۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

غذای روح، تعطیل!

دیشب ساعت 9 میدان ونک کار داشتم. قبلش هم رفته بودم مجتمع پایتخت یک چیزی بخرم. کارم پایتخت زود تمام شد. با این حال چون هنوز تا ساعت 9 خیلی مانده بود ، تا آنجا که می‌شد کش‌اش دادم و توی پایتخت الکی چرخ زدم. نزدیکی‌های 8 دیگر حوصله‌ام سر رفت. هوای آنجا هم گرم و خفه بود. این بود که زدم بیرون و پیاده راه افتادم سمت ونک.

از آنجایی که بهترین جا واسه یک وقت گذرانی دلچسب کتابفروشی است توی ذهنم گشتم دنبال یک کتابفروشی نزدیک که بشود این یک ساعت معطلی را آنجا سر کرد. شهرکتاب آرین که دور بود. باید با تاکسی می‌رفتم و برمی‌گشتم. شهر کتاب ونک هم که فقط اسمش ونک است. اما پیاده از ونک تا آنجا کلی راه است و آدم تا برسد هن‌وهن‌اش درمی‌آد. با وقت کم من جور در نمی‌آمد. این بود که بی‌خیال کتابفروشی شدم. سلانه سلانه راه افتادم سمت ونک و سعی کردم خودم را با مغازه‌ها و پاساژهای تازه تاسیس آنجا سرگرم کنم. در این حین اذان را هم گفته بودند. یک بطری آب معدنی از آبمیوه فروشی بالای ونک گرفتم و همینجور که ولی عصر را به سمت ونک گز می‌کردم قلپ قلپ می‌رفتم بالا.

نزدیک میدان ونک یکهو چیزی دیدم که چشمهام برق زد. باورم نمی‌شد. پایین میدان، سر در یک مغازه تابلویی دیدم که رویش نوشته بود کتابفروشی بهمن یا یک همچین چیزی. این دیگر تا حالا کجا بود؟ کاش یک چیز دیگر از خدا می خواستم. با خودم گفتم خدایا دمت گرم. هرچند تقریبا مطمئن بودم نباید آش دهان سوزی باشد. یادم نمی‌آید هیچوقت اینجا مغازه به دردخوری بوده باشد، آن هم یک جای فرهنگی، کتابفروشی. با این حال هرچه بود برای این یک ساعت علافی و بلاتکلیفی‌ام بس بود. قدم ها را تند کردم به سمت این کتابفروشی نوظهور.

رسیدم دم در کتابفروشی و منتظر شدم که درب اتوماتیک با احترام جلوی پام باز شود. اما خبری نشد. چند بار پا کوبیدم تا متوجه حضورم شود، اما انگار نه انگار. همین موقع یک نفر از پله‌ها آمد بالا که از کتابفروشی خارج شود. درب اتوماتیک جلویش باز شد و طرف آمد بیرون. از فرصت استفاده کردم و خودم را انداختم توی کتابفروشی. از پله‌ها رفتم پایین و کم کم فضای کتابفروشی آمد جلوی چشمم. پسر عجب جایی، چه فضای دردندشتی، چقدر کتاب، چه قفسه‌های بزرگ و فاصله داری! در حال ذوق‌مرگ شدن بودم که شنیدم یک خانمی از پایین گفت "آقا تعطیله". خودم را زدم به کری و چند تا پله دیگر رفتم پایین. دوباره این دفعه با صدای بلندتر گفت "آقا تعطیله". دمغ و هاج و واج رو کردم بهش. "تعطیله؟". گفت " تعطیله". چند لحظه دست دست کردم و با حسرت نگاهی به قفسه‌های کتاب که از دور برایم دلبری می‌کردند انداختم. اما چاره‌ای نبود. تعطیله، یعنی تعطیله. برگشتم و از پله ها آمدم بالا.

تا ساعت 9 شب یک لنگ پا توی میدان ونک منتظر شدم و هی بد و بیراه گفتم که آخر ساعت 8 شب هم وقت تعطیل کردن است. از طرفی فکر می‌کردم که بیچاره‌ها حق دارند. خب می‌خواهند سر افطاری بنشینند یک لقمه نان و پنیر و آش رشته بی‌مزاحمت بخورند. اصلا چه معنی دارد که آدم سر افطار برود کتاب ببیند و بخرد. حالا فقط وقت خوردن است. دیگر نوبت غذای جسم است. غذای روح، تعطیل.

