۱۳۸۶ آذر ۱۹, دوشنبه

گربه

يك بعد از ظهر در پايان كار روزانه از شركت خارج شدم. هنوز به انتهاي كوچه نرسيده بودم كه صداي ناله هاي گوشخراش كه نه، جگرخراش گربه اي راشنيدم. به سمت صدا برگشتم. گربه اي ديدم نسبتا بزرگ به رنگ سفيد چرك با چندين خال سياه روي بدن. اما بدون دم. دمش كنده شده بود و فقط حدود پنج شش سانتيمتر از آن باقي مانده بود. سر دمش قرمزي خون تازه اي به چشم مي خورد.
زياد نتوانستم نگاهش كنم. دلخراش و چندش آور بود. از آنجا زود دور شدم. اما اين منظره و صداي ناله ها به يادم ماند.
ديگر نديدمش تا دو سه هفته بعد. از همان كوچه مي گذشتم و به سمت شركت مي رفتم. نزديك شركت در پياده رو باريكي گربه اي ديدم. دمش ديده نمي شد. نفهميدم كه همان گربه است. اعتنا نكردم و نزديكش شدم. به اين خيال كه مثل بقيه گربه ها وقتي نزديكش مي شوم فرار كند. اما هرچه نزديك شدم تكان نمي خورد و سرجايش ايستاده بود. تا وقتي كه تقريبا به نيم متري اش رسيدم. در اين لحظه گربه با صداي بلند و وحشيانه اي از سر راهم كنار رفت. همان لحظه چشمم به دمش افتاد. خودش بود. با همان دم پنج سانتي. سر آن هنوز قرمز بود. اما خوني نبود. خشك شده بود و فقط قرمزي زخم مانده بود. راستش كمي ترسيدم.
از آن به بعد ديگر هميشه وقتي در آن كوچه راه مي روم حواسم به اين گربه است. اين طرف و آن طرف را نگاه مي كنم ببينم اثري از او هست يا نه. دو سه بار ديگر هم بعد از آن ديدمش. نمي دانم چرا احساس مي كنم اين گربه وحشي شده. كمي ازش مي ترسم.