۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

اوردوز

1- کلید را توی قفل می‌چرخانم، با پا در را هل می‌دهم و وارد لابی می‌شوم. بعد در را ول می‌کنم که خودش پشت سرم با یک صدای تق بلند بسته شود. چند قدم می‌روم تا آسانسور. دکمه را می‌زنم و تا وقتی آسانسور از طبقه ی پنجم برسد به همکف، شروع می‌کنم به قدم زدن در لابی. نگهبان ساختمان پشت میز نگهبانی‌اش نیست، اما تلویزیون کوچک روی میز روشن است. تلویزیونی که صفحه اش چهار قسمت شده و هر قسمت تصویر بخشی از ساختمان را نشان می‌دهد. یکی بیرون درب ورودی، یکی درب پارکینگ، یکی محوطه پارکینگ و یکی هم لابی. هیچ جنبنده ای نیست جز یک نفر که توی لابی، پیش چشم دوربین مداربسته ای که بالای آسانسور نصب شده، دارد رژه می‌رود. یک نفر که لابد من هستم، اما از آن زاویه اصلا شبیه من نیست. درواقع پس کله اش به طاسی می‌زند و تقریبا سفید شده. کمی جابجا می‌شوم و دست و پای خودم را به این طرف و آن طرف تکان می‌دهم. مرد توی تلویزیون هم عین من به این طرف و آن طرف می‌رود. احتمالا مشکل نور لابی است که اینطور روی سرم منعکس شده است. اما چرا همه جا سیاه است و فقط همین یک تکه سفید می‌زند؟

وارد خانه که می‌شوم بلافاصله می‌روم جلوی آینه ی روشویی و یک آینه کوچک دیگر هم می‌گیرم پشت سرم. کمی موهای پس سرم را زیر و رو می‌کنم. به نظرم وضعیت چندان نا امیدکننده نیست. هنوز به اندازه کافی مو در آن محدوده هست. نمی‌دانم چرا دوربین مداربسته اینطور کچل نشانم می‌داد. لابد ربط به تکنولوژی ساختش دارد. حتما برای اینکه در نور مهتاب هم بتواند تصویر واضحی از دزدها ثبت کند.

2- چند هفته پیش رفته بودم سلمانی. نوبتم که شد، نشستم روی صندلی و بعد از خوش و بش‌های مرسوم و سوال آرایشگر که "مثل همیشه بزنم؟" و جواب "بله" من، آرایشگر، قیچی و شانه به دست مشغول کار شد. یکی دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که پرسید "آقا تازگی استرس زیاد داشتی؟". پرسیدم "چطور؟". گفت "آخه از دفعه پیش تا حالا وسط سرتان خیلی خالی شده". خندیدم که "مثل کف بین ها، شما هم از روی کله آدم حال و روزش را می‌فهمید" و بعد زدم به لوس بازی که "مال سن و سال است" و از این حرفها.

اما طرف داشت راست می‌گفت. خودم می‌دانستم که تازگی ها استرس زیادی داشتم. فشار کار پرمسئولیت و استرس و مشغله‌های شخصی مدتی است از زندگی انداخته‌تم. دیگر نه خبری از کتاب هست، نه فیلم، نه ورزش و نه هیچ چیز دیگر.

3- آقای فیلیپ سیمور هافمن، هنرپیشه آمریکایی در 46 سالگی، مرد. در واقع در اثر استفاده بیش از حد مواد مخدر، اوردوز کرد. این خبر برایم از دو جنبه جالب و همذات پندارانه بود. اول اینکه فهمیدم فیلیپ سیمور هافمن با آن گیس و محاسن سفید که در همه فیلمهایش عین پیرمردها است و شک نداشتم که دست کم دوبرابر من سن داشته باشد، فقط 46 سالش بوده. خب راستش 46 سال برای من دیگر اصلا دور نیست.

نکته جالب دیگر اینکه بنده خدا اوردوز کرده. خب البته از این جهت دقیقا نمی‌تواند شبیه من باشد . چون من ابدا با دود و دم میانه ندارم. اما مگر آدم فقط با این چیزها اوردوز می‌کند. آیا ممکن نیست آدم در اثر کار زیاد اوردوز کند؟ ممکن نیست یک روز وسط حرص و جوش خوردن و دویدن‌های بیهوده برای به سرانجام رساندن پروژه و رهایی از خط و نشان‌های مشتری عصبانی و تهدیدهای رییس مربوطه، آدم استرس خونش بالا بزند و جان به جان آفرین تسلیم کند؟

باید حواسم به نشانه‌ها باشد. ریزش بی سر و صدای موها، پلک‌هایی که واسه خودشان بالا و پایین می‌پرند، اخم‌های نامحسوس وقتی که چهارچشمی به مانیتور خیره شده‌ام، جویدن لب و دندان تا حد خون و خونریزی. باید یک فکری بکنم. باید به یک چیزهایی بگویم ایست، قبل از آنکه یکی دیگر فرمان ایست بدهد.