۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

درباره فیلم "کسی از گربه‌های ایرانی خبر نداره؟"

بهمن قبادی، آخرین فیلمش، کسی از گربه‌های ایرانی خبر نداره، را با کیفیت خیلی خوب و به رایگان در اینترنت منتشر کرده. او دیدن فیلم را به قول خودش حلال کرده و همه را هم به کپی و تکثیر آن تشویق نموده است. خب، دستش درد نکند. اما این دلیل نمی‌شود که چون فیلم مفت است، دیگر نشود درباره‌اش نوشت و نقدش کرد. پس می‌رویم که داشته باشیم...



پیش از هرچیز برای کسانی که نمی‌دانند فیلم درباره چیست توضیحی می‌دهم. فیلم بطور کلی درباره گروه‌های موسیقی زیرزمینی و غیرقانونی ایران است. فیلم با دنبال کردن یک دختر و پسر جوان که به دنبال راه‌اندازی یک گروه موسیقی (به قول خودشان Band ) و رفتن به خارج از کشور هستند، به زیرزمین‌ها و گاه پشت‌بام‌ها و مخفی‌گاه‌های آنها سرک می‌کشد و مشکلات پیش روی این گروهها ، از جمله مجوز . کنسرت ، محل تمرین و بویژه برخوردهای قانونی و انتظامی که با آنها می‌شود را به نمایش می‌گذارد.

یک فیلم مستند
با اینکه برای فیلم، نیمچه داستانی دست و پا شده. اما در واقع کسی از گربه‌ها... یک مستند است.
گمان نمی‌کنم خود کارگردانش هم این را کتمان کند. هم از خود فیلم و هم از صحبتهای بهمن قبادی در آغاز فیلم می‌شود فهمید که قبادی قصد داشته مردم را با مشکلات پیش روی این گروه‌های زیرزمینی آشنا کند و قصد داستان گفتن نداشته. همه‌ی شخصیت‌ها و گروه‌های موسیقی موجود در فیلم هم واقعی هستند و بعضی‌هایشان را مردم می‌شناسند. فیلم به نظرم کم و بیش در آشنا کردن تماشاگر با دنیای زیرزمینی موسیقی موفق است. این شاید به این دلیل است که اصولا دانسته‌های ما در مورد این نوع موسیقی نزدیک به هیچ است. درست است که واژه "گروه زیرزمینی" زیاد به گوشمان خورده و می‌دانیم بسیاری از ترانه‌هایی که اینجا و آنجا می‌شنویم، حاصل کار این گروه‌ها است. با این حال اغلب چیزی درباره نحوه کار این گروه‌ها نمی‌دانیم و تصور درستی از مشکلاتشان نداریم. این فیلم ما را به جاهایی می‌برد که ندیده‌ایم و درباره‌شان نشنیده‌ایم. آدمهای را نشانمان می‌دهد که شاید دیده باشیم اما نمی‌شناسیم‌شان. این شاید ارزشمندترین جنبه فیلم است.

یک ویدئوکلیپ بلند
همانطور که گفته شد فیلم داستان آنچنانی ندارد. اینجا و آنجا رفتن‌های دوشخصیت اصلی‌اش هیچ جذابیت داستانی ندارد. اگر فیلم فقط همین بود، هم حوصله تماشاگر سر می‌رفت و هم به اندازه یک فیلم بلند نمی‌شد. به همین دلیل و با توجه به اینکه موضوع فیلم ایجاب می‌کرده، کارگردان هر چند دقیقه یک بار ، یک ترانه هم گنجانده است. یعنی هرجا با یک گروه موسیقی آشنا می‌شویم بعدش یک کار هم از او می‌شنویم. اغلب هم هنگام شنیدن این ترانه‌ها، تصاویری کلیپ گونه از شهر تهران و مشکلاتش می‌بینیم. بنابراین شاید بتوان فیلم را مجموعه چندین ویدیو کلیپ دانست که در فاصله بین آنها اتفاقاتی هم می‌افتد.

حامد بهداد
از کلیپ‌های موسیقی فیلم اگر بگذریم عامل دیگری که فیلم را قابل دیدن می‌کند، حضور حامد بهداد است. نقش او یکی از همان نقش‌هایی است که انگ حامد بهداد است. الحق هم او سنگ تمام گذاشته و لحظات حضورش دلچسب و دوست داشتنی از کار درآمده است. اگر حامد بهداد نبود این فیلم نیمی از جذابیت خود را از دست می‌داد.

خلاصه
هرچند فیلم را می‌شود دید، به مدد حضور بهداد و جذابیت‌های آوایی و موسیقیایی‌اش . اما بعنوان یک فیلم سینمایی چندان قابل دفاع نیست. نه داستان درست و حسابی دارد و نه ساختار منسجم. پایان‌بندی‌اش هم نچسب و سرهم بندی شده است. معلوم نیست که یک فیلم داستانی است یا یک ویدئوکلیپ بلند. حتی بعنوان یک ویدنوکلیپ هم در انتخاب تصاویر دقت چندانی نشده و ذوقی خرج نشده است. تنها با ریتم موسیقی مجموعه‌ای تصاویر یکنواخت و مثل هم تکرار شده است. اگر قصد از ساخت فیلم فقط شناساندن این گروه‌های زیرزمینی به عامه مردم بوده، که هیچ. اما اگر قرار بوده فیلم، به معنی شناخته شده‌اش و با رعایت معیارهای ارزشگذاری آن ساخته شود، این اتفاق نیافتاده است. باز تکرار می‌کنم که فیلم را می‌شود دید. اما نه به دلیل خود فیلم، بلکه به دلیل جذابیت و امکانات موضوع و موسیقی‌ها و آواهای شنیدنی‌اش. چیزی که نه حاصل کار کارگردان که دسترنج همان گروه‌های زیرزمینی است.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

عذاب الیم !

اهل بهشت و جهنم می دانید فرقشان چی است؟
هر دو را با هم می‌برند شب نشینی و بزن و بکوب . فردایش جهنمی‌ها را مجبور می‌کنند شش صبح پا شوند بروند سر کار. در حالی که بهشتی‌ها تا لنگ ظهر می خوابند!

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

تولدت مبارک استاد مهرجویی

بزرگان همه آذری‌اند (منظورم ماه آذری است البته، نه آذرآبادگانی). از خودم اگر بگذریم، داریوش مهرجویی بزرگ هم زاده‌ی این ماه است. فردا 17 آذر، روز تولد استاد است. امسال گمانم تولدش را سر صحنه "آسمان محبوب" اش در حوالی مشهد اردهال جشن می‌گیرند. استاد معظم سینما، جای مرا هم آن طرف‌ها خالی کنید. تولدتان مبارک و عمرتان دراز باد.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

آن خطاط...

آن خطاط سه گونه خط نوشتی
یکی را با فونت درشت زرنگار تایپ کردی، اما دلش نیامدی به کسی دادی بخواندی، در پستو نهان کردی.
یکی را با آب پیاز نوشتی و فقط خود از آن سر درآوردی و لاغیر
یکی را هم آنقدر بدخط و کج و معوج نوشتی که خودش هم نفهمیدی که چی چی نوشتی
آن خط سوم من بیدم!

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

روز کتاب و کتابخوانی

امروز روز کتاب و کتابخوانی نامگذاری شده. نامگذاری خجسته و نکویی است. هرچند برای جماعت کتاب نخوانی که ما باشیم، روز کتاب که هیچ، قرن کتاب هم اگر بگذارند تا یاد ملت بیاندازند که کتاب چیز خوبی است، گمان نمی‌کنم افاقه کند. دیروز صبح که می‌رفتم سر کار، در تاکسی گوشم به رادیو بود که درباره همین موضوع صحبت می‌کرد. مجری محترم از مردم می‌خواست که تماس بگیرند و نظر بدهند. بعضی‌ها حرف های جالبی می‌زدند. یک آقایی زنگ زد و باافتخار تمام گفت که از سال هشتاد و دو که کتاب تاریخ هنرستان را خوانده و تجدید هم شده، دیگر دست به هیچ کتابی نزده. با خودم گفتم طرف شش سال کتاب نخوانده به خیالش خیلی کتاب نخوان است. من کسانی را می‌شناسم که سی چهل سال است طرف کتاب نرفته‌اند و چه بسا کتابهای مدرسه‌شان را هم دست نزده‌اند.

اصولا کتاب خواندن یک کار تفننی است. یعنی اصلا کار نیست. کسی که کتاب می‌خواند، باید خیلی دل خجسته‌ای داشته باشد. تجربه نشان داده برای کسی شدن باید کتابخوانی را بوسید و گذاشت کنار. کتاب که برای خواندن نیست عزیز من. این همه در بوق و کرنا می‌کنند که کتاب بخوانید، همه‌اش کشک است. برای این است که سر من و شما را گرم کنند. وگرنه کسانی که این حرفها را می‌زنند، خودشان در تمام عمر لای کتاب را هم باز نکرده‌اند. اگر این کار را می‌کردند که به اینجا نمی‌رسیدند. شما گوش به این حرف‌ها ندهید. اینها برای منحرف کردن اذهان مردم است.

حیف نیست اصلا کتاب به این قشنگی باز شود و جلدش تا بخورد. کتاب جایش در کتابخانه است. نه توی دست و بال این و آن. کتاب را باید گذاشت توی کتابخانه و همینجور از دور حظش را برد و البته پزش را داد. اتفاقا همانقدر که نخواندن کتاب مهم است، داشتن کتابخانه اهمیت دارد. حتی اگر مثل من هنوز سواد کلاس اول ابتدایی‌تان آکبند مانده، اما لازم است که یک کتابخانه پر و پیمان در خانه داشته باشید.

یکی دیگر از کاربردهای کتاب وقتی است که می‌خواهید چیزی بنویسید. مثلا وقتی که می‌خواهید نام مهمان‌ها را روی کارت دعوت یا عروسی‌تان بنویسید. در این موارد از کتاب بعنوان زیردستی استفاده می‌کنید. در اینجا تعداد صفحات کتاب اهمیت زیادی دارد. نه باید آنقدر زیاد باشد که نتوانید دست خود را رویش ثابت نگه دارید و نه باید آنقدر نازک باشد که همه‌اش زیر دستتان پیچ و تاب بخورد و نشود چهار کلمه رویش نوشت. خلاصه تعداد صفحه کتاب مساله مهمی است.

راستی کتاب، در پزشکی هم کاربرد دارد و بعنوان دارو تجویز می‌شود. خیلی از مردم از کتاب به جای دیازپام استفاده می‌کنند. بارها دیده‌ام کسانی را که برای رفع مشکل بی‌خوابی خود از آن سود می‌برند. در رختخواب کتاب که دست می‌گیرید عین این است که کسی دارد برای شما لالایی می‌خواند. سه سوته چشم ها سنگین می‌شود و به دقیقه نرسیده خواب هفت پادشاه را هم دیده‌اید. تنها اشکالش این است که وقتی پاشدید باید مدتی دنبال کتاب خود بگردید. از لای تشک و لحاف تا زیر تخت و کنار دمپایی و جورابها، معمولا هم مچاله و تا خورده. عیبی ندارد البته، به راحت خوابیدنش می‌ارزد.

فواید کتاب فقط همین ها نیست که گفتم. هرکس به فراخور حال و شرایطی که در آن است می‌تواند استفاده های جالب و گاه بسیار خلاقانه‌ای از کتاب بکند. فقط کافی است کمی فکرش را به کار اندازد. همین که روزی به نام روز کتاب داریم نشان می‌دهد که قضیه چقدر مهم است. همین الان اگر کتابی دم دستتان است مشغول شوید. مثلا اگر مانیتور جلویتان کوتاه است و می‌خواهید کمی بالاتر بیاید می‌توانید کتاب را زیر آن بگذارید. یا اگر حشره‌ای موذی دور و بر شما چرخ می‌زند، بهترین راه خلاص شدن از شر آن این است که در فرصتی مقتضی و با یک حرکت گازانبری کتاب را بر سرش بکوبید. می‌بینید چه کارها می‌شود با کتاب کرد؟ شما هم آن را دریابید.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

داریوش مهرجویی ، حرفه : فیلمساز

از هرچه بگذریم سخن استاد خوشتر است. باز فیل بنده یاد هندوستان کرد و برآن شدم تا باز از مهرجویی بزرگ بگویم. این بار به چند بهانه. اول خبرهایی که درباره‌ی او و کارهای در دست ساختش شنیده می‌شود و سپس نکته ای آموختنی از او و کارکردن بی وقفه‌اش.
خب ابتدا اخبار تازه ای که درباره مهرجویی این روزها شنیده می‌شود:

بعد از روی کارآمدن وزیر ارشاد تازه زمزمه هایی در مورد رفع توقیف برخی از فیلمهای مانده در محاق و رنگ پرده نمایش ندیده، شنیده شد. از جمله‌ی آنها فیلم سنتوری استاد است که البته هنوز نمایشش قطعی نشده و فعلا در مرحله از این تایید و از آن تکذیب است. هرچند اگر از این مرحله هم بگذرد و همه بگویند که فیلم نمایش داده خواهد شد، من که تا نروم و در سالن سینما سنتوری را با چشم خودم نبینم باور نمی‌کنم. به هر حال اگر روزی روزگاری این فیلم رنگ پرده رادید، از همه کسانی که فیلم را در خانه های خود دیده اند خواهش می‌کنم دوباره قدم رنجه کنند و در سینما هم فیلم را ببینند. (خبر مرتبط)

خبر دیگری که درباره مهرجویی شنیده شد این بود که او قصد ساخت سریال سیدجمال الدین اسدآبادی را دارد و به همین منظور به همدان رفته و از صدا و سیمای همدان بازدید کرده. پس از این خبر دیگری در اینباره منتشر نشد و معلوم نیست آخر این کار چه می‌شود. بعید نیست این هم بشود مثل پروژه انجام نشده زکریای رازی که مهرجویی چند سال قبل به ساخت آن تمایل داشت و حتی نوشتن متن آن را هم آغاز کرده بود.

و اما آخرین خبر اینکه مهرجویی مقدمات ساخت یک فیلم سینمایی به نام "آسمان محبوب" را شروع کرده و از علی مصفا و لیلا حاتمی هم بعنوان بازیگران این فیلم نام برده می‌شود. شخصا دوست دارم این خبر بیشتر از قبلی جدی باشد. ترجیح می‌دهم آسمان محبوب مهرجویی را ببینم تا سید جمال الدین او را. هرچند به یقین می‌دانم که اگر مهرجویی ساربان است، خود می‌داند که از هر پیچ و گذرگاه چطور به سلامت بگذرد و چگونه هر دستمایه‌ای را تبدیل به گوهر کند. به راستی که او کیمیاگری می‌داند. مهم این است که دست به کار باشد. این کار یا آن کار چندان مهم نیست.

