۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

آدرس دادن های من

می‌گویند آدم مردم آزار جایش وسط جهنم است. اگر اینطور باشد احتمالا جای من غیر از آنجا نیست. البته حتما باید یک تبصره‌ای برای کسی مثل من باشد. چون من نه تنها از روی قصد و غرض مردم آزاری نمی‌کنم که اتفاقا حسن نیت دارم و قصدم فقط کمک کردن است. اما اغلب با همین روحیه انسان دوستی و کمک به همنوع چنان بلایی سر طرف می‌آورم و او را توی چنان هچلی می‌اندازم که با گاز انبر هم نمی‌شود کشیدش بیرون. خوبی‌اش این است که وقتی گند کار در می‌آید دیگر من حضور ندارم که بدانم چند تا فحش آب نکشیده دشت می‌کنم و چند فقره مشت و لگد، نوش جان.

سریال مردم آزاری‌های من از صبح روزی شروع شد که برای ثبت نام دانشگاه رفته بودم. آن روز گمانم از هشت صبح کار ثبت نام شروع شد. تحویل مدارک و پر کردن فرم‌ها و بدوبدوهای مربوطه چند ساعتی طول کشید. کارم که تمام شد خسته و کوفته از سالن ثبت نام بیرون آمدم. چون هنوز کسی را نمی‌شناختم تک و تنها و سلانه سلانه در محوطه دانشگاه به راه افتادم و به سوی در خروجی روانه شدم. توی حال خودم بودم و دل‌ای دل‌ای می‌کردم که شنیدم کسی صدایم می‌کند. یکی دیگر از دانشجوهای تازه وارد بود که برای ثبت نام آمده بود و از قضا هنوز خیابان‌های تهران را خوب نمی‌شناخت. مقصدش میدان آزادی بود و می‌خواست بداند از دانشگاه، در خیابان ولنجک، چطور می‌تواند خود را به آزادی برساند. آزادی؟ می‌دانستم یک جایی آن گوشه‌های نقشه است و یک مجسمه بزرگ هم وسطش دارد. اما تا به حال گذرم جز سه چهار بار، آن هم از صندلی عقب ماشین پدر، آنجا نیافتاده بود. معمولا فقط وقتهایی که مسافرت می‌رفتیم. همیشه این جور مواقع هنگام گذشتن از میدان آزادی، پدرم ما بچه‌ها را دعوت می‌کرد که میدان آزادی را تماشا کنیم. مثل یکی از دیدنیهای شهر یا عجایب هفتگانه. منظورم این است که تا آن موقع میدان آزادی برایم جایی بود ورای شهر تهران که فقط در مواقع خاص از آن می‌گذشتیم. اما به هرحال باید به این همکلاسی و دوست آینده‌ام در این شهر غریب کمک می‌کردم. کمی هم تریپ بچه تهرون ورداشته بودم و ضایع می‌شد اگر بگویم که نمی‌دانم. این بود که رفتم توی فکر. آن موقع نود درصد جاهایی که می‌رفتم از میدان ونک می‌گذشت. ونک بزرگترین و تنها میدانی بود که می‌شناختم و موقع گذشتن از آنجا هم دیده بودم که بعضی راننده تاکسی‌ها برای آزادی مسافر سوار می‌کنند. این بود که به این دانشجوی تازه وارد پیشنهاد کردم که از دانشگاه برود چهار راه پارک وی و از آنجا هم ونک و از ونک هم آزادی. او هم که فکر می‌کرد لابد من تهران را مثل کف دست می‌شناسم، ازم تشکر کرد و طبق دستور العمل من راهی شد. بعدها که با هم دوست صمیمی شدیم برایم تعریف کرد که آن روز وقتی به چهار پارک وی رسیده، شنیده که یک تاکسی همان جا داد می‌زده "آزادی، یک نفر" و او که فکر کرده سرکارش گذاشته‌ام همانجا سوار تاکسی شده و زودتر و با هزینه کمتر به مقصد رسیده است. البته دوستم این را تا به حال نگفته که آیا آن موقع توی دلش فحشی هم نثارم کرده است یا نه.