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

به ناچار دق کرد

داریوش مهرجویی در مطلبی کوتاه درباره فرامرز فرازمند چنین نوشت:

"بسیار مایه تاسف است که دوست و همکار عزیزم را بدین گونه از دست رفته می‌بینم. او در این چند سال اخیر بسیار زجر کشید و به هر دری زد گشایشی ایجاد نشد.
به علت سقوط «سنتوری» در طول چهار پنج سال گذشته و بدهی‌های متعدد حاصل از آن، بی‌تفاوتی و بی‌مسئولیتی وام دهندگان چنان عرصه بر او تنگ شد که به ناچار دق کرد."

منبع: خبر آنلاین


همچنین مطلبی درباره فرامرز فرازمند به قلم صوفیانصرالهی منتشر شده که خواندنش را توصیه می‌کنم. هرچند تلخ و تاسف بار است. برای خواندنش به اینجا بروید.

ماوس ایستاده



در وب سایت AddedBytes به مطلبی درباره ماوس ایستاده یا Vertical Mouse محصول Evoluent برخوردم. نویسنده مطلب گفته که استفاده از این ماوس باعث از بین رفتن درد دستش شده. توی سایت شرکت سازنده‌اش هم نوشته که این ماوس تسکین دهنده درد مچ و بازو است و کلی ازش تعریف کرده و مشخصاتش را نوشته و اینکه مورد تایید پزشکان و دانشگا‌ها قرار گرفته . شکل و طراحی این ماوس برایم جالب بود. ظاهرا چیز خیلی جدیدی نیست البته. اما من اولین بار بود می‌دیدم. سه مدل هم دارد. یکی برای راست‌دست‌ها، یکی برای چپ‌دست‌ها و یکی هم ماوس بی‌سیم که فعلا فقط برای راست دست‌ها است.
توی ایران بعید می دانم پیدا شود. اگر کسی خواست از سایت Evoluent باید تهیه‌اش کند. البته یه ذره گران است فعلا. مدل های معمولی‌اش 80 دلار و مدل بی سیمش 99.95 دلار است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

به احترام فرامرز فرازمند

خبر کوتاه بود. فرامرز فرازمند تهیه کننده فیلم سنتوری درگذشت. به همین سادگی.

او را نمی‌شناختم. نمی‌دانم که بود و چه می‌کرد. اما این اواخر هرجا که پای فیلمی از مهرجویی درمیان بود نام فرامرز فرازمند هم به چشم می‌خورد. او یار مهرجویی بود و به کمک او بود که مهرجویی شاهکارهای اخیرش را خلق کرد: لیلا، درخت گلابی، میکس، دختردایی گمشده و سنتوری. همیشه شنیدن این نام، فرامرز فرازمند، حس احترامی در من بر می‌انگیخت. این نام، نام یک آدم معمولی نمی‌توانست باشد. با این طنین و آهنگ و غروری که در آن موج می‌زند جز از آن یک ایرانی فرهنگ دوست نمی‌تواند باشد. فرامرز فرازمند به گواهی فیلمهایی که تهیه کرد چنین بود.

برای اینکه بدانیم در دو سه سال اخیر بر فرامرز فرازمند چه گذشت بد نیست یکبار دیگر در ذهن خود ماجرای فیلم سنتوری را مرور کنیم. این بار از دید تهیه کننده‌ای که سرمایه‌اش را به پای فیلمی ریخته و به خیال خود فیلمی فرهنگی و ماندگار تهیه کرده. اما وقتی که چشم به اکران فیلمش دارد تا ضررهایش را جبران کند و نتیجه مادی و معنوی اثرش را ببیند، آن بلا سر فیلمش می‌آید. فیلمی که مجوز ساخت و پروانه نمایش رسمی و قانونی دارد، آنطور جلوی نمایش‌اش گرفته می‌شود و آنقدر کش پیدا می‌کند تا سر از پیاده‌روها درمی‌آورد و بی آنکه ریالی نصیب سازنده‌اش شود در خانه‌های مردم اکران می‌شود. این وسط تهیه کننده بیچاره که با رعایت همه قوانین فیلمسازی در ایران و بدون کمک دولت چنین فیلمی ساخته هیچ ساخته کاری از دستش ساخته نیست جز اینکه شاهد این همه بی‌قانونی باشد و سوختن فیلمش را تماشا کند.

