۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

به رنگ ارغوان : داستانی پر لکنت

فیلم به رنگ ارغوان ، ساخته ابراهیم حاتمی کیا، برنده امسال جشنواره فیلم فجر بود. این البته اصلا جای تعجب نداشت و شاید قابل پیش بینی هم بود. ابراهیم حاتمی‌کیا به همراه مجید مجیدی پای ثابت جایزه‌های جشنواره است. هرچند مدتی از غافله دور مانده بود. اما بازهم می‌شد حدس زد که امسال به رنگ ارغوان مورد توجه قرار گیرد. با این حال به رنگ ارغوان به نظرم به هیچ وجه قابل مقایسه با فیلم‌های خوب ابراهیم حاتمی کیا نیست. فیلم‌های پیشین حاتمی کیا که جایزه بردند ، اغلب فیلم‌های مهم و ماندگار سینمای ایران هستند. آژانس شیشه‌ای از خوش‌ساخت‌ترین فیلم‌های سینمای ایران است که هنوز هم دیدنش نفس گیر است. یا از کرخه تا راین که فیلم مهم و تاثیرگذاری است. اما به رنگ ارغوان به نظرم در این اندازه‌ها نیست. البته دیدن این فیلم راحت است و چندان اذیت نمی‌کند. با این حال آنقدر غلط آشکار دارد که آدم بفهمد برای فیلم آنطور که باید وقت صرف نشده.

به رنگ ارغوان خط داستانی پر کششی دارد. هوشنگ ستاری، یک مامور امنیتی است که ماموریت دارد، برای دستگیری مردی با نام مستعار شفق، دختر او، ارغوان ، را تحت نظر بگیرد. او به این منظور خودش را دانشجوی دانشگاهی جا می‌زند که ارغوان در آن درس می‌خواند. همه چیز خوب پیش می‌رود تا اینکه او دلبسته ارغوان می‌شود. از اینجا به بعد قصه‌، قصه همیشگی سر دوراهی وظیفه یا دل ماندن است. یک دلمشغولی حاتمی کیایی.

مشکل اساسی فیلم این است که برای هیچ چیز توجیه نمی‌آورد و فرض می‌کند که تماشاگر باید همه چیز را بی چون و چرا و دربست بپذیرد. اولین پرسش این است که اصلا مکان وقوع داستان کجاست؟ این شهر یا دهکده با آن فضا و حال و هوای وسترن و دانشگاه و استاد آنچنانی و دانشجویان شهری مآب کجای ایران است؟ قهوه خانه‌ای که دانشجویان می‌نشینند تویش ساز می‌زنند کجاست؟ به چشم من تماشاگر فضای فیلم آشنا نیست. آیا از نظر کارگردان مکان و زمان مهم نبوده؟ قرار بوده بی‌زمان و مکان و ناکجا آبادی باشد، مثل روبان قرمز؟ اگر اینطور بوده به نظرم نتیجه موفقیت آمیز ازکار درنیامده. به رنگ ارغوان با آن شروع تعلیق آمیز و با درگیر کردن تماشاگر با انگیزه‌های شخصیت اصلی از همان ابتدا تکلیف خود را با تماشاگر روشن می‌کند. اینکه قصد دارد قواعد قصه گویی را رعایت کند و ضمنا آدمها و انگیزه‌ها و کنشها را واقعی نشان می‌دهد. بنابراین نمی‌شود مکان فیلم را ناکجا آباد دانست. به رنگ ارغوان آشکارا یک قصه واقعی را روایت می‌کند. اما قصه ای پر از لکنت.