اما آدرس عوضی دادن‌های من تمامی ندارد. هفته ای نیست که یک نفر را سرگردان کوچه خیابان‌ها نکنم. اصلا نمی‌فهمم، چرا همه تا چشم‌شان به من می‌افتد یاد آدرس می‌افتند. بابا دست از سر من بردارید. بروید سراغ یکی دیگر.

هردفعه که یک نفر را می‌فرستم سمت باقالی‌ها، به اولین چیزی که فکر می‌کنم این است که سریع بزنم به چاک و از محدوده خطر دور شوم. تا طرف اگر برگشت که حقم را بگذارد کف دستم نتواند پیدایم کند. تقریبا دو ماه پیش بود که کنار خیابانی ایستاده بودم و منتظر تاکسی بودم. تاکسی‌ها و ماشین شخصی‌هایی که رد می‌شدند، یک نیش ترمز می‌زدند. حرف اول مقصد من را می‌شنیدند و پا را می‌گذاشتند روی گاز و خدانگهدار. توی همین هیر و ویر بود که یک ماشین، گمانم پراید، جلویم نگه داشت. به خیالم آمد که طرف نگه داشته که من را سوار کند. رفتم به سمت ماشین و دستگیره در عقب را گرفتم اما در عقب قفل بود. رفتم جلو بنشینم که دیدم راننده سرش را به طرف من چرخانده و دارد زل زل نگاهم می کند. گفتم الان است که یک سوال تهران شناسی بیست امتیازی ازم بپرسد. حدسم درست بود. گفت "می خواهم بروم خیابان فرمانیه"، در این لحظه ابلهانه ترین جوابی که می شد را بهش دادم. گفتم "فرمانیه؟ همینجا است دیگر، خودش است، برو جلو"! و با چنان اطمینانی گفتم که طرف ذره‌ای شک به دلش نیافتاد و با خیال راحت راهش را گرفت و رفت. هنوز سه چهار متر ازم دور نشده بود که دوزاریم افتاد. فرمانیه؟ اینجا؟ آخر این چه جواب مسخره‌ای بود که بهش داده بودم؟ ترس افتاد توی دلم. حالا فقط خداخدا می‌کردم که زودتر یک تاکسی پیدا بشود و من را از اینجا ببرد. خوشبختانه زیاد معطل نشدم و یک تاکسی سوارم کرد. سوار تاکسی که شدم، حواسم به ماشین‌های دور و بر بود و کمی هم به قول معروف سرم را دزدیده بودم.

خیلی وقتها هم پیش آمده که خودم رانندگی می‌کردم و به ماشین بغل دستی، پشت چراغ قرمز یا توی ترافیک آدرس عوضی دادم. این جور موقع‌ها در اولین فرصت می‌پیچم توی کوچه پس کوچه‌ها و خودم را گم و گور می‌کنم.

گاهی حتی آدرس را می‌دانم و منطقه را هم می‌شناسم. اما چون ناگهانی با یک سوال آدرسی مواجه می‌شوم، نمی‌توانم جواب بدهم. انگار طول می‌کشد تا آدرس طرف را توی مغزم تجزیه و تحلیل کنم. اغلب پرسشگرها هم راننده‌ها یا موتورسوارها هستند که اصولا عجله دارند و واسه اینکه از من آدرس بپرسند، پشت سر خود راه بندانی درست کرده‌اند. به همین دلیل دنبال جواب سریع هستند و من هم برایشان سنگ تمام می‌گذارم و در سریع ترین زمان ممکن جوابی بهشان می‌دهم که برایشان درس عبرت شود و توی خیابان، ترافیک درست نکنند.

