پول پارو می‌کنند. واقعا این کوتاهی از مسئولان محترم بعید بود. امید است تا فرصت باقی است یک فکری بکنند و دست این عروسکهای لوس و ننر را از سر سینما کوتاه کنند و بفرستندشان پیش همان جیگر بی‌ادب.

و اما کارتونهای ارزشی

جا دارد در اینجا از چند برنامه بسیار آموزنده و ارزشی کودک هم یاد کنم و از دست اندرکاران آن تشکرات لازم را به عمل آورم

دختری به نام نل: به دلیل ارائه تصویر دختری که در این دنیا تا دلت بخواهد بدبخت است. اما آخرش به فردوس برین می‌رسد و خوشبخت می‌شود. البته با توجه به محجبه نبودن نل، اینکه او را به فردوس راه می‌دهند خودش امری است عجیب و شبهه‌ناک. اما به هرحال این مساله در مقایسه با موارد آموزنده آن قابل اغماض است.

هاچ زنبور عسل: به دلیل نمایش بدبختی‌های یک زنبور مفلوک که در پی مادرش آواره‌ی کوه و بیابان می‌شود و خیلی بدبخت است و غصه می‌خورد و باز بدبخت است.

بی خانمان: به دلیل ارائه تصویر زیبا و آموزنده از فقر و بی خانمانی و آلاخون والاخونی و درماندگی و بیچارگی.

مهاجران: این سریال را با اعمال پاره‌ای تغییرات می‌شود به یک سریال ارزشی بسیار آموزنده تبدیل کرد. بدین ترتیب که خانواده مهاجر پس از مشاهده شرایط پر از بدبختی و فلاکت سرزمین کانگوروها و ملاقات آقای پتیبل و سگ معروفش، تصمیم می‌گیرند نه به سرزمین مادری خود (انگلیس استعمارگر مکار پیر) که به ایران بیایند و در پناه الطاف الهی زندگی معنوی خوشی را آغاز کنند و پدر خانواده هم که در استرالیا آخرش نتوانست یک تکه زمین کشاورزی برای خودش دست و پا کند، در ایران به جرگه مسافر کشان بپیوندد و از این طریق یک لقمه نان حلال واسه سیر کردن شکم زن و بچه‌اش درآورد.

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

پارادوکس

چه حکمتی است که وقتی جایی بلایی مثل زلزله می‌آید و جان عزیز هم‌وطنانی را می‌گیرد همه نیکوکار و دلرحم می‌شویم. اما همین ما وقتی که در کوچه و خیابان سپر ماشین‌مان به گلگیر آن یکی گیر می‌کند می‌خواهیم دل و جگر همان هم‌وطن را بدریم؟

شباهت ایرانی‌ها و هری پاتر

از قدیم گفته‌اند هرچه سنگ است مال پای لنگ است. نمی‌دانم چه حکمتی است که برای این ملت از هر دری می‌رسد. آخر در این هیر و ویر که خود مردم در هزار جور غصه و مشکل غوطه می‌خورند، این زلزله هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود و می‌شود قوز بالای قوز. این هم احتمالا از شانس یا دعا یا ارتباطات جادویی و فرازمینی بعضی‌ها است که یک غصه بزرگتر سر مردم هوار شود تا غصه‌های قبلی را اگر چه موقتا از یادشان ببرد.

چرا در این سرزمین جان آدمیزاد اینقدر مفت شده است؟ چرا یک زلزله 6 ریشتری که در بسیاری جاهای دنیا اگر بیاید آب از آب تکان نمی‌خورد، اینجا تبدیل به یک فاجعه ملی می‌شود؟ کجای کار می‌لنگد؟ آیا این مساله با گرانی مرغ، اوضاع بیکاری در کشور، انبوه شرکت‌های بی‌پول و ورشکسته و پروژه‌های تعطیل شده ارتباطی دارد؟ با سیاست‌های خارجی مسئولان و تحریم‌های نفتی چطور؟ یا با بی‌آبرویی و بی‌اعتباری این روزهای ایرانیان پیش چشم خارجی‌ها؟ چرا هرچه بلا است یکباره سر ما آمده و می‌آید؟ اشکال کار کجاست؟

گاهی با خودم فکر می‌کنم ما ایرانی‌ها کمی شبیه "هری پاتر" ایم. نه از این جهت که قدرت جادو داریم یا جارو سواری بلدیم. بلکه از این رو که همه ما اندکی از روح پلید "ولدمرت" را در وجود خود ودیعه داریم. شاید راز رهایی از ولدمرت این باشد که اول با خودمان بجنگیم و مثل رویارویی نهایی هری و ولدمرت، اول بگذاریم این حفره سیاه که در روح و روان ما ریشه کرده نابود شود. نظر شما چیست؟

یکی از 75 میلیون

طبق آخرین سرشماری انجام شده، ایران حدود 75 میلیون نفر جمعیت دارد. من بعنوان یکی از این 75 میلیون از همین جا اعلام می‌کنم که انرژی هسته‌ای را حق مسلم خود نمی‌دانم، یا حداقل مدل اینجوری‌اش را نمی‌دانم. شخصا ذره‌ای آرامش و اندکی آب خوش را بیشتر ترجیح می‌دهم. این از من. اگر آن 74 میلیون و 999 هزار و 999 نفر بقیه هم بیایند و نظر خودشان را بگویند، این غائله تمام می‌شود و می‌رود پی کارش، انشاالله.

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

صد سالگی

1-
هنوز بعضی‌ها من را می‌شناسند. هنوز دوستانی دارم که گاهی زنگی می‌زنند و حالی می‌پرسند. یا به میهمانی دعوت می‌کنند. برای اولین جشن تولد کودک دلبندشان، یا دهمین سالگرد ازدواج، یا مراسم گودبای پارتی و اشک ریزان قبل از هجرت.

سی سال دیگر احتمالا هنوز باشند کسانی که مرا بشناسند. شاید هنوز زنگی بزنند (اگر سی سال بعد هنوز زنگ زدن از مد نیافتاده باشد) و مرا میهمان کنند (اگر سی سال بعد سنت میهمانی دادن ترک نشده باشد). برای جشن فارغ التحصیلی یا ازدواج آقازاده و دخترخانم. یا چهلمین سالگرد ازدواج خودشان. (البته اگر تا سی سال بعد کسی از دوستان و آشنایان مانده باشد که گودبای نگفته باشد و بشود با یک تماس بدون صفر صدایش را شنید).

صدسال دیگر اما بعید است کسی مرا یادش باشد. صد سال زمان زیادی نیست. اما برای فراموش شدن کافی است. آدمهای این سیاره صد سال بعد، وقتی که پشت فرمان اتومبیل‌های پرنده خود نشسته‌اند یا وقتی که راس ساعت نه شب دارند زباله‌های خود را روی مریخ خالی می‌کنند، حتی به مخیله‌شان نیز خطور نمی‌کند که صد سال پیش از این یک نفر پشت میز ناهارخوری خانه‌اش در تهران نشسته بوده و داشته درباره‌شان وبلاگ می‌نوشته. صدسال دیگر، کُل این دوره، با همه آدمها و اتفاقات بد و خوب و کُشت و کشتار و دعواهای سیاسی، گرانی مرغ و افزایش نرخ کرایه تاکسی، چیزی غیر از یکی دو پاراگراف در کتاب تاریخ نیست. پاراگرافی که بعید است حتی یک سوال نیم نمره‌ای هم از آن در امتحان بیاید.

2-
به نظرم می‌رسد همین حالا که پشت میزناهارخوری خانه نشسته‌ام و تق و تق می‌زنم روی صفحه کلید، صدها جفت چشم از پشت پنجره سمت راستی زل زده‌اند به من. صاحب این چشمها قاعدتا باید بین زمین و آسمان معلق مانده باشند. ایستادن پشت پنجره آپارتمانی که سه طبقه از زمین فاصله دارد، کار هر کسی نیست. آدمی با تواناییهای ویژه می‌خواهد. آدمی ورای زمان و مکان. خب اینها هم آدمهای ویژه‌ای هستند. آدمهایی که هم هستند و هم نیستند. آدمهای صد سال پیش.

