۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

نوشتن پشت فرمان

چند روز پيش سوار تاکسی بودم. در صندلی عقب نشسته بودم که گفتگوی راننده و مسافر جلویی توجهم را جلب کرد. داشتند در مورد شعر و ادبیات کلاسیک و بازار نشر کتاب و از این جور چیزها حرف می زدند. شنیدن چنین مکالمه ای در تاکسی آن هم بین راننده و مسافر برایم تازگی داشت. فضولی ام گل کرد. از لابلای حرفهایشان چیزهایی در مورد کتاب جیبی شنیدم. بیشتر توجه کردم دیدم که در دست مسافر، یک کتاب کوچک آبی رنگ است که حين حرف زدن آن را هم ورق می زند و نگاهش می کند.
مدل حرف زدن مسافر به نظرم متظاهرانه مي آمد. یک جور قلابی لفظ قلم حرف می زد. راننده اما کمتر حرف می زد. عینکی به چشم داشت با چهره ای درهم که معلوم بود هزار مشکل دارد. اجاره خانه می دهد و پسر دانشجو و دختر دم بخت دارد و خرج و مخارج، ناي خنديدن را از او گرفته (خب، از قیافه اش این ها را خواندم، شاید هم اینطور نبود!).
زیر پل پارک وی، پلیس ماشین ها را نگه داشت. راننده به مسافر گفت که يكي از كتابها را براي خود بردارد. گفت که شماره تلفن خود را هم صفحه اول کتاب نوشته است. فهميدم نويسنده كتاب، خود راننده است. مسافر نگاهي به صفحه اول انداخت اما اثری از شماره نديد. راننده گفت که کتاب دیگری بردارد. مسافر از جایی که کتابهای راننده داخلش بود و من نمی دیدم چند نسخه از کتاب آبی را در آورد. در اين لحظه اسم کتاب را دیدم: "درجستجوی خوشبختی". مسافر صفحه اول همه کتابها را دید اما هیچ کدام شماره نداشت. راننده به مسافر گفت که خودش شماره را بنویسد. مسافر خودکار سبز رنگی از جیب خود درآورد و از راننده خواست که با خط خودش برایش بنویسد. در همين حين با اشاره پلیس ماشین ها به راه افتادند.
راننده خودکار را گرفت و همانطور که در ترافيك جلو می رفت و توقف مي كرد، شماره را می نوشت. از مسافر اسمش را پرسید که کتاب را تقدیم کند و امضا نماید. مسافر اسمش را گفت و راننده آن را نوشت و امضا كرد. كمي جلوتر مسافر پياده شد.
همانطور كه زيرزيركي قيافه درهم و گرفته راننده را نگاه مي كردم به اين موقعيت جالب و در عين حال غم انگيز فكر مي كردم. راننده_نويسنده اي كه در اين شهر شلوغ و بي در و پيكر، مسافر سوار مي كند و در جستجوي خوشبختي كلاج و ترمز مي گيرد و در خيابان ها چرخ مي زند.

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

حكمت تولد و مرگ

چندي پيش در بانی فیلم، مطلبی می خواندم درباره یاسوجیرو اوزو، فیلمساز بزرگ ژاپنی. نکته ای که در مورد او نظرم را جلب كرد این است که سالروز تولد و مرگ او یک روز است. اوزو 12 دسامبر 1903 به دنيا آمد و 12 دسامبر 1963 هم از دنيا رفت. جالب است. نه؟
به نظر شما چنین چیزی، تصادفی است؟ یا حکمتی در کار است؟ شاید حكمتي هست، شاید هم نیست. هرچه هست، گمانم به ما مربوط نیست!

روزی روزگاری افغانستان

بادبادك باز، اثر خالد حسيني نويسنده افغان داستاني است بسيار گيرا و انساني با شخصيت هايي ملموس و باور پذير. مدتها است داستاني كه تا اين حد خواننده را درگير كند و واقعي و ملموس بنمايد نخوانده بودم.داستان به دور از پيچيده نمايي، صرفا روايتگر اتفاقات و روحيات شخصيت هاست و از اين رو به راحتي هر خواننده اي را با هرگونه سليقه درگير مي كند. با اين حال بادبادك باز به هيچ وجه اثري سطحي نيست و از اجزاي حساب شده و شخصيت پردازي دقيقي برخوردار است.

