۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

مانیفست درونگرایی

"درونگرایی یک مرض است و آدمی که ساعتها یک گوشه می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند، مریض. چنین آدمی نمی تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد و برای خودش کسی شود."
این نگاه یک جامعه برونگرا است به یک درونگرا...

این نگاه همیشه و همه جا مثل تیری به سمت درونگرایان نشانه رفته است. در مدرسه، در میهمانی ها، در محیط کار و حتی در جمع های خانوادگی. بیچاره درونگراها مدام تحت فشار هستند و خود را در معرض قضاوت بی پایان اطرافیان می بینند.

درجمع سعی می کنند که برای همرنگ جماعت شدن چیزی بگویند. اما حرف زدن شان زورکی است. با هر حرفی که می زنند از خود دور و دورتر می شوند و از درون خالی و خالی تر. با هر کلمه به اندازه یک سخنرانی انرژی مصرف می کنند. اگر هم حس کنند که موفق نشده اند و نتوانسته اند مخاطب خود را متقاعد کنند و همدلی اش را بدست آورند، به هم میریزند. هم ذهنی و هم جسمی. عضلات صورت شان شروع می کند به منقبض شدن. برای فرار از این حال خود را به چیزی سرگرم نشان می دهند. یک سیب برمی دارند و با طمانینه پوست می کنند و بعد ذره ذره به دهان می گذارند تا هرچه بیشتر طول بکشد. یا موبایلی دست می گیرند و بی هدف دکمه می زنند. اینها که می گویم بارها و بارها تجربه اش کرده ام.

با این پست می خواهم بگویم لطفا دست از سر ما درونگراها بردارید و بفهمید که کم حرفی و پرحرفی، زودجوشی و دیرجوشی، تفاوت است، مرض نیست. مثل بلندی و کوتاهی، چاقی و لاغری، رنگ چشم و غیره. و اینکه ما درونگراها به دلیل ویژگی های خود، نقاط قوتی داریم که بقیه ندارند.

Thinker Statue

چندی است با سایت خانم سوزان کین آشنا شده ام. او سعی می کند درونگراها را با قدرت هاشان آشنا کند. کتابی هم دارد به نام "ساکت، نیروی درونگراها در جهانی که نمی تواند دست از حرف زدن بردارد" و خلاصه برای رفع این ذهنیت نادرست درباره درونگراها تلاش می کند. او همچنین 16 باور خود را با نام مانیفست درونگراها معرفی کرده در اینجا ترجمه اش را می گذارم.

به افتخار همه درونگراها...


مانیفست درونگرایان

1- برای "کسانی که توی خودشان هستند" واژه ای وجود دارد: متفکرین

2- فرهنگ ما به درستی افراد ریسک پذیر (risk-takers) را تحسین می کند، با این حال ما به "افراد پرتوجه" (heed-takers) بیش از همیشه نیاز داریم.

3- تنهایی، یکی از عوامل نوآوری است.

4- دلیل اینکه نوشتن باب شده این است که در یک جامعه برونگرا همه تمایل به ارتباط غیرچشمی و غیرهمزمان (آسنکرون) دارند.

5- دلیل اینکه کودکان را در کلاسهای گروهی آموزش می دهیم این نیست که این بهترین روش یادگیری است، بلکه چون این کم هزینه ترین روش است. و جز این با بچه ها چه می شود کرد، وقتی که همه بزرگترها سر کار اند؟ اگر فرزند شما ترجیح می دهد غیر گروهی و مستقل کار کند، مشکلی نیست. او فقط با مدل مرسوم جور نیست.

6- نسل بعدی کودکان ساکت، می توانند و باید پرورش یابند تا نقاط قوت خود را بشناسند.

7- گاهی وانمود کردن به برونگرایی، کار راه انداز است. همیشه بعداز آن وقت برای ساکت بودن هست.

8- اما در دراز مدت، برای اینکه کاری را انجام دهید که دوست دارید و ارزش آفرین باشد، لازم است آن کار با خلق و خوی شما منطبق باشد.

9- اگر نور مناسب باشد، همه می توانند بدرخشند. برای بعضی نورافکن سالنهای برادوی نیاز است و برای برخی چراغ مطالعه روی میز.

10- یک قاعده سرانگشتی در مورد شبکه سازی: یک رابطه تازه حقیقی به یک مشت کارت کسب و کار می ارزد.

11- مشکلی نیست که برای پرهیز از یک گفتگوی کوتاه راه خود را به آن طرف خیابان کج کنید.

12- رهبری ساکت (Quiet Leadership) یک تناقض نیست.

13- اشتیاق ملتها به بهشت، بیشتر از آنکه مربوط به میل جاودانگی باشد، آرزوی دنیایی است که در آن همه آدمها همیشه مهربان اند.

14- اگر کار نیمه اول زندگی این باشد که جای خود را در دنیا پیدا کنید، کار نیمه دوم این است که بدانید کجا بوده اید.

15- عشق اجباری است، جمع گرایی اختیاری.

16- با ملایمت و آهستگی می شود دنیا را تکان داد. _ گاندی

منبع: سایت خانم سوزان کین

۱۳۹۳ آذر ۸, شنبه

بازی های گرسنگی، درگیری این روزهای من

ژانر فانتزی و علمی تخیلی بطور کلی ژانر مورد علاقه ام نیست. با این حال برخی اوقات این دست آثار شکل حماسی به خودشان می گیرند و تماشای آنها تبدیل به یک تجربه عمیق و لذت بخش می شود. مثل سه گانه ماتریکس، مثل هری پاتر و این اواخر تا حدودی بازی های گرسنگی. جالب است که اغلب این آثار نیز دنباله دار اند، حداقل سه قسمت. انگار برای پروراندن داستانی با این وسعت، یک کتاب سیصد صفحه ای یا یک فیلم دو ساعته کافی نیست.

بطور خاص من طرفدار هری پاتر هستم. هرچند برای بسیاری افراد که فقط به بخشهایی از آن ناخنک زده اند یا صرفا آن را با فیلمهایش شناخته اند، هری پاتر چیزی بیشتر از یک قصه جادوگری کودکانه نیست. اما جهانی که رولینگ در کتابش ساخته واقعا چیز دیگری است. هرچند بخشهای آغازین هری پاتر و شروع داستان حسی بیش از یک داستان کودکانه معمولی به خواننده منتقل نمی کند، اما به مرور و هرچه پیشتر می روید ابعاد عظیم و ساختار مینیاتورگونه و مسحور کننده این داستان خود را به خواننده می نمایاند.

بازی های گرسنگی البته به هیچ عنوان با هری پاتر قابل مقایسه نیست. بخصوص قسمت اول که چیزی جز یک فیلم اکشن فانتزی نیست و اصلا آدم را به دیدن قسمت دوم ترغیب نمی کند. به همین دلیل قسمت دوم این تریلوژی یعنی The Hunger Games: Catching Fire بیش از یک سال در هارد کامپیوتر من خاک می خورد. با این حال ماه پیش این فیلم را دیدم و بر خلاف انتظارم، از آن خوشم آمد. بخصوص جایی که داستان قطع شد به شدت من را نسبت به دانستن ادامه داستان حریص کرد. آنقدر که منتظر قسمت بعد نشدم و کتاب آن را دست گرفتم.

Hunger games ook cover

مدتها بود که می خواستم خواندن یک کتاب را به زبان اصلی شروع کنم. با چند کتاب سعی کردم، اما به دلایلی همان اوایل کار خواندن شان را رها کردم. اما این بار مصمم هستم کتاب آخر بازی های گرسنگی را به زبان انگلیسی بخوانم. The Hunger Games: Mockingjay ، تعداد 370 صفحه دارد و تا این لحظه 50 صفحه اش را خوانده ام. خلاصه این چالش نه چندان بزرگ این روزهای من است.