مهرجویی با وجود همه بی مهری‌ها و نااهلی‌ها و دردسرهای توقیف و مجوز و غیره بی‌وقفه فیلم ساخته و می‌سازد. این ویژگی او ستودنی است و مخصوصا در برابر روش برخی دیگر از سینماگران ایران که با کارنکردن و فیلم نساختن به دلایل مختلف (نه لزوما خود خواسته) به شرایط سخت موجود واکنش نشان می‌دهند در تضاد قرار می‌گیرد.

مهرجویی هم در همان شرایطی کار می‌کند که دیگران. فیلمهایش هم کم توقیف نشده‌اند. چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن. با این حال کارنامه پرباری دارد. هم از نظر تعداد فیلم و هم کیفیت آنها. او همواره دنبال راهی برای کار کردن است. کارنامه او نشان می‌دهد که او مدام کار می‌کند. یا مشغول فیلمسازی است. یا اگر شرایط فیلمسازی مهیا نباشد رمان می‌نویسد، ترجمه می‌کند و کتاب می‌خواند.

او در ضمن اینکه به راه خود می‌رود و کار خود را می‌کند، نسبت به شرایط هم بی تفاوت نیست و هرزمان که شرایطش فراهم بوده برای تغییر وضع موجود کوشیده است. همانگونه که در زمان انتخابات اولین فیلمسازی بود که صراحتا از کاندیدای مورد نظر خود پشتیبانی کرد و تلاش خود را هم نمود. اما بعد که آنطور که او می‌خواست نشد، زانوی غم بغل نگرفت و هرچند می‌دانست شرایط کار شاید برای او بیش از پیش سخت شده باشد باز سعی کرد مشغول به کار شود. بر خلاف برخی دیگر از فیلمسازان که نخواستند کار کنند و کارکردن را به اصطلاح تحریم کردند. این را نمی‌فهمم. یعنی چه که کسی کار کردن خود را تحریم کند؟ این دیگر چه جور اعتراضی است؟ به کجای کسی برمی‌خورد که کسی کار نکند؟ کجای دنیا کارنکردن فضیلت است؟

اصولا آنچه از هنرمند می‌ماند آثاری است که خلق کرده. نه کارهایی که انجام نداده. اگر امثال ناصر تقوایی، آنها که به دلایل مختلف فیلم نساختند یا کم ساختند یا به دلیل شرایط از اصل خود دور شدند و به بیراهه رفتند، کمی پوست کلفت تر بودند و می‌ماندند و می‌جنگیدند، اکنون سینمای ما چندین مهرجویی داشت و فیلمهای درخشانی همچون هامون، درخت گلابی، لیلا، دختردایی گمشده ، سنتوری و ... چندین برابر بود.

عمرآدمیزاد آنقدر دراز نیست که به کارنکردن و غر زدن و تحریم کردن سپری شود. دم مهرجویی بزرگ گرم که قدر لحظه لحظه عمر پربار خود را می‌داند. امیدوارم عمرش دراز باشد و در این اوج پختگی و جوانی‌اش هر روز کاری بکند کارستان تا ما هم از او و کارهای او بهره ای گیریم و حالی ببریم.

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

رابینسون کروزئه

شاید رابینسون کروزئه چندان هم بهش بد نمی‌گذشته. کسی چه می‌داند. شاید اصلا او تصادفی پایش به جزیره باز نشده باشد. چه بسا خود نامردش سیخی چیزی فرو کرده باشد در کشتی و آن را غرق کرده باشد. یکی دو نفر ملوانی را هم که نزدیک بوده نجات پیدا کنند گرفته و بسته به لنگر کشتی و فرستاده‌شان ته دریا. بعد خودش خوش و خرم و دور از همه آدمیان مزاحم رفته و در جزیره کنار ساحل بساط پهن کرده و قلیانی چاق کرده و کبابی راه انداخته و مشغول باده گساری شده.
این چیزها هم که درباره طبیعت وحشی و حیوانات خونخوار و سختی‌های زندگی در جزیره گفته گمانم فقط برای رد گم کردن بوده. تا کسی هوس نکند آن طرف‌ها پیدایش شود و خلوت دل‌انگیزش را بر هم بزند.

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

شمس العماره


به رسم "عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو" می‌خواهم نامی هم ببرم از سریال دیگری که چندی است هر شب از تلویزیون پخش می‌شود و الحق سریالی دوست داشتنی است. شمس‌العماره را می‌گویم، کار سامان مقدم. البته از چهل و خرده‌ای قسمتی که تا به حال از آن پخش شده من شاید به سختی هفت هشت قسمتش را دیده باشم. با این حال همین چند قسمت برای اینکه بدانم از سریالی همچون شمس العماره چقدر می‌شود لذت برد کافی است.

شمس العماره سریال گرمی است با شخصیت‌هایی دوست داشتنی و فضایی سرشار از زندگی. موضوع پیش پا افتاده سریال، خواستگارهایی که یک به یک پا به شمس العماره می‌گذارند تا دختر خانه، آنها را ببیند و از بین آنها یک نفر را انتخاب کند، محملی است برای سرک کشیدن در خلوت و آشکار آدمها در گوشه و کنار این عمارت. فضای سریال به ویژه به دلیل برخی شخصیت‌هایش در نگاه اول آدم را به یاد دایی جان ناپلئون می‌اندازد. با این حال شباهت این دو سریال در همین حد است و بس. شمس العماره اصولا ادعای دایی جان ناپلئون بودن ندارد و می‌داند که قرار نیست آنقدر عمیق باشد. در شمس العماره آدمها همه خوب‌اند و ساده. برخورد آنچنانی بین‌شان نیست. گرفتاری‌ای اگر هست زاده زندگی و تقدیری است که گاه و بیگاه گریبان همه را می‌گیرد. زیبایی و جذابیت شمس‌العماره از قصه‌ای پر کشش نمی‌آید. بلکه به دلیل فضاسازی فوق‌العاده و شخصیت های بی‌نظیر و سادگی‌ها و گاه شیطنت‌های کودکانه‌شان است. به همین دلیل است که گفتم لازم نیست برای لذت بردن از آن همه قسمتهایش را دیده باشید. حتی دیدن یک قسمتش نیز می‌تواند همانقدر دلپذیر و لذت‌بخش باشد.

نمی‌شود آدمهای شمس‌العماره را دوست نداشت. نمی‌توان از درخشش بازیگران این سریال چیزی نگفت. از بده بستان های زوج هنرمند، رویاتیموریان و مسعود رایگان. از مهرانه مهین ترابی و حضور مثل همیشه مسلط و بازی به ضرورت نقش، سرد خود . آنچنان که سایه‌اش حتی وقتی نیست بر شمس‌العماره سنگینی می‌کند و فضا را دلگیر و غم‌انگیز می‌سازد. از هانیه توسلی که به گمانم از بهترین بازی های خود را انجام داده. و از حضور درخشان مرجانه گلچین و خلق شخصیت زیور که به نظرم شاه نقش این سریال است و حالاحالاها در یادها خواهد ماند. تا دیگر ساکنان شمس العماره و همه آدمهای کوچک و بزرگی که گذری و گاه به گاه پا به این عمارت می‌گذارند.

دیدن شمس العماره یک تفریح سالم است. سریالی که برای لذت بخشیدن به تماشاگر ساخته شده است و اینکار را بدون پیچ و تاب و در نهایت سادگی انجام می‌دهد. آنقدر ساده که شاید تصور شود ساخت چنین اثری کار ساده ای است، که نیست. متن خوب، بازیگران فوق العاده، کارگردانی و هدایت سنجیده و برپایه شناخت درست و گروهی یکدست، نتیجه‌اش سریالی شده آبرومند و ماندگار به نام شمس‌العماره.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

پارازیت های دلنواز

یکی دو ماه گذشته بحث پارازیت های ماهواره‌ای داغ بوده. اینکه برای سلامت مردم چه زیانها که ندارند و چه درد و مرض‌ها که برای ملت درست نمی‌کنند. خب دراین باره من حرفی ندارم. حرف من درباره نوع دیگری از پارازیت است که در این چند وقت شاهدش بوده ام. پارازیت هایی که بسیار کاراتر از پارازیت‌های قبلی است و از قضا هیچ ضرر و زیانی (دست کم جسمانی و در نگاه اول) برای مردم ندارد. اتفاقا این بار بسیاری از مردم مشتاقانه از این پارازیت‌ها استقبال می کنند و نه تنها کک‌شان نمی‌گزد بلکه از آن بسیار هم شادمان هستند . از کدام پارازیت حرف می‌زنم؟ عرض می‌کنم...

ساعت هشت، هشت و نیم شب است. همه اهل خانه دور هم نشسته‌اند. پدر، تلویزیون را روی کانال مورد نظر ثابت کرده و کنترل از راه دور را کنار دست خود نشانده. مادر در حالیکه یک چشمش به تلویزیون است در آشپزخانه تند تند مشغول چیدن بشقاب و قاشق‌ و چنگال و باقی بساط شام است و می‌جنبد تا قبل از صدای دینگ دینگ آخر پیامهای بازرگانی کارش را تمام کرده باشد. بچه‌ها و جوانهای خانه هم دست به سینه نشسته‌اند روی مبل و پیامهای بازرگانی را سیاحت می‌کنند. بانک ما آخرشه و ماکارونی بهترین و از از این دست. خلاصه همه منتظراند.

این همان صداو سیمایی است که تا دو روز پیش می‌گفتند چنین و چنان است و نباید برنامه‌هایش را دید و از این حرفها. حالا از این بگذریم که جزو معقولات است و به بنده و شما دخلی ندارد. موضوع اصلی خود آن چیزی است که قرار است پخش شود. همان چیزی که بدتر از صد پارازیت نه تنها آدم را از دیدن کانال های ماهواره دور می‌کند بلکه بدتر از آن آدم را دچار ضعف ‌فرهنگی و بدسلیقگی مضمن می‌کند.

چهار پنج تا جوون خوش بر و رو. یکی دو تا آدم کلاهبردار قالتاق پدرسوخته. یک تم عشقی با ته‌مایه اختلافات خانوادگی ، و رویم سیاه، خاله زنکی.اینها را می‌ریزید توی قابلمه و هم می‌زنید. مهم نیست اگر قصه تون سر و ته ندارد. یا دیالوگها سطحی و احمقانه است. یا داد می‌زند که این ملغمه با کمترین دقت و بی‌ظرافتی تمام سرهم بندی شده. همین برای ساعتها نشاندن ملت پای تلویزیون بس که نه، زیاد هم هست. اسم این مثلا سریال را هم بهتر است یک چیزی بگذارید که با الف و نون تمام شود. فعلا اینطور مد است. مثلا دلخستگان، دلدادگان، جوگیرشدگان، مفلوکان و از این جور اسمان!

به نظرم این روش جداً باید مورد توجه کسانی قرار بگیرد که می خواهند ملت را از دیدن برنامه‌های ماهواره بازدارند. این روشی است که ردخور ندارد و در عین حال بی‌دردسر هم هست و دیگر کسی صدایش در نمی‌آید که بخاطر پارازیت‌ها دچار سردرد و کمردرد شده و سلامت‌اش به خطر افتاده. برعکس بخاطر آن تشکر هم می‌کنند و یک دستت درد نکند اساسی هم نثارتان می‌کنند. اگر هم فکر می‌کنید که هزینه ساخت این سریال‌ها زیاد است و برایتان صرف نمی‌کند نگران نباشید. کافی است دستتان را به سمت برادران عزیز چشم بادامی دراز کنید و خوراک چندین سال ملت را حاضر و آماده و به شیوه غذاهای فست فود از آن طرف فراهم کنید و حالش را ببرید. دیگر چه بهتر از این. تو راضی، من راضی، بی خیال ناراضی! اصلا دیگر کو ناراضی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

نبرد دماغ ها !

به کمک تکنولوژی و اینترنت و اینها، هر فیلمی همین الان روی پرده سینماهای دنیا است بصورت سریع السیر و با پست پیشتاز سر از پیاده روهای تهران در می‌آورد. به همین خاطر است که ما ملت دورافتاده از دنیا، کم و بیش در جریان فیلم‌ها و رخدادهای هنری آنسوی آب قرار می‌گیریم و می‌توانیم فیلمها را تقریبا همزمان با آن‌طرفی‌ها تماشا کنیم. خوب است. نه؟

چندی پیش دی وی دی فیلم تازه مایکل مان Public Enemies با بازی جانی دپ را از همین بساطی‌های کنار پیاده رو گرفتم. فروشنده با انصاف، صادقانه گفت که آقا این پرده‌ای است، اما کیفیتش بد نیست و قابل دیدن است. من هم گفتم ما که چشمهایمان به دیدن فیلمهای مات پرده‌ای و صداهای از ته چاه و دیدن تماشاگرهایی که هر از گاهی جلوی دوربین کله می‌کشند یا می‌روند بیرون که آبی به سر و صورت بزنند و خستگی در کنند، آشنا است. گفتم آقا بده که دلم لک زده برای دیدن دستپخت تازه مایکل مان و هنرنمایی جانی دپ و خلاصه فیلم را گرفتم.

دیروز فرصت شد و مشغول دیدن فیلم شدم. خب فیلم همانطور که انتظارش را داشتم پرده‌ای بود. اتفاقا فیلمبردار محترم چه زحمتی هم کشیده بود. طفلکی گمانم یک آدم قد بلند جلویش نشته و مجبور شده دوربین را آنقدر بالا ببرد تا کله آقا یا خانم جلویی یکوقت خدای نکرده توی کادر نیافتد. بالای پرده هم انگار سر بریده‌ای چیزی گذاشته بودند که بیچاره فیلمبردار آن بالا را هم نمی‌توانسته بگیرد و خلاصه از بالای کادر هم چند متری زده بود. چپ و راست هم که بدیهی است، وقتی شما از بالا و پایین کادر بزنید و کادر را ببندید، خب چپ و راست هم محدود می‌شود دیگر. این را هر بچه مدرسه‌ای که یک‌بار در عمرش دوربین دیده باشد هم می‌داند. خلاصه این فیلمبردار محترم خیلی دقت به خرج داده بود و زحمت کشیده بود و برای ما جهان سومی‌ها که دستمان از فیلمهای روز کوتاه است،سنگ تمام گذاشته بود.