قهرمان داستان پسربچه اي است به نام امير كه در كابل زندگي مي كند. داستان در افغانستان دهه 1960 آغاز مي شود. زماني كه افغانستان هنوز آرام است و توسط نيروهاي شوروي اشغال نشده است. امير كه پدرش يكي از مردان معتبر و محترم کابل است در يكي از بهترين و بزرگ ترين خانه هاي شهر زندگي مي كند. بهترين دوست و همبازي امير، پسر خدمتكار خانه آنها است و نامش حسن است. امير و حسن كه هم سن و سال اند بيشتر اوقات خود را با يكديگر مي گذرانند. هرچند امير، ارباب و حسن، نوكر است و اين تفاوت طبقاتي در رفتار اين دو نسبت به هم ديده مي شود. با اين حال اين دو بهترين دوستان يكديگر هستند. تا اينكه حادثه اي ، اين دوستي را از بین می برد. امير كه در اين حادثه خود را مقصر مي داند، دچار حس گناه و عذاب وجداني مي شود كه تا سالها بعد گريبانگير اوست. پس از اشغال افغانستان توسط شوروي، امير و پدرش به آمريكا مهاجرت مي كنند. سالها بعد وقتي كه امير در آمريكا پا گرفته و تبديل به نويسنده اي موفق شده، تلنگري او را به گذشته ها مي برد و او مجبور مي شود براي اداي دين و سبك كردن بارگناه خود به افغانستان بازگردد. افغانستاني كه اينك زير سلطه طالبان قرار دارد.

از مهمترين عوامل جذابيت داستان، ملموس بودن شخصيت هاست. بعنوان مثال امير كه شخصيت محوري قصه است دچار ترس و حسادت هاي كودكانه اي است كه اغلب ما با آنها آشناييم و تجربه شان کرده ایم. هرچند که شايد هرگز اين احساسات خود را به كسي بروز نداده باشیم، اما در اعماق وجود خود آن را حس مي كنيم. همين است كه ما با اين شخصيت ارتباط عميقي برقرار مي كنيم و برايش دل مي سوزانيم و نگرانش مي شويم. سرانجام وقتي كه به آرامش مي رسد گويي خود ماييم كه آرام شده ايم و اين احساس دروني و پنهان ما، برايمان موجه مي گردد. امير بخشي از وجود همه ماست و به همين دليل با او همراه مي شويم.

ساير شخصيت ها نيز همگي در جاي خود به درستي پرداخت شده اند و تك تك به ياد مي مانند. چه شخصيت هايي كه حضور پررنگ تري در داستان دارند،مثل پدر امير و حسن، و چه آنها كه حضورشان كمتر است و تنها در چند صفحه از كتاب حضور دارند. مثل آصف، ثريا و حتي مادر حسن. پس از خواندن كتاب احساس مي كنيد كه تك تك آدم هاي داستان را مي شناسيد و با ظرايف روحي و علائقشان آشنا هستيد.

بادبادك باز داستاني است در ستايش انسانيت. بادبادك باز نمايش فراز و فرودهاي روح آدمي است. درباره خيانت ها، حسادت ها، ترس ها و اميد ها است.

عنصر ديگري كه در بادبادك باز حضور پررنگي دارد، دين و دیدگاه مذهبی است. نويسنده در كتاب از چند منظر به دين نگريسته است. یکی از ديد روحانيون ديني كه آموزه های ایشان مبتنی است بر ترسنادن ديگران از عواقب گناه و آتش دوزخ. دیگری ديد پدر امير است كه فردي غيرديني و دنيا گرا است و انديشه هاي خاص خود را در اين زمينه دارد. سومین ديدگاهی که در کتاب ارائه می شود، دید طالبان است كه دين را وسيله اي براي كشتار و قتل و سركوب ديگران قرار داده اند. سرانجام شناختي كه خود امير در وضعيت اضطرار و بیچارگی، از دين به دست مي آورد و موجب مي شود كه براي برآورده شدن حاجتش دست به دعا ببرد و به نماز و قرآن متوسل شود. مفاهيم ديني از دل وقايع بيرون مي آيند. از اين رو منطقي جلوه مي كنند و شعاري به نظر نمي رسند.