نمونه اتفاقهای توجیه نشده و گاه دور از منطق در فیلم بسیار است.
هوشنگ ستاری که قرار است بی سر و صدا ارغوان را زیر نظر داشته باشد، چطور ناگهان جلوی چشم همه، کلاس را رها می‌کند و دنبال ارغوان به جنگل می‌رود و هیچکس هم شک نمی‌کند؟ یا خود ارغوان چطور برایش این سوال پیش نمی‌آید که چرا ستاری او را دنبال کرده؟
وقتی ستاری، نان به دست، به درب خانه ارغوان می آید تا او را از دست زن و مرد مزاحم خلاص کند و به ارغوان درباره پدرش می‌گوید ، آیا جا نداشت ارغوان نسبت به هویت ستاری شک کند؟ مخصوصا بعد از اینکه جسد آن زن در خانه ارغوان پیدا شد. مگر نه اینکه ستاری وارد خانه ارغوان شده بود؟
یا ستاری که برای گفتگوی تلفنی با محسن لازم دیده که از دستگاه تغییر صدا استفاده کند، چرا وقتی برای کسب اطلاعات از او سر قرارشان می‌رود تغییر صدا نمی‌دهد و فقط به اینکه از پشت، محسن را غافلگیر کند اکتفا می‌کند. آیا ممکن نبود که محسن بتواند صدای او را تشخیص بدهد؟
اصلا اینکه یک مامور کارکشته که سن پدر ارغوان را دارد، اینطور ناگهان واله و شیدا شود آیا پذیرفتنی است؟ هرچند نویسنده این دیالوگ را در دهان ستاری نشانده که این دختر با همه فرق دارد. اما تماشاگر کجا این تفاوت را می‌بیند؟
رییس ستاری چرا بعد از اینکه ماجرا را می‌فهمد جلوی کار او را نمی‌گیرد؟ او که دیگر واله و شیدا نشده که نتواند تصمیم درست بگیرد. او با رها کردن ستاری کاری می‌کند که هم ستاری (که به گفته خودش مورد علاقه او نیز هست) کاری که نباید بکند و خود را به چاه اندازد و هم اینکه ماموریت آنطور که باید انجام نشود.

از این دست نمونه‌ها در فیلم زیاد است. قصه فیلم اساسا تحمیلی است و برپایه منطق پیش نمی‌رود. انگار ابر و باد و مه و خورشید که باید اصولا درکار باشند، این دفعه همه دست به سینه نشسته‌اند کنار تا تراژدی‌ای که کارگردان در ذهن دارد اجرا شود. نه کسی وقتی که باید شک کند، شک می‌کند. نه برای اتفاقاتی که می افتند توجیه مناسب هست. اتفاقات می‌افتند چون کارگردان خواسته، نه به این دلیل که باید بیافتند. این سطحی و باورناپذیر بودن وقایع از سوی دیگر با اجرای پر تکلف و ظاهرا کوبنده کارگردان، همراه شده. اما بجای اینکه آنها را بپوشاند به نظرم بیشتر برجسته‌شان کرده است. انگار بخواهید یک عروسک پلاستیکی را یزک کنید و بجای آدمیزاد جا بزنید. خب نمی‌شود. اتفاقا برعکس توی ذوق بیننده می‌خورد.

هنگام دیدن فیلم با خودم می گفتم به رنگ ارغوان اگر تئاتر بود چه تئاتر خوبی می‌شد. فضاهای محدود فیلم کاملا صحنه تئانر را برایم تداعی می‌کرد. یک خیابان و دو خانه روبروی یکدیگر می‌تواند یک صحنه تئاتری ایده‌آل باشد. به اضافه چند صحنه محدود در جنگل و دانشگاه. درام فیلم هم برای تئاتر گیرا و پرکشش است و از همه مهمتر اینکه رویکرد کارگردان یک رویکرد تئاتری است. چیزهایی که از آنها بعنوان اتفاقهای غیرمنطقی و توجیه ناپذیر یاد کردم در تئاتر به راحتی پذیرفته می‌شوند. در تئاتر همه چیز فرضی و قراردادی است. در تئاتر است که می‌شود بدون دیده شدن با فاصله چند متر کسی را تعقیب کرد. در تئاتر است که می‌توان بدون تغییر صدا و فقط با یک نقاب کوچک هویت خود را مخفی کرد. در تئاتر است که با یک نگاه و چهار کلمه حرف می‌شود واله و شیدا شد. در تئاتر همه اینها شدنی است. اما اینکه انتظار داشته باشیم تماشاگر در فیلمی مانند به رنگ ارغوان هم چنین چیزهایی را بپذیرد، گمانم انتظار نابجایی است.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

