۱۳۸۵ آذر ۱, چهارشنبه

باز هم زمستان

برف را دوست ندارم، بارون را هم همينطور.
از خيس شدن متنفرم. از يواش راه رفتن توي برف و ترس كله معلق زدن.از ليز خوردن روي پل هاي فلزي جوي خيابونها.
از منتظر تاكسي موندن توي بارون. تاكسي هاي خالي اي كه تنها نصيبشون واسه پياده هاي بدبخت، آب چاله چوله ها است.
از حيوونها هم خوشم نمي آد. اهلي و غير اهليش فرق نمي كنه . اصولا هر چيزي كه زبون آدميزاد حاليش نشه برام تحملش سخته. نمي شه بهشون بفهموني كه دست از سرت بردارند و بروند پي كارشون.
ياد فيلم پري افتادم، اونجا كه اسد به ابرها مي گه از جلوي خورشيد بروند كنار و به رودخونه مي گه آرومتر بياد كه شاخه ها را نشكنه. خوب ميشد اگه رودخونه و درخت و چرنده و خزنده از آدم حرف شنوي داشتند.
اگه دست من بود، ديگه از برف و بارون خبري نبود. يك لوله اي ، كانالي چيزي از آسمون به زمين مي كشيدم و آب را از اونجا مي فرستادم پايين. ديگه مردم بيچاره را آزار نمي دادم.
همه جك و جونورها را هم مي فرستادم يك جايي واسه خودشون زندگي بكنند و كاري به كار كسي نداشته باشند. پشه ها را هم تبعيد مي كردم مريخ. چطوره؟