داستان از سه بخش قابل تفكيك تشكيل شده است. بخش اول شامل كودكي امير است تا زماني كه او افغانستان را ترك مي كند. بخش دوم به سال هاي زندگي او در آمريكا و وقايع آن دوران مي پردازد. سومين و آخرین بخش نيز از زماني آغاز مي شود كه او دوباره به افغانستان باز مي گردد. بخش دوم داستان، با اينكه از نظر زمان واقعي طولاني تر است و حدود 25 سال از زندگي امير را در برمي گيرد ، در كتاب كوتاهتر از دو بخش ديگر است. اين كاري است كه نويسنده با هوشمندي انجام داده است و بدین ترتیب حواشي نامرتبط را از داستان حذف نموده است. چرا كه داستان بادبادك باز، داستان زندگي امير و شرح حال و وقايع گذشته بر او طي ساليان زندگي اش نيست. بلكه داستان، درباره رابطه امير و حسن و اتفاقي است كه در كودكي برايشان افتاده و بر زندگي ایشان و سایر شخصيت هاي داستان سايه انداخته است. بخش دوم داستان صرفا براي آشنا نمودن خواننده با شخصيت ها و موقعيت هاي جديدي است كه در انتهاي داستان به كار خواهند آمد.

اگر بخش دوم داستان را بعنوان يك فصل گذار در نظر بگيريد، قسمت هاي اول و سوم از نظر سير روايي داستان با يكديگر قابل مقايسه اند. داستان در این دو بخش از ساختاري متقارن برخوردار است. بدین معنی که اتفاقات و حتی زمان حضور شخصیت ها در هر دو بخش یکسان است. با اين تفاوت كه قسمت اول با فروريختن و سرشكستگي امير خاتمه مي يابد. اما در پايان قسمت سوم امير به آرامشي نسبي دست پيدا مي كند.

نكته ديگر قابل ذكر در مورد بادبادك باز، نگاه نويسنده به تاريخ معاصر افغانستان و تصوير ارائه شده توسط او از افغان ها و اتفاقات تاريخي كه برآنها رفته، است. تصويري كه از افغانستان در كتاب ارائه شده، ديد هر خواننده اي را نسبت به افغانستان تغيير مي دهد. بعيد مي دانم كه هيچ اثر فرهنگي تا به امروز توانسته باشد تصويري چنين مثبت و انساني از مردم افغانستان به جهانيان عرضه كند. اينكه تصوير ارائه شده و وقايع تاريخي مربوطه تا چه حد صحيح و معتبر است، نمي دانم. اما قطعا اين كتاب در بهبود ديدگاه بين المللي نسبت به افغانستان و مردمش تاثير بسزايي دارد. كتاب همچنين با شرح اشغال افغانستان توسط نيروهاي شوروي و پس از آن اختناق حكومت طالبان،فرهنگ انساني و اصيل مردم افغان را برجسته تر مي سازد. با این حال بادبادک باز اثری تاریخی نیست. افغانستان تنها، بستر رخداد حوادث داستان است. نویسنده از رخدادهای تاریخ معاصر افغانستان نهایت استفاده را در داستان خود برده و به خوبی اتفاقات را با وقایع تاریخی منطبق نموده است.

براي ما بعنوان ايراني، نكته ديگري نيز در داستان حائز اهميت است و آن نگاه،افغان ها است به ايران در دوره هاي مختلف چهل سال اخير. در جای جای کتاب از دید شخصیت ها با تصور و نگاهشان نسبت به ایران آشنا می شویم. ایران، مخصوصا در ابتدای داستان و کودکی شخصیت ها، نوعی کعبه آمال است. از جمله در اوایل داستان وقتی که امیر و حسن به دیدن فیلم های وسترن دوبله شده در ایران می روند، تصور می کنند که جان وین ایرانی است.

از اين كتاب فيلمي نيز تهيه شده و به تازگی اکران شده است.آنطور که از نوشته ها و نقدها به نظر می رسد، فیلم بادبادک باز نیز اثری برجسته از كار درآمده. هرچند که با توجه به طرح برخي مسائل قومي، همچنين نمايش صريح برخي اتفاقات در فيلم، انتقاد برخي از مردم افغانستان را برانگيخته. تا آنجا كه بازيگران نوجوان اين فيلم قبل از نمايش آن، افغانستان را ترك كرده اند و به جايی امن انتقال يافته اند. برای ایرانیان دلیل دیگری نیز برای دیدن این فیلم وجود دارد و آن حضور همايون ارشادي (بازيگر ايراني فيلم هاي طعم گيلاس و درخت گلابي) در نقش پدر امير است كه يكي از نقش هاي اصلي فیلم نيز هست. از شنيده ها چنین بر می آید كه ارشادي نیز بازي جالب توجهي در فيلم ارائه داده است. بايد منتظر بود و ديد.

