۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

خواب

تمام دیشب را توی خواب داشتم دنبال شماره تلفن رضا بیک ایمانوردی می گشتم که ازش پرسم از چه کرم ضد آفتابی استفاده می کند.
به نظر شما تعبیرش چی می تواند باشد؟

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

تعطیلی و تنهایی و فیلم به توان هفت

این چند روز تعطیلی حس و حال زمانی را داشتم که جشنواره رو بودم و از کله سحر تا آخر شب توی صف‌های سینما پلاس بودم و روزی سه چهار تا فیلم می‌زدم به رگ. پس از مدتها در این چند روز توانستم فیلم ببینم. هفت تا فیلم در سه روز البته برایم رکورد محسوب نمی‌شود، اما با شرایطی که من دارم همچین آمار بدی هم نیست.

کار را با Killing them softly شروع کردم، اما Mud بود که حالم را جا آورد. Cloud Atlas حال و هوای خودش را داشت و چسبید، stoker هم ای بدک نبود. Les Miserables اشکم را در آورد و The Best offer هم تکانم داد، گرچه فقط اندکی. اما عیشم با Stand up guys و آل پاچینوی تمام نشدنی‌اش کامل شد. یک فیلم جمع و جور و پرشور. از این هفت فیلم Stand up guys را به شدت توصیه می‌کنم.

درضمن از کتاب هم غافل نبودم. دل سگ بولگاکف را یک ضرب تا ته رفتم و پرونده شماره آبان همشهری داستان را هم بستم. خلاصه تعطیلات بدی نبود. به قول یارو گفتنی پربار بود. خب فردا صبح باید پاشوم و خانه را آب و جارو کنم که دخترها دارند می‌آیند، دیگر وقتش است که بیایند.

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

از عجایب این روزها

این روزها چیزهای عجیبی در تهران می‌شود دید. هرچند این مساله تازگی ندارد و نه شهر تهران که کل ایران در واقع یک سرزمین عجایب تمام عیار است. مدرکش هم ایمیل‌هایی که با عنوان "فقط در ایران" گاه و بی گاه از دوست و آشنا به میل باکس‌هایمان سرازیر می‌شوند و اسباب سرگرمی و خنده و گاه گریه را فراهم می‌کنند. بنابراین دیدن چیزهای عجیب در تهران چیز عجیبی نیست. برعکس آنقدر عجایب دیده‌ایم که دیگر عادی شده‌اند. با این حال این روزها اوضاع شهر جور دیگری است. خب دیگر، محرم است و حال و هوایی که همه می‌دانیم و البته عجایبی که در نوع خود بی‌نظیر است.

مناسبتهای اینچنینی گذشته از اینکه تصاویر گاه عجیب و غریبی را در معرض دید قرار می‌دهند، توانایی‌های خارق‌العاده ما ایرانی‌ها را هم به منصه ظهور می‌رسانند. مثلا من تا امروز نمی‌دانستم که می‌شود بدون دیدن اطراف هم رانندگی کرد. البته نه با خودروهای اتوماتیک گوگل، بلکه با همین ماشین‌های پنج دنده معمولی خودمان. همین امروز صبح وقتی پشت چراغ قرمز ایستاده بودم یک عدد 206 بغل دستم ترمز کرد که راننده‌اش قطع به یقین بدون اینکه چیزی ببیند رانندگی می‌کرد. در واقع اگر شما بتوانید از پشت دیوار بتنی آن طرفش را ببینید، راننده بغل دستی من هم از میان گِل و خاک ماسیده روی شیشه‌های 206 می‌توانست جلو را ببیند. هر چه نگاه کردم در هیچ کدام از شیشه‌های ماشین، نه جلو و عقب و نه هیچ کدام از چهار پنجره کناری، روزنه‌ای به بیرون پیدا نکردم. شرط می‌بندم که در خود صحرای کربلا و در بحبوحه جنگ هم نمی‌شود اینقدر گِلی شد. درست مثل این بود که با چنگگ 206 را، آنطور که غسل می‌دهند، درسته داخل گل فرو برده و بعد گذاشته بودند که خشک شود. جالب اینکه پلیس راهنمایی هم که کمی آن طرف‌تر ایستاده بود انگارش نه انگار. نه جریمه‌ای، نه تذکری به راننده که لااقل به اندازه صفحه یک تبلت 7 اینچی جا برای دیدن جلویت بگذار. لابد لازم نبود دیگر. حتما در این روزها، گل مالیدن به سر و رو و شیشه ماشین جرم نیست. شاید هم راننده‌ها در این ایام قدرتهای ماورایی پیدا می‌کنند و بدون چشم رانندگی می‌کنند. راننده را که نمی‌بینم. شاید حتی دست به فرمان هم نگرفته باشد و ماشین خودش دنده عوض می‌کند و گاز می‌دهد و به چپ و راست می پیچد. حتی سر پیچ راهنما هم می‌زند. چه بدانم؟