فرامرز فرازمند در سن 55 سالگی و در اثر ایست قلبی در منزل خود درگذشت. بله در 55 سالگی. حتی آنقدر نماند تا شاهد پخش سی‌دی فیلمش در سوپرمارکت‌ها باشد. شاید دیگر چیزی را باور نمی‌کرد یا خسته شده بود از این همه امید واهی و امروز و فردا. ترجیح داد کلا قید همه این دلخوشی‌ها را بزند و همه چیز را رها کند. هم سنتوری، هم سینما و هم زندگی را.

فرامرز فرازمند گرچه زود رفت اما عمر پرباری داشت. با این همه شاهکار که به یاری او ساخته شد سینمای ایران تا ابد به او مدیون خواهد بود و به نیکی از او یاد خواهد کرد. اما دلم به حال کسانی می‌سوزد که این همه سنگ جلوی پای او انداختند و چوب لای چرخش گذاشتند. می‌خواهم ازایشان بپرسم حال‌شان چطور است؟

لیلا، درخت گلابی، دختردایی گمشده، میکس و سنتوری. هر وقت به تماشای این فیلمها نشستید و به نام فرامرز فرازمند رسیدید، از او یاد کنید.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

سریال قلب یخی

احتمالا تبلیغات سریال قلب یخی را توی سوپرمارکت ها دیده‌اید. این اولین سریال ایرانی است که بدون اینکه از تلویزیون پخش شده باشد مستقیما وارد شبکه نمایش خانگی شده. آنطور که در تبلیغاتش نوشته شده انگار هر چهارشنبه یک قسمت جدید از این سریال در سوپرمارکت‌ها توزیع می‌شود. تیم حرفه‌ای و خوبی هم دست اندرکار ساختش هستند. محمدحسین لطیفی آن را کارگردانی می‌کند و بازیگرانی چون حمیدفرخ نژاد، حمید گودرزی و الناز شاکر دوست در آن بازی می‌کنند. در بعضی قسمتهایش هم انگار امین حیایی و محمدرضا فروتن حضور دارند.

از این کار خوشم آمد. منظورم نفس این کار است یعنی پخش سریال به این شکل و خارج از محدوده تلویزیون. من خیلی وقت است که دیگر تلویزیون تماشا نمی‌کنم و دیگران را هم تشویق می‌کنم به اینکه پیچ تلویزیون‌هایشان را ببندند (می دانم تلویزیون‌ها دیگر پیچی نیستند و با یک دکمه ریموت کنترل خاموش و روشن می‌شوند، اصطلاح است دیگر). خلاصه این یک اتفاق خوب است برای کسانی که سریال دوست دارند و تلویزیون را نه. می‌توانند هرچهارشنبه از سوپر سر کوچه سریال را خریداری کنند و شب با اهل خانه بعد از شام بنشینند و راحت تماشا کنند. دیگر اینکه اینطوری پول مستقیما و بی‌‌واسطه بابت خود محصول پرداخت می‌شود و چرخ تولید با پول مشتری می‌گردد.

البته بیچاره تولیدکنندگان همچنان با مشکلات مجوز و نظارت دست به گریبان خواهند بود و باید همه قسمت‌های سریال را تک تک برای تایید بفرستند. حتما پیش می‌آید که آقایان توی سریال یک تار مو پیدا کنند یا از تصویر یا حرفی، مفاهیم عمیقه بیرون بکشند و به همین دلایل مثلا قسمت بیستم سریال را تایید نکنند یا از سر و ته بعضی قسمتهایش بزنند. بنابراین بیننده باید این احتمال را بدهد که هرزمان حین پخش وقفه بیافتد یا چه بسا اصلا پخش قطع شود یا آخر داستان کن لم یکن گردد! نمی‌خواهم نفوس بد بزنم. اما به هرحال آدم باید خودش را آماده کند و بداند همه این چیزها محتمل است. ایران است دیگر.