شهرکتاب نیاوران یا شهرکتاب آرین

خرید کردن از آن کارها است که شخصا هیچ علاقه‌ای به‌اش ندارم. مگر کتاب خریدن که یک تفریح اساسی است. کتاب علاوه بر خواندنش، خریدنش هم لذت دارد. اینکه بروید توی کتابفروشی و میان قفسه‌ها چرخ بزنید. گاهی دست ببرید و کتابی را بردارید، ورق بزنید و بعضی جاهایش را بخوانید. اینکه یک دفعه چشمتان بخورد به کتابی که دنبالش بوده‌اید و فراموش کرده بودید یا پیدایش نمی‌کردید، یا کشف کتاب تازه‌ای از نویسنده مورد علاقه‌تان، همه‌اش لذت دارد. البته خود کتابفروشی باید این امکان و فضا را در اختیارتان بگذارد.

تا قبل از ساخته شدن شهر کتاب ها یادم است اغلب کتاب فروشی‌ها تنها فضای کوچکی بودند شبیه یک مغازه معمولی که چهار دیوارشان از کف تا سقف قفسه بندی شده و پر از کتاب بود. با این حال با توجه به کوچکی فضا معمولا خیلی سریع می‌شد کتابها را از دید گذراند و معمولا هم آدم تا توی ویترین کتابفروشی چیزی نظرش را جلب نمی‌کرد داخل کتابفروشی نمی‌شد. اما شهر کتابها از این نظر یک جهش بودند و با فضاهای نسبتا وسیع‌تر این امکان را در اختیار می‌گذاشتند تا آدم آزادانه‌تر میان قفسه‌ها چرخ بزند و تعداد و انواع بیشتری کتاب در دسترسش قرار گیرند. در شهر کتاب نقش ویترین کمرنگ‌تر شد و خریداران و خوانندگان کتاب حتی برای آشنایی با تازه‌های کتاب، به داخل کتابفروشی دعوت شدند.

فروشگاه های شهر کتاب بعضی‌هایشان از بقیه بهتراند. البته من همه را ندیده‌ام. شاید به حدود ده شهر کتاب در تهران سرزده باشم و شهرستان‌ها را هم که اصلا. با این حال حدس می‌زنم که شهر کتابهای خوب را کم و بیش دیده‌ام. از میان آنها دو شهرکتاب به نظرم از بقیه بهتر است: شهر کتاب نیاوران (منظورم آن است که در تقاطع کامرانیه قرار دارد) و شهرکتاب آرین در خیابان میرداماد. تا مدتها شهرکتاب نیاوران انتخاب اولم بود برای کتاب خریدن. آنجا احساس می‌کردم همه بازارکتاب در دستم است و هرچه می‌خواهم آنجا پیدا خواهم کرد. جایی با قفسه‌های دراز و پر از کتاب که می‌شد میانشان جولان داد. اما بعد از بازسازی سال گذشته شهرکتاب آرین چند باری که به آنجا سرزدم ،به ویژه تازگی‌ها، احساس کردم که در آرین راحت‌ترم.

در نگاه اول شاید به نظر برسد که کتابهای شهر کتاب آرین کمتراند. شاید واقعا اینطور باشد. نمی‌دانم. اما به نظرم خرید کتاب و چشم دوانی میان کتابها در آرین راحت‌تر است. به نظرم در نیاوران این کتابها هستند که شما را احاطه کرده‌اند، با آن راهروهای باریک و قفسه‌های بلند و انبوه کتاب. اما در آرین این شما هستید که بر کتابها تسلط دارید. در شهرکتاب آرین فضا انگار بازتر و آدم تویش راحت‌تر است. کتابها در دسترس‌تر و یافتن‌شان آسان‌تر است. آرین کلا نظم بهتری دارد. کتابهایش همه مرتب و حتی تراز هستند. اما در شهرکتاب نیاوران حتی اگر با نحوه چیدمان و تقسیم‌بندی‌ها آشنا باشید باز هم گاهی در پیداکردن یک کتاب بدون پرسش از مسئول آنجا مشکل خواهید داشت. مخصوصا کتابهای کم برگ، کنار هم اصلا قابل تفکیک نیستند.