پرده را می‌زنم کنار. این همه چشم اول می‌ترساندم. اما کم کم ترسم می‌ریزد و جرأت پیدا می کنم به تک‌تک‌شان نگاه کنم. مهربان هستند و بی‌آزار به نظر می‌رسند. با حس اندوه و حسرتی در عمق سیاهی چشمها و خواهشی که برای فهماندنش نیازی به بر زبان آوردن نیست. چشمها خودشان همه چیز را می‌گویند. دلم برایشان می‌سوزد. برای خودم هم.

چشم‌ها هم غریب اند، هم آشنا. بجا می‌آورم مردی را که خانه‌اش با خانه پدری دکتر مصدق یک کوچه بیشتر فاصله نداشت. هم او که دکان عطاری داشت و با همسرش تنها زندگی می‌کرد. چون بچه‌اش نمی‌شد و هیچ کدام از جوشانده‌ها و دم کرده‌های گیاهی که می‌فروخت، برای خودش افاقه نمی‌کرد.

و چشمان زنی که وقتی کلاه و سرنیزه سربازان روس را از بالای تپه دید، کار در مزرعه را ول کرد و به کلبه روستایی خود پناه برد و قفل در را که با تلنگری از هم می‌پاشید از پشت انداخت.

و برق چشمان کودکی که چشم به پدر خود دوخته بود که در لحظه تحویل سال 1291 حافظ می‌خواند.

3-
صد سال دیگر، ساعت نه شب، مردی کیسه زباله را برمی‌دارد و یک توک پا تا مریخ می‌رود، کیسه آشغال را می‌اندازد و برمی‌گردد. حواسش نیست که من از پشت پنجره دارم نگاهش می‌کنم. حیف که نمی‌توانم دستی تکان دهم یا حتی لبخندی بزنم. فقط می‌توانم ساکت نگاه کنم. نگاه می‌کنم.

۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

دلخوشی های کوچک


تا بوده همین بوده
خانه سینما را بستند. نشر چشمه را خشکاندند. حالا هم که روز سینما را که یادگار آن خانه بود از تقویم‌ها حذف کرده‌اند. شکر خدا که از هزار و چهارصد سال پیش تا به امروز سر سوزنی چیزی عوض نشده. انگار همین دیروز بود که کتابها را به آب می‌ریختند یا به لهیب آتش می‌سپردند. مدتی هم که این وسط کاهلی صورت گرفت، مغول‌ها پیدا شدند و جورشان را کشیدند. خلاصه نباید سخت گرفت و پریشان شد. به قول معروف تا بوده همین بوده.

دلخوشی کوچک
گاهی وقتها از میان چیزهای کهنه و انباری، وقتی که انتظارش را نداری گنجی پیدا می‌شود که تا مدتی نشئه نگه‌ات می‌دارد. ترانه دنیای وارونه رضا یزدانی از آلبوم قدیمی هیس یکی از آنها است. هیس، آلبومی است که زمان خودش نشنیده ازش گذر کردم تا امروز دوباره پیدایش کنم و با دنیای وارونه‌اش حالم دگرگون شود. شُکر که هنوز گاهی از این دلخوشی‌های کوچک پیدا می‌شود. راستی ما هم عجب چیزهایی برای دل خوش کردن داریم. دارم!

ریموت
دلم می‌خواست یک ریموت داشتم که باهاش این روزها را می‌زدم جلو. هرچند اصلا نمی‌دانم چقدر باید زد جلو تا این روزها بگذرد. چه بسا فیلم من تمام بشود اما اوضاع آب و هوا همین جور ابری باقی بماند و این ریزگردهای لعنتی همچنان جلوی اکسیژنی که باید به ریه‌هامان برسد را گرفته باشند. در اینصورت دوباره ریموت را برمی‌‌داشتم و این دفعه می‌‌زدم عقب و یک جای خوب دکمه پاز را می‌زدم. شاید وقتی که روی کاناپه لم داده‌ام و دارم فیلم اشکها و لبخندها تماشا میکنم. آنجایی که کاپیتان، بچه‌ها را به صف کرده و دارد برای اولین بار به ماریا معرفی‌شان می‌کند. شاید باز هم می‌زدم عقب. پاز! یک عکس دسته جمعی. وقتی پنجاه تا آدم، دوست و آشنا، جلوی یک دوربین دارند از سر و کول هم بالا می‌روند و هرکسی به زور خودش را یک جای عکس جا می‌کند. باز هم عقب‌تر، عقب‌تر، پاز! پسرک که تازه پشت لبش سبز شده، با قد دراز و فکل موها و شلوار خمره‌ای‌اش، کنار ساحل بابلسر نشسته و باد شدید می‌زند توی سر و صورتش. خیلی عقب‌تر، پاز! یک روز پنج شنبه، چهل تا پسربچه کچل با روپوش‌های سورمه‌ای یک رنگ، سه تا سه تا پشت نیمکت‌های کلاس، منتظر صدای زنگ. کاش یک ریموت داشتم...

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

خبرهای خوب

دوست عزیزم خواسته برای یک بازی وبلاگی اخبار خوب بنویسیم. بازی دلپذیر و قشنگی است. هرچند باید اقرار کنم به همان اندازه سخت هم هست. خودش هم در پستش نوشته که این روزها فراوانی خبر بد است و خبر خوب کیمیا است. مجبور شدم به مغزم فشار بیاورم و حسابی بچلانم‌اش تا چند قطره خبر خوب ازش بچکد.

خب خبر خوب اول، سلامتی است. خدا را شکر خودم و خانواده‌ام حال مان خوب است و این خودش کم چیزی نیست.

کارم هم بد نیست و با این اوضاع گرانی فعلا چرخ زندگی می چرخد. اصولا اگر یاد بگیریم چشم و گوش خود را روی خبرهای بد بسته نگه داریم به این نتیجه می‌رسیم که چیزی نسبت به پنج شش سال پیش عوض نشده. کافی است موقع خرید، اسکناسها را نشمرده بگذاریم کف دست فروشنده و قیمت را نپرسیم. کاری هم به اخبار رسانه‌های داخل و خارج نداشته باشیم. یک جورایی بزنیم توی فاز همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم.

خبر خوب دیگر اینکه چند وقتی است شروع کرده‌ام به یوگا و چیزهای خوبی در این زمینه یاد گرفته‌ام که حالم را بهتر کرده است. احساس می‌کنم بعضی مشکلات مزمن روحی و جسمی‌ام را حالا بهتر می‌توانم کنترل کنم.

و اینکه همچنان روزی چند صفحه کتاب می‌خوانم و هفته‌ای یک دانه فیلم می‌بینم. با اینکه وقت آزاد زندگی‌ام مثل باران تابستانی است. گاه و بی گاه و اندک می‌زند و وقتی می‌زند باید غنیمتش شمرد. سر را بالا گرفت و گذاشت همان یکی دو قطره بچکد روی سر و صورت آدم.

اخیرا چند تا کتاب تازه خریده‌ام و کتابخانه خانه که بسیار دوستش دارم و از جلویش ایستادم و تماشا کردن و به کتابهایش دست کشیدن و آنها را جابجا کردن، سیر نمی‌شوم کم کم دارد پر و پیمان می‌شود و کتابهای خوبی می‌شود درش پیدا کرد.

خبر خوب آخر اینکه پس از مدت‌ها دو پست نسبتا متوالی در این وبلاگ گذاشتم. امیدوارم ادامه داشته باشد.

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

اشکها و لبخندها، به یاد علی کسمایی

کاش این سرزمین روزی جایی شود که وقتی کسی مثل علی کسمایی، پدر دوبله ایران از دنیا رفت، همان شب به یادش از تلویزیون سراسری، بهترین یادگار او، اشکها و لبخندهایی که او دوبله کرده، پخش شود. حیف...

حالا که در این سیمای ملی جایی برای آواز و عشق و ظرف پر میوه و باغ پرگل نیست، عجالتا این آخر هفته خودمان توی خانه‌هامان برای نمی‌دانم چندمین بار اشکها و لبخندها را تماشا کنیم. به یاد کسی که پدر دوبله ایران بود و امروز از میان ما رفت.

۱۳۹۱ خرداد ۴, پنجشنبه

خیالات

گاهی با خودم خیال می‌کنم یک روز که دارم توی یک چهار راه از روی خطوط سفید و موازی عابر از این طرف خیابان به آن طرف می‌روم ، یکی از ماشین‌هایی که با سرعت سرسام آور توی خیابانها قیقاج می‌روند و لایی می‌کشند، محکم می‌کوبد بهم و از زمین بلندم می‌کند و من چند متر آن طرف‌تر با مخ کف آسفالت فرود می‌آیم. عابران می‌ایستند به تماشا، یکی دوتاشان می‌آیند به طرفم که کمک کنند.

من همانطور که کف آسفالت پهن شده‌ام و دارم نفس‌های آخر را می‌کشم، با همان یک ذره جانی که برایم مانده، دستم را می‌آورم بالا و به چراغ راهنمایی اشاره می‌کنم. می‌خواهم آدمهای دور و بر ببینند که چراغ عبور عابر پیاده سبز بوده و مقصر این تصادف، بی بروبرگرد اتومبیل بوده است، نه من. اینطوری خیالم راحت می‌شود که لااقل بعد از من کسی هست که در دادگاه شهادت بدهد و حق این راننده متخلف را بگذارد کف دستش.

بدبختانه اما همیشه این خیال اینطور تمام می‌شود که درست قبل از اینکه کسی چشمش به چراغ راهنمایی بیافتد، چراغ، رنگ عوض می‌کند و اینگونه همین یک دانه مدرک جرم، دود می‌شود و می‌رود پی‌کارش.

۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

سرت سلامت

به نظرم این قضیه لو رفتن کارتهای بانکی اگر توی ژاپن اتفاق افتاده بود، اگر کسی هاراگیری هم نمی‌کرد، دست کم یکی دوتا مدیر، تعظیمی تا کمر در حضور رسانه‌ها می‌کرد. اما اینجا؟ سخت نگیر، لو رفت که رفت، سرت سلامت!

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

چند پیشنهاد کتاب برای عید

دیروز یکی از مراسم‌های آیینی و فرهنگی پیش از نوروز را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کردم. مراسم شهرکتاب گردی و خرید عیدی برای نزدیکان و دوستان. گفتم هنوز که این قضیه در ذهنم داغ است و عناوین کتابها کم و بیش در خاطرم مانده، برای خوانندگان این وبلاگ که می‌خواهند این مراسم پرفیض و روحانی را بجا آورند، چند پیشنهاد در این پست ارائه کنم. باشد که به دردی بخورد.

مجموعه داستان "رویای مادرم" – نوشته آلیس مونرو – ترجمه ترانه علیدوستی – نشر مرکز
یک مجموعه داستان خواندنی و شسته رفته است با ترجمه روان ترانه علیدوستی که بعنوان بازیگر می‌شناسیم‌اش. این اولین تجربه او در وادی ترجمه است که بعنوان کتاب فصل مورد تقدیر قرار گرفته است. در مجموع انتخاب مطمئنی است برای آدمها با سلیقه‌های مختلف.

کتابهای موراکامی با ترجمه مهدی غبرایی
برای کتابخوانهای جدی تر که کمی تخیل و فضاهای غیر واقعی و روایت های بعضا غیرخطی فراری‌شان نمی‌دهد، انتخاب یکی از کتابهای هاروکی موراکامی با ترجمه مهدی غبرایی انتخاب خوبی است. از "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا" و "گربه های آدمخوار" و "چاقوی شکاری" تا کتابهای قدیمی‌تر "پس از تاریکی" و "کافکا در کرانه"

رمان "همین روزها" نوشته علیرضا میر اسداله – نشر مثلث
مدت ها بود چنین رمانی از یک نویسنده ایرانی نخوانده بودم. اکیدا توصیه‌اش می‌کنم. البته نه برای کتابخوان های تفننی. بیشتر به درد همان ها می‌خورد که سلیقه‌شان در قسمت کتابهای موراکامی ذکر شد.

رمان "هالیوود"- چارلز بوکوفسکی - ترجمه پیمان خاکسار - نشر چشمه
کتابی روان با داستانی ساده و نه چندان پرپیچ و خم از رخدادهای واقعی حول و حوش نوشته شدن یک فیلمنامه. فضای کتاب کاملا آمریکایی است و در آن ارجاعات فراوانی نیز به افراد واقعی صنعت فیلمسازی هالیوود وجود دارد. فضای کتاب آدم را یاد فیلم‌های هالیوودی می‌اندازد.

برای سینمادوستان کتاب نخوان
توصیه ام یکی از این سه کتاب نشر چشمه است: 1- "باشگاه مشت زنی" نوشته چاک پالانیک و ترجمه پیمان خاکسار 2- "جایی برای پیرمردها نیست" نوشته کورمک مک کارتی ترجمه امیر احمدی آریان. 3- "مرد سوم" نوشته گراهام گرین و ترجمه محسن آزرم

چکیده تاریخ ایران – نوشته حسن نراقی
کتاب ریزه میزه و مختصر و مفیدی است برای کسانی که می خواهند یک دید اجمالی و کلی نسبت به رخدادهای مهم تاریخ ایران داشته باشند. اصولا هدیه خوبی است. حسن نراقی همان نویسنده کتاب پرطرفدار جامعه شناسی خودمانی است.

داستانهای نویسندگان ایرانی چاپ نشر چشمه
نشر چشمه کتابهای زیاد و خوبی از نویسنگان نوظهور ایرانی منتشر کرده که بعضی شان واقعا کتابهای خوبی‌اند. شخصا نویسندگان محبوبم از این مجموعه، مهدی ربی با دو مجموعه داستان "آن گوشه دنج سمت چپ" و "برو ولگردی کن رفیق" و سینا دادخواه با رمان کوتاه " یوسف آباد خیابان سی و سوم" است.

کلاسیک ها
توصیه آخر اینکه از کلاسیک ها غافل نشوید. مخصوصا کلاسیک های خارجی. در لحظه آخر و وقتی که دیگر پاک از خرید کتاب مناسب نا امید شده‌اید، کلاسیک ها راه‌گشا هستند. همینگوی، داستایفسکی، سالینجر‌، جرج اورول و دیگران. البته حواس‌تان باشد به هرحال به سلیقه کسی که برایش خرید می‌کنید فکر کنید و از نزدیکی تم قصه‌ها و نوع نگارش و خوشخوانی کتاب با سلیقه و حال و هوای طرف مطمئن شوید.

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

بودن یا نبودن

هر سال دم عید، چیزی راه گلویم را خفت می‌کند. یک پرسش عمیق فلسفی که هر چه به لحظه سال تحویل نزدیک می‌شویم جدی‌تر و عمیق‌تر می‌شود. انتخابی حساس، یک دوراهی نفس گیر. با خودم خلوت می‌کنم. در هر فرصتی که دست می‌دهد. روز و شب، فکر می‌کنم، فکر می‌کنم. همه‌اش نگرانم که کاری که می‌کنم درست است یا نه. بی شک یک ظلم آشکار است، اما چه می‌شود کرد؟ می‌شود از خیرش گذشت؟ می‌شود به آیین پدران پشت کرد؟ می‌شود رو در روی میلیون‌ها آدم ایستاد؟ می‌شود خلاف جریان آب شنا کرد؟ می‌شود ماهی قرمز نخرید؟

اصلا اگر ماهی قرمز سر سفره نگذاریم ، مگر سال تحویل می‌شود؟ چه تضمین که بدون ماهی قرمز، گند زده نشود به سال پیش رو و خوبی‌ها مثل ماهی از میان دستان‌مان سُر نخورند؟ یعنی واقعا سیب سرخ یا انار کار ماهی قرمز را می‌کند؟ اصلا مگر سیب و انار خوب هم این روزها پیدا می‌شود. سیب‌ها که همه لک‌زده و پوک و بی‌مزه‌اند و انارها همه روی‌شان سوخته و داخل‌شان گندیده. اینها اگر بدردخور بودند، اول به داد خود می‌رسیدند.

اما جداً دلم به حال ماهی‌های بیچاره می‌سوزد. عذاب وجدان دارم. شاید واقعا امسال از خیر خریدشان گذشتم و راه جایگزینی در پیش گرفتم. شاید به ناچار از همان سیب‌های بی‌مزه یا انارهای سوخته استفاده کردم. اصلا هردو را با هم می‌ریزم توی ظرف آب که تاثیرش بیشتر شود. یک عدد سیب و یک دانه انار. تربچه هم بد نیست. حسابی قرمز است و ریزه میزه. پس چند تا تربچه نقلی هم می‌ریزم. فقط بدی همه‌شان این است که روی آب شناور می‌مانند. کمی لوبیا قرمز مشکل گشا است. سرخ است و به اندازه کافی سنگین. گمانم زیر آب می‌رود. آنقدر لوبیا قرمز می‌ریزم که کف ظرف را یکپارچه بپوشاند. این هم اما شاید دردسر ساز باشد. ممکن است به دلیل حضور لوبیا قرمز سر سفره هفت سین تمام سال آینده را با نفخ معده دست به گریبان باشم. برای رفع این مشکل هم می‌توانم کمی روغن زیتون اضافه کنم. اصلا به جای آب کلا روغن زیتون می‌ریزم. برای کلسترول هم خوب است. سال 91 دیگر نگران کلسترول و اسیداوریک و چربی خون نخواهم بود. آخرش کمی هم سس کچاپ رویش می‌زنم. نه ، این یکی را دیگر شوخی کردم. تا همین جایش برای امسال بس است. سال دیگر اگر عمری بود می‌نویسم که سال 91 چطور گذشت و این معجون چند گیاه که به جای ماهی سر سفره عید امسالم گذاشتم چه تاثیری بر این سال گذاشت.

با وجود این راه حل ابداعی، اما هنوز ته دلم تردید دارم. می‌خواهید برای اطمینان یک ماهی قرمز هم بیاندازم توی این مخلوط. ماهی قرمز که با روغن زیتون مشکلی ندارد؟ دارد؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

گزارش مراسم استقبال خیالی* از اصغر فرهادی

صدای من را مستقیما از فرودگاه بین‌المللی امام خمینی می‌شنوید، ساعت یکربع مانده است به حدود ده‌ونیم یازده شب. همین الان از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند که هواپیمای شماره هفتصد و نمی‌دانم چند به زمین نشست. یک دقیقه آروم بگیرید، ببینم چی می‌گوید! جمعیت آنقدر سر و صدا می‌کنند که صدا به صدا نمی‌رسد. یک عده هم گوشه و کنار سالن روی نیمکت یا کنار دیوارها دارند چرت می‌زنند. به نظرم آخرین باری که این فرودگاه چنین جمعیتی را به خودش دیده مربوط می‌شود به وقتی که آقای جهان پهلوان درحالیکه مدال خوش رنگ و زرین قهرمانی المپیک را به گردن آویخته بود، داشت از سفر ماه عسل برمی‌گشت. چی؟ نمی‌شنوم؟ این فرودگاه آن موقع اصلا ساخته نشده بود؟ خب، حالا مهم نیست. به هرحال جمعیت بسیار زیادی اینجا است و هرکس می‌خواهد نفر اولی باشد که دستش به مجسمه طلایی اسکار برخورد می‌کند. یک لحظه صبر کنید. مثل اینکه یک خبرهایی شده. در انتهای سالن همهمه‌ای به چشم می‌خورد. همه با دست دارند بالای پله برقی را نشان می‌دهند و جیغ می‌کشند. اجازه بدهید بروم نزدیک‌تر. حالا دارم کسی را می‌بینم که دارد از پله برقی پایین می‌آید. البته چون فقط چانه‌اش به سمت من است چیزی غیر از یک ریش سیاه انبوه دیده نمی‌شود. هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. اما هنوز فقط ریشش پیدا است. دیگر دارد به پایین پله می‌رسد. همچنان فقط ریش قابل تشخیص است. اما خودش است. درست لحظه‌ای که به پایین پله رسید و قبل از اینکه میان جمعیت مشتاق گم شود، توانستم تشخیص دهم. خود خودش است. اصغر فرهادی است. می‌روم نزدیک‌تر. اما جمعیت نمی‌گذارد قدم از قدم بردارم. هرچقدر کله می‌کشم ببینم میان جمعیت چه خبر است موفق نمی‌شوم. اینطوری که نمی‌شود گزارش کرد. خواهش می‌کنم از آقای تهیه کننده که برای اینکه بتوانم گزارشم را ادامه بدهم یک هلیکوپتر یا جرثقیل در اختیار من بگذارند.

خب شنوندگان عزیز، ادامه گزارش را از بالای چهارپایه‌ای که از برج مراقبت برایم آورده‌اند در خدمت‌تان هستم. ظاهرا در برج دیگر نیازی به این چهارپایه نداشته‌اند. چون همه، برج مراقبت را ول کرده‌اند و آمده‌اند که اصغر را ببینند. فعلا مراقبت، بی‌مراقبت. همین یکی دو دقیقه پیش هم انگار دو تا هواپیما در ارتفاع چهارهزار پایی شاخ به شاخ شده‌اند و همانجا دارند بال بال می‌زنند که افسر برود کروکی بکشد. اما دلشان خوش است. الان توی این هیر و ویر، افسر کجا پیدا می‌شود. همه افسرها آمده‌اند که اصغر را ببینند. حتی مسافرین هواپیماهای تصادف کرده هم از فراز آسمان سرهای خود را چسبانده‌اند به شیشه و دارند مراسم استقبال از اصغر فرهادی را تماشا می‌کنند.

حالا مردم هنردوست، اصغر فرهادی را روی دست بلند کرده‌اند و هی می‌اندازند بالا و دوباره می‌گیرند. عده‌ای هم دور ایستاده‌اند و شعار می‌دهند "فرهادی، دوستت داریم". چه احساسات پاکی. گروهی هم از آن طرف داد می‌زنند "شش تایی‌ها" که احتمالا اشاره به این دارد که اصغر فرهادی پشت شش تن از بزرگان سینما را به خاک مالیده است. حالا برای آخرین بار اصغر فرهادی را روی دست به بالا پرت می‌کنند، اما دیگر نمی‌گیرندش و اصغر فرهادی گرمب می‌خورد زمین. اما برای اینکه خدای نکرده دل عشاقش را نشکند و آنها را از خود نرنجاند زود از جا بلند می‌شود و دوباره لبخند می‌زند. اما ملت ول کن نیستند و حالا دارند از سر و کول او بالا می‌روند. یکی دستش را به سر فرهادی می‌کشد، یکی بی‌هوا می‌پرد و ماچش می‌کند. یکی دیگر موی ریش فرهادی را می‌کند. اما فرهادی عزیز، این هنرمند بزرگ و مردمی یک لحظه لبخند از لبش نمی‌افتد. حقا که زاده این سرزمین و بچه همین آب و خاکی. اسکار حلالت. راستی اسکارت کو؟