آخرش یک روز تصمیم گرفتم که از این به بعد اگر کسی ازم سوال آدرسی پرسید، بگویم "نمی‌دانم" و خیال خودم را راحت کنم. حتی اگر مثل روز برایم روشن بود. اما جالب است که گاهی این روش هم جواب نمی‌دهد. مثل اتفاقی که هفته پیش افتاد. این آخرین دسته گل اینجانب است. هفته پیش یک روز عصر داشتم پیاده می‌رفتم سمت خانه. هوا هم سرد بود و من دستهایم را در جیب کاپشن کرده بودم و کلاه پشمی‌ام را هم تا روی ابروها پایین آورده بودم و چییک چیلیک می‌لرزیدم و می‌رفتم. یک دفعه یک موتوری جلویم ظاهر شد. "مینی سیتی از کدوم وره؟" گفتم "نمی‌دانم". گفت "اتوبان امام علی چی؟". با خودم گفتم این یکی انگار تنش می‌خارد. یک ذره فکر کردم و یکی از آن آدرس‌های منحصر به فرد خودم را تحویلش دادم. یک چیزی توی این مایه که مستقیم می‌روی، بعد دور برگردان را دور می‌زنی و بعدش دست چپ می‌پیچی و بعد دنبال فلان تابلو می‌گردی و خلاصه یک آدرس دور و دراز و پرپیچ و خم. این را گفتم و راه افتادم. موتورسوار هم گازی به موتورش داد و دور شد. کمی نگذشته بودم که یک دفعه دیدم موتور سوار دوباره برگشت. این بار بدون توقف به سرعت از کنار من گذشت. انگار به حرف من اعتماد نکرده بود و کمی جلوتر از یک نفر دیگر آدرس را پرسیده بود. خدا را شکر که این یکی حداقل عاقبت به خیر شد.

اما خیال نکنید که من همیشه آدرس عوضی داده‌ام. نه، اصلا اینطور نیست. آدرس دادن‌های موفق و درست هم خیلی داشته‌ام. نمونه آخرش همین دیروز بود. طرفهای دارآباد بودم و به سمت منزل یکی از اقوام می‌رفتم که ماشینی جلویم توقف کرد. فهمیدم که آدرس می‌خواهد. کمی جلو رفتم. گفت "آزادی باید از کدام طرف بروم؟" با تعجب گفتم "آزادی؟ از اینجا؟". این یکی دیگر دست من را هم از پشت بسته بود. از دارآباد آدرس آزادی را می‌پرسید. گفتم "اینجا از هر طرفی بروی می‌رسی به آزادی" خندید و گفت "همین راه مستقیم کجا می‌رود؟" گفتم "تجریش". خوشحال شد، انگار تجریش را می‌شناخت و بلد بود از آنجا برود آزادی. تشکر کرد و به راه افتاد.

حالا با این تفاصیل شما بگویید من جهنمی‌ام یا بهشتی؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

غر زدن های یک ذهن خاک گرفته

باز هم یک پست درهم و از هر دری سخنی، واسه خالی نبودن عریضه و گفتن اینکه ما هم هستیم. اصلا نمی‌دونم چم شده. تازگی هرچی می‌نویسم حالم را به هم می‌زند. توی یک ماه گذشته کلی چیز نوشته‌ام. یعنی راستش حدود چهار پنج تا. دقیقش را بخواهید یکی و نصفی. آن هم همانطور که گفتم حالم را بد کرد و بی خیالش شدم. اما این جوری هم که نمی‌شود. به هرحال گاهی باید یک چیزی نوشت. نمی‌شود که اینجا را همینجوری بی صاحاب ول کرد. در و همساده چی می‌گویند؟ خب، این پست‌های درهم واسه اینجور موقع‌ها خوب است. راه گشا است. یک جورایی مختصر و مفید و بریده بریده است و انگار قبل از اینکه بخواهد حال آدم را به هم بزند سر و تهش هم می‌آید. خلاصه فعلا اوضاع ما این است. دیگر به بزرگی خودتان ببخشید و همین را از ما بپذیرید.

