۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

یادگارهای نوجوانی

از پنج شیش تا آلبوم عکسی که دارم فقط آلبوم عکسهای بچگی‌ام است که رویم می‌شود نشان دیگران بدهم. عکس‌های تا قبل از مدرسه رفتن‌ام را دوست دارم. نه بخاطر اینکه بچه‌ی خوشگلی بودم. فقط به این دلیل که بچه بودم و بچه‌ها به هرحال خوب‌اند. یک جور زیبایی طبیعی دارند که کاریش نمی‌شود کرد. ضمن اینکه هنوز توی دنیای ساده و بی‌ریاشان از بعضی چیزها مثل خودنمایی و سری توی سرها پیدا کردن خبری نیست. برعکس‌اش در دوران نوجوانی و بلوغ همه عوامل دست به دست هم می‌دهند که قیافه آدم بشود عینهو نقش اول فیلم‌های کمدی و گاهی هم البته فیلم‌های ترسناک. شما را نمی‌دانم اما در مورد من یکی که این طور بوده است. بدی‌اش این است که وقتی آدم توی آن سن و سال و حال و هوا است، حالی‌اش نیست که چه جیگری است. این را سالها بعد می‌فهمد. آن وقتی که دوست یا آشنایی آلبوم عکس آدم را در دست گرفته و دارد ورق می‌زند و آدم نمی‌داند از خجالت خودش را در کدام سوراخی گم و گور نماید.

نمی‌دانم آن زمان کدام شیر پاک خورده‌ای اول بار این شلوارهای خمره‌ای را پوشید و به قول معروف مُد کرد. بدون استثنا در تمام عکس‌های دوران راهنمایی و دبیرستان، بنده یک عدد شلوار جین خمره‌ای، که در هر خمره‌اش می‌شد یک نفر هم قد و هیکل خودم را جا داد، به تن دارم. از پیراهن های گل منگلی قرمز و زرد و شهر شهر فرنگ هم اگر بگذریم، از این زلف سشوار کشیده و آلاگارسنی دیگر اصلا نمی‌شود گذشت. فکل مربوطه، با موهای وزوزی و گوریده درهم چنان از پیشانی آمده جلو که گاهی از کادر هم زده است بیرون. پشت موها را هم که دیگر نگو. بعد از مماس شدن با یقه پیراهن یک تاب ظریف برداشته و به قول معروف بالا جسته و شده است مصداق تمام و کمال آن ترانه معروف لوند و دلبرانه! به این ماه شب چهارده اضافه کنید چهار تا شویدی را که تازه پشت لب سبز شده است.

این بحث شیرین را بیشتر از این کش نمی‌دهم و همین جا تمام می‌کنم. چون می‌دانم اگر ادامه بدهم ممکن است کارتان به، گلاب به روی‌تان، دستشویی یا حتی شاید اورژانس بکشد. واسه همین بی‌خیال این حرف‌ها می‌شوم و می‌روم پی کار خودم. راستی شاید این عکسهای زیبا را بشود یک کاری کرد. امسال که گذشت اما چهارشنبه سوری سال دیگر شاید بقیه آلبوم‌های عکسم را بردم توی کوچه و به جای بوته آتش زدم. آن همه خمره‌ی پارچه‌ای و خرمن مو فقط جان می‌دهد برای سوزاندن.

نکته‌ی نوروزی

آجیل را نباید همین‌جوری مشت مشت خورد. بلکه باید یکی یکی انداخت بالا و قبل از خوردن هم باید هر دانه را خوب با چشم برانداز کرد و به صدای روح‌بخش‌اش گوش داد

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

شباهت اخراجی ها و اره

هفت هشت ده سالی است، درست شب هالوین ، سازندگان سری فیلم‌های سینمایی اره، دست به کار می‌شوند و یک اره‌ی تازه رو می‌کنند و ملت هم می‌روند که روی پرده شاهد بریدن و تکه تکه کردن و مثله شدن یک مشت آدم بیچاره از همه جا بی‌خبر باشند. تا به حال این سنت توی ایران باب نبوده. چون اصولا دنباله سازی برای فیلم‌های سینمایی چندان مرسوم نبوده. اما انگار قرار است با فیلم اخراجی‌ها این سنت باب شود. اینطور که به نظر می‌رسد قرار است از این به بعد تا اطلاع ثانوی، هرسال دم عید جناب ده‌نمکی، این مرد همه فن حریف، یک عدد اخراجی‌های جدید بفرستد روی پرده. البته حق هم دارد. با این پولی که ایشان از دو قسمت اول اخراجی‌ها پارو کرده‌اند من هم اگر جای او بودم همین کار را می‌کردم و سالی یک اخراجی‌ها که سهل است، هر شش ماه یکبار و چه بسا ماهی یک دانه اخراجی‌ها می‌ساختم. کاری که ندارد. چندتا بازیگر حاضر به یراق می‌خواهد که خدا را شکر به مقدار کافی هست. اندکی هم لودگی و ادا و اطوار و شوخی‌های سبک که آن هم در خون ما ایرانی‌ها است و در هر کوی و برزن ریخته و کسی نیست جمعش کند. خلاصه همه چیز مهیا است برای اینکه آقای ده‌نمکی هی اخراجی‌ها بسازد و هی پول درآورد. البته اخراجی ها یک وجه مشترک دیگر هم با فیلم اره دارد. اینکه در فیلم اره اگر دست و پا و دل و روده را اره می‌کنند، در اخراجی‌ها جفت‌پا می‌پرند روی اعصاب‌تان و مشغول اره کردن و سمباده زدن مغز و روح‌تان می‌شوند.

