علی عزیز در وبلاگش دعوت کرده که به مناسبت شب یلدا یک بازی وبلاگی انجام دهیم و در وبلاگهایمان یک چیز شاد تعریف کنیم. راستش با اینکه حالم امروز زیاد خوش نبود و حوصله نوشتن نداشتم (آن هم یک چیز شاد) ، اطاعت امر کردم و یک نیمچه داستانک نوشتم. هرچند به نظرم چیز به درد خوری از کار در نیامده با این حال همین را میگذارم برای شرکت در این بازی. اگر به نظرتان خوب شده است که چه بهتر. اگر هم لوس و بیمزه از کار درآمده، به بزرگی خودتان ببخشید.
داستانک:
آخرهای شب بود. تا آن موقع همه آداب شب یلدا را به جا آورده بودم. یک کاسهی پُر انار دون شده، زده بودم به رگ. بعدش دو قاچ هندوانه قرمز و شیرین و آخرش هم چند مشت آجیل مشکل گشا. آنقدر که حریف همه این مشکلات کمرشکن بشود. با شکم باد کرده از ادای فرائض شب یلدا، ولو شدم روی مبل. چند نفس عمیق کشیدم. با اینکار انگار دوباره خونرسانی به مغزم آغاز شد و یادم افتاد که هنوز یک کار مانده که انجام ندادهام. تفأل به دیوان حافظ . به کتابخانه نگاه انداختم دیدم دیوان حافظ سرجایش نیست. چشم چرخاندم میان مجلس که ببینم از جمع چهل پنجاه نفری خاله و خانمباجی و دایی و عمه، کدام یک مشغول حافظ خوانی است. اما دست هیچکدامشان غیر از کاسه انار و بشقاب هندوانه چیزی ندیدم. دوباره چند نفس عمیق کشیدم و با یک حرکت شجاعانه خودم را از روی مبل کَندم. رفتم به سمت تراس که بابام با دایی و یکی دو نفر دیگر، بساط قلیان برپا کرده بودند. از پشت پنجره چشمم به دیوان حافظ خورد که روی زمین کنار دست بابا افتاده بود. رفتم روی تراس، حافظ را برداشتم و برگشتم توی خانه. یک جای دنج گوشه سالن پیدا کردم و نشستم.
چشمها را بستم و حس گرفتم. سعی کردم صداهای دور و بر را نشنوم و تمرکز کنم روی آمال و آرزوهایم. کمی که گذشت و مغزم از فکر پول و موفقیت به قُلقُل افتاد، یک فاتحه برای حافظ خواندم و قسماش دادم به شاخه نبات. بعد چند بار ناخن را میان ورقهای دیوان حافظ جابجا کردم. درست در لحظهای که خلوص نیت به اوج خود رسیده بود و دیگر مطمئن بودم که صفحهای که باید را پیدا کردهام، دیوان حافظ را باز کردم. این آمد:
سبت سلمی بصدغیها فؤادی * و روحی کل یوم لی ینادی
"حضرت حافظ، نوکرتم، به خدا تا حالا من توی مدرسه، عربی را از هفت بالاتر نمره نگرفتم. یک چیزی بگو ما هم بفهمیم. این همه شعر فارسی داری این یکی باید نصیب ما میشد؟ حالا عیب ندارد. این دفعه را بی خیال. یک فرصت دیگر بهت میدهم. جان همان شاخه نباتات این دفعه یک چیز خوب بگو. یک چیز پرمایه که حال آدم را جا بیاورد!". دیوان را بستم، دوباره حس گرفتم و آن را باز کردم.
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم * کز چاکران پیر مغان کمترین منم
"ای بابا، این هم که انگار اصلا فال من نیست. من که هنوز چهل سالم نشده حافظ جان. همهاش سی و اندی سال ناقابل بیشتر ندارم. الکی سن و سال مارا نبر بالا. نگاه به این موهای سفید من نکن. ارثی است به خدا. این چیزها که میگویی چهل ساله و لاف و اینها، بیشتر به حمیدآقا میخورد که آنجا روبروی من نشسته. گمانم طول موج نیتاش بالا بوده، افتاده روی نیت من. بگذار برای بار سوم امتحان کنم. این دفعه رویم را هم میکنم به دیوار که که دیگر نیتام با مال کسی قاطی نشود. جان من این بار دیگر روی من را زمین نینداز. پول هم نخواستیم. یک چیز عشقی بگو لااقل. توی مایههای می و مطرب و اینها. از این چیزها که فراوان در چنته داری". کتاب را بستم و دوباره یک صفحه دیگرش را باز کردم.