مثل اینکه مردم صدای من را شنیدند و حالا همه یکصدا شعار می‌دهند "فرهادی اسکارت کو؟ فرهادی اسکارت کو؟". اما انگار فرهادی به این یکی دیگر گوشش شنوا نیست. حق هم دارد. اسکار اگر بیافتد دست این جماعت، احتمالا هزار تکه می‌شود و هرکس تکه‌ای از آن را صاحب می‌شود و با خود به منزل می‌برد. اسکار که موی ریش نیست که اگر بکنند، یک هفته‌ای در بیاید. دیگر کو تا یک دانه اسکار دیگر سر از این مملکت درآورد. هرچند مگر آقای فرهادی خودت این اسکار را به مردم خوب سرزمینت تقدیم نکردی؟ خب ایناهاش، این هم مردم خوب سرزمینت. اسکار رو رد کن بیاد. یکی از آن طرف داد می‌زند "توی چمدانشه!" و ناگهان همه چشمها به چمدان آقای فرهادی دوخته می‌شود. فرهادی حالا چمدانش را دو دستی گرفته و به سینه چسبانده. اما مگر زور فرهادی به این همه مردم خوب سرزمین می‌رسد؟ بالاخره با یک یاعلی دسته جمعی، مردم چمدان را از چنگ آقای فرهادی درمی‌آورند. توی این هیر و ویر ناگهان یک جوانک دیلاق چمدان را می‌قاپد و الفرار به طرف پله‌های خروجی. اما پیش از آنکه پایش به اولین پله برسد، ملت می‌گیرندش و با مشت و لگد می‌افتند به جانش. آنقدر می‌زنندش تا یاد بگیرد تک‌خوری در مرام و مسلک ملت خوب سرزمین نیست. بعد یک آقای سیبیلوی میان سال، چمدان آقای فرهادی را برمی‌دارد و وسط سالن معرکه می‌گیرد. نفس‌ها در سینه حبس شده. همه منتظرند تا واسه یک بار هم که شده جایزه اسکار را با چشمهای خودشان از نزدیک ببینند. مرد حالا دارد زیپ چمدان آقای فرهادی را باز می‌کند و دستش را در آن می‌کند. ملت تشویق می‌کنند و سوت می‌کشند. افتخار دارم که این لحظه تاریخی را از نزدیک برای شما گزارش می‌کنم. لحظه‌ای که مجسمه اسکار برای اولین بار در این مرز پرگهر در معرض نمایش قرار می‌گیرد. دست مرد بیرون می‌آید و مجسمه، نه مجسمه نیست. این ادکلن مارک دار آقای فرهادی است که برای اولین بار در معرض دید عموم قرار گرفته. عجب ادکلنی؟ آقا بی‌زحمت دست به دست بده، یک پیس هم ما به خودمان بزنیم. آقای فرهادی، این را از کجا خریدی؟ از بازار کویتی‌های هالیوود؟ سلیقه آنجلینا است دیگر؟ ای ناقلا. بگذریم، بگذریم، حالا دست مرد دوباره توی چمدان است و مجسمه اسکار را می‌جوید. و آنچه که از چمدان می‌آید بیرون چیزی نیست جز لنگه کفش آقای فرهادی. دوباره آه از نهاد مردم خوب سرزمین برمی‌خیزد. دست مرد دوباره داخل چمدان می‌رود و دیگر بیرون نمی‌آید. دستش با دقت تمام دارد سوراخ سنبه‌ها و جیب‌های چمدان را دنبال مجسمه اسکار می‌گردد. اما نشانی از موفقیت در چهره‌اش دیده نمی‌شود. با تعجب به سوی آقای فرهادی نگاه میکند که یعنی "پس این مجسمه اسکار را کجا قایم کرده‌ای". اما آقای فرهادی؟ کجا رفتی آقای فرهادی؟ مثل اینکه آقای فرهادی از فرصت استفاده کرده‌اند و وقتی که همه حواسها به چمدان ایشان بوده فلنگ را بسته‌اند. حالا مرد، خشمگین شده و دارد چمدان را می‌تکاند و همه محتویات چمدان آقای فرهادی را می‌ریزد وسط سالن فرودگاه. وسایل آقای فرهادی روی زمین پخش و پلا است. همه چیز تویش یافت می‌شود غیر از مجسمه اسکار. حالا مردم خوب، اما خشمگین سرزمین که فهمیدند سرشان کلاه رفته در صفوف به هم پیوسته دارند سالن فرودگاه را ترک می‌کنند و شعار می‌دهند "فرهادی فرهادی، اسکار را کجا بردی؟". آخر چرا آقای فرهادی با این احساسات پاک بازی می‌کنی؟ مگر کجای دنیا مردمی به این خوبی و خونگرمی پیدا می‌شود؟ کی چنین استقبالی ازت می‌کند غیر از مردم خوب سرزمین؟ چرا مراسم استقبال را به هم می‌زنی و شور و شوق این مردم را پایمال می‌کنی؟ چه بگویم از این تازه به اسکار رسیده ها! من که دیگر حال و حوصله گزارش کردن ندارم. فعلا می‌روم دنبال این جماعت ببینم به کجا می‌رسند. اگر خبری از آقای فرهادی به دستم رسید باز برمی‌گردم. پس تا بعد.

* تاکید کرده‌ام که این استقبال خیالی است، مبادا کسی فکر کند این اتفاقات واقعا افتاده. نه بابا در عالم واقع مردم خوب سرزمین حتما اسکار را پیدا می‌کردند. شک نکنید.

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

شعرهای باگ دار

نوشته‌های اینجا اغلب هیچ ربطی به کاری که واقعا انجام می‌دهم یعنی تولید نرم افزار ندارد. هرچند به نرم افزار هم علاقه زیادی دارم اما دلمشغولی‌های من و بهانه‌هایم برای نوشتن در این وبلاگ چیزهای دیگری است. ولی در دنیای امروز گاهی مرز بین همه چیز شکسته می‌شود. مثلا گاهی می‌شود موضوعی نرم افزاری پیدا کرد که ادبی هم باشد. تولید نرم افزار که به زعم بسیاری اساسا یک کار هنری است گاهی واقعا شکل هنر به خودش می‌گیرد و آن وقت است که بهانه‌ای دست من می‌دهد برای نوشتن. این از آن دفعات است.

حین وبگردی‌هایم به یک پروژه به نام Code Poems برخوردم که برایم جالب بود. قضیه این است که...

ایزاک برتران، هنرمند و مهندس، فراخوانی داده به مردم و برنامه نویسان که به زبان‌های برنامه نویسی شعر (Code Poem) بگویند و برای او بفرستند. در نهایت شعرهای برگزیده در کتابی چاپ خواهد شد. شعرها می‌توانند به هر زبان برنامه نویسی نوشته شوند از جمله C#، C++، HTML، SQL، Java و غیره. ایده این پروژه از یک گفتگوی دوستانه آمده است درباره اینکه چطور از نوع و سبک کدنویسی برنامه نویسان، می‌توان نویسنده‌اش را شناخت.

در وب سایت Code-Poems چنین می‌خوانیم:
"شعر، فرمی ادبی و هنری است که در آن از عناصر زیبایی ساز و مهیج زبان استفاده می‌شود. همچنین این امکان هست که از شعر تفسیرهای گوناگونی صورت گیرد و به همین دلیل شعر، هر خواننده را به گونه متفاوتی برانگیخته می‌کند.

کد نیز یک زبان است که از آن برای ارتباط با کامپیوتر استفاده می‌شود. این زبان هم قواعد (Syntax) و مفاهیم (Semantics) مخصوص به خود دارد. همچون شاعران و نویسندگان ادبی، کدنویسان نیز سبک و شیوه خاص خود را دارند. این سبک شامل استراتژی‌های بهینه سازی اجرای کد، تلاش برای خواناتر کردن برنامه، همچنین کامنت گذاری برای استفاده کدنویسان دیگر می‌شود.

کدها می‌توانند بیان کننده ادبیات، منطق و ریاضیات باشند. آنها شامل لایه‌های مختلف انتزاعی هستند و پیوند بین جهان فیزیکی و تراشه‌های حافظه و پردازنده را برقرار می‌نمایند. استفاده از کدهای برنامه نویسی بعنوان یک زبان می‌تواند مرزهای شعر معاصر را گسترش دهند. کدهایی که از زندگی و مرگ، عشق و نفرت می‌گویند. کدهایی نه برای اجرا شدن، بلکه برای خوانده شدن."

ایزاک برتران، شرایط اشعار ارسالی را کاملا آزاد در نظر گرفته است. هر شعر فقط دو شرط باید داشته باشد:

1- حداکثر حجم آن 0.5 کیلوبایت باشد.
2- بتواند کامپایل شود.

هرچند به نظرم همین محدودیت حجم، خودش محدودیت کمی نیست. گمانم همه شعرها، چیزی شبیه هایکو خواهند بود.

همچنین برای اینکه شاعران برنامه نویس، از کار دیگران تاثیر نگیرند، هیچ نمونه شعری تا پایان مهلت ارسال آثار یعنی 31 می 2012 منتشر نخواهد شد.

خلاصه اینکه اگر برنامه می‌نویسید و طبع شعری هم دارید دست به کار شوید و با رفتن به سایت Code Poems، شعری آپلود کنید.

منابع:
code-poems.com
www.wired.com

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

آدرس دادن های من

می‌گویند آدم مردم آزار جایش وسط جهنم است. اگر اینطور باشد احتمالا جای من غیر از آنجا نیست. البته حتما باید یک تبصره‌ای برای کسی مثل من باشد. چون من نه تنها از روی قصد و غرض مردم آزاری نمی‌کنم که اتفاقا حسن نیت دارم و قصدم فقط کمک کردن است. اما اغلب با همین روحیه انسان دوستی و کمک به همنوع چنان بلایی سر طرف می‌آورم و او را توی چنان هچلی می‌اندازم که با گاز انبر هم نمی‌شود کشیدش بیرون. خوبی‌اش این است که وقتی گند کار در می‌آید دیگر من حضور ندارم که بدانم چند تا فحش آب نکشیده دشت می‌کنم و چند فقره مشت و لگد، نوش جان.

سریال مردم آزاری‌های من از صبح روزی شروع شد که برای ثبت نام دانشگاه رفته بودم. آن روز گمانم از هشت صبح کار ثبت نام شروع شد. تحویل مدارک و پر کردن فرم‌ها و بدوبدوهای مربوطه چند ساعتی طول کشید. کارم که تمام شد خسته و کوفته از سالن ثبت نام بیرون آمدم. چون هنوز کسی را نمی‌شناختم تک و تنها و سلانه سلانه در محوطه دانشگاه به راه افتادم و به سوی در خروجی روانه شدم. توی حال خودم بودم و دل‌ای دل‌ای می‌کردم که شنیدم کسی صدایم می‌کند. یکی دیگر از دانشجوهای تازه وارد بود که برای ثبت نام آمده بود و از قضا هنوز خیابان‌های تهران را خوب نمی‌شناخت. مقصدش میدان آزادی بود و می‌خواست بداند از دانشگاه، در خیابان ولنجک، چطور می‌تواند خود را به آزادی برساند. آزادی؟ می‌دانستم یک جایی آن گوشه‌های نقشه است و یک مجسمه بزرگ هم وسطش دارد. اما تا به حال گذرم جز سه چهار بار، آن هم از صندلی عقب ماشین پدر، آنجا نیافتاده بود. معمولا فقط وقتهایی که مسافرت می‌رفتیم. همیشه این جور مواقع هنگام گذشتن از میدان آزادی، پدرم ما بچه‌ها را دعوت می‌کرد که میدان آزادی را تماشا کنیم. مثل یکی از دیدنیهای شهر یا عجایب هفتگانه. منظورم این است که تا آن موقع میدان آزادی برایم جایی بود ورای شهر تهران که فقط در مواقع خاص از آن می‌گذشتیم. اما به هرحال باید به این همکلاسی و دوست آینده‌ام در این شهر غریب کمک می‌کردم. کمی هم تریپ بچه تهرون ورداشته بودم و ضایع می‌شد اگر بگویم که نمی‌دانم. این بود که رفتم توی فکر. آن موقع نود درصد جاهایی که می‌رفتم از میدان ونک می‌گذشت. ونک بزرگترین و تنها میدانی بود که می‌شناختم و موقع گذشتن از آنجا هم دیده بودم که بعضی راننده تاکسی‌ها برای آزادی مسافر سوار می‌کنند. این بود که به این دانشجوی تازه وارد پیشنهاد کردم که از دانشگاه برود چهار راه پارک وی و از آنجا هم ونک و از ونک هم آزادی. او هم که فکر می‌کرد لابد من تهران را مثل کف دست می‌شناسم، ازم تشکر کرد و طبق دستور العمل من راهی شد. بعدها که با هم دوست صمیمی شدیم برایم تعریف کرد که آن روز وقتی به چهار پارک وی رسیده، شنیده که یک تاکسی همان جا داد می‌زده "آزادی، یک نفر" و او که فکر کرده سرکارش گذاشته‌ام همانجا سوار تاکسی شده و زودتر و با هزینه کمتر به مقصد رسیده است. البته دوستم این را تا به حال نگفته که آیا آن موقع توی دلش فحشی هم نثارم کرده است یا نه.

اما آدرس عوضی دادن‌های من تمامی ندارد. هفته ای نیست که یک نفر را سرگردان کوچه خیابان‌ها نکنم. اصلا نمی‌فهمم، چرا همه تا چشم‌شان به من می‌افتد یاد آدرس می‌افتند. بابا دست از سر من بردارید. بروید سراغ یکی دیگر.

هردفعه که یک نفر را می‌فرستم سمت باقالی‌ها، به اولین چیزی که فکر می‌کنم این است که سریع بزنم به چاک و از محدوده خطر دور شوم. تا طرف اگر برگشت که حقم را بگذارد کف دستم نتواند پیدایم کند. تقریبا دو ماه پیش بود که کنار خیابانی ایستاده بودم و منتظر تاکسی بودم. تاکسی‌ها و ماشین شخصی‌هایی که رد می‌شدند، یک نیش ترمز می‌زدند. حرف اول مقصد من را می‌شنیدند و پا را می‌گذاشتند روی گاز و خدانگهدار. توی همین هیر و ویر بود که یک ماشین، گمانم پراید، جلویم نگه داشت. به خیالم آمد که طرف نگه داشته که من را سوار کند. رفتم به سمت ماشین و دستگیره در عقب را گرفتم اما در عقب قفل بود. رفتم جلو بنشینم که دیدم راننده سرش را به طرف من چرخانده و دارد زل زل نگاهم می کند. گفتم الان است که یک سوال تهران شناسی بیست امتیازی ازم بپرسد. حدسم درست بود. گفت "می خواهم بروم خیابان فرمانیه"، در این لحظه ابلهانه ترین جوابی که می شد را بهش دادم. گفتم "فرمانیه؟ همینجا است دیگر، خودش است، برو جلو"! و با چنان اطمینانی گفتم که طرف ذره‌ای شک به دلش نیافتاد و با خیال راحت راهش را گرفت و رفت. هنوز سه چهار متر ازم دور نشده بود که دوزاریم افتاد. فرمانیه؟ اینجا؟ آخر این چه جواب مسخره‌ای بود که بهش داده بودم؟ ترس افتاد توی دلم. حالا فقط خداخدا می‌کردم که زودتر یک تاکسی پیدا بشود و من را از اینجا ببرد. خوشبختانه زیاد معطل نشدم و یک تاکسی سوارم کرد. سوار تاکسی که شدم، حواسم به ماشین‌های دور و بر بود و کمی هم به قول معروف سرم را دزدیده بودم.

خیلی وقتها هم پیش آمده که خودم رانندگی می‌کردم و به ماشین بغل دستی، پشت چراغ قرمز یا توی ترافیک آدرس عوضی دادم. این جور موقع‌ها در اولین فرصت می‌پیچم توی کوچه پس کوچه‌ها و خودم را گم و گور می‌کنم.

گاهی حتی آدرس را می‌دانم و منطقه را هم می‌شناسم. اما چون ناگهانی با یک سوال آدرسی مواجه می‌شوم، نمی‌توانم جواب بدهم. انگار طول می‌کشد تا آدرس طرف را توی مغزم تجزیه و تحلیل کنم. اغلب پرسشگرها هم راننده‌ها یا موتورسوارها هستند که اصولا عجله دارند و واسه اینکه از من آدرس بپرسند، پشت سر خود راه بندانی درست کرده‌اند. به همین دلیل دنبال جواب سریع هستند و من هم برایشان سنگ تمام می‌گذارم و در سریع ترین زمان ممکن جوابی بهشان می‌دهم که برایشان درس عبرت شود و توی خیابان، ترافیک درست نکنند.