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

فرازهای 89

از خودم می پرسم سالی که گذشت چطور سالی بود؟ چه نقطه‌های عطفی تویش داشتم؟ چه کارهای ویژه‌ای کرده‌ام؟ ته این سال چه برایم مانده؟ گفتنش سخت است. باید فکر کنم. باید فکر کنم. همین نشانه خوبی نیست. که یعنی اگر چیزی هم بوده آنقدر بی‌رنگ و بی‌خاصیت بوده که هنوز یک سال نشده از یادم رفته. واقعیت این است که با متر و اندازه‌های مرسوم، من امسال هیچ کار خاصی نکردم و همان‌جا هستم که پارسال این موقع بودم. همچنان یک کارمند حقوق بگیر ساده. با آرزوهای کوچکی که باوجود کوچکی همچنان دست نیافتنی به نظر می رسند. هرچند..............



پ.ن. این نوشته را ناتمام گذاشته‌ام. راستش وقتی شروعش کردم قصدم این بود که از بعضی کارهایی که امسال انجام داده‌ام و به خیالم فرازهای 89 ام بود اسم ببرم. اما وقتی این مقدمه را نوشتم کارهایم به نظرم آنقدر بی‌ارزش رسید که از قید نام بردن‌شان گذشتم. می‌گذارم امسال با یک حس دریغ تمام شود. شاید سال دیگر روزگار راه بهتری جلوی پایم گذاشت. هرچند زیاد امید ندارم.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

مونولوگ

آخدا، این زمینی که ما بنده‌هات را به امان خدا ول کردی تویش همچین یک ذره اوضاعش روبراه نیست. گمونم پیچ و مهره‌هایش یک روغن کاری و آچارکشی لازم داشته باشد. اگر یک تاسیساتی خوب و منصف بخواهی می‌توانم شماره اصغر آقا را بدم بهت. کارش حرف ندارد. آدم خوبی هم هست. دولا پهنا باهات حساب نمی‌کند. اصلا تازگی‌ها انگار یک ذره خسته‌ای، دیگر حوصله نداری. دلت به کار نمی‌رود. دستهات همه‌اش می‌لرزد. دکتر خوب هم سراغ دارم‌ها، گرچه خودت اوستایی و از همه جیک و پوک تن و بدن آدمیزاد و غیر، خبر داری. اما گفتم شاید تو هم مثل این سلمانی‌ها که سر خودشان را نمی‌توانند اصلاح کنند، بخواهی بروی پیش یک دکتر دیگر. خجالت ندارد که. به خدا از خداییت چیزی کم نمی‌شود. عوضش بنده‌ها دعات می‌کنند. آخر نمی‌شود که دم به دقیقه یک جای دنیا را بلرزانی یا آب ببندی به خانه و زندگی مردم. یک روز ژاپن، یک روز بم، یک روز پاکستان، یک روز هاییتی. اصلا من هیچی نمی‌گویم. خودت یک نگاه بکن به این دنیایی که ساختی. به خدا حال و روز بنده‌هایت اصلا خوب نیست. بس نیست این همه عذاب؟ فکر نکنم اینقدرها بد باشیم. اگر هم بدیم خب همه‌اش که تقصیر خودمان نیست. خودت که بهتر می‌دانی. اینطور نیست؟ یک چیزی بگو لااقل. یک حرفی بزن. بگو تکلیف‌مان چی است؟ امیدوار باشیم؟ دم عیدی حرف‌های بهاری بزنیم؟ خوشحال باشیم از اینکه زنده‌ایم؟ از اینکه هستیم؟ یا بنشینیم توی هول و ولا و امروز و فردا کنیم که کِی نوبت خودمان می‌شود؟ هان؟ بگو ببینم. قضیه چی است؟ همه سر کاریم؟ آره؟ سر کاریم؟

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه

صدای پای بهار

بعد از آن سرمای ناگهانی و برف هفته پیش، دیشب حضور بهار را با تمام وجود حس کردم. وقتی که سرانگشتهای بارون پشت پنجره اتاق رِنگ گرفته بود و اتاق آنقدر دم کرده و گرم شده بود که مجبور شدم پتو را بزنم کنار، همان موقع صدای پای بهار را شنیدم. با عبور برق‌آسا و اعلام حضور دوباره اولین پشه مدل 90 (درواقع آخر 89) بیخ گوشم، ویززززززز

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

بومی کردن Complex ها

بچه که بودیم، سینماها یک سالن بیشتر نداشت. یک سالن عظیم و پت و پهن با بالای بیست سی ردیف صندلی. اگر اشتباه نکنم شاید آن زمان فقط یک سینما عصر جدید بود که چند سالن داشت که آن هم یک سالن‌اش که به‌ش می‌گفتیم سالن اتوبوسی آنقدر کوچک بود که ترجیح می‌دادیم هیچ فیلمی را آنجا نبینیم، مگر اینکه ناچار باشیم و دست‌مان از سینما ،در معنا و اندازه‌های واقعی‌اش، کوتاه باشد. اما این روزها سینماهای آن شکلی کم‌کم دارند ورمی‌افتند و همه یواش یواش دارند تبدیل می‌شوند به مجموعه سینمایی و فرهنگی. جایی که تویش به جای یک سالن بزرگ چندین سالن ریزه میزه هست که همه فیلم‌های روی پرده را یکجا نمایش می‌دهد. همچنین گوشه و کنارش هم رستوران و کافی شاپ و فروشگاه و بانک و خلاصه همه چیز پیدا می‌شود که حوصله آدم سر نرود و از فضای موجود هم حداکثر استفاده به عمل آمده است. ما که ندیده‌ایم اما می‌گویند این سوغات فرنگ است که البته بد هم نیست. دست شان درد نکند.

اما بحث من اصلا یک چیز دیگر است. Cinema Complex ها چیز جدیدی نیستند و همه جای دنیا پیدا می‌شوند. اما وقتی همین پدیده می‌رسد به دستان توانمند صنعتگران و تولیدکنندگان داخلی و با درایت و خلاقیت بی‌حد و حصر ایشان ترکیب می‌شود، پدیده‌ای بومی بوجود می‌آید که در هیچ کجای دنیا محال است بشود نمونه‌اش را پیدا کرد. از چه حرف می‌زنم؟ عرض می‌کنم. چند وقتی است در اینجا و آنجای شهر تهران (از بقیه شهرهای ایران خبر ندارم) به سبک همین مجموعه‌های سینمایی، مجموعه‌های نانوایی پدید آمده است. یعنی شما می‌روید به یک نانوایی و هرجور نانی که خواستید آنجا پیدا می‌کنید. از سنگگ و بربری و تافتون و لواش بگیر تا نان‌های فانتزی و روغنی و گاهی هم کیک یزدی و شیرینی دانمارکی و خلاصه همه رقم نان آنجا یافت می‌شود. از جلوی در این نانوایی‌ها که می‌گذرید بوی‌نان مست‌تان می‌کند، آن هم بویی که ترکیب بوی همه نان‌ها است و مثل کوکتلی است که رنگ و بو و حال ویژه خودش دارد. در این نانوایی‌ها کاملا حق انتخاب دارید و می‌توانید هر نانی که میل دارید بخرید. البته برای خرید از این نانوایی‌ها همچنان ناچارید توی صف بایستید. هریک از نان‌ها هم صف جداگانه‌ای دارد و شما باید قبل از آنکه توی صف بایستید در مورد نانی که می‌خواهید بخرید تصمیم گرفته باشید.

این نانوایی‌ها یک خوبی دیگر هم دارند. کسانی که وقت ندارند یا اصولا حوصله‌ی توی صف ایستادن ندارند یا کلا زرنگ‌تر از این حرفها هستند که مثل بقیه ملت توی صف بایستند، می‌توانند از همان تکنیک قدیمی صف‌های یک‌دانه‌ای استفاده کنند، آن هم بصورت ترکیبی! یعنی مثلا اول بروند در صف یک‌دانه‌ای سنگگ بایستند و یک نان سنگگ دو آتشه داغ خاشخاشی بگیرند و از آنجا بروند در صف یک دانه‌ای بربری و بعدش صف تافتون و همینطور از همه صف‌های یک‌دانه‌ای یک عدد نان خریداری کنند و بدین ترتیب با دست پر و با انواع نان‌ها به خانه بروند. فقط باید مواظب باشید هنگام انجام این تکنیک زیاد جلب توجه نکنید و تابلو بازی درنیاورید. همچنین نانی که از صف قبلی تهیه کرده‌اید را هم باید بتوانید یک جا پنهان کنید و بعد به صف بعدی بروید. وگرنه اگر همینطور نان به دست بروید در صف بعدی بایستید ممکن است افرادی که مدتها توی صف ایستاده‌اند با یک عدد اردنگی شما را به بیرون نانوایی مشایعت نمایند. بعدا نگویید نگفته بودی!