برخورد کارکنان این دو شهر کتاب تفاوت چندانی با هم ندارد. برخوردشان معمولا مودبانه است اما نه خیلی دوستانه. تازگی‌ها اما در شهرکتاب نیاوران دیده‌ام که کار کارکنان آنجا با مراجعین تداخل پیدا می‌کند. مثلا وقتی که جلوی یک قفسه ایستاده‌اید و مشغول تماشا هستید، یکی از کارکنان همانجا نشسته یا ایستاده مشغول صورت‌برداری یا چیدن کتاب می‌شود. طوری که عملا مجبور می‌شوید کنار بروید و به قول معروف مانع کسب و کار آنها نشوید! شاید اینکه این مساله اینقدر نمود دارد به دلیل تنگی راهرو‌ها است و اینکه بیش از یک نفر، لای قفسه‌ها جایش نمی‌شود. با این حال به نظرم باید اینگونه کارها در ساعات کم مشتری انجام شود و در حضور مشتری، کارکنان نقش راهنما و پاسخگو را ایفا کنند.

همانطور که گفتم با اینکه تازگی ها در شهر کتاب آرین راحت‌ترم با این حال هنوز مجبورم به جاهای دیگر هم سر بزنم. چون در مورد کتابفروشی‌ها قاعده همه چیز را همگان دارند (بجای دانند) صادق است. بارها پیش آمده کتابی را که دنبالش بوده‌ام فقط شهرکتاب نیاوران داشته. خیلی اوقات هم آدم مجبور است برای تهیه یک کتاب به سراغ کتابفروشی‌های انقلاب یا حتی خود انتشارات برود. به هرحال برای خرید کتاب نمی‌شود فقط به یکی از این جاها وابسته بود. اما برای همینطوری سرزدن به کتابفروشی و گشت و گذار میان کتابها، انتخاب امروز من شهر کتاب آرین است. تا فردا چه پیش آید.

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

تعطیلات با جومپا لاهیری

تعطیلات چند روز گذشته، فرصت چندانی برای فیلم دیدن پیش نیامد. اما به جایش کتابهای خوبی خواندم از نویسنده‌ای که تعریفش را شنیده بودم، ولی فرصت خواندن کتابهایش دست نمی‌داد. نویسنده‌ای به نام جومپا لاهیری. در این تعطیلات کتاب "مترجم دردها"یش را تمام کردم و "خاک غریب" را هم تا نیمه خواندم. هرچند اینها کتابهای تازه‌ای نیستند و شاید با آنها آشنا باشید. با این حال به کسانی که نخوانده‌اند آنها را بسیار پیشنهاد می‌کنم.

جومپا لاهیری نویسنده آمریکایی هندی تبار است. دو کتابی که در بالا اسم بردم شامل داستان‌های کوتاهی از او است. بیشتر این داستانها درباره هندی‌های مهاجر است. این شاید تم مشترک همه این آثار باشد. داستان‌ها اغلب ساده‌اند و زندگی روزمره آدمها و رابطه‌های اجتماعی و خانوادگی ایشان را روایت می‌کنند. با این حال از جزییاتی برخورداراند که هم آنها را خواندنی می‌کند و هم به آنها عمق می‌بخشد. نویسنده گویی ذره‌بینی روی شخصیت‌هایش گرفته و خواننده را متوجه پیچیدگی‌های رابطه‌های به ظاهر ساده کرده است. در عین حال که داستان‌ها جذاب و پر کشش هستند و دست از خواندنشان کشیدن آسان نیست.

دوست دارم این را هم بگویم که سبک و نوع روایت و روابط شخصیتها در بعضی داستان‌ها مرا به یاد فیلم درباره الی می‌انداخت. همینطوری، گفتم که گفته باشم.

برای دیدن مشخصات این دو کتاب به این لینک‌ها مراجعه کنید:

مترجم دردها
خاک غریب
من نیستم، پس هستم !