۱۳۹۳ آبان ۱۵, پنجشنبه

درباره فیلم Behind the candelabra

مطمئن نیستم، اما فکر می‌کنم فیلمی که میخواهم معرفی کنم با وجود بازیگران و کارگردان مطرح یکی از فیلمهای مهجور و کمتر دیده و گفته شده سالهای اخیر است. شاید چون یک فیلم تلویزیونی بوده است. شاید هم اصلا آنطورکه من فکر میکنم نیست واین فقط تصور من است. به هرحال، Behind the candelabra که ترجمه‌اش می‌شود "پشت شمعدان" یا یک چنین چیزی، فیلمی است که هفته پیش دیدم.

سال ساخت فیلم ۲۰۱۳ و محصول شبکه تلویزیونی HBO است. کارگردان آن هم استیون سودربرگ است، کارگردان فیلم‌های معروفی همچون Traffic, Erin Brockovich, Che و سری فیلم‌های دارودسته Ocean's.

فیلم سالهای آخر زندگی لیبراچی، پیانیست را به تصویر کشیده. نقش لیبراچی را مایکل داگلاس بازی کرده ومت دیمن هم نقش معشوقه او، اسکات را! فیلم یک زندگینامه است و تا حدودی حال وهوایش من را به یاد فیلم Man on the moon میلوش فورمن با بازی جیم کری انداخت.



فیلم Behind the candelabra یکی از آن فیلمها است که اگر بخواهید از نقش گریم در بازی بازیگران یادکنید بدون شک به یادش می‌افتید. نقش آفرینی درخشان دو بازیگر اصلی این فیلم بویژه مایکل داگلاس بسیار مدیون گریم است.

در مجموع فیلمی دلنشین ودیدنی است و توصیه می‌کنم به دیدنش. فقط مراقب باشید فیلم را کجا و با کی می‌بینید. چون تم اصلی فیلم همجنسگرایی است. خلاصه از من گفتن بود.

۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

یک لینک و چند دلخوشی

چندی پیش در اینستاگرام بهروز پایگان به این لینک برخوردم. لینکی که از چند جهت برایم جالب توجه بود.

اول اینکه یک چهره جدید را در موزیک راک ایران معرفی میکرد. رامتین غروی که دموی اولین آلبومش را از همین لینک دانلود کردم و کارش انصافا قوی بود و  نویدبخش ظهور یک صدای جدید و یک رقیب قدر برای رضا یزدانی عزیز.

دوم خود بهروز پایگان که یکی از بهترین های راک ایران است و چندتا از بهترین کارهای رضا یزانی، آهنگ و تنظیم اش از او است.

سوم یک اسم که رامتین غروی از او به عنوان دوست و اولین استادش یاد می کند: ساسان شب افروز. این اسم من را برد به حدود ده سال قبل. ساسان شب افروز، کسی است که من روزگاری به مدت بیش از سه سال هر هفته به خانه اش در خیابان گیشا میرفتم و گیتار یاد می گرفتم.
گرچه چندان خوب گیتار نمیزنم. اما همین یک ذره صدایی که از گیتار درمی آورم را مدیون ساسان عزیز هستم و سازی که الان دارم هم انتخاب ساسان است.  بسیار از او خاطره دارم و ازش چیز یاد گرفتم و از صدای خودش و سازش لذت بردم.

خلاصه اش، این لینک واسه من همه چیز داشت، هم امید یک استعداد جدید، هم خوشحالی از یک آلبوم شنیدنی در راه، و هم زنده شدن یک صدا و خاطره ی خوش.

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

کارتون های امروزی

زیاد می‌گوییم و می‌شنویم که زمان ما، قدیم ترها، فلان چیز چنین بود و چنان. این پست هم از همان‌ها است.


راستش مدتها بود کارتون نمی‌دیدم. اما تازگی ها بخاطر دختر کوچکم خیلی اوقات در خانه تلویزیون روشن است و کم و بیش با کارتون های بچه های این روزها آشنا می‌شوم. تفاوت اصلی کارتون های امروزی با کارتون های زمان ما را اگر بخواهم در یک کلمه بگویم، خشونت شان است. کارتونهای قدیمی لطیف‌تر بودند. معمولا آدمها همدیگر را دوست داشتند و به هم کمک می‌کردند. موضوعات اینها بود، عشق آدم به دیگران، دوستی با حیوانات. یا در بدترین حالت ممکن بود اشک انگیز و غصه ناک باشند. زنبوری که در بدر دنبال مادرش می‌گشت، یا نل که به دنبال مادرش می‌خواست برود پارادایز. خلاصه از این دست موضوعات.


اما کارتون های امروزی انگار مثل فیلمها و سایر پدیده ها مدرن شده اند. دیگر از احساسات رقیقه و اشک و آه و پند و اندرز و اخلاق خبری نیست. همانطور که گفتم کارتون‌های امروزی خشن شده‌اند. منظورم فقط تصاویر و رنگ و لعاب شان نیست، مثل کارتونهای فضایی مدل ترنسفورمرز. بلکه یک جور خشونت زیرپوستی در کارتونهای این دوره و زمانه هست. حتی کارتونهایی که برای خردسالان ساخته شده. نمونه‌اش کارتون برنارد که گمان نمی‌کنم جز برای بچه‌های قبل از دبستان جذابیت داشته باشد. با این حال شخصیت برنارد، علی رغم ظاهر بی آزار و گول زنک، فقط و فقط به دنبال زدن زیرآب بقیه و برنده شدن به هر شکل و قیمت است. جالب است که پایان قسمت های برنارد بعضا حتی خوش هم نیست و خیلی اوقات کارتون با ناکار شدن خود برنارد تمام می‌شود. یا خرگوشهای کارتون Rabbids که دیگر رسما دیوانه‌اند و کارشان درب و داغان کردن همه چیز است. بهترین‌شان باب اسفنجی است که آن هم کم بدآموزی ندارد و بعضی قسمتهایش را نمی‌شود با خانواده دید!

نمی‌دانم خارجی‌ها، این کارتون ها را خودشان هم می‌بینند یا اینکه فقط ویژه اهالی خاورمیانه تولید می‌کنند. تا هرچه بیشتر با خشونت و فوت و فنون وحشی شدن آشنا شوند.
به نظرم اغلب کارتونهای این روزها بیشتر برای بزرگترها است و چه بسا اثری که روی کودکان ممکن است بگذارد از فیلمهای تارانتینوی عزیز، کمتر نیست.

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

باشگاه مشتزنی 2

The first rule of Fight Club is: You do not talk about Fight Club. The second rule of Fight Club is: You do not talk about Fight Club
حالا جاک پالانیک نویسنده باشگاه مشتزنی یا همان فایت کلاب معروف، این قانون را زیر پا گذاشته و درباره فایت کلاب حرفهای هیجان انگیزی زده. اینکه مشغول کار روی قسمت دوم این کتاب است و نکته جالب اینکه قرار است فایت کلاب 2 بصورت داستان مصور ارائه شود.

FightClub

ظاهرا داستان جدید یک دهه بعد از قسمت اول می گذرد. راوی قسمت اول حالا با مارلا سینگر ازدواج کرده و یک پسر 9 ساله دارد و البته دیگر راوی هم نیست. این بار تایلر داردن است که از نگاه خود داستان را روایت می کند.

قرار است کتاب جدید سال 2015 منتشر شود.
به نظرم برای علاقمندان فایت کلاب مهمترین پرسش این است که آیا فیلمی هم از قسمت دوم کتاب ساخته می‌شود یا خیر. به نظرم طبق قاعده هالیوود این اتفاق بیافتد. اما آیا باز هم ادوارد نورتون و برد بیت، راوی و تایلر داردن خواهند شد؟ و از همه مهمتر آیا دیوید فینچر فیلم را خواهد ساخت؟ امیدوارم این اتفاق بیافتد. هیجان انگیز است. نیست؟