فیلم خیلی خوبی بود. فقط یک اشکال کوچک داشت آن هم اینکه خود بازیگرها را نمی‌شد دید و نهایتش یک جاهایی از دماغها معلوم بود که این هم چیز مهمی نبود! فیلم پر بود از صحنه‌های هیجان انگیز. مثلا یک جای فیلم، دماغ جانی دپ از خانه می‌آید بیرون. یکهو می‌بیند چند تا دماغ خانه را محاصره کردند و تا دماغ جانی را می‌بینند شروع می‌کنند به تیر انداختن. دماغ جانی هم رگبارش را از زیر کت درمی‌آورد و شروع می‌کند به سوراح سوراح کردن دماغهای مهاجم و بعد هم تند سوار ماشینش می‌شود و پا را می‌گذارد روی گاز و خلاصه جان سالم به در می‌برد. البته شما رگبار و کت و ماشین را نمی‌بینید و فقط از سر و صداها می‌توانید حدس بزنید که چی به چی است. فیلم از این قسمتهای هیجان انگیز فراوان دارد و توی هر صحنه‌اش مثل برگ خزان دماغ است که روی زمین می ریزد. خلاصه صددرصد پیشنهاد می‌کنم ببینیدش. حتما هم همین نسخه پرده‌ای اش را بگیرید. مخصوصا جان می‌دهد برای پخش از صدا و سیمای ایران. جوری فیلمبرداری شده که اگر تصویر کنار دریای جزایر قناری را هم نشان بدهد تماشاگر غیر چند تا دماغ چیزی نمی‌بیند و خلاصه هیچ مشکلی برای پخش ندارد و همه می‌توانند با خانواده بنشینند و سر شام تماشایش کنند. این سبک فیلمبرداری هم به هر حال برای خودش تکنیکی است. در واقع دو کار را با هم انجام داده. هم فیلمبرداری کرده و هم آن را از همه طرف کشیده. اینجوری زحمت کشیدن تصاویر هم از روی دوش سانسورچیان محترم صدا و سیما برداشته شده. باز هم بگید جهان سوم بد جایی است!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

پالايش تاریخ

در خبرها خواندم که آموزش و پرورش قرار است پادشاهان را از کتاب‌های تاریخ راهنمایی و دبیرستان حذف کند و به جایش بوعلی سینا و خواجه نصیر و به قول خودشان چهره‌های تمدن‌ساز را بگنجاند. این هم از عجایب روزگار است. یکی نیست بگوید که آخر این که دیگر نشد تاریخ. پادشاهان را اگر از تاریخ ایران حذف کنند دیگر چه می‌ماند؟ تاریخی که حمله مغول و نادرشاه و آغامحمدخان و ناصرالدین شاه ندارد که دیگر اسمش تاریخ نیست. بوعلی سینا و خواجه نصیر روی سر ما جا دارند البته و احترامشان محفوظ. اما کتابی که فقط قرار است از این دست افراد بگوید دیگر اسمش را نباید تاریخ گذاشت. بهتر است بگوییم شخصیت های گل و گلاب تاریخ ایران. یا زندگینامه خوبان و همه‌چیزتمامان. یا دست کم گلچین تاریخ ایران. در واقع بهتر است این خبر را اینگونه تصحیح کرد که قرار است بطور کلی کتاب تاریخ از مدارس حذف شود و کتاب جدیدی با یکی از عناوینی که گفته شد، یا مانند آن، جایگزین آن شود. بله، اینطور بهتر است!

تاریخ همین است که هست. نمی‌شود که عوضش کرد یا بصورت دلبخواه و گزیده گزیده آموزش داد. اتفاقا اگر قصد آموزش مستقیم هم در کار باشد، بودن شخصیت‌های منفی شاید بار آموزشی بیشتری داشته باشد. مگر لقمان حکیم نبود که می‌گفت ادب از بی‌ادبان باید آموخت. اصلا بدون شخصیت‌های بد تاریخ شخصیت‌های خوب هم ارزش خود را از دست خواهند داد. خوب کنار بد است که جلوه دارد. وگرنه می‌شود مثل انبوه فیلم‌ها و سریالهای تلویزیونی که شخصیت‌های منفی‌اش آنقدر بی‌حال و آبکی است که آدم خوبه پيشش رنگ می‌بازد. اگر امام علی سریال خوبی بود دلیلش حضور شخصیتی مثل ولید بود. همین جومونگ خودمان! اگر تک و تنها می‌رفت و می‌زد و بی دردسر همه جا را آباد و آزاد می‌کرد که دیگر دیدن نداشت. جومونگ وقتی جومونگ است که یک آدم قلدر درست و حسابی روبرویش ایستاده باشد.

یادم است زمانی که مدرسه می‌رفتم تاریخ از عذاب‌آورترین درس‌ها بود که همه به زور و به قصد نمره می‌خواندیم و بعد از امتحان هم دریغ از یک کلمه که به یاد کسی مانده باشد. این را همه می‌گفتند و می‌گویند که تاریخ را باید مثل داستان یاد داد تا خواننده با علاقه بخواند و بعد از خواندن با نسیمی که به کله‌اش خورد از یادش نبرد. داستان یعنی درام و درام یعنی کشمکش. یعنی آدم خوب در برابر آدم بد. یعنی نمایش نیک‌دلی های یکی و مکر و فریب‌های دیگری. اینطور است که خواندن تاریخ دلپذیر می‌شود و در ذهن ماندگار می‌شود. پاگیری چنین آموزشی در مدارس دریغی است که تا به امروز باقی است. با این حال آنچه مهمتر است وفاداری به تاریخ است. اگر تاریخ داستان‌وار بیان نمی‌شود، دست‌کم نباید دور از واقعیت باشد. ضروری است که آنچه به نام تاریخ آموخته می‌شود واقعا همانگونه باشد که رخ داده است. نه اینکه با کم و زیاد و دستچین شده و به قصد رساندن پیامی خاص و از پیش تعیین شده. تاریخ تاریخ است. خوب یا بد. یا نباید درسش داد، یا اگر درس داده می‌شود باید بی‌کم و کاست گفته شود. قضاوت را باید به خواننده سپرد. جای نگرانی نیست. مگر نه اینکه آدمیزاد سرشتش نیکی‌گرا است؟ تاریخ همه جایش آموختنی است. چه بوعلی سینا و ابوریحان و امیرکبیر، چه چنگیز و آغامحمدخان و دیگران. از ما گفتن بود!

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

فیلم روز - یادداشتی بر بی پولی


فیلم بی‌پولی، ساخته حمید نعمت الله یک سکانس درخشان دارد. بهرام رادان اسکناسی که از روی زمین پیدا کرده را به لیلا حاتمی می‌دهد. او هم می‌دود تا اسکناس را درون صندوق صدقات بیاندازد. حالا لیلا حاتمی اسکناس را جلوی صندوق صدقات گرفته و رادان با فاصله از او ایستاده و التماس می‌کند که اسکناس را نیاندازد. در عین سادگی نفس‌گیر است این سکانس . وقتی رادان پس از اینکه حاتمی اسکناس را داخل صندوق انداخت می‌نشیند و توی سر خود می‌زند تماشاگر عمیقا با او همدردی می‌کند.

بی‌پولی بیش از هر فیلمی در سینمای ایران اجاره‌نشین‌ها را به یاد می‌آورد. از نظر نگاه و نوع کمدی، این دو فیلم با هم قابل بررسی و مقایسه اند. در سینمای ایران با اینکه فیلمهای کمدی خوب دیگری هم ساخته شده، اما اجاره نشین ها سبک و جایگاهش همچنان یکه است. جای خوشحالی دارد که حمید نعمت الله در دومین فیلم خود به تجربه‌ای در حال و هوای اجاره‌نشین‌ها دست زده و با وجود کاستی‌هایی، موفق نیز بوده است.

بی پولی داستان جوانی است که بعنوان طراح لباس در شرکتی کلاس بالا کار می کند و درآمد خوب و بروبیایی نزد سر و همسر و خانواده دارد. در پی یک اتفاق، او بیکار می‌شود و هرچه می‌کوشد نمی‌تواند کار دیگری پیدا کند. با این حال به همسر و خانواده همسرش نمی‌گوید که بیکار شده و گرچه برای مخارج روزانه‌اش لنگ مانده، اما وانمود کند که کار و بارش سکه است.

از عوامل جذابیت فیلم، گروه بازیگران آن است. به ویژه نقش های مکمل. امیرجعفری، سیامک انصاری،علی سلیمانی، بابک حمیدیان و دیگران، همه عالی هستند. اما درخشان ترین چهره فیلم حبیب رضایی است با بازی شیرین، رها و شوخ و شنگ‌اش. حبیب رضایی در این فیلم چشمه دیگری از تواناییهای خود را نمایانده است و حضورش فوق‌العاده و دلچسب است.

فیلم البته کاستی‌های زیادی به ویژه در اجرا و بازی نقش های اصلی دارد. با این وجود در سینمایی چنین کساد و کم جان شاید بتوان آن را فیلم خوبی دانست. فیلمی که به هرحال دیدنش بهتر از ندیدنش است و آدم بعد از دیدن احساس پشیمانی نمی‌کند. حمید نعمت الله از دومین تجربه کارگردانی خود پس از فیلم "بوتیک" کم و بیش سربلند بیرون آمده.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

RSS های خود را در جیب داشته باشید

دیروز من هم مثل خیلی‌های دیگر وقتی می‌خواستم با گوگل‌ریدر خبری از اوضاع و احوال بگیرم دیدم که واردش نمی شود. هرچند حدس می‌زدم که احتمالا بسته باشندش، با این حال گفتم شاید این وصل نشدن به دلیل اینترنت نفتی من در خانه و ترافیک زیاد باشد. اما امروز صبح از محل کارم هم که اینترنتش ای بدک نیست، باز نتوانستم نه به گوگل‌ریدر و نه به یاهو و نه به هیچ جای دیگر وصل شوم. عوضش سایت‌های دولتی مثل گوله و به سرعتی که تا به حال به یاد ندارم باز می شد.

برای رهایی از این بی‌خبری یک نرم افزار فیدریدر دانلود کردم. اما مشکل اینجا بود که آدرس‌هایم همه در گوگل‌ریدر مانده بود. عین آدمی شده بودم که کلیدش را در خانه جا گذاشته و حالا پشت در مانده. جستجو در گوگل هم برای پیدا کردن RSS سایت‌های خبری مورد نظرم چندان موفق نبود. اینجا بود که عهد کردم بلافاصله بعد از وصل شدن گوگل‌ریدر اول از RSS هایم یک فایل خروجی بگیرم. حدود ساعت ده و نیم یازده بود که بالاخره توانستم واردش شوم و اول خروجی از RSS ها گرفتم. تا روز مبادای بعدی به چه کنم چه کنم نیافتم!

برای تهیه فایل خروجی از RSS ها در گوگل‌ریدر گزینه manage subscriptions را انتخاب کرده، در صفحه‌ای که باز می‌شود روی import/export کلیک کنید . سپس برای دریافت فایل،Export Your subscriptions as an OPML file را انتخاب کنید. فایل را روی فلش كپی كنید و همراه داشته باشید یا جایی در اینترنت كه احتمال فیلتر شدنش كم است نگه دارید.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

سه کتاب تازه‌خوانده

چندی است از نوشتن درباره سینما و کتاب دور افتاده‌ام. راستش این چند وقت خب فیلم کمتر دیده‌ام. اما به هرحال چند کتابی خواندم که می‌شد درباره‌اش نوشت. اینکه چرا ننوشتم دلیلش را درست نمی‌دانم. به هرحال می‌کوشم جبران کنم.


روشنفکران رذل و مفتش بزرگ
این کتابی است که یکی دو ماه اخیر پنج شش جلدش را به این و آن هدیه داده‌ام. توصیه فراوان می‌کنم که بخرید و بخوانید. مخصوصا از فصل سوم به بعدش برای همه، همه کسانی که در حال و هوای این روزها دارند زندگی می کنند، جذاب و خواندنی است و ردخور هم ندارد. کوتاه هم هست و خواندنش وقت زیادی نمی‌گیرد.
این کتاب نوشته داریوش مهرجویی بزرگ است و نشر هرمس منتشرش کرده. آنطور که در مقدمه‌اش آمده پایان نامه تحصیلی مهرجویی بوده در رشته فلسفه دانشگاه UCLA که پیش از انقلاب نوشته شده. اما به نظر می‌رسد که برای چاپ، دوباره ویرایش و به روز شده است. توضیحی درباره‌اش نمی‌دهم. همینقدر بدانید که یک جور پیشگویی است. از دستش ندهید.


چشمهایش
خواندن نوشته های بزرگ علوی را با این رمان شروع کردم. چشمهایش یک عاشقانه سیاسی است. استاد نقاشی در تبعید می‌میرد. با وجود بزرگداشت‌های فراوانی که پس از مرگ برای او گرفته می‌شود و نقاشی‌هایش که ارج و قرب بسیار می‌یابند، کسی درباره زندگی استاد چیز زیادی نمی‌داند. یکی از نقاشی‌های استاد تصویر زنی است با چشمهایی افسونگر. مردی (یک ناظم مدرسه) برای دست یافتن به گذشته استاد به جستجوی صاحب چشمهایی که استاد نقاشی کرده می‌پردازد. پس از سالها جستجو او را می‌یابد و پای صحبتهایش می‌نشیند. بخش عمده کتاب شرح سرگذشت استاد است از زبان زن.
جالب است که کتاب بیش از آنکه درباره استاد نقاش باشد، درباره خود زن است. درواقع زن با گفته های خود هم زوایای پنهان زندگی استاد را روشن می‌کند و هم پیش‌داوری های ذهنی مرد ناظم (و خواننده کتاب) درباره خود را به چالش می‌کشد. تصویر زن در پایان کتاب متفاوت از پیشداوری های اولیه درباره او است. همینگونه است درباره استاد نقاش.


بازاندیشی زبان فارسی
و اما کتابی که این روزها در حال خواندن آن‌ام، شامل 10 مقاله است از داریوش آشوری درباره زبان فارسی. فعلا مقاله اول آن را خوانده‌ام. نگاه داریوش آشوری به زبان فارسی نگاهی است دو سویه. از سویی هجوم واژه های عربی و عاملان آن را نکوهش می‌کند و سعی در پاکسازی فارسی از این واژگان دارد، از سوی دیگر می‌کوشد امکانات رشد و گسترش منطقی زبان فارسی را در برخورد با پیشرفت‌های علمی و فنآوری، که دامنه واژگان تازه‌ای را می‌طلبد، بررسی کند و همگام شدن زبان با دنیای روز را یک نیاز و ضرورت می داند. این هم کتابی است که خواندنش را به همه کسانی که زبان فارسی را دوست دارند یا دستی در نوشتن دارند توصیه می‌کنم.

دستگاه تصفیه هوا!