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

خوبم

وقت احوالپرسی ها با این و آن، در مهمانی ها یا سر کار، اغلب وقتی می پرسند "خوبی" می گویم "خوبم".
گاهی بعد از گفتن "خوبم" با خودم فکر می کنم که آیا واقعا خوبم؟
آیا همین که تن سالم و بی درد دارم و احوالات روحی ام بدک نیست کفایت می کند که بگویم "خوبم"؟ بله، گمانم همین کافی است. خوبی هم نسبی است دیگر. شاید خیلی شاد و شنگول نباشم و هرچند که دغدغه های همیشگی ام همچنان پس ذهنم جا خوش کرده اند. با این حال خوبم و از خوب بودنم خوشحالم.

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

هفته مهرجويي

هفته گذشته، هفته مهرجويي بود. پس از 17 آذر ، تولد استاد ، سايت سينماي ما يكبار ديگر كليپ پشت صحنه سنتوري را در صفحه اول سايت قرارداد. همچنين امير قادري، يادداشتي درباره وضعيت مبهم اكران سنتوري به نام "پايان يك آرزو" نوشته. نيما حسني نسب هم مطلبي درباره اقتباس هاي ادبي مهرجويي در آثارش نوشته كه خواندنش خالي از لطف نيست.

۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

گربه

يك بعد از ظهر در پايان كار روزانه از شركت خارج شدم. هنوز به انتهاي كوچه نرسيده بودم كه صداي ناله هاي گوشخراش كه نه، جگرخراش گربه اي راشنيدم. به سمت صدا برگشتم. گربه اي ديدم نسبتا بزرگ به رنگ سفيد چرك با چندين خال سياه روي بدن. اما بدون دم. دمش كنده شده بود و فقط حدود پنج شش سانتيمتر از آن باقي مانده بود. سر دمش قرمزي خون تازه اي به چشم مي خورد.
زياد نتوانستم نگاهش كنم. دلخراش و چندش آور بود. از آنجا زود دور شدم. اما اين منظره و صداي ناله ها به يادم ماند.
ديگر نديدمش تا دو سه هفته بعد. از همان كوچه مي گذشتم و به سمت شركت مي رفتم. نزديك شركت در پياده رو باريكي گربه اي ديدم. دمش ديده نمي شد. نفهميدم كه همان گربه است. اعتنا نكردم و نزديكش شدم. به اين خيال كه مثل بقيه گربه ها وقتي نزديكش مي شوم فرار كند. اما هرچه نزديك شدم تكان نمي خورد و سرجايش ايستاده بود. تا وقتي كه تقريبا به نيم متري اش رسيدم. در اين لحظه گربه با صداي بلند و وحشيانه اي از سر راهم كنار رفت. همان لحظه چشمم به دمش افتاد. خودش بود. با همان دم پنج سانتي. سر آن هنوز قرمز بود. اما خوني نبود. خشك شده بود و فقط قرمزي زخم مانده بود. راستش كمي ترسيدم.
از آن به بعد ديگر هميشه وقتي در آن كوچه راه مي روم حواسم به اين گربه است. اين طرف و آن طرف را نگاه مي كنم ببينم اثري از او هست يا نه. دو سه بار ديگر هم بعد از آن ديدمش. نمي دانم چرا احساس مي كنم اين گربه وحشي شده. كمي ازش مي ترسم.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

اره : فيلمي فلسفي

با فيلم اره كه آشنا هستيد؟ فيلمي كه اين سال ها رونق بخش سينماي وحشت بوده و به تازگي نيز قسمت چهارم آن روي پرده آمده. راستش من هيچ وقت نتوانستم هيچ يك از قسمت هاي اين فيلم را تا آخر تحمل كنم. با اين حال با موضوعش آشنا هستم.
با اينكه اره، فيلمي خشن و ترسناك است، ولي به نظر من مي تواند يك فيلم فلسفي هم تلقي شود. اره درباره فلسفه زندگي آدم ها است. به آدم هاي دور و بر خود نگاه كنيد. به خودتان. چه مي بينيد؟ چه؟ غير از آدمهاي دست و پا بسته اي كه براي رها شدن از دامي كه برايشان پهن شده، تقلا مي كنند؟ آدم هايي كه بدون اينكه بخواهند در يك بازي از پيش تعريف شده گرفتار شده اند. بازي كه خلاصي از آن امكان پذير نيست و فرجامش معلوم است.
طراح اين بازي ناعادلانه نيز احتمالا از بالا مشغول تماشا است و از تقلا و جان كندن هاي آدمها كيف مي كند.