منابع: 1 ، 2

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

دلتنگی

الان که دارم اینها را مینویسم تقریبا خوابم. نه صد در صد، اما سطح هوشیاریم زیر بیست درصد است. نمی دانم یک دفعه چه ویری افتاده به جانم که دلم می خواهد هرطور شده، شبانه یک چیزی‌ پست کنم. این است که با چشمهای نیمه باز و‌ تن و بدن خسته و داغان و حال نزار‌ سرماخورده و گلودرد و فین فین، نشسته ام به اراجیف نوشتن. یک کاره! دروغ چرا دلم تنگ شده برای نوشتن. خب چه‌کار کنم؟

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

وزارت در سرزمین عجایب

ظاهرا برخی نماینده های مجلس گفته اند اگر سرعت اینترنت در ایران زیاد شود وزیر را استیضاح میکنند.
حال سوال اینجااست که اصولا وظیفه وزیر ارتباطات در سرزمین عجایب چیست؟
کسی میداند؟

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

سطل آب یخ

این روزها همه اش استرس دارم که نکند یکی از این مشاهیر من را واسه چالش سطل آب یخ دعوت کند. آخه به چه زبونی بگم الان اصلا آمادگی اش را ندارم.

۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

جنگ

به روز قدس و این خط  نشان کشیدن های کهنه کاری ندارم. اما تصاویر این روزهای غزه بسیار دلخراش و غم انگیز است. خواستم آرزو کنم که این جنگ زودتر تمام شود.اما امید احمقانه و بی فایده ای است. تاریخ نشان می دهد که آدمها هرگز آدم نمی شوند و این جنگها و کشت و کشتارها تمامی ندارد. تا بوده همین بوده که آدمها به بهانه های واهی، اختلافهای قومی، نژادی، مذهبی و دینی به جان هم بیافتند و یکدیگر را تکه پاره کنند. اصلا تنور دنیا از آتش این جنگ ها گرم است. جان آدمیزاد که قیمتی ندارد.

۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

دماوند

یکی از سرگرمی‌های من سرکار تماشای قله دماوند است. البته امکان این سرگرمی فقط روزهایی که هوا تمیز است مهیا می‌شود. که آن هم معمولا زیاد دست نمی‌دهد. تعداد روزهایی چنان تمیز که بشود از پشت پنجره میز کارم در خیابان میرداماد، دماوند را دید در طول سال حداکثر به تعداد انگشتان دو دست می‌رسد یا در بهترین حالت انگشتان دو پا را هم به آن اضافه کنید. اما دیگر بیش از این محال است. با این حال همین دیدن گاه و بیگاه این دیو سپید پای دربند خودش لطفی دارد. بعضی چیزها هست که هرقدر ببینید سیر نمی‌شوید. مثل پل ورسک که هربار از جاده فیروزکوه به سمت شمال می‌روید یا بالعکس، حتما باید نگاهی به آن بیاندازید و به همسفران هم نشانش دهید، حتی اگر پشت فرمان و مشغول رانندگی باشید، نیم نگاهی به بالا و چند لحظه تماشای ورسک از واجبات است. غیر از راه شمال جای دیگری نرفته‌ام و از زدن مثالهای بیشتر معذورم.
الان مدت زیادی است که دماوند به من رخ ننموده، شاید دو ماه. امروز که حوصله کارکردن نداشتم بدم نمی‌آمد که دماوند پیدا بود تا می‌شد مدتی بدون حرف و حدیث و حرکت بنشینم و تماشایش کنم. مخصوصا چون می‌دانم تا چند وقت دیگر فرصت تماشای این منظره را به کل از دست خواهم داد. قرار است محل شرکت جابجا شود و جای جدید هم از چهار سو محصور است بین آپارتمانهای قد و نیم قد. متاسفانه روسای بنده جهت انتخاب جای جدید فقط به اینکه چطور بیشترین تعداد آدم را در کمترین فضا جا بدهند توجه داشته‌اند و اینکه جای جدید منظره دماوند هم داشته باشد جزو پارامترهای انتخابشان نبوده است.