دیروز از کنار یکی از این ماشین هایی که مثل تراکتوراند می گذشتم. نمی دانم به‌ش چه می‌گویند. همین‌ها که این مته‌های خیابانی را به‌شان وصل می‌کنند و به جان آسفالت خیابانها می‌افتند. از دودکش آن با فشار چنان دود سیاه و غلیظی بیرون می‌زد که برای آلوده کردن کل تهران بس بود.
این همه به بهانه آلودگی به اتومبیل‌های ملت گیر می‌دهند و با وجود صف و معطلی وادار به گرفتن برگ معاینه می‌کنند، اما چشم به روی تولیدکنندگان اصلی دود و آلودگی، همین شبه تراکتورها و اتوبوس‌ها و مینی‌بوس‌های کهنه شرکت واحد می‌بندند. همان دیروز در تاکسی نشسته بودم و در خیابانی که جای سبقت نداشت پشت یکی از همین مینی‌بوس‌های عهد عتیق گیر کرده بودم و با هر گاز آن دود دوآتشه سفارشی میل می‌کردم. یکی از مسافران صدایش درآمد که "بالاخره کی می‌خواهند این دستگاههای تصفیه هوا را جمع کنند؟".
بابا ما گناه داریم به خدا. همه مریض و سرفه کنان. همه ریه ها داغان. همه اعصابها خراب. همه سردردناک. کاش در لوازم یدکی‌ها ریه زاپاس پیدا می‌شد. کاش می‌شد این ریه را چند صباحی از سینه خارج می‌کردیم و می‌دادیم یک سرویس اساسی می‌کردند و بعد از یک موتورشویی و لکه گیری و صافکاری و رنگ، دوباره می‌گذاشتیم سر جایش. اما افسوس. چاره ای نیست. همین است که هست. باید آنقدر دود سیاه ببلعیم که جان از جان‌دانمان بزند بیرون.
شاید البته اینجانب زیادی تیتیش تشریف دارم و هنوز دوزاری‌ام نیافتاده که در این سرزمین که جان آدمیزاد بهایی ندارد نباید به فکر این مسائل کم اهمیت و پیش پا افتاده بود. همین که هنوز نفسی می آید و می رود، ولو دودآلود، باید هزار بار شکر کرد و خوش بود.

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

مزاحمت‌های یک کاربر نما در این وبلاگ

با عرض معذرت از دوستان، برخلاف میل شخصی ام مجبور شدم در این وبلاگ انتشار بی درنگ کامنت را بردارم و قبل از انتشار آنها را بررسی نمایم. دلیلش...

چندی است یک نفر با نام "سجاد" در این وبلاگ کامنت های کم و بیش بی ربطی می‌گذارد. با اینکه لحن اغلب کامنت هایش زیاد مناسب نبود اما تا به حال سعی کردم دموکراتیک برخورد کنم و به روی خودم نیاورم.

اما چندی پیش وقتی داشتم مراجعات به وبلاگم را بررسی می کردم، وبلاگ های ناآشنایی دیدم. به آنها که رجوع کردم دیدم این "سجاد" در آنجا کامنت می‌گذارد و به وبلاگ من بعنوان وبلاگ خودش لینک می‌دهد.

نمی دانم واقعا اسم این کار چیست و چه لذتی دارد و چرا باید کسی دست به چنین کاری بزند...

به هرحال کاری که از من ساخته است این است که از این پس جلوی کامنت گذاشتن اینگونه افراد را در این وبلاگ بگیرم و از صاحبان سایت ها و وبلاگهایی که از طرف او و به نام وبلاگ من کامنت گذاشته شده عذر خواهی کنم و اعلام کنم که آن نظرات از سوی من نبوده است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

رونق شعر و شاعری

این روزها آدم ها شعر نمی‌خرند و نمی‌خوانند. چون شعر را نمی‌توان فقط خواند. باید آن را مزمزه کرد و چشید. روی هر کلمه ایستاد و آن را حس کرد. اما در این روزگار پرشتاب کو وقت برای این همه کار ،چشیدن و ایستادن و حس کردن. آن هم تنها برای خواندن و درک یک شعر چند سطری ناقابل؟ که چه؟ این وقت را به هزارکار پرسودتر می توان گذراند.

بطور کلی نگاه عامه به خواندن، نگاهی مصرفی است. آنچه استفاده دست به نقد و روشن دارد خریدار بیشتر هم دارد. اول اخبار روز و بعد نوشته‌هایی که پاسخ مستقیم به نیاز آدم است. از اطلاعات پزشکی و علمی تا آنها که حس کنجکاوی افراد را فرو می‌نشاند. اینکه چشم فلان هنرپیشه چه رنگ است یا چه غذایی دوست دارد!

این البته چیز تازه ای نیست و همیشه بوده. ولی قدیم چون وقت بیشتر بود، به هر حال شعر جای خود را میان آدم‌ها و راه خود را از خطوط کتاب‌ها به دل و زبان افراد پیدا می‌کرد. این روزها اما، در عصر اطلاعات و ارتباطات که هر روز میلیونها خبر و مطلب از همه جا به سویمان سرازیر می‌شود، برای خواندن همین‌ها هم وقت کم می آوریم و مجبوریم سرند کنیم و بیشترشان را نخوانده رها کنیم. چه رسد به اینکه شعر بخوانیم. شاید دنیای امروز بیش از آنکه خواندن یادمان داده باشد، یادمان داده که چطور نوشته‌های کم خاصیت و وقت گیر را نخوانده رها کنیم (که البته این هم کار کمی نیست). با این حال گاهی در این غربال اطلاعاتی برخی نوشته‌های سودمند هم قربانی می‌شوند.

در دنیای دیجیتال هم کم و بیش این وضع حاکم است. وبلاگهایی که در آن نویسنده درد دل می کند و از حس و حال خود می‌نویسد معمولا طرفدار ندارد و وبلاگهای خبری و آموزشی پر طرفدارتراند.

دوره شعر انگار گذشته. دیگر شاعری رونق ندارد. مگر گونه های خاصی از آن. مثل شعرهای طنز اجتماعی و سیاسی که این روزها بسیار باب است و بیشترین طرفدار را دارد. یا ترانه‌ها که نه به تنهایی که با چاشنی موسیقی و صدای خواننده، خوراک مردم می‌شوند. اما شعر برای شعر شاید دیگر دوره‌اش سر آمده باشد. مثل بسیاری چیزهای دیگر که در این سرزمین فراموش شده.

نظر شما چیست؟

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

لغت‌نامه‌های فارسی اينترنتي

1- یک بار در اینترنت نیاز پیدا کردم که معنی یک لغت فارسی را که نمی‌دانستم بدانم. تا آن‌وقت به این فکر نکرده بودم که مثل فرهنگهای انگلیسی که بصورت آنلاین ارائه می‌شوند آیا هیچ یک از لغتنامه‌های فارسی هم هست که در اینترنت در دسترس و قابل استفاده باشد؟ جستجویی کردم و به سایت فوق‌العاده خوب mibosearch رسیدم. mibosearch یک لغتنامه آنلاین فارسی به فارسی است که از لغتنامه‌های دهخدا و معین معنی واژه‌ها را استخراج کرده و نمایش می دهد. ظاهر ساده‌ای هم دارد. آنچنان ساده که بار اول که دیدمش یاد صفحه اصلی گوگل افتادم. خلاصه از آن پس شدم مشتری پروپا قرص mibosearch و بطور مرتب به آن سر می‌زدم. هرگاه در اینترنت واژه تازه ای می‌دیدم که معنی آن را نمی‌دانستم یا گاهی که حین نگارش نسبت به املای درست کلمه‌ای شک می‌کردم بلافاصله از mibosearch کمک می‌گرفتم.
امروز دنبال معنی کلمه‌ای می‌گشتم و طبق معمول به mibosearch رفتم. اما mibosearch معنی آن را برنگرداند. این بود که در اینترنت به دنبال جای دیگری برای یافتن معنی کلمه‌ام گشتم و به سایت لغت‌نامه رسیدم. سایت لغت‌نامه، نسخه آنلاین لغت‌نامه دهخدا است. در این سایت جستجو کردم و معنی کلمه‌ام را پیدا کردم. البته بعدش فهمیدم اینکه mibosearch معنی کلمه را برنگرداند به دلیل کد متفاوت یکی از حروف آن کلمه بود.
به هرحال حین وبگردی و به ویژه نوشتن در اینترنت استفاده از این دو لغت نامه یعنی mibosearch و لغت‌نامه را توصیه می‌کنم.

2- تقریبا روزی نیست که در حین خواندن نوشته‌های اینترنتی غلط املایی نبینم. معلوم است که زمان مدرسه دیکته ما چندان خوب نبوده. شاید اگر می‌دانستیم روزی نوشتن اینقدر همه گیر می‌شود و تا این حد به آن نیاز پیدا می‌کنیم احتمالا این درس را بیشتر جدی می‌گرفتیم.
داشتن غلط املایی در نوشته یک عیب برای نویسنده و نوشته تلقی می‌شود. حتی اگر در یک نظر یکی دو خطی باشد. به نظرم هرکس که دارد چیزی می‌نویسد وقتی که املای کلمه ای را نمی‌داند یا به آن شک دارد، باید حتما به لغت‌نامه رجوع کند و املای کلمه را چک کند. واقعا برایم سوال است که کسانی که در اینترنت مرتکب خطاهای نوشتاری چنین فاحشی می‌شوند آیا یک لحظه به مغزشان خطور نمی‌کند که شاید دارند غلط می‌نویسند؟ که مثلا در فلان کلمه بجای غین باید قاف بگذارند؟ به نظرم به سه دلیل ممکن است املای چیزی را غلط نوشت: یا نویسنده نمی‌داند که دارد غلط می‌نویسد. یا به دلیل سریع نوشتن متوجه اشتباه خود نمی‌شود یا اینکه اصلا برایش مهم نیست که غلط بنویسد یا درست. دلیلش هر یک از این سه باشد به نظرم غیر قابل پذیرش است. به نظر من بهتر است یا ننویسیم یا اگر می‌نویسیم درست بنویسیم و حداقل غلط املایی نداشته باشیم.

3- هیچ آماری ندارم که چند درصد ایرانی ها عادت به استفاده از لغت‌نامه های فارسی به فارسی دارند. اما بعید می‌دانم که درصد زیادی باشد. خیلی از ما به جز کلمه هایی که از کودکی آموخته‌ایم و تا به امروز با آن سخن گفته‌ایم، البته به اضافه کلمه ها و ترکیب‌های تازه کتابهای درسی‌مان، چیزی از زبان فارسی نیاموخته‌ایم. البته کار همه ما با همین دامنه کلمات راه می‌افتد. اما به نظر من ضروری است یک فارسی‌زبان هرچه بیشتر خود را با واژگان زبان مادری‌اش آشنا کند. لازم نیست هر روز چند لغت از لغت نامه را حفظ کند. همین که اگر کلمه جدیدی شنید تلاش کند و معنی آن را بیابد خودش بهترین و موثرترین کار است. با وجود این لغتنامه‌های آنلاین اینکار به سادگی آب خوردن است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

ولی عصر از پارک وی، ورود ممنوع!

گاهی کارهایی توسط شهرداری تهران انجام می‌شود که آدم می‌ماند واقعا چه بگوید. از جمله عوض کردن شماره پلاک خانه‌ها که چندی پیش اتفاق افتاد و اسباب دردسر خلایق شد و هنوز هم هست. بسیاری از خانه‌ها آدرس‌هایشان در اختیار مؤسسات و جاهایی است که با ایشان مکاتبه یا تماس دارند مثلا آبونه مجله یا روزنامه ای هستند یا نامه‌های اداری و بعضا بسیار مهمی به آدرسشان ارسال می‌شود که این تغییر پلاک مشکلات اساسی برایشان ایجاد کرده است. نتیجه این که همه مجبور شده‌اند در کنار پلاک‌های جدید و تازه نصب شده شهرداری، روی یک تکه کاغذ شماره پلاک قدیم خود را نیز بنویسند. از سوی دیگر به هر کس که می‌خواهی آدرس بدهی مجبوری هم پلاک قدیم را بگویی و هم پلاک جدید را که طرف برای پیدا کردن آدرس دچار مشکل نشود. خلاصه این تغییر آدرس شده است غوز بالا غوز.

حالا این قضیه یک طرفه کردن خیابان ولی عصر از عباس آباد تا پارک وی، که انگار از امروز اجرا شده، هم از آن کار‌ها است. نمی‌دانم واقعا این حرکت ایتکاری! با چه دلیل و توجیهی انجام شده است و تصمیم گیرندگان آن آیا به عواقبش فکر کرده اند یا خیر.

اولین سوالی که پیش می‌آید این است که خب حالا که ولی عصر از بالا به پایین بسته است مسیر جایگزین کجاست؟ اولین و منطقی ترین گزینه ای که به ذهن می‌رسد احتمالا خیابان آفریقا یا همان جردن است. اما جردن را که می‌دانید با آن ترافیک‌های معروفش، همین حالایش آدم نمی‌تواند ازش گذر کند. چه برسد به اینکه یکباره سیل اتومبیل‌های رانده شده از ولی عصر نیز به آن وارد شوند. می‌شود حدس زد که چه واویلایی می‌شود.

مسیر جایگزین پایین تر از ونک هم احتمالا یا خالد اسلامبولی است یا از آن طرف، کردستان و یوسف آباد که آنها هم کمابیش همین حالا کم ترافیک ندارند. ضمن اینکه دسترسی به آنها هم چندان ساده نیست.

نکته جالب اینکه در اعلامیه‌های منتشر شده، برای دسترسی به ونک مسیر جایگزینی که پیشنهاد شده از طریق چمران و یادگار امام است. این دیگر مصداق همان لقمه را دور سر چرخاندن است. خنده دار است اینکه اگر آدمی بخواهد از پارک وی به ونک برسد، برود یادگار امام و از آنجا دور بزند.

سوال دوم اینکه اگر یک نفر محل کارش مثلا اواسط خیابان ولی عصر باشد و از ابتدا و انتهای مسیرهای جایگزین دور باشد تکلیفش چیست؟ احتمالا باید یک دور شمسی قمری بزند تا این مسیر مستقیم را طی کند. تازه اگر مثل من اتومبیل شخصی نداشته باشد و مجبور باشد با تاکسی این مسیر را طی کند که دیگر کارش زار است. از وقت و زمانی که برای رسیدن به مقصد تلف می‌شود اگر بگذریم، پول تاکسی اش هم چند برابر خواهد شد. احتمالا کرایه ای که در این مسیر پیش از این مثلا 250 تومان بوده از این پس هفتصد هشتصد تومان تمام می‌شود.

اصلا اینکار خودش ترافیک درست می‌کند و باعث افزایش رفت و آمدهای بی مورد شهری می‌شود. اینکه آدم مجبور باشد مثلا برای دسترسی به مقصدی که یک کیلومتر دورتر است، 10 کیلومتر براند نتیجه اش چیست جز ترافیک و مصرف بنزین و تولید آلودگی بیشتر؟

این مدیریت شهری به روش سعی و خطا هم در تهران تمامی ندارد. دست و پنجه نرم کردن با تصمیمات شتابزده و بدون برنامه ریزی و امکان سنجی کافی دیگر جزئی لاینفک از زندگي در تهران شده و همه دارند کم کم به آن عادت می‌کنند. این هم از عجایب روزگار است که هر کار خارق العاده‌ای، برای ما عادی شده است. هر از گاهی می‌بینیم که برای رفع یک مشکل، کاری صورت می‌گیرد که خودش تولید چندین مشکل دیگر می‌کند. چرا وقتی تصمیمی گرفته می‌شود اینقدر جزئی به مساله نگاه می‌شود و به اصطلاح عواقبش بررسی نمی‌شود؟ خب فرض کنید اینطوری ترافیک ولی عصر کم شد ، که کم هم می‌شود. با مشکل ترافیکی که در تمام خیابانهای دور و برش درست شده چه می‌کنید؟ این یک جور پاک کردن صورت مساله نیست؟ اگر رفت و آمد از خیابانی ممنوع شود خب معلوم است که دیگر در آن خیابان ترافیک نخواهد شد. اما مگر مشکل تهران همین یکی دو خیابان است؟ این کل تهران است که از زیادی ماشین در حال انفجار است. با بقیه جاها چه می‌کنید؟ برای بار ترافیکی که در اثر این تصمیم به خیابانهای دیگر سرازیر می‌شود چه فکری کرده‌اید؟ احتمالا بعد از مدتی یکی یکی شروع می‌کنید به ممنوع کردن تردد و یک طرفه کردن بقیه خیابانها. دیری نمی‌گذرد که با این سیاست تنها جایی که می‌شود در آن سوار ماشین شد، پارکینگ خانه‌ها است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

چند وب نوشته خواندنی

1- یادداشت محمدرضا لطفی درباره مایکل جکسون
خواندنی است اینکه شخصی مانند محمدرضا لطفی با آن سبک و سیاق موسیقی چنین دانش و مهمتر از آن چنین نگاهی به موسیقی جهان و بطور خاص در اینجا مایکل جکسون دارد.

2- آخرین نوشته ترانه علیدوستی در وبلاگش
تکان دهنده است این نوشته. آدم غصه اش می گیرد از اینکه ما جماعت با این همه ادعا هنوز در درک ساده ترین و بدیهی ترین حقوق انسانی در جامعه می لنگیم.

3- نوشته دوست عزیزم در وبلاگ رادمان با نام "IT متهم می شود"

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

هفت خوان زندگی

زندگی یعنی اینکه هر لحظه منتظر چیزی باشی...

مثلا صاعقه‌ای که یهو و بی‌هوا وقتی که پنج عصر کیف به دست و سلانه سلانه، خسته از یک روز پرکار داری پیاده تا خانه گز می‌کنی از آسمان بخورد پس‌کله ات و در همان حالت قدم زدن درجا خشکت کند.

یا وقتی نصفه شب مشغول دیدن خواب هفت پادشاه هستی و سوار بر اسب سفید لابد برای نجات دختر پادشاه چین و ماچین یورتمه می‌روی ناگهان از روی اسب کله معلق شوی و چشم که باز کنی ببینی که بعله، تخت خواب گرم و نرم درحال تکان تکان خوردن است و خود مبارکتان هم الان است که خاک بر سر شوید. قبل از اینکه همسایه طبقه بالایی و بالاتری و بالابالایی روی سرتان آوار شوند، فقط فرصت دارید غزل معروف خداحافظی را بخوانید.

اگر گوش‌تان به هشدارهای بهداشتی بوده باشد و تا به حال دست از پا خطا نکرده باشید و پایتان هم برای عمل جراحی و اینها به بیمارستان باز نشده باشد، احتمالا از برخی امراض مهلک جسته‌اید. اما کور خوانده‌اید. با این آنفولانزای تازه وارد چه می‌کنید؟ می‌گویند سوغات مکزیکی‌های نا مسلمان است. اما باور نکنید. این هم یکی دیگر از آن چشمه‌های (منظورم چشمه آب نیست ها!) خلقت است و از آن دام‌هایی است که برای من و شما پهن شده تا ببینند چند تا از ما را می شود با آن سر به نیست کرد.

راستی طیاره های مدل بالای "مید این روسیه" را بگویم که قبل از سوار شدنش باید اشهدتان را بخوانید و برای سالم رسیدن گوسفندی چیزی نذر کنید و دعا کنید که هواپیما همان اول و وقتی هنوز از زمین پا نشده دچار نقص فنی چیزی شود تا چند ساعتی بیشتر عمرتان به دنیا باشد.

تیر غیب هم که ماشاالله این روزها از همه جا بر سر و روی خلایق می‌بارد. کافی است گذرتان به جایی بیافتد که چهار تا آدم جمع شده باشند. در این وضعیت اگر هرچه سریع‌تر دم‌تان را نگذارید روی کول‌تان و فرار را به قرار ترجیح ندهید، عنقریب است که یکی از همین تیرهای غیبی بی‌آنکه ملتفت شوید از کجا و چطور، بر سر مبارک نازل می‌شود و از هستی ساقط‌تان می‌کند.

ایست! منظورم ایست قلبی است. یا مغزی. به هر حال سوت پایان است. می خواهد دقیقه نود باشد یا همان اول های بازی یا بین دو نیمه. هرجا و هروقت ممکن است سر برسد. در بیداری یا در خواب. هیچ گریزی هم از آن نیست. اگر قرار بر ایست باشد، چه بخواهی چه نخواهی می ایستانندت.

از همه اینها قسر در رفتی؟ صاعقه و زلزله و تصادف و درد و مرض را از رو بردی؟ نگران نباش جانم، این جهان گل و بلبل تا دلت بخواهد از این بامبول‌ها و شامرتی‌بازی‌ها بلد است فوق فوقش اگر خیلی خوش شانس باشی و خیلی دنیا بخواهد بهت حال بدهد، می‌گذارد تا خودت کم کم پیر و فرتوت شوی و به قول معروف موهایت همرنگ دندانهای نداشته‌ات شود و از هر بند و مفصل بدنت صدای جیر جیر بلند شود که به هیچ گریس و روغنی هم نتوان نرمش کرد. آن وقت است که دیگر برای رفتن نه نیاز به صاعقه داری، نه زلزله ، نه طیاره. یک تلنگر بس است.

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

تکذیب یک خبر

امروز تکذیب خبر بازداشت داریوش مهرجویی را از قول خودش خواندم. خوشحالم که خبر راست نبوده‌. اما اینکه چرا ایرنا، خبرگزاری جمهوری اسلامی، بدون کسب اطلاع کافی از چگونگی ماجرا آن را منتشر کرد واقعا جای سوال دارد. به نظرم ابتدایی‌ترین و بدیهی‌ترین اصل خبررسانی این است که خبر، درست داده شود و اگر خبری جای شبهه دارد و منبعش به اندازه کافی قابل اطمینان نیست وظیفه خبرگزاری است که پیگیر ماجرا شود و پس از آگاهی از حقیقت خبر، آنچه واقعا رخ داده را منتشر نماید. نه اینکه چون خبری مهم و جنجالی است و احتمالا بیم آن می رود که از منبع خبری دیگری زودتر پخش شود، بدون پیگیری کافی اقدام به انتشار آن نمود.

جالب تر اینکه همان شبی که این خبر منتشر شد، در کانال voa هم این خبر اعلام گردید و از قول خبرنگار ارشد این شبکه از امارات گفته شد که داریوش مهرجویی شخصا با ایشان تماس گرفته و خبر بازداشتش را تایید کرده. این که مهرجویی با این خانم خبرنگار تماس گرفته باشد را همان موقع هم باور نکردم. ظاهرا ایشان خود را خیلی دست بالا و مهم فرض کرده بودند که مهرجویی بین این همه دوست و آشنا و همکار با ایشان تماس بگیرد. با این حال از آنجا که به هرحال خبری بود که قبلا در خبرگزاری‌های رسمی آن راخوانده بودم، آن را تاییدی بر درستی خبر دانستم.

اما امروز از قول مهرجویی و همسرش این خبر تکذیب شد و اصل ماجرا بیان گردید ( اینجا).

واقعا آدم در این دنیا می‌ماند که کدام خبر را می‌تواند باور کند و به کدام منبع خبری می‌تواند اطمینان کند. تعجب نمی‌کنم اگر فردا خبر دیگری منتشر شود و تکذیبیه مهرجویی را تکذیب کند. بویژه چون منبع تکذیبیه مهرجویی هم آنطور که در زیر خبر آمده وبلاگی است به نام بی پولی، که نمی‌دانم چقدر معتبر است.

این پست را از این جهت نوشتم که قبلا در پست دیگری در این وبلاگ به خبر اول اشاره کرده بودم. بنابراین خواستم با نوشتن این پست قضیه را ناتمام نگذارم. در ضمن اگر در روزهای آینده باز حرف و حدیثی در این باره مطرح شد، من دیگر چیزی نخواهم نوشت. تا اینکه خبر کاملا موثق و قابل اطمینان منتشر شود. البته امیدوارم همین خبر آخرین خبر باشد.

پیوندهای وابسته:
خبر بازداشت مهرجویی
و تکذیب آن

پست وابسته:
بازداشت داریوش مهرجویی در دبی

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

بازداشت داریوش مهرجویی در دبی

امروز در خبرها خواندم استاد داریوش مهرجویی را به جرم همراه داشتن مواد غیر مجاز در فرودگاه دبی بازداشت کرده‌اند. باعث تاسف است. هرچند نمی‌دانم دقیقا قضیه چه بوده. با این حال باید برایش کاری کرد.
داریوش مهرجویی یکی است و بودنش در بند، یک فاجعه ملی و هنری است. باید هرچه زودتر کاری کرد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

کامپیوتر اسقاطی

اتوموبیل کهنه و درب و داغان و اوراق که برای روشن کردنش مجبورید صد بار استارت بزنید و آخرش هم بندازیدش توی سرازیری و با همه اهل محل یاعلی گویان هلش بدهید تا یک تکانی بخورد. موقع حرکت هم اینقدر سر و صدا و تلق تولوق دارد که انگار همین الان است که پیچ و مهره‌اش باز شود و چهار ستونش از هم بپاشد.
قدیما اغلب وقتی چنین ماشینی می‌دیدیم به صاحبش می‌گفتیم که این ماشین فقط به یک درد می‌خورد. اینکه بدهیدش به یک گروه فیلمبردازی تا سر صحنه پرتش کنند ته دره. حالا حکایت من است.
راستش این چند روز به دلیلی مجبور شدم سری به آت و آشغالهای قدیمی و توی انباری بزنم و تر و تمیز و در واقع پاکسازی‌شان کنم و آنهایی را هم که دیگر به درد نمی‌خورند بیندازم دور. یکی از این آت و آشغالها کامپیوتر قدیمی 486 ام است با یک کیس مینی و مانیتور 14 اینچ و مخلفاتش. این کامپیوتر هم منطقا باید جزو همان آت و آشغالهایی باشد که باید خودم را از شرشان خلاص کنم و بگذارمشان بیرون و دم دست رفتگران محترم. اما راستش با اینکه می‌دانم به هیچ دردی نمی‌خورد و هزار سال طرفش نخواهم رفت اما باز دلم نمی‌آید بیندازمش دور. مخصوصا مانیتورش که سالم سالم است و هیچ عیب و ایرادی ندارد. می‌دانید زمان خودش چقدر پول واسه همین کیس و مانیتور قراضه سلفیدم؟ هنوز هم عینهو روز اولش کار می‌کند. شما جای من بودید دلتان می آمد همینجوری مفت و مسلم بگذاریدش دم در؟ آخر درست است؟ پس سال اصلاح الگوی مصرف چه می شود؟ حتما باید یک راهی باشد که بشود از آن استفاده بهینه‌ای کرد. اینطور نیست؟
گمانم چاره ندارم جز اینکه من هم بگردم یک گروه فیلمسازی پیدا کنم که بخواهند سر صحنه بزنند یک کامپیوتر را با چماق درب و داغان کنند و بعدش هم از پنجره پرتش کنند وسط خیابان. اینطوری اقلا کمتر دلم می‌سوزد. چون به هرحال کامپیوتر اسقاط بنده به یک درد فرهنگی خورده است.

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

سینما، جزء یا کل

از خودم می‌پرسم چرا یک فیلم را بعضی‌ها دوست دارند و بعضی‌ها نه و برعکس چرا گاهی آن بعضی‌های دوم فیلمی را دوست دارند که گروه اول ممکن است دوست نداشته باشند. مثلا "درباره "الی را بااینکه فیلم خوبی می‌دانم اما خیلی‌ها را می‌شناسم که فیلم را دوست نداشته‌اند. برعکس در مورد مثلا اخراجی‌ها که به نظرم اصلا فیلم خوبی نیست، این همه طرفدار دارد که از دیدنش راضی و خوشنود‌اند. البته که سلیقه‌ها متفاوت است. اما فکر کردن به این مساله مرا به نتیجه دیگری هم رسانده است. این که آدمها اساسا نگاه و انتظارشان از فیلم و سینما گاه با هم متفاوت است. به همین دلیل من افراد را از نظر نوع نگرش به فیلم به دو گروه تقسیم می‌کنم.

گروه اول
آنها که فیلم را مجموعه‌ای از تصاویر مستقل از هم می‌دانند که به دلیل، یا بهتر است بگویم به بهانه ای مثلا یک داستان، کنار هم قرار داده شده اند. این گروه از تک تک سکانس‌ها لذت می‌برند. هرچه تعداد سکانس‌هایی که دوست دارند در فیلم بیشتر باشد، فیلم را فیلم بهتری می‌دانند و هر قدر تک سکانس‌ها کمتر انتظارشان را برآورده کند، کمتر از فیلم خوششان می‌آید. این گروه یک ویژگی اصلی دارند. اینکه می‌توانند فیلم را از هر کجا تا هر کجایش ببینند. مثلا اگر اول فیلم دیر به سینما برسند برایشان چندان مهم نیست. همچنین به راحتی می‌توانند وسط فیلم از سالن بزنند بیرون و آبی به سر و صورت بزنند و بعد از چند دقیقه دوباره برگردند. البته هر یک از افراد این گروه هم الزاما از یک چیز خوششان نمی‌آید. بعضی‌ها با شوخی‌ها به قول معروف قسمت‌های خنده دار فیلم حال می‌کنند. بعضی دیگر ممکن است از اکشن و بزن بزن به وجد بیایند. بعضی دیگر ممکن است تعقیب و گریز و صحنه‌های اتومبیل رانی آنچنانی را بپسندند. با این حال همه این افراد در یک چیز مشترک اند. اینکه فیلم برایشان همین مجموعه سکانس‌ها است. البته برای کامل شدن رضایت این گروه لازم است که فیلم یک حداقل چفت و بست داستانی داشته باشد تا این سکانس‌های کنار هم برایشان معنا داشته باشد. اما آنچه اسباب لذتشان می‌شود، اغلب تک سکانس‌ها است.

گروه دوم
اما گروه دوم فیلم را به عنوان یک کل می‌نگرند. کلی که گرچه جز با کنار هم قرار گرفتن اجزائش بدست نیامده، با این حال مفهوم و هویتی فراتر از تک تک سکانس‌هایش یافته است. برای این گروه هر سکانس با همه سکانس‌های قبل و بعدش است که معنا دارد. از این رو است که برای این گروه مهم است که از ب بسم الله تا تیتراژ پایان فیلم همه را ببینند و چیزی را از دست ندهند. از این دید سکانسی که شاید در نگاه اول و به خودی خود بی ربط به نظر آید، در کلیت فیلم ممکن است جایگاه درست و قابل قبولی داشته باشد. البته بین افراد این گروه هم مانند گروه قبل، سلیقه‌های شخصی نیز حاکم است که باعث اختلاف نظر ایشان نسبت به یک فیلم می‌شود.

گاهی این دو گروه زیر یک چتر جمع می‌شوند. این وقتی است که فیلم دارای داستانی گیرا و گرم است که خود را به تماشاگر تحمیل می‌کند و وادارش می‌کند که بخواهد بداند بعدش چه می‌شود. اینجا است که به مدد داستان خوب، آدمها با هر نوع نگاهی با فیلم همراه می‌شوند.

سوال آخر اینکه این وسط بالاخره جایگاه فیلم خوب کجاست؟ و حق با کدام گروه است؟ به نظر من هیچ از این دو نگاه به تنهایی کافی نیست. گرچه کلیت فیلم مهم است اما لذت و شوق فیلم دیدن نتیجه تک سکانس‌ها است. جزئیات فیلم است که باعث می‌شود آدم از دیدنش خسته نشود و با علاقه دنبالش کند. از این منظر تماشاگری هم که تنها به یکی از این دو گروه تعلق دارد تماشاگر کاملی نیست. تماشاگر خوب ( یا تماشاگر فیلم خوب ) کسی است که هم از جزئیات و هم از همه‌ی فیلم لذت می‌برد. پس گروه سومی‌ هم در کار است. گروهی که همانقدر که کلیت برایش مهم است، جزئیات نیز اهمیت دارد.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

یک نگاه به درباره الی

پیش نویس
شخصا درفیلم ها دوست ندارم دنبال پیام بگردم. به نظرم اولین لازمه یک فیلم خوب این است که با تماشاگر ارتباط خوب برقرار کند و روی صندلی سینما بنشاندش. اینکه بعضی فیلم ها تنها به دلیل حرفی که می‌زنند و اشاراتی که می کنند گاهی مورد توجه قرار گیرند به نظرم پذیرفته نیست. اسم نمی‌برم اما زیادند از این دست فیلم‌ها که حتی بعضی‌شان توسط کارگردان‌های بزرگ و نامدار ساخته شده‌اند و مورد توجه و تمجید بین المللی هم قرار گرفته‌اند. با این حال من فیلم‌های خوبی نمی‌دانمشان. چون خوب داستان نمی‌گویند. خوب تعریف کردن داستان اصل اول هر فیلم خوب سینمایی است. پس از آن است که لایه های معنایی فیلم اهمیت می یابند. در واقع حرف چیزی است که نباید بر داستان سنگینی کند. اگر فیلم حرفی برای گفتن و جا برای تفسیرهای معنایی داشته باشد، این باید از دل داستان بیرون بیاید و بهتر است بگویم اصلا باید خود بخشی از داستان باشد. با این توضیح می‌رسم به درباره الی. فیلمی که خوب داستان می‌گوید و تماشاگرش را با خود همراه می‌کند و در بعضی لحظات حتی توان نفس کشیدن را از او می‌گیرد.

درباره الی، کارخانه مسخ آدم
تعداد فیلم‌هایی که پایان تلخ و فاجعه بار دارند کم نیست. درباره الی با اینکه یکی از آنها است اما با آنها تفاوتی اساسی دارد. تفاوتی که ناشی از نگاه ویژه اصغر فرهادی است. نگاهی که آن را در سایر فیلم‌ها و آثار نوشتاری او هم می‌توان یافت. درنگاه نخست پایان درباره الی ممکن است به نظر کم اهمیت جلوه کند. اتفاق مهمی که نیافتاده. یک نفر آمده و یکی رفته. در رفتن آن‌کس که رفته هم که کسی نقشی نداشته. گرفتار یک بلای طبیعی شده. همین و بس. این کجا و آن فیلمی که در آن قهرمان داستان قربانی مخالفان خبیثش شده و مثلا بدست ایشان گردن زده شده کجا، یا فیلم دیگری که در آن زمین دچار یک بلای آسمانی مثلا قحطی یا طاعونی همه‌گیر شده و جان میلیونها انسان را گرفته. این‌ها ظاهرا فاجعه‌های بزرگ‌تری هستند. بااین حال فاجعه درباره الی هرچند ظاهرش کوچک اما عمیق‌تر و تکان‌دهنده‌تر است. آنچه در درباره الی رخ می‌دهد از دست رفتن ایمان و اعتماد یک نفر به دیگری است. چیزی که امروز بر تک تک افراد جامعه ما می‌رود. درباره الی نمایش ساده و بی پیرایه این دگرگونی اخلاقی است. درباره الی تصویر پیچیدگی‌های روابط و دنیای پر از تظاهر و دروغ جامعه ایرانی،حتی میان دوستان نزدیک، است که منجر به فضایی اینچنین، سرشار از بی اعتمادی و دلزدگی شده است.

نکته ای در ساختار روایی فیلم هست که ندیده‌ام تا به حال کسی اشاره‌ای به آن بکند و آن هم وجود گونه‌ای تقارن میان حضور شخصیت‌ها است. فیلم تعدادی شخصیت ثابت دارد که عبارتند از جمع دوستانی که در آغاز فیلم به سفر شمال می‌روند به جز الی. دو شخصیت دیگر، الی و نامزدش هستند که اولی در سی دقیقه آغازین فیلم و دیگری در سی دقیقه پایانی حضور دارند. با این توضیح شاید بتوان اینگونه به فیلم نظر افکند که یک نفر ،الی که دختری خانواده دوست، مهربان و معقول است ، وارد جمع ظاهرا دوستانه‌ای می‌شود. این جمع دوستانه بطور غیر مستقیم او را حذف می‌کند و از این حذف، آدم دیگری زاده می‌شود، نامزد الی، که با سرخوردگی درحالی که اعتمادش به دیگران سلب شده، به جامعه بازگردانده می‌شود. درباره الی، تماشاگر را با ترسی بی‌پایان از حضور فردی چنین زخم خورده و تلخ در جامعه رها می‌کند و این ترسی است که آدم را تکان می‌دهد. از این دید درباره الی تصویر جامعه ای است که مانند یک کارخانه عمل می‌کند. کارخانه‌ای که ماده اولیه آن انسانی بی‌عقده و بی شیله پیله است و محصولش آدم تلخ و سرخورده‌ای که به همه بی اعتماد است و جز به کشیدن گلیم خویش از آب به چیزی نمی‌اندیشد. مثل همین آدم‌هایی که امروز در جامعه دور و برمان زیاد می‌بینیم. آدم‌هایی شاید مثل من و شما...

الی، کسی است که در این تئوری قرار است مظهر انسانیت باشد. ما در هیچ کجای فیلم از او بدی نمی‌بینیم. دختری است که مادرش را دوست دارد و نگران او است. روابطش با دیگران دوستانه و گرم است. مواظب بچه‌ها است و حتی برای نجات آنها به دریا می‌زند و جان خود را فدا می‌کند. تنها خرده‌ای که شاید بتوان به او گرفت این است که با نامزدش خوب تا نکرده. در این مورد هم فیلم به نظرم شواهدی ارائه نمی‌کند و هیچ اشاره ای به آنچه بین الی و نامزدش گذشته نمی‌کند. تنها در جایی از زبان سپیده می‌شنویم که الی مدتها است قصد به هم زدن رابطه با نامزدش را داشته، چون او اذیتش می‌کرده است. این اشاره برای اینکه بتوانیم الی را محکوم کنیم کافی نیست. درواقع در فیلم هیچ کجا فرض ما در مورد خوب بودن الی نقض نمی‌شود. تصویری که از او ارائه می‌شود همواره تصویر یک انسان بی عقده و دوست داشتنی است.

گروه دوستان فیلم درباره الی بیشترین همذات پنداری را در تماشاگر ایجاد می‌کنند. چون اصلا قرار است که نمایندگان مردم باشند. شبیه جامعه‌ای که خود ما جزئی از آنیم. شوخی‌ها، دست انداختن‌ها، بدجنسی‌ها و خودخواهی‌هایشان آینه‌ای است که پیش روی ما قرار گرفته است. از این نظر روابط این دوستان به شدت برای تماشاگر ملموس و پذیرفتنی است. اما این روابط پس از غرق شدن الی، به چالش کشیده می‌شود و استیصال و درماندگی جمع به نمایش گذارده می‌شود. اینجا است که واکنش هر یک از ایشان با توجه به شرایط و نقشی که مستقیم یا غیر مستقیم در حادثه داشته‌اند بروز می‌کند. در همه این لحظات تماشاگر می‌تواند خود را به جای تک تک این افراد قرار دهد و احتمالا اعتراف کند که اگر خود نیز جای هرکدام از ایشان بود همان عکس العملی را می‌داشت که آنها داشته‌اند. شگفت انگیز اینکه برآیند همین رفتارهای منطقی و ظاهرا انسانی شخصیت‌ها قرار است منجر به یک فاجعه شود. هنر فرهادی خلق چنین فاجعه‌ای از درون روابطی چنین عادی و روزمره است. دوستان سرانجام تصمیم می‌گیرند برای اینکه عواقب این حادثه گریبانشان را نگیرد، دست به یک انکار جمعی بزنند و از آبروی یک جان‌باخته به سود خویش استفاده نمایند. حتی سپیده که تا آخرین لحظه حاضر نیست پا روی وجدان خود قرار دهد در آخرین لحظه وا می‌دهد و بار سنگین بی اعتمادی را روی دوش نامزد الی می‌نهد.

از میان شخصیت‌ها، سپیده محور همه ماجراها است. او است که الی را به شمال کشانده تا با احمد آشنایش کند. او است که به اصرار الی برای رفتن توجه نمی‌کند و حتی برای مجبور کردن او به ماندن کیف دستی‌اش را پنهان می‌کند. او است که با پنهان کردن موبایل الی سعی می‌کند ارتباط او را با نامزدش قطع کند. نقش او در حادثه بیش از دیگران است و از این رو عذاب وجدانش نیز بیشتر. او تا آخرین لحظه دچار جدالی درونی است. اینکه حقیقت را بگوید و با اعتراف به اشتباه خود و بی‌گناهی الی، آبروی او را که دیگر در این دنیا نیست حفظ کند. یا با کتمان حقیقت از آبروی الی برای رهایی از دردسری که شاید گریبان خود و همراهانش را بگیرد، مایه بگذارد. او سرانجام در آخرین لحظه راه دوم را انتخاب می‌کند. به جا است در اینجا اشاره‌ای به بازی چشمگیر گلشیفته فراهانی در نقش سپیده بکنم و یکبار دیگر جای او را در سینمای ایران خالی کنم.

اما نامزد الی، او کسی است که گویی فقط به دنبال حقیقت آمده، نه به دنبال الی. او از مرگ الی نیست که غصه دارد. این را به وضوح در رفتار و گفته‌هایش می‌بینیم. درد او از گمانی است که بر الی می برد و زخمی که در خیال خود از الی خورده. او به دنبال مرحمی برای زخم خود آمده. اما آنچه به دست می آورد زخمی است به مراتب عمیق تر و دیوار بلندی از بی اعتمادی که تا همیشه بین او و دیگران باقی خواهد بود.

همانگونه که در آغاز گفتم با اینکه درباره الی به اینگونه تفسیر و تاویل ها راه می‌دهد، در عین حال داستانش را در نهایت ظرافت بیان می‌کند و تماشاگر را درگیر می‌کند. هرچند به نظرم در نیمه دوم، به دلیل چرخش داستانی، فیلم اندکی افت می‌کند. درباره الی از معدود فیلم های سینمای ایران است که از ساختاری دقیق و فکر شده برخوردار است و از اصول فیلمنامه نویسی کلاسیک پیروی می‌کند. نوشتن درباره جزییات فیلمنامه و کارگردانی آن نوشته دیگری را می‌طلبد. شاید در روزهای آینده در این وبلاگ نگاهی دیگر به این جنبه های درباره الی هم انداختم.

۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

به یاد خسرو شکیبایی, یک سال بدون او



وقتی شنیدم که یک سال گذشته اول باور نکردم؟ مگر می‌شود؟ یک سال؟ به این سرعت؟ نه نه، هنوز مانده، آخرهای تابستان بود، اشتباه می‌کنید... اما نه، انگار اشتباهی در کار نیست. این را وقتی فهمیدم که به تقویم خودم نگاه کردم.

خسرو شکیبایی عزیز، پارسال در چنین روزی ما را گذاشت و رفت. دلم تنگ شده است برایش. هرچند در این یک سال گاه و بی‌گاه با تماشای فیلمهایش دیداری با او تازه کرده ام. دو سه بار فقط خواهران غریب را در این یک سال دیده‌ام. آخرین بارش همین جمعه پیش که از تلویزیون پخش شد. با اینکه دیگر دوست ندارم پای برنامه‌های صدا و سیما بنشینم، حضور شکیبایی عزیز باعث شد که نتوانم تاب بیاورم و روزه تلوبزیون ندیدن‌ام را برای دو ساعت بشکنم.