متاسفانه بنده که از این قدرتها بی بهره‌ام. اما یادم باشد این بار که ماشین را برای معاینه فنی بردم، اگر باز هم مثل دفعه قبل مسئول مربوطه به سنگ خوردگی کوچک گوشه شیشه گیر داد و برگه را امضا نکرد، بگویم که این نه اثر برخورد سنگ کف خیابان که ضربت شمشیر شمر ملعون یا جای سم اسب یزید نابکار است. شاید اینگونه بی‌خیال این یک ذره خراش روی شیشه شد و برگ معاینه فنی را امضا کرد.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

اطلاع رسانی علمی

جایی خوانده‌ام که پشه‌ها، یا فقط نیش می‌زنند، یا فقط وزوز می کنند. خواستم به زیست شناسان و دانشمندان و مجامع علمی داخلی و خارجی اطلاع بدهم که پشه‌های خانه ما هر دو این کارها را به نحو احسن انجام می‌دهند. اگر خواستید روی این پشه‌های همه فن حریف کار مطالعاتی انجام بدهید، تشریف بیاورید، در خدمتیم!

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

وقتی یک قانون باعث کسادی سینماها می‌شود

معضل مشتری نداشتن سینماها در ایران بحثی قدیمی است که به الفاظ گوناگون از آن اسم برده می‌شود. مثل بحران تماشاگر، قهر تماشاگران از سینما و چیزهایی از این دست. این به قول اهالی سینما بحرانی است که روز بروز بحرانی‌تر می‌شود و همه مانده‌اند انگشت به دهان که بالاخره چطور می‌شود مردم را با سینما آشتی داد. صاحبنظران هر یک برای رفع این معضل راهکاری ارائه می‌دهند. اما هیچکدام از این نسخه‌ها تا به حال دوای درد سینما نبوده و اگر از ساخته‌های وظین جناب ده نمکی بگذریم باقی فیلم‌ها همچنان دخل و خرج‌شان با هم نمی‌خواند. در این خصوص من نه بعنوان یک کارشناس سینما بلکه بعنوان یک تماشاگر بالقوه که مدتها است از ده فرسخی سالن سینما رد نشده‌ام، اخیرا متوجه نکته‌ای شده‌ام و به یک مانع قانونی در این خصوص پی برده‌ام. بنده بجای اینکه راه دور بروم، برای پیدا کردن جواب مساله به خودم نگاه می‌کنم. خب به نظر شما چرا من سینما نمی‌روم؟ واضح است، بجای سینما رفتن کار دیگری دارم. اصولا همه اوقات فراغت من بجای سینما به گرفتن باد گلو و لای لای پیش پیش کردن می‌گذرد. اوقاتی هم که از این دو کار فارغم، باید چهارچشمی حواسم به تخت بچه باشد و هرگونه حرکت اضافی آن را رصد کنم. وضع مادر بچه که از این هم بدتر است. حالا با این اوصاف به نظر شما دیگه حال سینما رفتن به آدم می‌مونه؟ نه والا! می‌بینید چطور سیاست‌های رشد جمعیت باعث کسادی سینماها شده. بنابراین برای اینکه دوباره سینماها رونقی بگیرند به نظرم دولت باید برگردد به عقب و سیاست کنترل جمعیت را دوباره فعال نماید. یا اینکه سینماگران عزیز پانزده بیست سال دندان روی جگر بگذارند تا بچه‌های این نسل به سن سینما رفتن برسند و دوباره سینماها را آباد کنند.

