۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

سانسور

در پستوی خانه، نور انبار کنید که نایاب خواهد شد
وقتی با رداهای تیره و دستان از دو سو کشیده، جلوی خورشید ایستاده‌اند
دلم اما روشن است
چون نور با درزها آشنا است

۱۳۹۰ تیر ۲۵, شنبه

می...

می‌نویسم، پاک می‌کنم،
می‌نویسم، پاک می‌کنم،
فرق می‌کند اینکه مرا موقع نوشتن ببینی یا وقت پاک کردن.

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

فرار از زندان

در خبرها آمده 6 نفر در زندانی در اصفهان یک تونل 30 متری کنده‌اند و از زندان گریخته‌اند. جرم یکی از آنها قتل و بقیه سرقت مسلحانه بوده است. یکی دیگر از زندانیان هم حین فرار در تونل گیر کرده است.

و اما چند خبر تکمیلی درحاشیه این فرار بزرگ

طبق بررسی های انجام شده، زندانی ها چون بیل و کلنگ دم دست شان نبوده برای کندن زمین از گز آردی استفاده کرده‌اند.

زندانی‌ها حساب همه چیز را کرده بودند، غیر از دور کمر اصغر آقا.

مجری آزادراه تهران شمال اعلام کرده که این شش نفر را با حقوق مکفی و مزایای عالی استخدام می‌کند.

اولین زندانی که از تونل آمد بیرون در جواب نگهبان زندان که پرسید "ببخشید شما؟" جواب داد "مک کویین هستم، اما تو می‌تونی استیو صدام کنی"

قرار بوده که زندانیان پس از فرار، به بیابانهای آریزونا رفته و دوباره گروه هفت دلاور را با مدیریت جدید تاسیس کنند. اما با درایت مسئولان زندان و گیرکردن یکی از دلاورها در تونل، تعداد اعضای گروه به حد نصاب نمی‌رسد و نقشه آقایان نقش بر آب می‌شود. باشد که بدانند خلاف، آخر و عاقبت ندارد.

لوک خوش شانس هم بعد از اینکه شنید کلانتر اصفهان واسه زنده یا مرده این شش تا فراری هزار چوق جایزه تعیین کرده، اسبش را زین کرده و چهارنعل دارد می‌تازد سمت اصفهان و همین الان‌ها است که سر و کله‌اش دم پل خواجو پیدا بشود.

و آخر اینکه زندانی‌ها وقتی که از زندان زدند بیرون، سر اولین میدان، یک ون گشت ارشاد را می‌بینند که دارد دخترهای مردم را به زور دگنک ارشاد می‌کند. گشت ارشادی‌های محترم توی همان هاگیر واگیر ارشاد، زیرچشمی یک نگاهی به سرتاپای این شش تا موجود مفلوک می‌اندازند و پیش خودشان می‌گویند که این حیوونی‌های بی‌آزار با این لباسهای متحدالشکل راه راه حتما از سیرک آمده‌اند یا فوقش از زندان فرار کرده‌اند. این است که بی‌خیال می‌شوند و به وظیفه خطیر خود، همان ارشاد جوان‌های پدرسوخته‌ی موقشنگ، ادامه می‌دهند.

خلاصه‌اش اینکه اصلا جای نگرانی نیست و همه چی آرومه و از این حرفها...

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

داداش معین

قدیم‌ترها که مثل الان خواننده از در و دیوار نریخته بود، معین اسطوره‌ای بود واسه خودش و توی سبک خودش تقریبا رقیب نداشت. کلی هم هوادار سینه چاک داشت. توی آن اوضاع یادم است وقتی بیژن مرتضوی اولین آلبومش را بیرون داد، چون هنوز نه کسی اسمش را می‌دانست و نه می‌دانست که چه شکل و قیافه‌ای دارد، می‌گفتند که داداش معین است. آن زمان هم که حتما یادتان هست، نه ماهواره‌ای بود و نه اینترنتی که بشود در جریان اخبار هنری قرار گرفت. مرکز اصلی نشر موسیقی‌های آن‌ور آبی، نوارفروش‌های خیابان ولیعصر بودند و بس. از فاطمی که به سمت میدان ولیعصر می‌رفتی، گُله به گُله آدمهایی را می‌دیدی که به دیوار تکیه داده‌اند و وقتی از جلوشان می‌گذشتی برات ترجیع بند "نوار جدید، نوار جدید" را اجرا می‌کردند. خلاصه تا مدتی بیژن مرتضوی توی ایران، داداش معین بود. گرچه سبک موسیقی‌شان هم آنقدرها شبیه نبود. اما به هر حال اینجوری معروف شده بود. شاید این یک جور تبلیغ بود تا فروش آلبومش بیشتر شود. یا شاید نوارفروش‌های بیچاره هم واقعا نمی‌دانستند که این داداش معین هم واسه خودش اسم و رسمی دارد. خلاصه چند سالی گذشت تا داداش معین واسه خودش کسی شد و از زیر سایه معین بیرون آمد. البته آن موقع خود معین هم دیگر مثل قدیم چندان سایه‌ای نداشت.