آقای خسرو شکیبایی، دلم برایت تنگ شده. اما آنقدر یادگاری برایمان گذاشته‌ای که تا عمر داریم به آن دلخوش کنیم. این هم از عجایب روزگار است که حضورت روی پرده هرگز کهنه نمی‌شود. این را به این خاطر نمی‌گویم که در سالگردت حرفهای قشنگی زده باشم. این حرف را کسی می‌زند که فقط فیلم خواهران غریب تو را بیش از بیست بار دیده است. فقط 9 بار آن را روی پرده سینما تماشا کردم و هربار با همان لذت بار اول. مطمئنم اگر هزار بار دیگر فرصت دیدنش برایم پیش آید توان نادیده گرفتنش را نخواهم داشت. اگر بگویم حضور تو مرا به سینما نزدیک کرد بیراه نگفته‌ام. آن روزها که هنوز یک بچه مدرسه‌ای بودم تو بودی که طعم آن سینمای دوست داشتنی را به من چشاندی. با هامون ، پری، کیمیا، سارا، خواهران غریب،‌ میکس ، دختردایی گمشده، روزی روزگاری و آن خانه که هر هفته به میهمانی اش دعوتمان می کردی. خانه سبزی که اگر سبزی و درخششی داشت از حضور تو بود که آن زمان آفتاب صلات ظهر بودی. راستی جایت این روزها عجیب خالی است. کاش اقلا یک سال دیگر صبر می‌کردی. تو که طلایه دار سبزی بودی این روزها کجایی؟ جایت خالی است و تا ما هستیم خالی خواهد ماند. مایی که در زمانی زیسته‌ایم که شکیبایی زیست و هوایی را نفس کشیدیم که شکیبایی تنفس کرد هرگز هرگز هرگز تو را از یاد نخواهیم برد و نه فقط از یاد نخواهیم برد که حضور همیشه سبزت با یادگارهایت تا همیشه برایمان تازه‌ی تازه خواهد ماند.

پس از یک سال بدون شکیبایی، امروز با اطمینان می‌گویم که تا ما هستیم، خسرو شکیبایی نخواهد مرد.

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

مهاجرت

اینجا دیگر جای ماندن نیست. باید رفت. بخاطر آینده بچه‌ها می‌رویم. ما که سوختیم، بگذار لااقل این بچه‌ها زندگی بکنند. این بچه‌ها چه گناهی کرده‌اند. از ما که گذشت، شما تا دیر نشده بروید.

اینها حرف‌هایی است که این روزها زیاد از این و آن می‌شنویم. البته حرف‌های تازه‌ای نیستند. اما این روزها و با این اوضاع، بسیار بیش از گذشته شنیده می‌شوند. دیگر تقریبا همه می‌گویند. هرکس را می‌بینی اگر امکانش را داشته باشد درحال پی‌گیری و پرس و جو است که کجا بروم و چطور می‌شود رفت و از این دست پرسش‌ها. کجایش هم چندان مهم نیست. مهم رفتن است، به هر قیمت. حتی مالزی که این روزها مقصد بسیاری از ایرانی‌ها شده.

به نظرم این تب رفتن کمی‌اش هم غیر واقعی است. خیلی ها تابع مد هستند و بی آنکه دلیلش را بدانند سوار این موج شده‌اند. از این رو است که فکر می‌کنم میل واقعی و ته قلب همه آنها که دنبال رفتن‌اند، رفتن نیست. با این حال چه حرف‌ها واقعی باشد و چه به دلیل مد، طوطی وار بیان شوند نمی‌توان منکر درستی آنها شد. عقل آدم این روزها امر به رفتن می‌کند.

اما خود من، منی که سالها است برای رفتن اقدام کرده ام و منتظر جور شدن ویزا هستم، هنوز مساله برایم آنقدرها روشن نیست. یک طرف آن چیزی است که عقل می‌گوید و این روزها بر زبان همه روان است و در سوی دیگر حرف دل. دلی که با همه ناملایمات موجود همچنان به هوای این سرزمین می‌تپد و دلایل بسیار برای ماندن دارد. از دلایل همگانی‌اش، مانند دوری از پدر و مادر و خانواده و غم غربت و تنهایی، تا دلایل شخصی که از هر آدم تا دیگری فرق می‌کند و کم و زیاد دارد. برای من این دلایل شخصی دو بخش است. یکی به دلیل نیازی است که من به سرزمینم دارم. دیگر نیازی که کشورم به من دارد.

برای من که بیش از سی سال در ایران زندگی کرده‌ام چیزهایی در ایران هست که بدون آن زندگی ممکن نیست. مثل آب و نان است برایم. چیزهایی که ناخواسته از این سرزمین گرفته ام و دیگر برایم تبدیل به مایه زندگی شده. اولینش این زبانی است که حرف‌ها و کلمه‌هایش اینک پیش روی شما است. زبان فارسی را می‌گویم. همیشه خوشحالم از اینکه در این سرزمین به دنیا آمده‌ام و زبان مادری‌ام فارسی است. همیشه به حال کسانی که فارسی نمی‌دانند تاسف خورده‌ام. من به همنشینی با این زبان زنده‌ام. به پیوسته سر در کتاب‌های فارسی داشتن و گاهی هم چیزکی به اندازه سواد اندکم نوشتن. تصور اینکه در کشور دیگری به کتابهای فارسی‌ای که دوست دارم دسترسی نداشته باشم دیوانه‌ام می‌کند. مطمئنم هرجا ،هرچقدر دور، که باشم باید هراز گاهی سری به ایران بزنم و چمدانم را پر از کتاب کنم و بازگردم. بطور کلی فضای هنری این سرزمین چیزی است که به شدت به آن وابسته ام و وقتی از ایران دور باشم دلم برایش تنگ می‌شود و هوایش را می‌کند.

من ایرانی امروز وارث یک گنج چند هزار ساله‌ام. زبان و تاریخ و فرهنگ و پیشینه‌ای که هویت و ایرانی بودن من است. هرچند از کوه پشت سر، شاید جز اندکی بیرون از آب نمانده و بقیه در گذر سالها گم شده. با این حال وظیفه ما است که همین اندک را پاسداری کنیم. اندکی که شاید به اندازه کل دارایی فرهنگی و تاریخی و مایه رشک بسیاری از ملت‌های صاحب ادعا و پیشرفته باشد.

هر ایرانی فارسی زبان حامل این گنج گرانبها است. گنجی که از پدر به ما رسیده و پدر ما هم از پدرش و ... . وقتی ما از ایران می‌رویم این به هم سپاری فرهنگی پدر به پسر را قطع می‌کنیم. فرزند ما دیگر مثل ما نخواهد شد. دیگر محال است اینگونه با گوشت و پوست با این زبان و فرهنگ همنشین گردد. حتی اگر روز و شب برای یاد دادن به فرزندانمان تلاش کنیم. چیزی که در این مملکت ناخواسته و خودبخود به فرزند خود می‌دادیم حالا باید با سختی بسیار به او برسانیم. واضح است قبول این سختی برای بسیاری کار آسانی نیست. به علاوه این مساله دغدغه اکثریت ایرانیان سفرکرده نیست. خیلی ها شاید بگویند فارسی به چه درد می خورد، آدم امروزی باید انگلیسی بداند. خلاصه‌اش اینکه با این مهاجرت‌ها ایرانی‌ها کم و کمتر خواهند شد و نمی‌دانم تا چند نسل بعد چه از این زبان و فرهنگ و تاریخ خواهد ماند.

برمی‌گردم به خودم که هنوز میان ماندن و رفتن سرگردانم. گرچه بطور نامعمول کار مهاجرتم طول کشیده اما از این ماندن اجباری چندان ناراحت نیستم و شاید بتوان گفت حتی خوشحالم. بااین حال همانگونه که گفتم ماندن در اینجا با این وضع و حال ،که همه می‌دانیم، عاقلانه نیست و به هزار و یک دلیل باید به رفتن تن دهم که این هم کار ساده‌ای نیست. نه می‌توانم بروم و نه می‌توانم بمانم. وضع بغرنجی است. از این رو است که در این مورد خودم را به قضا و قدر و هرچه پیش آید سپرده‌ام. نه برای رفتن تلاش آنچنانی می‌کنم و نه برای ماندن موضع سرسختانه می‌گیرم. می‌گذارم این موج مرا هرجا که خواست ببرد. هرچند می‌دانم اگر این موج مرا با خود از این سرزمین برد، بسیار دلتنگ خواهم شد. اگر تاب بیاورم...

به خودم اگر رفتم و دیگرانی که دور از ایران هستند.... به فرزندانتان فارسی ، حرف زدن، خواندن و نوشتن، بیاموزید. با تاریخ و فرهنگ و آیین ایران آشنایشان کنید. شبها قبل از خواب به جای قصه سیندرلا، داستان سیاوش برایشان بگویید. هرکاری می‌توانید بکنید تا یادگارهای ایران باقی بمانند. و اگر روزی روزگاری دوباره اینجا جای زندگی شد، برگردید...

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

چراغ خاموش

دو سه هفته است که این طرفها پیدایم نشده. یعنی شده. اما بی خبر، بی سر و صدا. بدون اینکه چراغی روشن کرده باشم فقط آمده‌ام، یک چرخی زده‌ام و رفته‌ام. یکی دو بار دستم رفت طرف چراغ. اما یک نفر توی سرم داد زد دست نزن، جیززه! من هم از سر ناچاری، با بی میلی و قیافه‌ی درهم دستم را کشیدم. با این حال می‌دانم اوضاع اینطور نمی‌ماند. نمیشود که بماند. می‌دانم که چراغ اینجا زود روشن می‌شود. هرچند کسی منتظرش نباشد و بیشتر از همه خودم دلم برایش تنگ شده باشد.
آخ که چقدر حرف برای گفتن هست. از درباره الی عزیز و مظلوم که در این اوضاع کسی آنطور که باید محلش نمی‌گذارد تا کتابهایی که این روزها خوانده‌ام و بعضی‌شان عجیب وصف حال این روزها است.
اما مگر می‌شود از این چیزها گفت؟ وقتی که گفتنی‌ها گفتنی نیست...

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

حتما درباره الی را ببینید

دیروز، شنبه، اولین روز اکران فیلم بسیار تحسین شده "درباره الی" بود. از ترس اینکه مبادا آنها که اجازه نمایش فیلم را داده‌اند نظرشان برگردد و جلوی نمایش فیلم را بگیرند، همان روز اول رفتم که فیلم را ببینم و دیدم. دو ساعت، فارغ از همهمه و قیل و قال انتخابات، با درباره الی که برخی سکانسهایش نفس را در سینه حبس می کرد همراه شدم و پس از مدتها و حتی سالها لذت دیدن یک فیلم خوب ایرانی را چشیدم. زنده باد اصغر فرهادی و گروهش.

درباره الی بدون شک فیلمی ویژه و کم نظیر در سینمای ایران است که بسیار می‌توان درباره‌اش حرف زد و نوشت. از فیلمنامه حساب شده و دقیق تا کارگردانی درست و بازی‌های یکدست آن و بویژه حضور درخشان و چشمگیر گلشیفته فراهانی، که جایش این روزها در سینمای ایران خیلی خالی است. اما همه این گفتنی‌ها باشد بعد از دیدن دوباره فیلم.

فعلا قصدم از نوشتن این چند خط، بیان لذتی بود که از دیدن درباره الی بردم و دعوت همه به دیدن این فیلم . درباره الی فیلم جذابی است که قابلیت بسیار پرفروش شدن را دارد. حیف است فیلمی سطحی و کم‌مایه، هشت میلیارد بفروشد و شاهکاری چون درباره الی به این رقم نرسد. این روزها که همه شور و شوق انتخابات و اصلاحات دارند، خوب است که میل به اصلاحات را در عرصه فرهنگی و هنری هم ابراز کنیم و نشان دهیم که سلیقه سینمایی ما، لودگی و مسخره بازی نیست. بلکه سینمایی است به معنای درست کلمه که در آن به همان اندازه که جذب تماشاگر اهمیت دارد، خلاقیت و انگیزه‌های هنری نیز مهم است. سینمایی که نمونه حی و حاضرش "درباره الی" است. پس بشتابیم برای یک رکورد شکنی سینمایی تازه. این بار در حمایت از هنر، آنگونه که باید باشد.

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

یک نقش و دو بازیگر

نمایش "شکار روباه"، آخرین نمایش دکتر علی رفیعی که اسفند 87 اجرا شد، بخش زیادی از تاثیرگذاری خود را مدیون بازی حیرت انگیز سیامک صفری در نقش آغامحمدخان قاجار بود. او خود خود آغامحمدخان بود. پس از دیدن بازی بی‌نظیرش امکان نداشت بتوان هیچ بازیگر دیگری را در این نقش تصور کرد. این را داشته باشید...

در یکی از شماره‌های تازه ماهنامه فیلم گفتگویی انجام شده با دکتر علی رفیعی و از او درباره بازیگری این نقش پرسیده شده. او گفته که برای اجرای این نمایش سیامک صفری سر کار دیگری بوده و او مجبور شده که منتظر او بماند تا فرصت حضور در این نمایش را پیدا کند. چون غیر از او فقط یک نفر دیگر می توانسته این نقش را بازی کند. احمد آقالو ، که او هم دیگر در میان ما نبود.

فکرش را نکرده بودم، ولی حقیقتا تنها کسی که می‌توانست غیر از سیامک صفری این نقش را بازی کند احمد آقالو بود. آنهایی که شکار روباه را دیده اند می دانند چه می گویم. یادش بخیر...

۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

به خاطر یک فیلم بلند لعنتی


امسال به یک دلیل به نمایشگاه کتاب رفتم. خریدن اولین رمان داریوش مهرجویی. "به خاطر یک فیلم بلند لعنتی" که نشر قطره آن را منتشر کرده. تقریبا سه چهار روزه خواندمش. شیفتگی مرا به استاد که می‌دانید. می‌خواستم بدانم او این بار در این وادی هرگز نیازموده چه کرده است. اگر نگذارید به حساب جانبداری متعصبانه و ارتباطش ندهید به علاقه بسیار من به مهرجویی، باید بگویم به نظرم داریوش مهرجویی از این آزمون هم سربلند بیرون آمده.

از نام رمان چنین انتظار می‌رود که با کتابی طرفیم که به سینما می‌پردازد. اما درواقع سینما فقط بهانه است. وجه قالب این رمان، اول عشق و سپس حسادت است. همچنین مهرجویی با نگاهی جامعه شناسانه با ته مایه فلسفی به روابط اجتماعی آدم‌های جامعه شبه مدرن ایران پرداخته است.