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

من و Dropbox

در صنعت IT برخی چیزها انقلابی است. درست مثل اختراع چرخ، یا کشف آتش. حالا اینکه کدام یک از دستاوردهای صنعت IT در مقام مقایسه حکم مثلا چرخ یا آتش را در تمدن بشری دارند ممکن است برای هرکس فرق کند. هرکس بسته به نیاز خودش پدیده‌ها را ارزشگذاری می‌کند. مثلا فیسبوک با این همه اهن و تلپ و کاربر میلیونی و دفتر و دستک و لایک و مایک، برای من دوزار هم نمی‌ارزد. چون شخصا هیچ استفاده‌ای ازش نمی‌کنم و علاقه‌ای هم ندارم و به نظرم ضررش بیشتر از فایده‌هایش است. اما به عکس پدیده‌ای مثل فید، که همه خبرخوان‌ها و از جمله مرحوم گودر لعنت اله الیه بر آن سوار است، به نظرم یک تکنولوژی انقلابی است و در زندگی من یکی که نقش مهمی بازی کرده و کارهایم را بسی آسانتر نموده است.

حال این‌ها را گفتم که بگویم اخیرا با یک ابزار نه چندان جدید درگیر شده‌ام که همین حس و حال خوب و مفید بودن را نسبت به‌اش دارم. منظورم Dropbox است. البته قبلا مشابه گوگلی‌اش یعنی گوگل درایو را هم امتحان کرده بودم. اما از آن چندان راضی نبودم. یک دلیلش اینکه به نظرم گوگل درایو کمی سنگین است و با اینترنت‌های لاک پشتی ایران چندان مناسبتی ندارد. ضمن اینکه سر قضیه بستن گودر، کلا دلم از گوگل پر است و اعتمادم ازش سلب شده. اما Dropbox فوق‌العاده است. ساده و کار راه بنداز و برای در دسترس نگه داشتن فایل‌های آدم محشر است. با اینکه بخاطر محدودیت‌های شرکت نمی‌توانم فایل‌های با حجم بالا را هم توسط Dropbox جابجا کنم، اما با همین وضعیت هم تقریبا هشتاد درصد نیازهایم را پوشش می‌دهد و کلی دارم حالش را می‌برم این روزها.

اصولا از تعریف کردن می‌ترسم. آن هم تعریف کردن از سرویس اینترنتی یک سایت خارجی. مبادا که چشمش بزنم. زیرا که پایدار ماندن آن سرویس یا سایت در محدوده سایت‌های قابل دسترس در ایران، به یک گوشه چشم فیلترچی محترم بند است. پس تا دیر نشده بروم کمی اسپند دود کنم و دور سر Dropbox بچرخانم و دعای بترکد چشم حسود بخوانم. باشد که از گزند فیلترگران دورش نگاه دارد. الهی آمین، فووووت!