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

تولدت مبارك استاد

امروز 17 آذر، سالروز تولد داريوش مهرجويي بزرگ است. او امروز 68 ساله مي شود.
خوشحالم و مي نازم كه من هم مثل او ماه آذري هستم. عدد روز تولدمان هم نزديك است. او 17 و من 7. دعا مي كنم از طالع اين برج، ذره اي از ذوق و هنر استاد به من هم رسيده باشد.
مهرجويي بزرگ ، استاد من، مراد من. تولدت مبارك. دعا مي كنم حالاحالاها بماني و براي تشنگان هنرت، بيافريني

۱۳۸۶ آذر ۱۴, چهارشنبه

راه و رسم كاسبي

خياباني شلوغ و پلوغ . روز
مردي با موچين ، از صندوق صدقات اسكناس هايي را كه كامل در صندوق نيفتاده بيرون مي كشد.

ميدان تجريش. شب
مردي كنار خيابان نشسته. سنتوري جلوي خود گذاشته و چنان مي نوازد كه بيا و ببين. اين آقاي هنرمند، گمان نمي كنم كه تا به حال "دو ر مي فا سل لا سي" حتي به گوشش هم خورده باشد. با اين حال دلنگ دلنگ روي سنتور مي زند و صداهايي در مي آورد. از ريتم نواختنش حدس مي زنم كه احتمالا دارد در دلش، ترانه "بابا كرم، دوست دارم" را زمزمه مي كند.
جلوي او هم پارچه اي پهن است و روي آن كلي اسكناس و پول خرد ريخته شده. نمي دانم آيا واقعا مردم هنرپرور اينها را برايش ريخته اند يا او براي بازار گرمي و گول ماليدن سر خلايق چنين تمهيدي انديشيده است.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

چند سكانس كوتاه از زندگي

هفت صبح با صداي زنگ ساعت بيدار مي شوم. اما از جايم بلند نمي شوم. خودم را زير لحاف جمع مي كنم و از آخرين دقايق خواب صبحگاهي ام لذت مي برم. گردنم را تكان مي دهم ببينم اوضاعش چطور است. چند روزي است كه گردنم گرفته و نمي توانم تكانش بدهم. هنوز درد مي كند. بعد از دو سه بار كه ساعت زنگ مي زند و خاموشش مي كنم، مجبور مي شوم بلند شوم. يك روز ديگر آغاز مي شود. سريع لباس مي پوشم و حدود ساعت هفت و نيم از خانه بيرون مي روم. ساعت كارم از هفت و نيم شروع مي شود. اما من تازه اين ساعت خانه را ترك مي كنم. تقريبا هر روز دير مي رسم. ديگر عادت كرده ام. راستش رئيسم هم زياد پي گيري نمي كند.

از خانه تا سر خيابان حدود يك ربع پياده راه است. البته تاكسي خطي هم دارد. اما آن موقع صبح بايد خيلي خوش شانس باشي كه بتواني تاكسي پيدا كني. پياده به راه مي افتم و حدود يك ريع بعد به خيابان اصلي مي رسم.

نسبتا شلوغ است. حدود ده نفر منتظر تاكسي ايستاده اند. من هم مي روم و به صف منتظران مي پيوندم. البته در واقع صفي دركار نيست. هركس زرنگ تر باشد زودتر سوار تاكسي مي شود. تاكسي ها هم كه يا خالي خالي اند و يا پر پر. در هر دو صورت توقف نمي كنند. بيست دقيقه مي ايستم تا سوار تاكسي شوم.