دارم امید عاطفتی از جناب دوست * کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
"همین یکی را کم داشتم. جنایتکار نبودم که شدم! اصلا تو امشب انگار سر سازگاری نداری. می و مطرب و ساقی نخواستم، همان آجیل مشکل گشا را دریابم بهتر است".
حافظ را گذاشتم کنار و رفتم پی کارم. این هم از فال شب یلدای ما!
داستانک:
آخرهای شب بود. تا آن موقع همه آداب شب یلدا را به جا آورده بودم. یک کاسهی پُر انار دون شده، زده بودم به رگ. بعدش دو قاچ هندوانه قرمز و شیرین و آخرش هم چند مشت آجیل مشکل گشا. آنقدر که حریف همه این مشکلات کمرشکن بشود. با شکم باد کرده از ادای فرائض شب یلدا، ولو شدم روی مبل. چند نفس عمیق کشیدم. با اینکار انگار دوباره خونرسانی به مغزم آغاز شد و یادم افتاد که هنوز یک کار مانده که انجام ندادهام. تفأل به دیوان حافظ . به کتابخانه نگاه انداختم دیدم دیوان حافظ سرجایش نیست. چشم چرخاندم میان مجلس که ببینم از جمع چهل پنجاه نفری خاله و خانمباجی و دایی و عمه، کدام یک مشغول حافظ خوانی است. اما دست هیچکدامشان غیر از کاسه انار و بشقاب هندوانه چیزی ندیدم. دوباره چند نفس عمیق کشیدم و با یک حرکت شجاعانه خودم را از روی مبل کَندم. رفتم به سمت تراس که بابام با دایی و یکی دو نفر دیگر، بساط قلیان برپا کرده بودند. از پشت پنجره چشمم به دیوان حافظ خورد که روی زمین کنار دست بابا افتاده بود. رفتم روی تراس، حافظ را برداشتم و برگشتم توی خانه. یک جای دنج گوشه سالن پیدا کردم و نشستم.
چشمها را بستم و حس گرفتم. سعی کردم صداهای دور و بر را نشنوم و تمرکز کنم روی آمال و آرزوهایم. کمی که گذشت و مغزم از فکر پول و موفقیت به قُلقُل افتاد، یک فاتحه برای حافظ خواندم و قسماش دادم به شاخه نبات. بعد چند بار ناخن را میان ورقهای دیوان حافظ جابجا کردم. درست در لحظهای که خلوص نیت به اوج خود رسیده بود و دیگر مطمئن بودم که صفحهای که باید را پیدا کردهام، دیوان حافظ را باز کردم. این آمد:
سبت سلمی بصدغیها فؤادی * و روحی کل یوم لی ینادی
"حضرت حافظ، نوکرتم، به خدا تا حالا من توی مدرسه، عربی را از هفت بالاتر نمره نگرفتم. یک چیزی بگو ما هم بفهمیم. این همه شعر فارسی داری این یکی باید نصیب ما میشد؟ حالا عیب ندارد. این دفعه را بی خیال. یک فرصت دیگر بهت میدهم. جان همان شاخه نباتات این دفعه یک چیز خوب بگو. یک چیز پرمایه که حال آدم را جا بیاورد!". دیوان را بستم، دوباره حس گرفتم و آن را باز کردم.
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم * کز چاکران پیر مغان کمترین منم
"ای بابا، این هم که انگار اصلا فال من نیست. من که هنوز چهل سالم نشده حافظ جان. همهاش سی و اندی سال ناقابل بیشتر ندارم. الکی سن و سال مارا نبر بالا. نگاه به این موهای سفید من نکن. ارثی است به خدا. این چیزها که میگویی چهل ساله و لاف و اینها، بیشتر به حمیدآقا میخورد که آنجا روبروی من نشسته. گمانم طول موج نیتاش بالا بوده، افتاده روی نیت من. بگذار برای بار سوم امتحان کنم. این دفعه رویم را هم میکنم به دیوار که که دیگر نیتام با مال کسی قاطی نشود. جان من این بار دیگر روی من را زمین نینداز. پول هم نخواستیم. یک چیز عشقی بگو لااقل. توی مایههای می و مطرب و اینها. از این چیزها که فراوان در چنته داری". کتاب را بستم و دوباره یک صفحه دیگرش را باز کردم.
دارم امید عاطفتی از جناب دوست * کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
"همین یکی را کم داشتم. جنایتکار نبودم که شدم! اصلا تو امشب انگار سر سازگاری نداری. می و مطرب و ساقی نخواستم، همان آجیل مشکل گشا را دریابم بهتر است".
حافظ را گذاشتم کنار و رفتم پی کارم. این هم از فال شب یلدای ما!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر