۱۳۸۷ تیر ۹, یکشنبه

من و مهرجويي و سنتوري، حكايت مجنون و ليلي و آن سبوي شكسته

دیگر تب سنتوری فروکش کرده و كم و بيش سر و صدایش خوابیده است. چه آنها که علاقمند دیدنش بودند، چه آنها که اگر فیلم اکران می شد هزار سال هم برای دیدنش به سینما نمی رفتند، حالا فیلم را دیده اند. بنابراین دیگر تهیه کننده و کارگردان برای اکران فیلم نه انگیزه ای دارند و نه تلاشی می کنند. دیگر آبها از آسیاب افتاده. هرچند مهرجویی بزرگ گوشه گرفته و سراغش را این روزها تنها در پیشخوان کتابفروشی ها می توان گرفت.
در این میان من مانده ام تک و تنها. وقتی استاد مهرجویی، صاحب و خالق سنتوری، خریدن سي دي هاي قاچاق و دیدن آن را به حق منع کرد، من هم دیدن سنتوری را بر خودم اخلاقاً حرام کردم. هر کس را که می دیدم و هرجا صحبت از سنتوری می شد من می گفتم که فیلم را نمی بینم و کسی هم نبیند. بارها در منزل دوستان وقتی همه جمع می شدند که سنتوری را ببینند من به اعتراض آنجا را ترک می کردم.
بعد از آنکه شماره حساب صاحبان فیلم اعلام شد، قضیه شکل دیگری به خود گرفت. ناگهان قبح ديدن سنتوري ريخت. دیگر به هرکس می گفتم فیلم را نبین می گفت پولش را به حساب مهرجویی می ریزم. مهرجویی هم با اینکه تلویحا این کار را تایید کرد اما هیچ گاه حرف اول خود مبنی بر منع دیدن سنتوری را پس نگرفت. البته احتمالا پس گرفتن آن حرف منطقی هم نبوده و دلیلی هم برای این کار وجود نداشته. گمان نمی کنم مهرجویی می دانست دیوانه ای مثل من هم پیدا می شود که با وجود اینکه فیلم را سر هر گذر می توان خريد و شماره حسابش هم اعلام شده و می توان پولش را هم واریز کرد، هنوز فیلم را ندیده باشد. به هرحال آرزو مي كردم كه خود مهرجويي اين شماره حساب را اعلام كرده بود. هرچند كه مي دانم به هزار و يك دليل اين كار نشدني بود.
شاید اصرار من در ندیدن فیلم برای بعضی ها لجوجانه و حتی احمقانه به نظر برسد. برخی از دوستانم نیز که شیفتگی مرا به مهرجویی و فیلم هایش می دانند از اینکه هنوز سنتوری را ندیده ام تعجب می کنند. با این حال هنوز قصد ندارم فیلم را ببینم. بحث حلال و حرام و اين حرفها نیست. بحث درست و نادرست است. بحث زیر پا نگذاشتن اعتقادات و ایستادن روی باور ها است. کسانی که مرا می شناسند می دانند که دیدن سنتوری برایم تا چه حد مهم است. با این حال دیدن آن برایم سخت است. چون این کار را نوعی خیانت به مهرجویی می دانم. به کسی که صاحب اثر است و حق دارد در مورد آن تصمیم گیری نماید. مهم تر از آن مهرجویی کسی است که بیش از هر کسی با فیلم هایش زندگی کرده ام و از آنها لذت برده ام. به همین دلیل کاری مخالف خواست او کردن برایم سنگین است.
براي چه اين را نوشته ام؟ مطمئنم كه با اين نوشتن ها چيزي عوض نمي شود و سنتوري به سينماها نمي آيد. گمان نكنم در ديد عامه هم اين سماجت كردن و نديدن يك فيلم مايه افتخار باشد كه بخواهم با اين نوشته سرم را بالا بگيرم. برعكس احتمالا خوانندگان اين نوشته من را كاسه داغ تر از آش خواهند دانست. پس چرا مي نويسم؟ فقط براي اينكه به هر حال فكري را كه مرا مشغول به خود كرده از خودم بيرون ريخته باشم. همين و بس. راستي هنوز كسي هست كه مثل من و به احترام مهرجويي، سنتوري را نديده باشد؟ خوشحال مي شوم از اينكه ببينم كس ديگري هم هست كه مثل من فكر مي كند.

درباره گوگوش

پيش از اين هم در اين وبلاگ درباره گوگوش و علاقه ام به صدا و ترانه هايش نوشته بودم (اينجا) . انتشار آلبوم جديد گوگوش و مهرداد به نام شب سپيد بهانه اي شده تا دوباره درباره او بنويسم. اين بار كمي تحليلي تر و تفصيلي تر (درحد توان و دانش اندكم) به فعاليت هاي گوگوش به ويژه فعاليتهايش در دوره جديد كاري او خواهم پرداخت.

بيست سال حضور خاموش و درخشان
من مال نسل بعد از گوگوش ام و مثل هم نسلان ديگرم گوگوش را بعد از انقلاب و از ميان نوارهاي كاست قديمي شناختم. آن سال ها (نوجواني من) بازار خوانندگان لس آنجلسي در ايران رونق داشت و من هم كه اصولا پي گير اتفاقات و آلبوم هاي جديد موسيقي بودم مشتري هميشگي و پر و پاقرص اين نوارها بودم. خوانندگان قبل از انقلاب كه به آمريكا كوچ كرده بودند به همراه خوانندگاني كه همانجا اسم در كرده بودند اغلب سالي يك آلبوم بيرون مي دادند. اين آلبوم ها هركدام مدت محدودي خوراك من بودند و بعد، كنار مي رفتند. تنها نواري كه هميشه روي ميز نوارهاي من بود و هيچ وقت كهنه نشد يا كنار نرفت نوار گوگوش بود. هيچ وقت از شنيدن ترانه هاي گوگوش خسته نمي شدم و هميشه از آنها لذت مي بردم. ترانه هاي قديمي گوگوش هميشه تازه بودند.
ترانه هاي زيباي گوگوش به علاوه ي سكوت هنري او و اينكه ايران را ترك نكرد و بيست سال نخواند، او را به يك اسطوره ،حداقل در موسيقي پاپ ايران، تبديل كرد. با اينكه نمي خواند ترانه هايش همه جا شنيده مي شد و محبوب تر از هر خواننده ديگر بود. اين وضعيت عطش شنيدن دوباره صداي گوگوش را افزايش داد. در اين مدت حتي گاه ترانه هايي آماتوري كه معلوم بود در خانه و با ضبط صوت، ضبط شده اند به اسم گوگوش به دستمان مي رسيد.

زرتشت
تا اينكه گوگوش از ايران رفت. پس از يك كنسرت جنجالي و تکرار نشدنی در كانادا، اولين آلبوم خود به نام زرتشت را با همكاري بابك اميني منتشر كرد. اين آلبوم چيزي جز يك اعلام حضور مجدد براي گوگوش نبود. به رغم توانايي انكار ناپذير بابك اميني در نوازندگي، اين آلبوم نتوانست موفقيتي براي گوگوش به همراه داشته باشد. اشعار ترانه هاي آلبوم نيز كه منتسب است به شخصي به نام نصرت فرزانه (كه بعضي مي گويند خود مسعود كيميايي است) اشعار قابل توجهي نبودند. بدين ترتيب همه چشم انتظار فعاليت هاي بعدي گوگوش نشستند.

كيوكيو بنگ بنگ
اعلام حضور بعدي گوگوش تك ترانه اي بود به نام كيوكيو بنگ بنگ كه به همراه كليپ آن با تبليغات و سر و صداي زياد به بازار آمد. اين ترانه نيز براي گوگوش يك عقبگرد صد درصد بود كه پس از يكي دو بار شنيده شدن فراموش شد و به آرشيوها پيوست. اما با اين ترانه فصل جديدي در كارنامه هنري گوگوش گشوده شد و آن دوران همكاري او با مهرداد آسماني ،سازنده ترانه كيوكيو بنگ بنگ، است كه تا به امروز هم تداوم داشته است.

آخرين خبر
پس از دو تلاش نا موفق، آلبوم آخرين خبر گوگوش را مي توان اولين حضور قابل توجه و چشمگير گوگوش در سال هاي اخير دانست. اشعار خوب شهيار قنبري و زويا زاكاريان و آهنگهاي خوب آلبوم كه اغلبشان ساخته مهرداد آسماني بود، آلبومي موفق و شنيدني را براي گوگوش رقم زد كه از دل آن شاهكار کوچکی چون ترانه دلكوك خلق شد. غير از ترانه دلكوك كه به نظرم گل ترانه هاي اين آلبوم است بقيه ترانه ها متوسط اما آبرومندند.

مهرداد آسماني
مي خواهم چند كلامي درباره مهرداد صحبت كنم. هيچ وقت فكر نمي كردم كه روزي مهرداد آسماني را در چنين جايگاهي ببينم. نمي خواهم بگويم او صاحب جايگاه والايي است. اما كارنامه هنري او قبل از همكاري با گوگوش و بعد از آن اصلا قابل مقايسه نيست. مهرداد آسماني قبلا آهنگهاي شش و هشت و بزمي مي خواند. نمونه اش آهنگ "خانومي" كه از اولين آهنگهايي است كه از او شنيدم و بهترين نمونه از آن دوران كاري او محسوب مي شود. تنها بارقه استعدادي كه از او ديدم ، ترانه "مريم" او است كه با اينكه در همان سبك و سياق كارهاي قبلي مهرداد است از ملودي قابل توجه و زيبايي برخوردار است. مهرداد اما از آلبوم آخرين خبر گوگوش به بعد تحولي در سبك موسيقي خود به وجود آورد. آهنگ هايي كه او در اين آلبوم براي گوگوش ساخته آهنگهايي ساده و بدون پيچيدگي، اما شنيدني هستند. اين شيوه اي است كه او در ترانه هاي موفق آلبوم هاي بعدي خودش و گوگوش نيز دنبال كرده است.

مثلث هنري گوگوش – مهرداد – شهيار
شهيار قنبري كه شاعر چهار ترانه آلبوم آخرين خبر گوگوش بود از اين به بعد تبديل به ضلع سوم اين مثلث هنري شد. اولين محصول اين سه، آلبوم "مانيفست" از كار درآمد. مانيفست با اينكه دو ترانه شاهكار دارد اما بطور كلي موفق نيست. غير از دو ترانه "نجاتم بده" و "عشق يعني همه چيز" كه در آنها شعر و آهنگ خوب با هم جفت و جور شده اند، بقيه آهنگها همه يك جاي كارشان مي لنگند. يا شعر ، يا آهنگ.

شهيار قنبري
شهيار قنبري نياز به معرفي ندارد. يكي از معدود ترانه سرايان صاحب سبك و جريان ساز موسيقي پاپ ايران است. همكاري او با گوگوش و مهرداد در آلبوم هاي اخير ايشان از نقاط قوت کار آنها است. با اين حال به نظر مي رسد شهيار اين سال ها كمي فرق كرده است. دو مشكل عمده در ترانه هاي اخير او به چشم مي خورد كه گاه ترانه اي را كه مي توانست يك شاهكار شود را به پايين مي كشد. مشكل اول شعاري بودن برخي كارهاي او است كه باعث شده سطح كارهاي او از يك شعر به يك بيانيه اجتماعي سياسي كم مايه تنزل كند. از جمله در آلبوم مانيفست ترانه "آي مردم مردم" نمونه بارز چنين شعارزدگي است. مشكل دوم ترانه هاي اخير او عدم تناسب برخي جملات در ترانه هاي او با كل ترانه است. اخيرا در شعرهاي زيادي از شهيار اين مساله ديده مي شود كه يك ترانه زيبا و شاعرانه با يكي دو جمله سطحي و ناهماهنگ خراب مي شود. اين مساله مخصوصا در آلبوم شب سپيد بيشتر به چشم مي خورد كه در ادامه بيشتر به آن خواهم پرداخت.
شهيار قنبری شاعر برخي از ترانه هاي محبوب و خاطره انگيز من است. مطئنم كه با تجربه يك عمر ترانه سرايي اين نكات را حتما مي داند. شايد اين رويكرد تازه او است به ترانه و ساختار شكني اش. نمي دانم. به هرحال هنوز براي ترانه هايش احترام زياد قائلم. گرچه برخی ترانه های اخیر او را نمی پسندم.