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

ماه پرفیض

به نظرم کسی که تا به حال بیشترین بهره را از این ماه رمضان برده کسی نبوده جز صاحب کارخانه الویه نامی نو!

۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

روز قلم

سرکار تصادفی چشمم افتاد به تقویم روی میز و دیدم زیر تاریخ امروز 14 تیر نوشته روز قلم. اول خوشم آمد. اما بعد یادم افتاد مدتها است چیزی ننوشته ام. اصلا نمی دانم قلمم کجاست. پیدایش نمی کنم. در واقع کم کم دارد نوشتن از سرم می افتد.
این وضعیت قبلا مرا می ترساند، یا دچار حس بی خاصیتی و نوعی اندوه می کرد و به هم ام می ریخت. اما الان دیگر مثل گونی سیب زمینی بی حس شده ام. خیلی ساده فقط دیگر نمی نویسم، بدون اینکه به جایی بر بخورد. پس روز قلم قاعدتا به من یکی هیچ ربطی ندارد و مبارک آنهایی باشد که می نویسند.

۱۳۹۳ تیر ۷, شنبه

اندرباب فوتبال ایران

پس از بازی درخشان ایران مقابل آرژانتین و شکست تلخ مقابل بوسنی، بعضی اینطور نتیجه گرفته اند که ایران همیشه مقابل تیم های قوی، قوی و مقابل تیم های ضعیف، ضعیف ظاهر می شود. اگر اینطور باشد پیشنهاد می کنم فدراسیون فوتبال ایران همیشه با فیفا تبانی کند و کاری کند که تیم ایران در همه مسابقات در گروه مرگ قرار گیرد. البته این خودش یک تناقض ایجاد می کند. چرا که همین که ایران عضو گروهی باشد، آن گروه دیگر گروه مرگ نخواهد بود. فوقش می شود اسم گروه را میگرن یا سنگ کلیه یا چنین چیزهایی گذاشت. اما مرگ، نه!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

دورویی

صدای نکره‌ی رضا یزدانی و جیغ ممتد گیتار برقی. این ها اصواتی هستند که سر کار از هدفونی که توی گوشم است شنیده می‌شوند. برای من که به آرام و ساکت و خجالتی بودن معروف‌ام شاید گوش دادن چنین موزیکی عجیب باشد. نمی‌دانم، شاید این نشانه خشم‌های فروخورده‌ای است که در همه عمر زیر این ظاهر آرام مدفون کرده‌ام (نه بابا؟). خلاصه اینکه من آدم دورویی بیش نیستم!

۱۳۹۲ اسفند ۱۵, پنجشنبه

سفر به اعماق تجریش

سفر به اعماق زمین، اثر ژول ورن را حتما خوانده‌اید، یا دست کم در بچگی کارتونش را از تلویزیون دیده‌اید. راستش هربار از تجریش سوار مترو می‌شوم یاد این کتاب می‌افتم. در ارتفاع چند هزار پایی زیر زمین، هر لحظه منتظرم از دریچه‌ها و دیوارهای مترو، سر یک ماموت پیدا شود یا از تونل مترو بجای قطار یک تیرانوساروس عظیم الجثه بیرون بپرد.

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

اوردوز

1- کلید را توی قفل می‌چرخانم، با پا در را هل می‌دهم و وارد لابی می‌شوم. بعد در را ول می‌کنم که خودش پشت سرم با یک صدای تق بلند بسته شود. چند قدم می‌روم تا آسانسور. دکمه را می‌زنم و تا وقتی آسانسور از طبقه ی پنجم برسد به همکف، شروع می‌کنم به قدم زدن در لابی. نگهبان ساختمان پشت میز نگهبانی‌اش نیست، اما تلویزیون کوچک روی میز روشن است. تلویزیونی که صفحه اش چهار قسمت شده و هر قسمت تصویر بخشی از ساختمان را نشان می‌دهد. یکی بیرون درب ورودی، یکی درب پارکینگ، یکی محوطه پارکینگ و یکی هم لابی. هیچ جنبنده ای نیست جز یک نفر که توی لابی، پیش چشم دوربین مداربسته ای که بالای آسانسور نصب شده، دارد رژه می‌رود. یک نفر که لابد من هستم، اما از آن زاویه اصلا شبیه من نیست. درواقع پس کله اش به طاسی می‌زند و تقریبا سفید شده. کمی جابجا می‌شوم و دست و پای خودم را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهم. مرد توی تلویزیون هم عین من به این طرف و آن طرف می‌رود. احتمالا مشکل نور لابی است که اینطور روی سرم منعکس شده است. اما چرا همه جا سیاه است و فقط همین یک تکه سفید می‌زند؟