آخرش یک روز تصمیم گرفتم که از این به بعد اگر کسی ازم سوال آدرسی پرسید، بگویم "نمی‌دانم" و خیال خودم را راحت کنم. حتی اگر مثل روز برایم روشن بود. اما جالب است که گاهی این روش هم جواب نمی‌دهد. مثل اتفاقی که هفته پیش افتاد. این آخرین دسته گل اینجانب است. هفته پیش یک روز عصر داشتم پیاده می‌رفتم سمت خانه. هوا هم سرد بود و من دستهایم را در جیب کاپشن کرده بودم و کلاه پشمی‌ام را هم تا روی ابروها پایین آورده بودم و چییک چیلیک می‌لرزیدم و می‌رفتم. یک دفعه یک موتوری جلویم ظاهر شد. "مینی سیتی از کدوم وره؟" گفتم "نمی‌دانم". گفت "اتوبان امام علی چی؟". با خودم گفتم این یکی انگار تنش می‌خارد. یک ذره فکر کردم و یکی از آن آدرس‌های منحصر به فرد خودم را تحویلش دادم. یک چیزی توی این مایه که مستقیم می‌روی، بعد دور برگردان را دور می‌زنی و بعدش دست چپ می‌پیچی و بعد دنبال فلان تابلو می‌گردی و خلاصه یک آدرس دور و دراز و پرپیچ و خم. این را گفتم و راه افتادم. موتورسوار هم گازی به موتورش داد و دور شد. کمی نگذشته بودم که یک دفعه دیدم موتور سوار دوباره برگشت. این بار بدون توقف به سرعت از کنار من گذشت. انگار به حرف من اعتماد نکرده بود و کمی جلوتر از یک نفر دیگر آدرس را پرسیده بود. خدا را شکر که این یکی حداقل عاقبت به خیر شد.

اما خیال نکنید که من همیشه آدرس عوضی داده‌ام. نه، اصلا اینطور نیست. آدرس دادن‌های موفق و درست هم خیلی داشته‌ام. نمونه آخرش همین دیروز بود. طرفهای دارآباد بودم و به سمت منزل یکی از اقوام می‌رفتم که ماشینی جلویم توقف کرد. فهمیدم که آدرس می‌خواهد. کمی جلو رفتم. گفت "آزادی باید از کدام طرف بروم؟" با تعجب گفتم "آزادی؟ از اینجا؟". این یکی دیگر دست من را هم از پشت بسته بود. از دارآباد آدرس آزادی را می‌پرسید. گفتم "اینجا از هر طرفی بروی می‌رسی به آزادی" خندید و گفت "همین راه مستقیم کجا می‌رود؟" گفتم "تجریش". خوشحال شد، انگار تجریش را می‌شناخت و بلد بود از آنجا برود آزادی. تشکر کرد و به راه افتاد.

حالا با این تفاصیل شما بگویید من جهنمی‌ام یا بهشتی؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

غر زدن های یک ذهن خاک گرفته

باز هم یک پست درهم و از هر دری سخنی، واسه خالی نبودن عریضه و گفتن اینکه ما هم هستیم. اصلا نمی‌دونم چم شده. تازگی هرچی می‌نویسم حالم را به هم می‌زند. توی یک ماه گذشته کلی چیز نوشته‌ام. یعنی راستش حدود چهار پنج تا. دقیقش را بخواهید یکی و نصفی. آن هم همانطور که گفتم حالم را بد کرد و بی خیالش شدم. اما این جوری هم که نمی‌شود. به هرحال گاهی باید یک چیزی نوشت. نمی‌شود که اینجا را همینجوری بی صاحاب ول کرد. در و همساده چی می‌گویند؟ خب، این پست‌های درهم واسه اینجور موقع‌ها خوب است. راه گشا است. یک جورایی مختصر و مفید و بریده بریده است و انگار قبل از اینکه بخواهد حال آدم را به هم بزند سر و تهش هم می‌آید. خلاصه فعلا اوضاع ما این است. دیگر به بزرگی خودتان ببخشید و همین را از ما بپذیرید.

این جشنواره فجر هم به سلامتی تمام شد. اما من یکی که باید بگویم سال به سال دریغ از پارسال. دیگر تقریبا هیچ هیچ انگیزه‌ای ندارم برای دیدن فیلم در جشنواره. سینما هم دیگر نمی‌روم. سال 90 به گمانم یک یا دو بار بیشتر سینما نرفتم. سینما رفتن دل خوش می‌خواهد و فیلم خوب و این هر دو این روزها یافت می‌نشود. عوضش عقده داستان خواندن پیدا کرده‌ام. مثل سیگاری‌های قهار که سیگار را با سیگار روشن می‌کنند، من هم هنوز این کتاب را نبسته‌ام، آن یکی را دست می‌گیرم. اما راستش به کتاب خواندنم شک دارم. به اینکه آیا واقعا خود کتاب است که برایم لذت بخش است یا فقط می‌خواهم تند و تند کتابها را از لیست عریض و طویل و بی‌انتهای کتابهای خواندنی تیک بزنم. می‌ترسم این هم فقط یک فریب بیشتر نباشد و بعد چند وقت این هم برود پیش باقی چیزهایی که روزی دلمشغولی و عشقم بودند و الان فقط یک خاطره‌اند.

راستی امروز توانسته اید Email تان را چک کنید؟ آفرین!

تک آهنگ اخیر، سیاوش قمیشی را شنیدم. اسمش بود "تکرار" و تم موضوعی‌اش این بود که ای آدمک کوکی، خودت را تکرار نکن و یک رنگ تازه به زندگیت بزن (نقل مضمون). جالب اینکه به نظرم خود این آهنگ هم یک جورایی تکرار کارهای قبلی سیاوش بود و شنیدنش لطف تازه‌ای نداشت. آه. سیاوش قمیشی، عزیز من، استاد ملودی و دارنده آن صدای خش دار جادویی. با سماجت دارم با خودم کلنجار می‌روم که تو را نبرم توی لیست دلمشغولی‌های قدیمی و فراموش شده. اما آخر یک کاری بکن مرد. یک کار اساسی، وگرنه این جوونک، رضا یزدانی، دارد جایت را می‌گیرد ها. از ما گفتن.

راستی از نارنجی پوش مهرجویی چه خبر؟ من که ندیده‌ام. اما چیزهای ضد و نقیضی درباره اش شنیده و خوانده‌ام. بعضی ازش تعریف می‌کنند، نه خیلی البته. بیشتر از بازی بهداد. بعضی ها هم بد می‌گویند. باید دید. هرچند به نظر نمی‌آید این یک نقطه اوج دیگر باشد. مثل لیلا و درخت گلابی که همه، از منتقدهای سخت گیر تا مردم عادی، دیدند و پسندیدند. مهرجویی عزیز، استاد بزرگ من. درست است که یک تکه از دلم شش دانگ سندش به نامت است و جای تو توی دلم محفوظ است. اما تو هم یک فکری بکن. یک حرکتی. یک دانه از آن فیلمنامه‌های اقتباسی آس‌ات رو کن و دوباره با خودت ببرمان به فضا.

آخ راستی یک چیزی درباره آهنگ جدید قمیشی یادم رفت بگویم. اینکه موزیک ویدیو این آهنگ، کار آقای کوجی زادوری، چقدر مسخره و کلیشه‌ای است. آقای زادوری به گمانم شما مضمون ترانه تکرار را خوب نفهیده‌ای. آخر این چه ربطی به مواد مخدر و این حرفها داشت برادر. دوره این ویدیوها سر آمده. یک ذره ذوق و خلاقیت هم خوب چیزی است والا.

از دست خودم هم عصبانی‌ام. به نظرم بعضی کلمات را زیاد توی نوشتن بکار می‌برم. مثل کلمه "راستش" یا "هم" یا "دیگر". با اینکه موقع ویرایش سعی کردم کم‌شان کنم. اما هنوز اینجا و آنجای متن می‌شود پیداشان کرد.

خب دیگر غر چی را بزنیم؟ واسه امروز بسه؟ خب بسه!