این جشنواره فجر هم به سلامتی تمام شد. اما من یکی که باید بگویم سال به سال دریغ از پارسال. دیگر تقریبا هیچ هیچ انگیزه‌ای ندارم برای دیدن فیلم در جشنواره. سینما هم دیگر نمی‌روم. سال 90 به گمانم یک یا دو بار بیشتر سینما نرفتم. سینما رفتن دل خوش می‌خواهد و فیلم خوب و این هر دو این روزها یافت می‌نشود. عوضش عقده داستان خواندن پیدا کرده‌ام. مثل سیگاری‌های قهار که سیگار را با سیگار روشن می‌کنند، من هم هنوز این کتاب را نبسته‌ام، آن یکی را دست می‌گیرم. اما راستش به کتاب خواندنم شک دارم. به اینکه آیا واقعا خود کتاب است که برایم لذت بخش است یا فقط می‌خواهم تند و تند کتابها را از لیست عریض و طویل و بی‌انتهای کتابهای خواندنی تیک بزنم. می‌ترسم این هم فقط یک فریب بیشتر نباشد و بعد چند وقت این هم برود پیش باقی چیزهایی که روزی دلمشغولی و عشقم بودند و الان فقط یک خاطره‌اند.

راستی امروز توانسته اید Email تان را چک کنید؟ آفرین!

تک آهنگ اخیر، سیاوش قمیشی را شنیدم. اسمش بود "تکرار" و تم موضوعی‌اش این بود که ای آدمک کوکی، خودت را تکرار نکن و یک رنگ تازه به زندگیت بزن (نقل مضمون). جالب اینکه به نظرم خود این آهنگ هم یک جورایی تکرار کارهای قبلی سیاوش بود و شنیدنش لطف تازه‌ای نداشت. آه. سیاوش قمیشی، عزیز من، استاد ملودی و دارنده آن صدای خش دار جادویی. با سماجت دارم با خودم کلنجار می‌روم که تو را نبرم توی لیست دلمشغولی‌های قدیمی و فراموش شده. اما آخر یک کاری بکن مرد. یک کار اساسی، وگرنه این جوونک، رضا یزدانی، دارد جایت را می‌گیرد ها. از ما گفتن.

راستی از نارنجی پوش مهرجویی چه خبر؟ من که ندیده‌ام. اما چیزهای ضد و نقیضی درباره اش شنیده و خوانده‌ام. بعضی ازش تعریف می‌کنند، نه خیلی البته. بیشتر از بازی بهداد. بعضی ها هم بد می‌گویند. باید دید. هرچند به نظر نمی‌آید این یک نقطه اوج دیگر باشد. مثل لیلا و درخت گلابی که همه، از منتقدهای سخت گیر تا مردم عادی، دیدند و پسندیدند. مهرجویی عزیز، استاد بزرگ من. درست است که یک تکه از دلم شش دانگ سندش به نامت است و جای تو توی دلم محفوظ است. اما تو هم یک فکری بکن. یک حرکتی. یک دانه از آن فیلمنامه‌های اقتباسی آس‌ات رو کن و دوباره با خودت ببرمان به فضا.

آخ راستی یک چیزی درباره آهنگ جدید قمیشی یادم رفت بگویم. اینکه موزیک ویدیو این آهنگ، کار آقای کوجی زادوری، چقدر مسخره و کلیشه‌ای است. آقای زادوری به گمانم شما مضمون ترانه تکرار را خوب نفهیده‌ای. آخر این چه ربطی به مواد مخدر و این حرفها داشت برادر. دوره این ویدیوها سر آمده. یک ذره ذوق و خلاقیت هم خوب چیزی است والا.

از دست خودم هم عصبانی‌ام. به نظرم بعضی کلمات را زیاد توی نوشتن بکار می‌برم. مثل کلمه "راستش" یا "هم" یا "دیگر". با اینکه موقع ویرایش سعی کردم کم‌شان کنم. اما هنوز اینجا و آنجای متن می‌شود پیداشان کرد.

خب دیگر غر چی را بزنیم؟ واسه امروز بسه؟ خب بسه!