شب سپيد
هرچند در آلبوم هاي قبلي هم گوگوش و مهرداد ترانه هاي دوصدايي اجرا كرده بودند اما شب سپيد اولين آلبوم مشترك اين دو است. البته اين بار آهنگ دوصدايي ندارند. اين آلبوم هم در ادامه كارهاي قبلي آنها است و حركت رو به جلويي به شمار نمي آيد. شب سپيد همچنان آلبومي است متوسط. آلبومي كه آبرويي از كسي نمي ريزد اما اتفاق مهمي هم با آن نمي افتد. گوگوش در اين آلبوم برخي از ترانه هاي قديمي خود را مجددا اجرا كرده. همچنين به جز ترانه "شك مي كنم" بقيه ترانه هاي او قبلا از تلويزيون هاي ماهواره پخش شده بودند. اينجا مي خواهم اشاره مجددي بكنم به نكته اي كه درباره اشعار شهيار گفتم. شب سپيد يك ترانه دارد كه قطعا يك شاهكار مي شد اگر شعر بهتري داشت. ترانه "به تو فكر مي كنم" كه از اجراي فوق العاده گوگوش و آهنگ روان مهرداد برخوردار است، اما از شعرش ضربه زيادي خورده است. اين شعر را شهيار بي نظير و شاعرانه شروع مي كند:
روي ابريشم چين نبض صداتو مي شه دوخت
مي شه اسم تو رو به شعله گره زد و نسوخت
مي شه ته مونده ي دريا رو به يادت سركشيد
مي شه جز تو حتي آسمون آبي رو نديد
پس از اين شروع درخشان ناگهان آن همه استعاره و شاعرانگي به ورطه روزمرگي مي افتد و فرهنگ واژگان به كلي عوض مي شود:
اشكاي من گوله گوله مي چكن رو ماهي تابه
همه دود مي شن مي سوزن شام من گريه كبابه
به نظرم تنها چيزي كه شهيار را بر آن داشته كه همچين بيتي بگويد هم قافيه بودن "ماهي تابه" و "كبابه" بوده است. در ادامه هم البته نه تا اين حد اما به هر حال نسبت به جملات آغازين، شعر افت مي كند و به ترانه اي متوسط تبديل مي شود. بدين ترتيب يكي از ترانه هايي كه قابليت تبديل شدن به يك شاهكار را داشت هدر مي رود.
در ترانه جنگل شش و هشت مهرداد هم علي رغم شعر خوب آن گاهي جملات نچسبي مي شنويم. از جمله عبارت "طرح نجات بچه هاي ميهن" كه هم نابجا است و هم بد خوانده شده.

....
گوگوش هنوز در دوره جديد فعاليت هاي هنري خود كاري نكرده كه كارستان باشد. همكاري او با مهرداد شايد اين فرصت را به او داده كه با فضاي هنري لس آنجلس آشنا شود. با اين حال اين همكاري ديگر به ورطه تكرار افتاده. صداي گوگوش براي اينكه دوباره بدرخشد نيازمند روحي تازه است. نمي دانم آيا آهنگسازي در لس آنجلس هست كه بتواند اين روح تازه باشد يا خير. من كسي را نمي شناسم. شايد هنوز مهرداد آسماني براي او نه بهترين كه تنها گزينه باشد. حداقل با مهرداد نه به تمامي اما تا حدودي هم ميل گوگوش به خواندن و هم عطش ما به شنيدن فرو مي نشيند. گوگوش صداي بي همتا و تكرار نشدني موسيقي ايران است. اميدوارم حالا حالاها بخواند و هر روز هم بهتر. ترانه هرچه باشد، صداي گوگوش و نحوه اجرايش بدون نقص است.

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

آخرهفته ماورايي با The Mist و هورتون

در تعطيلات آخر هفته گذشته، دو فيلم ديدم. دو فيلمي كه ظاهرا هيچ ربطي به هم ندارند اما تصادفا از نظر موضوعي شباهت هايي بينشان هست. اول فيلم The Mist، فيلمي هيجان انگيز در ژانر وحشت كه فرانك دارابونت كارگردانش است و براساس يكي از نوشته هاي استفن كينگ ساخته شده. فيلم دوم هم انيميشن هورتون است كه اين اواخر از تلويزيون ايران هم پخش شده. شباهت اين دو فيلم به نظرم در رويكرد ماورايي و فلسفي آنها است. بگذاريد اين دو فيلم را با هم مروري بكنيم.