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

فیلم‌های خوب هم تاریخ مصرف دارند

می‌گویند فیلم‌های خوب تاریخ مصرف ندارند. در این نوشته به شما ثابت خواهم کرد که اینطور نیست. برای اثبات این مساله، از برهان خلفی استفاده می‌کنم که این روزها حی و حاضر پیش چشم همه ماست. همین فیلم جدایی نادر از سیمین را می‌گویم که به احتمال فراوان آن را دیده‌اید، اگر ندیده‌اید لابد یا خواجه حافظ شیرازی می‌باشید یا نمی‌باشید. به هرحال این یک فیلم کاملا تاریخ مصرف‌دار است. در عین حال که فیلم خوبی هم هست. این نظر شخص بنده نیست البته که بسیاری از منتقدان و تماشاگران چه در این ور آب و چه آن ور آب متفق القول بر این باوراند که جدایی نادر از سیمین فیلم خوبی است. وگرنه مشنگ نیستند که چپ و راست جایزه نثارش کنند. آخرینش همین گوی بلورین زیبا که بسیار باعث افتخار و سرفرازی ملت گردید و مشعوف‌مان نمود. کاندید اسکار هم که شد، آن هم در دو رشته. پس ناچاریم بپذیریم که جدایی نادر از سیمین فیلم خوبی است. اما همین فیلم خوب، چنان این روزها در سراشیبی سقوط آزاد افتاده و تاریخ مصرف ترکانده که در تاریخ بی‌سابقه بوده است. می‌پرسید چطور؟ عرض می‌کنم. اصلا اول شما به یک سوال بنده پاسخ دهید. به نظر شما این آقای نادرخان چند تا سکه مهر سیمین خانم کرده باشد خوب است؟ خب اگر این زوج از این مدل‌ها بوده باشند که تاریخ تولد عروس و چیزهای از این دست را مهریه قرار دهند که دست کم هزار تا روی شاخش است. حالا ما می‌گوییم سیمین خانم خیلی در بند مادیات نبوده و واسه جوانی‌های آقا نادر غش و ضعف می‌رفته و به چارصد پانصد تا رضایت داده باشد. خب با این اوضاع آشفته‌ی بازار و سکه‌ای که قیمتش روز به روز که نه، دقیقه به دقیقه بالا می‌رود، آخر کدام مرد ابلهی فکر جدایی به مخیله‌اش خطور می‌کند. حتی اگر فرض کنیم که آقا نادر و سیمین خانم از این زوج‌های تریپ روشنفکری و رمانتیک بوده باشند و مثلا گل و بوته مهر هم کرده باشند، الان که نرخ همه چیز غیر از جون آدمیزاد به دلار محاسبه می‌شود، هزینه همین هم خودش خداد تومان می‌شود. پس واضح و مبرهن است که جدایی نادر از سیمین اگر با شرایط سه چهار ماه پیش منطقی بوده، الان دیگر هیچ چیزش با واقعیت منطبق نیست و به قول معروف تاریخ مصرفش گذشته. حتی می‌گویند خود آقای فرهادی هم متوجه این قضیه شده و مدتی است که شبانه‌روز و بی‌وقفه دارد روی فیلمش کار می‌کند تا آن را با شرایط روز منطبق کند. و گرنه اعضای آکادمی اسکار هشدار داده‌اند که به دلیل تخیلی بودن، این فیلم را از بخش مسابقه خارج می‌کنند و خیلی اگر لطف کنند فقط در بخش جشنواره جشنواره‌ها و همراه با فیلم‌های تخیلی دیگر از جمله گودزیلا علیه گیدورا و جک و ساقه لوبیا به نمایش خواهند گذاشت. به همین دلیل آقای فرهادی این روزها حسابی درگیر کار است. حتی ایشان قرار است نام فیلم را هم از جدایی نادر از سیمین به "بازگشت نادر و سیمین سر خانه و زندگی خودشان" تغییر دهد. بنابر گزارشاتی که از منابع محرمانه به دست‌مان رسیده خلاصه داستان "بازگشت نادر و سیمین" چنین چیزی خواهد بود: نادر و سیمین در دادگاه نشسته‌اند و سیمین به قاضی می‌گوید آقای قاضی این نادر با من خارج نمی‌آید و نادر در جواب می‌گوید آقای قاضی من غلط بکنم روی حرف سیمین خانم حرف بزنم. من تعهد کتبی و محضری می‌دهم که هرکجا سیمین خانم بفرماید بنده در رکاب ایشان حاضر و آماده باشم. خارج که سهل است. شما فقط برق یکی از آن سکه‌های پشت قباله را نشان من بدهید تا ببینید چطور تا قله قاف تخته گاز می‌روم. اصلا خانم پاشو همین الان برویم خانه بار و بندیل را ببندیم و تا شب نشده راه بیافتیم. و بدین ترتیب سیمین و نادر با هم آشتی می‌کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود و می‌رود پی‌کارش.

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

برای شادی بچه، برای سرگرمی بچه

امروز در مترو پسر ده یازده ساله‌ای را دیدم که توی یک دست یک ساک کهنه و توی دست دیگرش مشتی خط کش کوچک رنگی با طرح حیوانات بود و همینطور که داشت طول واگن را طی می‌کرد و از میان مسافرها می‌گذشت با صدای بلند می‌گفت "شابلن بدهم، برای شادی بچه، برای سرگرمی بچه، بسته‌ای هزار، برای شادی بچه، برای سرگرمی بچه".

آقای فرهادی، مواظب خودتان باشید

آقای اصغر فرهادی عزیز، دم شما گرم. بینهایت سپاسگزارم از اینکه باعث شدید نام ایران جایی و جوری برده شود که مایه سرافرازی است. گلدن گلوب حلال‌تان. به امید اسکار که دیگر حسابی به دستان‌تان نزدیک شده و چشمک می‌زند. الحق که نماینده‌ای شایسته برای کشورمان هستید. ممنون که خوش لباس می‌پوشید و جلوی این خارجی‌های ندید بدید، تر و تمیز می‌گردید. بگذارید برای یک بار هم که شده ببینند ما واقعا چه شکلی هستیم. به امید موفقیت بعدی شما در مراسم اسکار. راستی یک خواهش دارم. قبل از آمدن به ایران، البته اگر گذرتان این طرفها افتاد، حتما کمی اسپند دود کنید و دور سر بگردانید. در کوچه پس کوچه‌های هالیوود هم بگردید ببینید آیا مغازه‌ای، دکه‌ای یا زیرپله‌ای پیدا می‌شود که چشم زخم بفروشد. اگر نیست، بفرمائید خودم از بازار تجریش چند عدد درشتش را می‌خرم و به آدرس شما پست می‌کنم. مبادا فراموش کنید. حتما قبل از آمدن به ایران خود را با انواع و اقسام ادوات ضد چشم، مجهز نمایید. بخصوص آن گوی زرین را خوب با ریسه‌های باباقوری بپوشانید. مبادا هنگامی که می‌خواهید از هواپیما پیاده شوید، هدف چشم‌های دوربُرد و میان بُرد قرار گیرید و خدای نکرده پایتان بلغزد و گوی زرین از دستتان ول شده، صد تکه گردد. خودتان که بهتر می‌دانید. اینجا همه با هم دشمن‌اند و کسی چشم ندارد موفقیت کسی راببیند. ممکن است خیلی‌ها لج‌شان گرفته باشد از اینکه شما کنار آنجلینا جولی ایستاده‌اید و با برد پیت گپ زده‌اید. برای کسانی که نهایت افتخارشان این است که از فلان هنرپیشه طنزهای شبانه روی یک تکه دستمال کاغذی امضایی گرفته‌اند، شاید سنگین باشد که شما در جمعی نشسته‌اید که اسپیلبرگ و اسکورسیزی در آن حاضر بوده‌اند. درضمن مواظب آنها هم باشید که هر کس را که کمی برای مملکت وجهه می‌خرد، به دشمن وصل می‌کنند و همه اعتبار طرف را به حساب توطئه استکبار جهانی می‌نویسند. خلاصه اینکه نه گول چهره های خندان و "مبارک باد" گو را بخورید و نه بی‌خیال ابروهای درهم و چشمهای غضبناک بعضی‌ها شوید. قبل از اینکه دیر شود چشم رخم را جدی بگیرید آقای فرهادی. چشم رخم را جدی بگیرید.