هنوز هیچ قسمتی از سریال قلب یخی را ندیده‌ام و معلوم هم نیست بروم سراغش، چون اصولا سریال باز شدن را دوست ندارم و از وقتی که از آدم می‌گیرد و اعتیادی که می‌آورد می‌ترسم. بنابراین در مورد خود سریال و خوب و بدش نظری ندارم. امیدوارم سریال خوبی باشد. به هرحال به امتحانش می ارزد. بد نیست دوست‌داران سریال یکی دو قسمت از آن را بخرند و ببینند و خودشان قضاوت کنند. شاید مشتری شدند. به هرحال این کار برای اینکه ادامه داشته باشد نیاز به حمایت مردم دارد. بعید می‌دانم قلب یخی با توجه به گروه سازندگانش دست‌کم از همین سریال آبکی و پر طرفدار این روزهای تلویزیون بهتر نباشد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

کهن دیار

ایران در صدر فهرست قدیمی ترین کشورها است. خب، گمانم باید بخاطر این پیشینه تاریخی خوشحال و مفتخر باشیم. اما یک جور دیگر هم می‌شود به قضیه نگاه کرد. اینکه انگار نظریه "کشور هرچه قدیمی‌تر، عقب مانده‌تر" همچین هم بیراه نیست!

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

یوسف آباد، خیابان سی و سوم

نویسنده: سینا دادخواه
ناشر: نشر چشمه
114 صفحه

سینا دادخواه، نویسنده این رمان، در صفحه آغازین کتاب، خود را چنین روایت کرده:

"متولد روزهای پایانی بهار 1363 هستم. برادر دوقولویی دارم که کوچکترین شباهتی به من ندارد. چپ‌دستم و چپ‌دست بودنم را دوست دارم، چون می‌توانم چیزی را که می‌نویسم بهتر ببینم.
پدرم دوست داشت پول‌دار شوم، و من شدم مهندس عمران. اما هنوز که هنوز است پول‌دار نشده‌ام. شغلم مربوط به درسی است که خوانده‌ام. فرصتی گیر بیاورم می‌نویسم، و عاشق تیم ملی انگلستان و فیلم‌های کیارستمی‌ام."

قبل از خواندن هر داستان معمولا اگر نویسنده‌اش را نشناسم نگاهی به اسم و مشخصات و سال تولدش می‌کنم. وقتی که می‌بینم نویسنده یک جوان بیست و چند ساله است، با خودم می‌گویم خب، این هم یکی دیگر از آن جوانهای جویای نام است که علاقه‌ای به ادبیات دارد و چندتایی هم کتاب خوانده و حالا فرصتی به دست آورده و دست به قلم شده است. با اینکه صبر و استقامت او را در نوشتن و به سرانجام رساندن یک کتاب تحسین می‌کنم، اما به داستانش به چشم یک داستان آماتوری نگاه می‌کنم. درست مثل چیزی که اگر خودم روزی دست به قلم ببرم از آب در می‌آید. یک داستان آماتوری از یک نویسنده که حالاحالاها باید بنویسد تا نوشته‌اش چیز بدردخوری بشود. راستش معمولا هم همین‌طور است و این پیش‌بینی درست از آب در می‌آید. اما گاهی این وسط داستانی پیدا می‌شود که این پیش فرض را می‌شکند و وادارت می کند جدی‌تر به آن نگاه کنی. "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" چنین داستانی است.

"یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را دوست دارم و خواندنش را شدیدا توصیه می‌کنم. هرچند نویسنده‌اش یک جوان بیست و چند ساله بیشتر نیست که تا به حال نه اسمش را شنیده و نه چیزی از او خوانده بودم. با این حال قلمش پختگی یک نویسنده جا افتاده را دارد. داستانش منسجم است و همه چیزش سر جای خود است. ضمن اینکه ذوق و تخیل هنرمندانه‌ای در داستان جاری است که آدم را به وجد می‌آورد.

شروع داستان یوسف آباد... مانند یکی از همان قصه‌های جوان پسند عشق و عاشقی است. اما هرچه پیش می‌رود خواننده بیشتر متوجه ظرافت‌ها شده و درگیر روایت شخصیت‌ها می‌شود. داستان ساده است و تنها یک گره کوچک، انگیزه چهار شخصیت داستان است برای روایت درونیات و انگیزه‌های خود. نویسنده روی لبه تیغ راه رفته و هرلحظه امکان داشته از اوج سادگی به ورطه سطحی بودن، پرتاب شود. اما او به سلامت تمام از این راه گذشته است.