وارد خانه که می‌شوم بلافاصله می‌روم جلوی آینه ی روشویی و یک آینه کوچک دیگر هم می‌گیرم پشت سرم. کمی موهای پس سرم را زیر و رو می‌کنم. به نظرم وضعیت چندان نا امیدکننده نیست. هنوز به اندازه کافی مو در آن محدوده هست. نمی‌دانم چرا دوربین مداربسته اینطور کچل نشانم می‌داد. لابد ربط به تکنولوژی ساختش دارد. حتما برای اینکه در نور مهتاب هم بتواند تصویر واضحی از دزدها ثبت کند.

2- چند هفته پیش رفته بودم سلمانی. نوبتم که شد، نشستم روی صندلی و بعد از خوش و بش‌های مرسوم و سوال آرایشگر که "مثل همیشه بزنم؟" و جواب "بله" من، آرایشگر، قیچی و شانه به دست مشغول کار شد. یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که پرسید "آقا تازگی استرس زیاد داشتی؟". پرسیدم "چطور؟". گفت "آخه از دفعه پیش تا حالا وسط سرتان خیلی خالی شده". خندیدم که "مثل کف بین ها، شما هم از روی کله آدم حال و روزش را می‌فهمید" و بعد زدم به لوس بازی که "مال سن و سال است" و از این حرفها.

اما طرف داشت راست می‌گفت. خودم می‌دانستم که تازگی ها استرس زیادی داشتم. فشار کار پرمسئولیت و استرس و مشغله‌های شخصی مدتی است از زندگی انداخته‌تم. دیگر نه خبری از کتاب هست، نه فیلم، نه ورزش و نه هیچ چیز دیگر.

3- آقای فیلیپ سیمور هافمن، هنرپیشه آمریکایی در 46 سالگی، مرد. در واقع در اثر استفاده بیش از حد مواد مخدر، اوردوز کرد. این خبر برایم از دو جنبه جالب و همذات پندارانه بود. اول اینکه فهمیدم فیلیپ سیمور هافمن با آن گیس و محاسن سفید که در همه فیلمهایش عین پیرمردها است و شک نداشتم که دست کم دوبرابر من سن داشته باشد، فقط 46 سالش بوده. خب راستش 46 سال برای من دیگر اصلا دور نیست.

نکته جالب دیگر اینکه بنده خدا اوردوز کرده. خب البته از این جهت دقیقا نمی‌تواند شبیه من باشد . چون من ابدا با دود و دم میانه ندارم. اما مگر آدم فقط با این چیزها اوردوز می‌کند. آیا ممکن نیست آدم در اثر کار زیاد اوردوز کند؟ ممکن نیست یک روز وسط حرص و جوش خوردن و دویدن‌های بیهوده برای به سرانجام رساندن پروژه و رهایی از خط و نشان‌های مشتری عصبانی و تهدیدهای رییس مربوطه، آدم استرس خونش بالا بزند و جان به جان آفرین تسلیم کند؟

باید حواسم به نشانه‌ها باشد. ریزش بی سر و صدای موها، پلک‌هایی که واسه خودشان بالا و پایین می‌پرند، اخم‌های نامحسوس وقتی که چهارچشمی به مانیتور خیره شده‌ام، جویدن لب و دندان تا حد خون و خونریزی. باید یک فکری بکنم. باید به یک چیزهایی بگویم ایست، قبل از آنکه یکی دیگر فرمان ایست بدهد.