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

این هم نوشته من درباره ماه رمضان

می‌خواستم درباره ماه رمضان چیزی بنویسم. اما نمی‌دانستم چطور می‌شود درباره ماه رمضان، آنطور که ما می‌گذرانیمش، حرفی زد و حرف خطرناک نزد. منظورم از حرف خطرناک حرفی است که اگر فیلترچی محترم، چشمش به آن افتاد، همکار بغل دستی‌اش را صدا کند که "فلانی، بیا ببین توی این وبلاگ چی نوشته. نظرت چیه فیلترش کنیم؟". "نه بابا این بیچاره که چیزی ننوشته، فقط مصائب ناهار خوردن توی ماه رمضان را شرح داده" "همین دیگه، به این می‌گویند روزه خواری مجازی، از آن هم بدتر، ترویج روزه خواری. حقش است فیلترش کنیم و بفرستیمش قاطی باقالی‌ها"

و این مکالمه تا فیلتر شدن وبلاگ مظلوم و مهجور من بیچاره ادامه خواهد داشت. به همین سادگی. به همین دلیل است که در این وبلاگ از این دست چیزها نمی‌خوانید. بهتر است بگویم اصلا چیزی نمی‌خوانید. چون من به هیچ وجه دنبال دردسر نمی‌گردم. درواقع همیشه این دردسر است که دنبال من می‌گردد. هرچیزی هم که می‌خواهم بنویسم اگر قرار باشد شبیه زندگی کردنم باشد و نشانی از صداقت درش پیدا شود، کمی تا قسمتی دردسر دار خواهد بود. پس اصولا بهتر است همین روال ننوشتن را پی بگیرم یا اینکه فقط داستان ببافم بجای گفتن چیزی از زندگی واقعی.

کاش می‌شد همین الان ناگهان با همه خاطرات و آشنایان و در همین خانه و شهری که در آن هستم، کوچ می‌کردم به یکی از این جهان های موازی دور و بر. جهانی که در آن بشود راحت حرف زد. جایی که لازم نباشد در آن ادای کسی را درآوری که نیستی و به زبان آوردن افکارت توهین به مقدسات تلقی نشود.

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

سوت پایان

همین چند دقیقه پیش سوت پایان را کشیدند و من نفس راحتی کشیدم. بالاخره این تردید که از صبح توی دلم وول می‌خورد دست از سرم برداشت.

اینجا تهران

بیست و چهار خرداد نود و دو، اینجا تهران، من توی خونه نشسته‌ام I love you pmc

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

اوج همفکری

گاهی، یک وقتهایی، به ندرت، لحظاتی توی زندگی پیش می‌آید که آدم به شدت با طرف مقابلش احساس همفکری می‌کند. اصلا انگار یک روح می‌شوند در دو بدن، طوری که تک تک سلول ها و بند بند وجودشان هماهنگ و هم فرکانس می‌شوند. مثل دو نوازنده ویولون در یک ارکستر که دستهاشان همزمان روی سیم‌ها رفت و برگشت می‌کند.

یکی از آن لحظات که معمولا اوج همفکری و هماهنگی آدمها را رقم می‌زند، وقتی است که دارید در کوچه‌ای باریک راه می‌روید و یک نفر دارد درست از روبرو به شما نزدیک می‌شود. اینطور مواقع معمولا تا زمانی که به نیم متری هم نرسیده‌اید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. اما درست جایی که دیگر با برخورد نزدیک از نوع شاخ به شاخ و با نوک کفش به ساق پای طرف کوبیدن و با سر، دندان‌هایش را در دهان ریختن یک قدم بیشتر فاصله ندارید، ناگهان هر دو تصمیم می‌گیرید که برای خارج شدن از این مخمصه همزمان به سوی دیوار کناری بروید، شما به سمت چپ خود و او به طرف راست می‌روید و بدین ترتیب باز همچنان بینی‌هایتان مماس هم باقی می‌ماند. در حرکت بعد بلافاصله هر یک در جهت عکس قبلی حرکت می‌کنید، شما به راست و او به چپ. درست انگار که جلوی آینه ایستاده‌اید. خلاصه چند دوری که این تانگو را در پیاده‌رو اجرا کردید، عاقبت یکی‌تان خسته می‌شوید و کلا از روی جوب می‌پرید و می‌زنید به جاده خاکی، یا مثل چراغ راهنمایی سر چهارراه ایست کامل می‌کنید. خلاصه یک جوری این بازی را به هم می‌زنید تا آن یکی راهی برای عبور کردن بیابد.

هرچند این لحظه‌ای کوتاه است، اما باز هم نشان می‌دهد که گاهی ما آدمها چقدر همفکر می‌شویم و بین‌مان تله‌پاتی برقرار می‌شود. فقط یادتان باشد اگر خواستید با کسی که دارد از روبرو می آید تله‌پاتی برقرار کنید، حواستان به قد و هیکلش هم باشد که ممکن است خدای نکرده وسط تله‌پاتی طرف بزند و شما را با آسفالت یکی کند و بعد با خیال راحت قدم زنان از روی شما عبور کند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

و من هنوز برای گوان‌یو غمگینم

این پست را فقط هم نسلان من، آنها که صبح‌های جمعه بیننده برنامه کودک شبکه دو بوده‌اند، بخوانند...


3Brothers

هربار پای تلویزیون میخکوب می‌شدم و خدا خدا می‌کردم که این دفعه طور دیگری بشود و آن اتفاق لعنتی نیافتد. اما دوباره همه چیز مو به مو تکرار می‌شد و زنجیره حوادث مثل تکه‌های دومینو طوری به هم می‌خورد و پیش می‌رفت که آخرش همه کاسه کوزه‌ها سر گوان‌یو می‌شکست.

عاقبت همانطور که کومینگ پیش بینی کرده بود، سائوسائو با مکر و حیله و با یادآوری محبت‌هایی که روزی در حق گوان‌یو کرده، دل او را به رحم می‌آورَد و گوان‌یوی مهربان نیز اجازه می‌دهد که سائوسائو از مهلکه بگریزد و جان سالم در ببرد.

بعد نوبت آن محاکمه کذایی است که در آن کومینگ به گوان‌یو اتهام خیانت می‌زند و جزای آن را مرگ اعلام می‌کند. یک نفر نیست به آقای کومینگ بگوید اصلا تو را سننه! اژدهای خفته‌ای؟ آخرِ باهوش‌ها و نقشه‌کش‌هایی؟ خب باش! حق نداری درباره گوان‌یو اینطور حرف بزنی. کار تو مشاوره است، دستت هم درد نکند. اما دیگر وقتی خود لیوبی آنجا نشسته بهتر است دهانت را ببندی و بگذاری خودش در مورد برادرش تصمیم بگیرد. نه که آنطور دل ما را با این حکم سنگدلانه ریش کنی و لیوبی و شانگفی بیچاره را به التماس و خواهش واداری.

حال گوان‌یو را، وقتی که بخاطر گذشتن از جان سائوسائو به خیانت متهم شده، عجیب می‌فهمم. غصه‌ی گوان‌یو و یاد سر افکنده‌اش با آن ریش انبوه و پلکهای کرکره مانند که از شرم روی چشمانش را می‌پوشاند، از کودکی تا به حال رهایم نکرده است.


"مجموعه عروسکی افسانه سه برادر" در ویکیپدیا

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

موضوع انشا: نوروز خود را چگونه گذراندید؟

عید امسال از آن عیدهای بخور و بخواب بود. برنامه هر روزه‌ام در ایام تعطیلات بصورت فشرده از لنگ ظهر با یک صبحانه اساسی آغاز می‌شد. یکی دو باری هم بساط کله پاچه براه بود که من با اینکه اصولا میانه خوبی با آن ندارم، اما به دلیل برگزاری مراسم صبحانه خوران دسته جمعی و دور همی صبحگاهی، ناخودآگاه دماغم از بوی کلپچ آغشته با آب نارنج و لیمو مستفیض می‌شد.

بعد از صبحانه ولو می‌شدم روی مبل و بسته به شرایط جوی و ابری یا آفتابی بودن هوا یا این پا را روی آن پا می‌انداختم و یا بالعکس. در این فاصله گاهی از آجیل و شیرینی روی میز هم ناخنکی می‌زدم و ته بندی می‌کردم تا وقت ناهار. نزدیکی‌های ناهار از همان جا که نشسته بودم چشم می‌دوختم به سفره‌ای که در دوردست داشت گسترده می‌شد و با انواع و اقسام اشربه و چاشنی و ماست و سالاد و سیرترشی و زیتون پرورده، مزین می‌گردید. سپس با ندای بشتابید به سوی ناهار که از گلدسته‌های خانه برمی‌خاست، خود را دور میز ناهار می‌رساندیم و مشغول می‌شدیم. بعد از ناهار هم به ترتیب چای بود و عصرانه و میوه و شام و پس از شامانه!

برای اینکه خوب در فضای روزهای نوروزی من قرار بگیرید و حال و هوا را درک کنید لازم است به این نکته هم اشاره داشته باشم که پس زمینه صوتی همه‌ی این تصاویر و مراسم های آیینی و نوروزی از کله سحر تا لحظه‌ای که سر روی بالش می‌گذاشتم، بدون ثانیه‌ای توقف صدای خرم سلطان و نجیب خان بود. اصولا حضور این شخصیت‌ها بیش از اهل خانه حس می‌شد و آنقدر که من این روزها با چنار و تپراک چشم تو چشم بودم با مادر خودم نبودم.

خلاصه به قول آقای همساده، عیدی داشتیم آقا!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

رونمایی

در آغاز سال جدید می‌خواهم از یک سایت رونمایی کنم. جایی که در آن دوباره شروع کرده‌ام به نوشتن یادداشت‌های نرم افزاری. هدف، مجتمع کردن همه کارها و خوانده‌هایم است بعنوان مرجعی ،اول برای خودم. سپس امیدوارم بتواند مورد استفاده دیگران نیز قرار بگیرد. عجالتا با مرور جامعی بر همه GOF Design Patterns شروع کرده‌ام، تا بعد به موضوعات دیگر نیز برسم.

با آرزوی سالی شاد و به یادماندنی برای همگی، این شما و این یادداشت‌های نرم افزاری من.

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

وقایع نگاری یک اسکار بودار

هرچند که ظاهرا سکان کشتی جدایی نادر از سیمین دست اصغر فرهادی و دوستان بود، اما درواقع من هم نقش کمی در موفقیت‌های این فیلم نداشتم. اگر تا به حال لب از لب باز نکرده‌ام و صدایم در نیامده فقط به این دلیل بوده که عیش دوستان منقص نشود. وگرنه اگر من نبودم پیت حلبی هم به فیلم نمی‌دادند، چه برسد به اسکار. حالا که نزدیک سالگرد اسکار جدایی است و دیگر آبها از آسیاب افتاده، فقط و فقط برای ثبت در تاریخ سینما ناگفته‌ها و تلاش‌های ظریف و زیرپوستی که برای اسکار گرفتن این فیلم انجام داده‌ام را می‌گویم.

پارسال همین موقع‌ها بود، نشسته بودم لب جوی، پا روی پا انداخته گذر عمر می‌دیدم که تلفن همراهم شروع کرد به زنگ زدن. گوشی را برداشتم. آن طرف خط کسی نبود جز رفیق گرمابه و گلستانم، جرج کلونی. بعد از سلام و احوالپرسی‌های اولیه و خوبم تو چطوری و بابا کجایی بی‌معرفت‌های معمول، پرسید "جدایی نادر از سیمین را دیده‌ای؟" گفتم "ندیدم جان تو" گفت "ببین و نظرت را بگو، اگر تو بگی من توی هالیوود آشنا دارم اسکار را واسش می‌گذارم کنار". گفتم "آخر وسط این همه گرفتاری وقتم کجا بود که سر از جدایی این و آن در آرم؟" جرج گفت "حالا بخاطر من و نون و نمکی که با هم خوردیم یک کاریش بکن" این را که گفت من را برد به گذشته‌ها. یاد ایام قدیم و آن روزهای خوش افتادم که من و جرج و مصطفی سه تایی از در و دیوار بالا می‌رفتیم و آتش می‌سوزاندیم.