درتاكسي، يك مرد سرما خورده كنارم نشسته. هي سرفه مي كند. رفته در اعصابم. سرفه هاي عميق مي كند. وقتي سرفه اش قطع مي شود خوشحال مي شوم. اما بعد از چند لحظه باز گويي سرفه اش گرفته و دست را به سمت دهان مي برد. اما سرفه اش نمي آيد. شايد هم مي خوردش. دست را از دهان دور مي كند. نفس راحتي مي كشم. ناگهان دوباره سرفه ها شروع مي شود. يك هفته نيست سرما خوردگي ام خوب شده. من سرمايي از اين ويروس كه كنارم نشسته دوباره سرما نگيرم خوب است.

تا محل كارم دو تاكسي بايد سوار شوم. از تاكسي دوم كه پياده مي شوم يك كوچه طولاني را بايد تا رسيدن به شركت طي كنم. داخل كوچه، سر چهارراه كوچكي ماشين ها در هم مي لولند. يكي دور مي زند. ديگري در جهت خلاف مشغول دور زدن است. يكي دوبله پارك كرده. آن يكي ورود ممنوع آمده. پشت سر، هم صف ماشين ها است و صداي بوق. با خودم مي گويم اينجا كجاست؟ شهر بي قانون و حساب و كتاب؟

چند هفته اي است كه سر كار، كامپيوتر ندارم. كامپيوترم در اختيار همكارم است كه شركت به جاي من فرستاده. اينجا هم كامپيوتر ديگري براي من پيدا نمي شود. بدون كامپيوتر هم كه كاري نمي شود انجام داد. مثل انگل به كمين مي نشينم كه كدام كامپيوتر يك لحظه خالي مي شود كه سريع پشتش بنشينم و email اي چك كنم.

بيكاري، در واقع بي كامپيوتري، تمامي ندارد. يواشكي از كيفم كتابي را كه مشغول خواندنش هستم بيرون مي آورم و لاي سررسيد مي گذارم. لبه هاي كتاب كمي از سررسيد بيرون مي ماند. احتمالا آن را مي بينند. بي خيال، بگذار ببينند. بي كارم خب! ولي اين طور كتاب خواندن اصلا نمي چسبد. خوب هم پيش نمي رود. نمي توانم تمركز كنم و مدام مجبورم جواب اين و آن را بدهم. همكارم صدايم مي كند. سر برمي گردانم. آخ گردنم!

ديدن هيچ كس مثل اين آقاي مترجم كه در اتاق بغل كار مي كند خونم را به جوش نمي آورد. مثل راديو مي ماند. يك ريز حرف مي زند. قبلا در اتاق من كار مي كرد. شانس آوردم كه از اتاقم رفت. البته هنوز هم گاهي به هواي تلفن زدن يا برداشتن چيزي از كمدش به اتاق مي آيد. راستش آدم بدي نيست. شبيه آدم حسابي هاست. لفظ قلم هم حرف مي زند. از اين نظر هم مثل راديو است.

از سه و نيم ديگر يواش يواش شروع مي كنم به شال و كلاه كردن. چهار نشده مي زنم بيرون. انگار رها شده ام. يك دقيقه هم در ماه اضافه كار نمي مانم، در واقع اضافه بي كاري! بيش از اين ديگر نمي توانم وقت تلف كنم. روزي هشت ساعت از زندگيم را براي شندرغاز به هدر مي دهم.

در اندك ساعت باقيمانده از روز هم كه براي آدم فرصت انجام كاري مفيد باقي نمي ماند. اگر شانس بياورم و مجبور نباشم از خانه بيرون بروم، كمي كتاب مي خوانم يا اگر شد، يك سر به اينترنت مي زنم و وبلاگ را آپديت مي كنم.

بعد از شام دوباره جيم مي شوم و خواندن كتاب را از سر مي گيرم. نگاهم به ساعت مي افتد. نزديك يازده است. چه حيف كتاب به جاهاي جالبي رسيده. اما ياد فردا صبح مي افتم . مي دانم اگر دير بخوابم فردا صبح چه مصيبتي براي بيدار شدن خواهم كشيد. همين الان هم دير شده. كتاب را مي بندم و مي روم كه بخوابم.

مقايسه كنيد

نويسنده وبلاگ آزادنويس از استراليا، مطلبي نوشته درباره روش ساده و ابداعي خود جهت نشانه گذاري جعبه موش ها در آزمايشگاه دانشگاهش. قسمت جالبش براي من ، واكنش مسئولين دانشگاه است به اين روش ابداعي. بخوانيد و بگوييد اگر اين دوست ما چنين كاري را در ايران انجام داده بود، آيا برايش كسي تره خرد مي كرد؟