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

طهران ، روزهای آشنایی : فیلمی از داریوش مهرجویی

از همه‌ی فیلمهای جشنواره فجر امسال فقط یک نصفه فیلم را دلم می‌خواست ببینم که دیدم. اپیزود اول فیلم "طهران تهران" ساخته داریوش مهرجویی، یعنی درواقع اپیزود "طهران، روزهای آشنایی" را. پیش از دیدن فیلم نقدهای بسیار ستایش آمیزی درباره فیلم خوانده بودم که بعضی‌هایشان، مانند نقد امیرقادری، آن را شاهکاری نامیده بودند. از شما چه پنهان نقدها را که می‌خواندم بدجوری دلم غنج می‌رفت و در دلم دست مریزاد می‌گفتم به استاد که یک‌بار دیگر محشر کرده و به قله‌ای دیگر دست یافته. اما بعد از دیدن فیلم گرچه آن را بسیار دوست داشتم و دارم. اما ترجیح می‌دهم از آن بعنوان یک شاهکار یاد نکنم. طهران به نظرم همان است که باید باشد. نه کم و نه بیش. دلیلی ندارد بگویم شاهکار است. بهتر است بگویم طهران یک فیلم دیگر از داریوش مهرجویی و یک اثر دوست داشتنی دیگر در کارنامه پربار او است.

طهران، از آن فیلمها است که آدم از دیدنش کیف می‌کند. با شخصیت‌هایی روان و دوست داشتنی و کمدی ظریف و دلچسب. طهران قصه آنچنانی ندارد. ما بعنوان تماشاگر با مسافران یک اتوبوس همراه می‌شویم و یک سفر تهران گردی یک روزه را تجربه می‌کنیم. در این سفر بیش از آنکه دیدنی‌های شهر برایمان جالب باشد از بودن در این جمع صمیمی و گرم لذت می‌بریم.

طهران یک جامعه آرمانی را به تصویر می‌کشد. همه شخصیتهایش خوب‌اند و آماده کمک به دیگران. هیچ چیز ارزش غصه خوردن را ندارد و اگر هم غمی هست همه غمخوار اند. سقفی که ریخته با کمک همه دوباره ساخته می‌شود. مادر چشم به راه، سرانجام به فرزندش می‌رسد. فقیر و غنی همنشین و همراه می‌شوند. دوربین مهرجویی روی زیباییهای شهر می‌گردد و از روی زشتی‌ها می‌پرد. بناهای قدیمی و معماری‌های زیبای تهران را به تصویر می‌کشد. تنها در یکی دو نمای کوتاه ساختمان‌های به قول فیلم، بدترکیب شهر را نشان می‌دهد. آن هم برای برجسته‌تر کردن زیبایی‌ها. فیلم انگار نمایش چیزهایی است که دیگر وجود ندارند. از بناهای زیبا و اصیل تا حرف‌های قشنگ و دوستانه و آدمهای مهربان و اهل دل. چیزهایی که انگار دیگر جایشان تنها در موزه ها است و بس.

جادوی مهرجویی اما دمیدن روح زندگی به روابط شخصیت‌ها و جزئیات کوچک و کم اهمیت فیلمش است. اینچنین است که آشتی کردن زن و شوهر میانسال فیلم با آن ایده محشر مشاعره و اجرای ظریفش، تبدیل به یکی از دوست‌داشتنی‌ترین سکانس‌های فیلم می‌شود. یا حضور بچه‌ها در اتاق مجلل پانسیون و اینکه کدامشان زودتر حمام کنند. طهران، چیزی نیست جز همین جزییات ساده و کوچک.

فیلم گاه و بیگاه اشاره‌ای هم به فیلم جاودان آوای موسیقی می‌کند. مسافران در اتوبوس با هم ترانه "دو دو شب نخوابیدم" می‌خوانند. ساکنان سالمند پانسیون هم مشغول دیدن همین فیلم هستند. انگار مهرجویی می خواهد یادآوری کند که غمها و زشتی‌های زندگی واقعی را تنها با غرق شدن در جادوی آوای موسیقی (‌که هم سینما است و هم موسیقی و شاید نماینده همه هنرها) می‌شود فراموش کرد. شاید مهرجویی می‌خواهد بگوید جهان تخیلی و دلپذیر طهران را ساخته تا آدمهای درگیر و خسته و داغان قرن بیست و یکمی ،که ما باشیم، بنشینیم به تماشایش و واقعیت‌ها و تلخی‌ها را فراموش کنیم. امیدوارم طهران، هرچه زودتر اکران عمومی شود تا مردم بتوانند اندکی خستگی درکنند.