دوازده سال مدرسه را روی یک نیمکت می‌نشستیم. من و جرج هر کدام یک طرف و مصطفی هم می‌نشست وسط. مصطفی بچه بدی نبود. فقط گاهی می‌رفت توی هپروت. سرش را بالا می‌گرفت و در حالتی بین خواب و بیدار چیزهایی بلغور می‌کرد. بعد که به هوش می‌آمد می‌گفت که داشته با آدم فضایی‌ها اختلاط می‌کرده. خلاصه یک خرده مشنگ می‌زد. گاهی هم بچه‌های کلاس فامیلی‌اش را مسخره می‌کردند. اسمش مصطفی سبیل برگ بود. ظاهرا یکی از اجدادش یک جفت سبیل از بناگوش در رفته داشته به تیزی برگ درخت کاج که به پر هرکس که می‌گرفته برق از سه فاز طرف می‌پریده. واسه همین اسم خانوادگی‌شان شده بود سبیل برگ. مصطفی همیشه بخاطر فامیلی اش شکار بود. به همین دلیل تا هجده سالش تمام شد رفت ثبت احوال و فامیلی‌اش را کرد اسپیلبرگ. چون قصد خارج رفتن هم داشت اسم کوچکش را هم عوض کرد و گذاشت استیون. بعد هم که رفت خارجه و کارش گرفت. اما جرج از اول اسمش همین بود. خودم شناسنامه‌اش را دیده بودم، تویش نوشته بود جرج کلونی فرزند تقی.

وقتی در این افکار شیرین غوطه ور بودم، جرج بدون اینکه لام تا کام حرف بزند همینطور ساکت گوشی را نگه داشته بود. نخواستم بیشتر از این معطل‌اش کنم . گفتم فیلم را می‌بینم و به اش خبر می‌دهم و گوشی را قطع کردم.

چند روز بعد فرصتی دست داد و فیلم را دیدم. بدک نبود، اما نه آنقدر که سر و صدا کرده بود. با این حال تصمیم گرفتم از فیلم حمایت کنم. بیشتر به این دلیل که می‌دانستم حالا کو تا دوباره فیلمی از ایران چشم آکادمی اسکار را بگیرد. این بود که سریع به جرج زنگ زدم و گفتم "خرچنگ‌ها را بفرست بیاد" که منظورم جایزه اسکار بود. نخواستم پشت تلفن اسم اسکار را ببرم که مبادا گزک دست کسی داده باشم.

از آن طرف هم برای محکم کاری یک مشت دلار گذاشتم کف دست لئو دیکاپریو که استاد مسلم اینسپشن و این جور جنگولک بازی‌ها است، که برود به خواب اعضای آکادمی و به دل شان بیاندازد که اسکار را بدهند به اصغر.

باور نمی‌کنید، نه؟ فکر می‌کنید دارم شوخی می‌کنم؟ البته حق دارید. تا به امروز هیچ کس از این موضوع خبر نداشت. فقط من و جرج و لئو. هرچند این مصطفی هم به دلیل هوش سرشار و ارتباطات فرازمینی که دارد یک بوهایی برده بود. یادتان هست آن لبخند مرموز و شیطانی را که در لحظه اعلام اسم فرهادی روی لبهای مصطفی یا به قول همکارانش استیون اسپیلبرگ نشسته بود؟ اصلا برای صحت گفته‌های من چه دلیلی محکم تر از همین لبخند مصطفی؟