The Mist (مه):
به سبب آزمايشات نظامي محرمانه اي، مه شديدي همه شهر را فرا مي گيرد. همچنين موجودات عجيب و غريب و حشرات غول پيكري در اين مه رها مي شوند و به جان مردم شهر مي افتند. در چنين شرايطي گروهي از مردم از ترس اين موجودات، خود را در يك فروشگاه حبس مي كنند.
ديويد، شخصيت اصلي داستان، مردي است كه همسرش را در خانه تنها گذاشته و به همراه پسر خردسالش به فروشگاه آمده و يكي از كساني است كه در اين شرايط گرفتار شده اند. او و بقيه مردم مانده در فروشگاه هر يك به طريقي سعي مي كنند از اين مخمصه خلاص شوند.
همان ابتدا زني كه فرزند 8 ساله خود را در خانه تنها گذاشته دل به دريا مي زند و از فروشگاه خارج مي شود. كسي نمي داند چه اتفاقي براي او مي افتد. پس از آن تمام تلاش ها براي رهايي از فروشگاه بي نتيجه است و تنها بر تعداد قربانيان افزوده مي شود. در اين حين مشكل ديگري در داخل فروشگاه بروز مي كند و آن حضور زني است به نام كارمودي كه خود را فرستاده خدا مي داند و اتفاقات جاري را با نوشته هاي كتاب مقدس مطابقت مي دهد و در اين راستا سعي مي كند براي خود پيرواني دست و پا كند و براي رضاي خدا و دفع بلا، گناهكاران و آنها كه با او همراه نمي شوند را قرباني كند. اين موقعيت ماندن در فروشگاه را همانقدر سخت مي كند كه رفتن به ميان مه و به جان خريدن مرگ. ديويد به همراه چند نفر ديگر قصد مي كنند كه وقتي بقيه خوابند از فروشگاه خارج شوند. اما خانم كارمودي بيدار است و مانع ايشان مي شود. او سعي مي كند پسر ديويد را قرباني كند. اما با گلوله يكي از همراهان ديويد از پا در مي آيد.
ديويد به همراه پسرش و سه نفر ديگر از همراهان از فروشگاه خارج مي شوند. آنها به سختي خود را به اتومبيل مي رسانند و به راه مي افتند. ابتدا ديويد به خانه خود مي رود و جسد همسرش را آنجا مي يابد. سپس اين پنج نفر بي هدف به راه مي افتند و تا جايي كه سوخت اتومبيلشان اجازه مي دهد مي رانند. وقتي بنزين اتومبيل تمام مي شود آنها تنها يك راه براي اينكه گرفتار اين موجودات نشوند مي يابند و آن خود كشي است. براي اين كار آنها يك مشكل دارند. اينكه آنها پنج نفر هستند اما چهار گلوله بيشتر ندارند. ديويد چهار نفر ديگر از جمله پسر خود را با تفنگ مي كشد. سپس پريشان و درمانده از اتومبيل بيرون مي آيد و آماده مي شود تا توسط يكي از اين موجودات بلعيده شود. اما ناگهان مي بيند كه تانك هاي نظامي كه براي كمك به مردم شهر آمده اند از راه مي رسند و مه تمام مي شود. تانك ها مردمي كه از اين فاجعه جان سالم به دربرده اند را سوار كرده اند و از شهر خارج مي شوند. در ميان اين افراد همان زني كه اول از فروشگاه خارج شد به همراه فرزند كوچكش ديده مي شوند.

فيلم مه يك فيلم عميقا مذهبي است و چيزي كه تبليغ مي كند عشق و ايمان است. فروشگاه در واقع نمادي از دنيا و آدمهايش است. آنچه فيلم به نمايش مي گذارد شيوه برخورد و نگرش افراد گوناگون است نسبت به پديده اي ماوراء طبيعي كه رويارويي با آن از قدرت و توان انسان خارج است. افراد مانده در فروشگاه (دنيا) را مي توان به چهار دسته تقسيم كرد:
1- ديويد و همراهانش: آنها نماد افراد منطقي هستند كه تن به خرافات نمي دهند و سعي مي كنند مشكل را شناسايي و حل كنند. آنها در ضمن افراد مثبتي و خيرخواهي هستند و از كمك به ديگران روي گردان نيستند. اينها نماينده روشنفكران هستند.
2- خانم كارمودي: نماينده مبلغان مذهبي كه هميشه سوي خشك و خشن مذهب را به نمايش مي گذارند و از افراد مستاصل و كم دانش براي مقاصد جاه طلبانه خود استفاده مي كنند.
3- پيروان خانم كارمودي: عوام مردم كه به راحتي تحت تاثير قرار مي گيرند و كوركورانه آلت دست ديگران مي شوند.
4- مادري كه به هواي فرزند خوداز فروشگاه خارج مي شود: او كسي است كه بي ادعا و فقط به دليل عشق به فرزند خطر را به جان مي خرد. او تنها كسي است بين جمعيت كه نجات مي يابد.

بگذاريد ببينيم از افراد بالا در فيلم كدام نجات مي يابند.
همانگونه كه گفته شد تنها نجات يافته واقعي و كسي كه رستگار شد همان مادري است كه به هواي فرزند دل به دريا مي زند.
پيروان خانم كارمودي، هرچند در فيلم اشاره اي به آنها نمي شود. اما با فرض قريب به يقين درون فروشگاه مي مانند و منتظر مي شوند. لذا نجات پيدا مي كنند.
خانم كارمودي نه به دليل بلاي نازل شده بلكه توسط يكي از مردم كشته مي شود. اين شخصيت مرا ياد شخصيت الي، كشيش فيلم خون به پا خواهد شد انداخت. اين دو شخصيت هايي شبيه به هم با سرنوشتي همانند هستند.
همراهان ديويد از جمله پسرش همگي مي ميرند. اما خود ديويد كه دستش به خون چهار نفر از جمله پسر خود آلوده شده مي ماند. گويي مي ماند كه فقط شاهد دسته گلي كه به آب داده باشد. حكايت ديويد و همراهانش در انتهاي فيلم، حكايت آن كوهنوردي است كه از كوه سقوط مي كند و در فاصله نيم متري زمين آنقدر معلق مي ماند تا يخ مي زند.

و اما انيميشن هورتون:
هورتون يك فيل مهربان و خيال پرداز است. او تصادفا با يك دانه كوچك كه باد با خود آورده برخورد مي كند و تصور مي كند كه كسي از درون دانه از او كمك مي خواهد. او دانه را كه روي گل ميخكي جا خوش كرده بر مي دارد و سعي مي كند با آدم درون آن ارتباط برقرار كند.
از سوي ديگر ما با راوي داستان به درون دانه مي رويم و با شهر بزرگي در درون آن آشنا مي شويم كه كلي شهروند دارد و زندگي در آن جريان دارد. تصادفا شهردار اين شهر و هورتون صداي يكديگر را مي شنوند و با يكديگر آشنا مي شوند. شهردار از هورتون مي خواهد كه دانه را به جاي امني ببرد تا شهرشان از گزند بلايا در امان باشد.
اما ماده كانگورويي كه از خيال پردازي هاي هورتون دل خوشي ندارد و خيالات او را براي ذهن كودكان جنگل مسموم كننده مي داند سعي مي كند گل ميخك و دانه اش را از چنگ هورتون بيرون آورد و از بين ببرد. او پس از يك تلاش نا موفق جهت از بين بردن ميخك، سرانجام به كمك حيوانات جنگل هورتون را اسير مي كند و ميخك را بدست مي آورد.
كليد نجات شهر درون دانه اين است كه ساكنين هر يك از اين دو دنيا، دنياي به ظاهر واقعي هورتون و دنياي درون دانه، دنياي ديگر را باور كنند. به اين منظور شهروندان داخل دانه كه با شنيدن صداي هورتون او را باور مي كنند، همگي با هم فرياد مي كشند و سرو صدا مي كنند. بدين ترتيب ساكنين جنگل متوجه آنها مي شوند و به ياري هورتون مي آيند.

آنچه هورتون پيش چشم بيننده مي گشايد اين است كه احتمالا ما و جهان ما متعلق به جهان بزرگتري است كه ساكنين آن جهان نسبت به ما در مقام قدرت و خداوندي قرار مي گيرند. در عين حال دنياهاي كوچك و ناديده اي نيز وجود دارد كه ما از آنها بي خبريم و اين بار ما نسبت خدايي با آنها داريم. درست مثل گاليور كه وقتي از دهكده لي لي پوت نجات پيدا كرد گرفتار غول ها و آدم هاي عظيم الجثه شد.

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

گيلكي ويكيپديا

امروز وقتي داشتم در wikipedia چرخ مي زدم، در صفحه اول آن در قسمت زبان ها، چشمم به زبان گيلكي افتاد. كنجكاو شدم. رويش كليك كردم و وارد ويكيپدياي گيلكي شدم . شما هم يك سري به آنجا بزنيد. جالب است و شيرين و خواندني. بخصوص وقتي وارد شديد به پورتال ها و رده هاي مختلف تعريف شده براي شهرها از جمله رشتي هم سري بزنيد.
براي همه هموطنان شمالي، اميد موفقيت دارم.