سن و سال نویسنده هایی مثل سینا دادخواه را که می‌بینم یک جوری می‌شوم. نمی‌گویم، اما شما بخوانید حس حسادت. شش هفت سالی کوچکتر از من است. اما خیلی جلوتر ایستاده. من کجا جاماندم؟ اصلا مگر به راه افتادم که جا مانده باشم؟ هنوز وانمود می‌کنم که جوانم و دیر نشده برای شروع. اما می‌دانم که زمان زیادی را از دست داده‌ام. بدی‌اش اینکه هنوز نسبت به ده پانزده سال پیش فرق نکرده‌ام و یک جورایی ول معطل‌ام. شاید بگویید وسط صحبت درباره یک کتاب چه جای این حرفها است. چه اشکال دارد؟ منتقد ادبی که نیستم و این هم نقد راست راستکی نیست. نظر من است درباره یک کتاب. همین و بس. مهم این است که اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد و نظر من را خواند و جدی گرفت، برود و کتاب "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را بخرد و بخواند و نام سینا دادخواه را هم پس ذهنش یادداشت کند و از این به بعد روی جلد کتابی اگر این اسم را دید، با اطمینان از توی قفسه برش دارد.

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

خالی وود

در خبرها خواندم که سعید حاجی میری گفته: "نسخه ایرانی لاست را 15 سال پیش نوشته بودیم". این خبر داغ دلم را تازه کرد. به خدا آدم دلش کباب می‌شود. از اینکه این اجانب از خدا بی‌خبر که نه دین و ایمون درست و حسابی دارند و نه حق و حقوق و قانون کپی‌رایت سرشان می‌شود، چه جور آثار ما را کش می‌روند و به اسم خودشان جا می‌زنند. آقا من خودم شاهدم. شاید باور نکنید، اما تعداد زیادی از آثار مهم سینمای جهان را خودم فیلمنامه‌اش را نوشتم. خود خودم. تک و تنها. آن وقت این هالیوودی‌های خدا نشناس آنها را از دستم درآوردند و به اسم خودشان دوختند و بریدند و پزش را دادند. من البته هیچوقت دنبال شهرت نبودم و واسه همین تا حالا سکوت کرده‌ام. اما برای ثبت در تاریخ چند تا از این فیلمها را نام می‌برم تا بدانید اگر این فیلمنامه‌ها سرقت نمی‌شد و به نام نویسنده اصلی‌اش که بنده باشم روی پرده می‌رفت، من الان چه غولی در دنیای سینما بودم و چه بروبیایی داشتم.

همشهری کین. آره جان شما همشهری کین را من نوشتم. بر اساس زندگی نوه عموی مادربزرگ شوهرخاله‌ام. این آقا مش حسن نامی بود توی ولایت خودمان که دستی توی کار نوشتن و روزنامه‌نگاری داشت. هروقت توی آبادی می‌دیدیمش صدایش می‌زدیم "همشهری کیفین". خلاصه آدم باحالی بود که خرش خیلی می‌رفت. جان می‌داد واسه فیلم شدن. این بود که نشستم و داستان زندگی‌اش را نوشتم. این داستان بعدا سر از هالیوود در آورد و شد همشهری کین.

آوای موسیقی. این یکی را هم از روی یک شخصیت واقعی نوشتم. خدا بیامرزد یک خانمی بود قدیم‌ها توی خانه پدربزرگم رخت می‌شست. صدایش می‌زدیم مریم چاقه! ما نوه‌ها که جمع می‌شدیم خانه پدربزرگ، مریم چاقه تشت رخت‌شویی‌اش را بر می‌گرداند و رویش رنگ بابا کرم می‌گرفت. ما بچه‌ها ذوق می‌کردیم و دورش قر می‌دادیم. خلاصه آوای موسیقی از اینجا شروع شد. بعد هم یک سری شاخ و برگ بهش دادم و به قول سینمایی‌ها گره‌های دراماتیک اضافه کردم. از جمله چندتا صحنه ملی میهنی و قضیه حمله آلمان و اینها را گذاشتم تویش و شد همین آوای موسیقی که همه می‌شناسید.

پدرخوانده را هم من نوشتم. دن کورلئونه همان وحید دم کلفت خودمان است. هفت سامورایی را هم دیگر لازم به گفتن نیست که از قصه معروف هفت کچلان برداشته‌ام. فیلمهای تارانتینو همه‌اش کار من است. از آن داستان عام پسند که من بهش می‌گویم قصه خودمانی بگیر تا همین اراذل بی‌آبرو. فیلمنامه فیلمهای فینچر، اسکورسیزی، اسپیلبرگ، کاپولا و... اغلبشان دستخط اینجانب است. اگر بخواهم همه را نام ببرم، طوماری می‌شود. برای آگاهی از سایر فیلمهایی که بنده در نگارش آنها نقش داشته‌ام رجوع شود به کتاب "تاریخ سینما، از برادران لومیر تا همین پیش پای شما".