۱۳۸۵ آبان ۹, سه‌شنبه

دیشب خوابی دیدم . اما مثل همیشه یادم نمی آد.

خواب

خوابم...
چند نفر دنبالم هستند. نمی بینمشون ، اما حضورشون را حس می کنم. توی کوچه هایی که فقط دیوارند دارم می دوم.
می دوم ...
نفس نفس می زنم. پشت دیواری می ایستم و به عقب نگاه می کنم. نمی بینمشون ، اما صداشون را می شنوم. دارن بهم می رسن.
راه فراری ندارم. از ترس ناله می کنم و داد می زنم.

۱۳۸۵ مهر ۲۴, دوشنبه

ساعت ها

6:15 صبح
ساعت موبایلم زنگ می زنه، دست می برم و خاموشش می کنم. هنوز وقت پاشدن نیست. واسه اینکه یک مدت بتونم توی رختخواب بمونم تا خواب از سرم بپره ساعتو زودتر کوک کرده ام.
6:20
ساعت زنگ می زنه، خاموشش می کنم. یک کم سردمه. پتو را تا چونه ام می کشم بالا. هنوز زوده.
6:25
ساعت زنگ می زنه، خاموشش می کنم. چقدر خوبه که ساعت هر 5 دقیقه زنگ می زنه. نمی ذاره خوابم ببره. 6 و نیم دیگه پا میشم.
6:30
ساعت زنگ می زنه، این دفعه قطعش می کنم که دیگه زنگ نزنه. دیگه باید پاشم. هوا تاریکه .انگار ابریه امروز. فکر می کنم که چترم را کجا گذاشته ام. به سقف خیره می شم.
6:35
چترم را کجا گذاشته ام؟ چشمهام را می بندم
6:40
چترم ؟
7:25
چشمهام رو باز می کنم
7:30
از خونه می زنم بیرون

۱۳۸۵ مهر ۱۹, چهارشنبه

اندر احوالات نام این وبلاگ می خواستم چند کلمه ای عرض کنم. فیلم درخت گلابی را که دیده اید؟ یکی از شاهکار های استاد مهرجویی که درواقع یکی از بهترین فیلم های تمام عمر من هم هست. قصه این فیلم که استخوانبندی فیلم را تشکیل می ده کار یکی از نویسنده های محبوب من خانم گلی ترقی است. درواقع درخت گلابی نقطه تلاقی سینماگر و نویسنده مورد علاقه منه.
از طرفی مضمون درخت گلابی، مرور خاطرات و سرزدن به لحظه ها و تصویرهای گذشته است. کاری که خیلی ها توی وبلاگهاشون می کنند.
و یک چیز دیگه. درخت گلابی راجع به سکوت است ، راجع به حرف نزدن های یک نویسنده که توی یک لحظه سکوت کرده و داره در خودش و دنیا تامل می کنه.
امیدوارم توی این وبلاگ بیشتر حرف ببینید تا سکوت...

۱۳۸۵ مهر ۱۶, یکشنبه

سر بلاگ

مدتیه که احساس می کنم فکرم داره منجمد میشه. یاد هفت هشت سال پیش ، زمانی که BBS ها باب بود افتاده ام. یادش بخیر اون موقع یک عشق سینمای تمام عیار بودم که کارم فیلم دیدن و چیز خوندن بود و آرزوم فیلمساز شدن. اون وقت ها هر روز کلی مطلب می نوشتم، فیلم نقد می کردم. بحث می کردم و نظر می دادم.
چند سالی هست که عادت فیلم دیدن از سرم افتاده. از هفته ای پنج شش تا فیلم رسیدم به سالی پنج شش تا. به اصطلاح افتادم توی گرفتاری های زندگی.
اما دلم می خواد دوباره شروع کنم.دوست دارم اون نگاهی که به سینما و فیلم داشتم دوباره بهم برگرده.
می خوام به سلولهای خاکستری ام یه تکونی بدهم. هرچند می دونم سخته که این چرخ زنگ زده را دوباره راهش بندازم.
امیدوارم اینجا نوشتن ، بهانه ای بشه واسه بیشتر دیدن ، بیشتر خوندن و بیشتر گوش کردن...
قول نمی دم که هر روز چیز تازه ای بنویسم. اما سعی می کنم خیلی هم بین نوشته هام فاصله نیفته. به امید روزی که دوباره کسی پیدا بشه که نوشته هام را بخونه...
توتو