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

بیایید سر را بالا بگیریم

عباس کیارستمی در اعتراض به روند پیچیده اخذ ویزا و انگشت نگاری، گفته که دیگر به انگلستان سفر نخواهد کرد.

این برخوردهای زننده چیزی است که همه آنها که رفته‌اند و بسیاری از آنها که نرفتند اما برای رفتن تلاش کرده‌اند، طعم تلخش را چشیده‌اند. از نگاه‌های تحقیر آمیز مامور سفارتخانه که از قضا خودش هم ایرانی است، اما انگار یادش رفته و دربست شده است عمله بیگانه. یا انتظار و انتظار و انتظار برای ویزای کشوری که حتی از نقشه بیرون است و واسه پیدا کردن‌اش باید گوشه موشه‌های نقشه را گشت. تا خریدن ناز و ادای آفیسر اداره مهاجرت و تحمل برخوردهای مشکوک و نفرت انگیز و تهیه و ترجمه هزار جور مدرک برای قانع کردن آقا یا خانم به اینکه سوء پیشینه ندارید و جانی و آدمکش نیستید و مثل خودشان انسانید!

نمی دانم آیا جا ندارد که ما هم یک بار جلوی اینهمه ادا و اطوار بایستیم؟ سر خودمان را بالا بگیریم و بگوییم آقا جان نمی‌آییم به آن مملکت شما، ویزا نمی‌دهید؟ به درک! آن مملکت گل و بلبل ارزانی خودتان. نخواستیم.

چه می‌خواهید بگویید؟ که او عباس کیارستمی است و حرفش خریدار دارد، اما حرف من و شما نه؟ که اینجا جای زندگی نیست و باید آدم هرچه زودتر دمش را بگذارد روی کول و برود پی کار خودش؟ به هر قیمت و با تحمل همه جور تحقیر و سختی؟ قبول که اینجا جای زندگی نیست (که البته ما داریم تویش زندگی می‌کنیم). اما به نظرم اگر همه آنها که از اولش یا بعدتر رفتند، می‌ماندند، اینجا اکنون جای دیگری بود. اصلا این روحیه خودخواهی و پاک کردن صورت مساله به جای حل مساله است که ما را به این روز نشانده. در ضمن باید بپذیریم که ایرانی جماعت همیشه فرنگی پرست بوده. هنوز که هنوز است واسه خیلی‌ها خارج رفتن پز دارد.

البته من هم تافته جدابافته نیستم. یک جورایی دستم از آن ور آب کوتاه است وگرنه هیچ بعید نبود که من هم الان یک جایی همان گوشه‌های نقشه بودم. هرچند خوشحالم که اینطور نیست و با همه سختی‌هایش، هنوز جایی هستم که تویش به دنیا آمدم و بزرگ شدم. اما به هر حال دلم می‌سوزد. اگر نمی‌رفتید و همه پشت هم می‌ماندید، اوضاع جور دیگری بود. باید پذیرفت اگر آن‌ور آبی‌ها به جایی رسیده‌اند و ما نه، دلیلش چیزهایی است که آنها دارند و ما نداریم. نمی‌دانم شاید اسمش وطن دوستی (نمی‌گویم وطن پرستی) باشد، یا هرچه. به هرحال اگر کشور ما با مال آنها فرق دارد، لابد دلیلش این است که خود ما با آنها فرق داریم. عجالتا بیایید سر خودمان را بالا بگیریم. شاید همین، خیلی چیزها را عوض کرد.