به خاطر یک ... گاهی مرا یاد هامون می‌انداخت. واکنش های عشقی شخصیت اصلی آن ، که نامش این بار سلیم است، گاه شبیه هامون به نظر می‌رسید. همچنین نوع برخورد او با ذن و عرفان و به ویژه به آرامش رسیدن نسبی او در پایان رمان از جنس پری بود. با این حال به خاطر... را از نظر موضوعی نمی‌توان شبیه هیچ کدام از فیلم های مهرجویی دانست.

اگر نویسنده رمان را نشناسید، با خواندن آن گمان می‌کنید که یک جوان بیست و چند ساله بیشتر نیست. آنقدر که روابط شخصیت‌ها و دیالوگ‌ها و رفتارها درست و امروزی است. معلوم است مهرجویی این نسل را خوب می‌شناسد. نه فقط شناختی که با از دور تماشا کردن بدست آمده باشد. شناختی دقیق و درست و با ظرایفی شگفت‌آور که فقط از زندگی کردن در این فضا و با جوانان امروزی بدست می‌آید.

نثر رمان روان و گیرا است. بی تکلف و راحت. در گوشه و کنار و میان سطر به سطرش می‌شود مهرجویی را دید و تکیه کلام ها و اصطلاحات و حتی بد و بیراه گفتن‌هایش را بازشناخت. از این نظر خواندن آنچه قبلا در فیلم های گوناگون او از زبان شخصیت هایش شنیده ایم می‌تواند جالب و لذت بخش باشد.

راوی رمان خود شخصیت اصلی، سلیم، است. او هم داستان را می‌گوید و هم خود را و دیگران را به نقد می‌کشد. خواننده با اینکه از دید سلیم به وقایع می‌نگرد اما لزوما حق را به او نمی‌دهد. حتی گاهی سلیم برای کارهایی که می‌کند دنبال توجیه و دلیل می‌گردد و خواننده را به قضاوت فرا می‌خواند.

وقتی در میانه های خواندن کتاب بودم و دیگر با فضا و داستان، آشنا شده بودم گاهی به فکر می‌افتادم که آیا این رمان در حد مهرجویی هست؟ یا اینکه او با نوشتن این رمان دست به کاری زده که شاید نتیجه‌اش خراش برداشتن اعتبار او باشد. باید اذعان کنم که در ابتدا این رمان از نظر موضوع توقع مرا برآورده نکرد. شاید دلیلش پیش‌فرض‌های ذهنی بود که پیش از خواندن رمان از آن ساخته بودم. آنچه این پیش فرض ها را ساخته بود یکی نام رمان بود و دیگر چند خطی از رمان که قبلا منتشر شده بود و خوانده بودم. اما با دید واقع بینانه به خود رمان، به نظرم تجربه نوشتن این رمان تجربه خوب و آبرومندی برای مهرجویی است. حالا که مدت‌ها است فیلمی از او روی پرده نرفته، خواندن رمانی به قلم او غنیمت است.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

گوگلش کن!

چند روز پیش فیلم Twilight را دیدم. در جایی از این فیلم یکی از شخصیت‌ها برای اینکه به دیگری بگوید می‌تواند فلان کلمه را در گوگل جستجو کند به او می‌گوید "You can google it". یعنی google را بعنوان فعل استفاده می‌کند. درواقع به جای اینکه بگوید در "گوگل جستجو کن"، می‌گوید "گوگلش کن". این، از چند جنبه برایم جالب بود...

نخست اینکه گوگل، دیگر پدیده‌ای است ورای یک سایت اینترنتی یا موتور جستجو. گوگل چیزی است در ارتباط نزدیک و دائمی با زندگی روزمره و آنقدر پرکاربرد که برای ساده‌تر کردن گفتگوها ترجیح داده‌اند شکل "فعل‌"اش را هم بسازند و اینگونه بکارش برند.

دیگر اینکه در فرهنگ آمریکایی (نمی‌گویم زبان انگلیسی، چون نمی‌دانم انگلیسی زبانان سایر کشورها هم اینگونه هستند یا نه) زبان یک ابزار است و درب آن به روی هر واژه‌ای که گفتگو را ساده‌تر نماید باز است. این از ویژگی‌های زبان‌های مدرن است. برخلاف زبان‌های سنتی که به دستکاری‌های اینچنینی، چندان راه نمی‌دهند. زبان‌های سنتی و بومی همچون فارسی دارای نوعی تقدس‌اند و از این رو دست بردن در آنها به سادگی شدنی نیست.

خب، فکر کردم من هم محض شوخی چند کلمه گوگلی در زبان فارسی اختراع کنم.
جستجو در گوگل را می‌توان گفت "گوگلیدن".
وقتی به کسی می‌خواهیم بگوییم در گوگل جستجو کن می‌شود بگوییم "گوگلش کن" یا "بگوگل".
به کسی که در حال جستجو در گوگل است هم بگوییم "گوگلان" (مثل خندان و شادان و غیره).
به کسی که خدای جستجو در گوگل است و همه فوت و فنش را می‌شناسد بگوییم "گوگلمند".
خلاصه از این جور حرفها...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

رضا کیانیان در ماهنامه صنعت سینما


آخرین شماره ماهنامه صنعت سینما یک شماره ویژه و معرکه است. این شماره، ویژه‌ی رضا کیانیان است و در آن یک گفتگوی مفصل و پنجاه ساعته با او چاپ شده. رضا کیانیان در این گفتگو از تولد و زندگی و پدر و مادرش گفته تا به امروز رسیده. کلی هم عکس جذاب و تماشایی از کودکی و جوانی‌اش در این شماره چاپ شده. به اضافه مقاله‌های خواندنی همکاران و دوستانش درباره او.

کیانیان در گفتگویش بسیار راحت و بی رودربایستی حرف زده. این اهل ریا نبودن و روراست بودن به نظرم ویژگی شخصیتی کیانیان است و آن را می‌توان در همه مقالات و نوشته‌هایش دید. به هرحال شماره بسیار جذابی است و فکر می‌کنم هنوز هم روی دکه‌های روزنامه بشود پیدایش کرد. خواندنش را به سينما دوستان و مخصوصا دوستداران رضا کیانیان توصیه می‌کنم.

اما یک پارادوکس جالب در گفتگوی رضا کیانیان. این گفتگو پر است از خاطره‌های واقعا شنیدنی رضا کیانیان از دوره‌های مختلف زندگی‌اش. از کودکی و مدرسه و کار و غیره. با این حال او در جایی از گفتگو اشاره کرده که خاطراتش را همیشه آنطور تعریف می‌کند که دوست دارد اتفاق افتاده باشند. از جمله خاطره‌ای در مورد پسرش، علی، را مثال می‌آورد و می‌گوید همیشه آن را جور دیگری تعریف می‌کند که با واقعیت آن فرق دارد.

حالا با این پیش فرض، این سوال برایم پیش آمد که آنچه رضا کیانیان در خاطره‌ها و سرگذشت شیرین خود گفته آیا واقعیت دارند؟ یا اینکه بخشی‌اش زاده تخیل او است. این سوالی است که خود رضا کیانیان می‌تواند پاسخ دهد.

شاید بپرسید اگر اینطور است اصلا چه دلیلی دارد که آدم این خاطرات را بخواند و اگر این خاطرات ممکن است تخیلی باشند بهتر نیست آدم برود و یک کتاب علمی تخیلی یا رمان بخواند؟ راستش من از خواندن همین خاطرات لذت بردم و علی رغم این پارادوکس موجود در گفتگو، آن را باور کردم. به علاوه این خاطرات اگر هم واقعی نباشند، كه بعيد است، حاوی حقیقتی هستند. حقیقت آدم موفق و منحصر به فردی به نام رضا کیانیان.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

خود افشاگری

شده تا به حال جلوی آدمهایی که دارند بد چیزی را می‌گویند رویتان نشود که علاقه قلبی‌تان را به همان چیز ابراز کنید. مثلا توی یک جمع کلاس بالا که از بتهوون پایین‌تر را کسر شأن می‌دانند، مجبور شده باشید علاقه‌تان به جواد یساری را پنهان کنید. یا وقتی دلتان غنج می‌رود برای شنیدن آواز کوچه‌بازاری فلان خواننده، ژست روشنفکری بگیرید و اجازه بدهید بزنند یک کانال دیگر که دارد مثلا موسیقی هوی متال پخش می‌کند. برایتان احتمالا پیش آمده. اینطور نیست؟
البته آهنگ کوچه بازاری و جواد یساری را من به عنوان مثال عرض کردم. یک وقت خدای نکرده فکر نکنید که من کشته مرده‌ی اینها هستم! من کمتر از باخ و بتهوون را اصلا داخل موسیقی حساب نمی‌کنم!

این یکی دیگر از آن رفتارهای متظاهرانه ما ایرانی ها است. اصولا ایرانی جماعت زندگی کردنش با تعارف و تظاهر آمیخته است. هیچ آدم ایرانی نمی‌تواند جلوی دیگران و حتی در خلوت خودش، خود خودش باشد و همانطور که واقعا فکر می‌کند و دوست دارد رفتار کند و حرف بزند.

این مساله را از دو جنبه می‌توان نگاه کرد:

اصولا ایرانی جماعت عادت دارد همه چیز را مرزبندی کند و به دو دسته خوب و بد مطلق تقسیم کند. آنچه خوب است دیگر هیچ کم و کاستی ندارد و آنچه بد است نیز بد مطلق و دورریختنی است. همیشه هم این بد و خوب کنار هم قرار می‌گیرند. حتما وقتی قرار است خوبی چیزی را نشان دهیم، باید مثال بدش را هم بیاوریم و برعکس. به قول پری داریوش مهرجویی، وقتی میخواهیم مولانا را ببریم بالا باید خیام را بکوبیم و این دو را حتما باید در دو کفه ترازو بگذاریم و با هم بسنجیم (نقل به مضمون از فیلم پری). وقتی از فلان خواننده خوشمان نمی‌آید دیگر حاضر نیستیم حتی ریختش را ببینیم. اگر بهمان خواننده را دوست داریم، جفنگ هم اگر بخواند حلوا حلوایش می‌کنیم. همینطوریم درمورد همه، از هنرمند و ورزشکار تا بقیه. نمی‌توانیم یک نفر را به تنهایی ببینیم و هم خوبی و هم بدی‌اش را در کنار هم بشناسیم. خوبی‌اش را بپسندیم و بدی‌اش را نکوهش کنیم.

از آنطرف، من اگر خودم را صاحب اندیشه می‌دانم و خودم را قبول دارم نباید بترسم از اینکه در جمع، ساز مخالف بزنم و احساس واقعی و قلبی‌ام نسبت به چیزی را بیان کنم. اصولا راستگو و رک بودن چیزی است که بیشتر ما ایرانی‌ها از آن بی‌بهره‌ایم. اینطوری بار آمده‌ایم. سودمان در این بوده که همیشه تظاهر کنیم. تظاهر به هنرمند بودن، تظاهر به پولدار بودن، به روشنفکر بودن، به مهم بودن، و این روزها مخصوصا به کاسب بودن.

به نظرم برای رفع این معضل ظاهرا کوچک اما درواقع بزرگ و ریشه دار، باید اولا مرزبندی‌ها را بشکنیم و یاد بگیریم از نو به پدیده‌ها نگاه کنیم و این‌بار با عیار واقعی خودمان و نه به تاثیر حرف این و آن، باز آن را بسنجیم. دیگر اینکه یاد بگیریم اگر چیزی را باور داریم، رک و راست آن را به هرکس حتی مخالف بگوییم و از تحقیر شدن و از چشم کسی افتادن نترسیم. قرار نیست همه ما مثل یکدیگر باشیم و یکجور فکر کنیم.

خب بهتر است ار خودم شروع کنم. راستش من از بتهوون غیر از آن سمفونی‌اش که با "بابا بابام" شروع می‌شود (و نمی دانم سمفونی چند است، 5 یا 9 یا شماره‌ای دیگر) و قطعه For Elise‌اش (همان قطعه ساراکوچولو) چیز دیگری نشنیده‌ام. باخ را هم کلا جز اسمش چیزی از او نمی‌دانم. موسیقی غربی را هم هیچ جورش از متال و جاز و غیره به مذاقم خوش نمی‌آید و رویم سیاه سرم فقط با همین موسیقی وطنی با کلام شیرین پارسی گرم است و بس.

خب این از من... حالا نوبت شما است!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

کاش "وقتی همه خوابیم" کمدی بود

بازیگری که از فیلمی که فیلمنامه‌نویس آن هم بوده، کنار گذاشته شده، وقتی از خیابانی می‌گذرد، چشمش به گروه فیلمبرداری فیلمی که خودش نوشته می‌افتد. فیلمی که اکنون در نبود او پایانش تغییر کرده و هپی اند شده. او پسر و دختر جوان و سایر بازیگران فیلم را می‌بیند که زیر ریسه‌های چراغانی مشغول بشکن زدن و بالا و پایین پریدن و خوش بودن‌اند.

پس از دیدن این تصاویر بود که نمی‌دانم به چه دلیل یاد سکانسی از فیلم "میکس" داریوش مهرجویی افتادم. جایی که گروه، مشغول صداگذاری بخشی از اجاره‌نشین‌ها هستند و همه، از تهیه کننده و صدابردار و منشی صحنه مشغول دست زدن‌اند و یک نفر هم آن وسط رنگ "آها آها" گرفته و پشت سر همه نیز آبدارچی جوان، سینی چای به دست مشغول چرخ زدن و دست جنباندن است. همینجا بود که آرزو کردم ای کاش "وقتی همه خوابیم" هم مثل "میکس" یک فیلم کمدی بود.

هر دو این فیلم‌ها درباره پشت صحنه سینما هستند. هرچند بیضایی و مهرجویی از دو زاویه گوناگون به فیلمسازی در ایران و مشکلاتش پرداخته اند. با این حال این شباهت در موضوع، تنها دلیلم نیست برای اینکه فکر کنم "وقتی همه خوابیم" اگر کمدی بود، فیلم بهتری می‌شد. به نظرم "وقتی همه خوابیم" قابلیت‌های پیدا و پنهان فراوان برای تبدیل شدن به یک کمدی خوب را دارد. اما این قابلیت‌های کمیک، اسیر نگاه خاص فیلمساز شده‌اند و مجالی برای درآمدن از پیله خود نیافته‌اند.

ایده نمایش برداشت نماهای فیلم، یک بار با بازی بازیگر اصلی که خوب و درست بازی می‌کند و یک بار هم با حضور بازیگری که با پارتی و سفارش جای بازیگر اول را گرفته، ایده جذابی است. تقابل این دو بازی می‌توانست منجر به خلق لحظه‌های کمدی زیبایی شود.

اصولا شخصیت‌های بد وقتی همه خوابیم، شخصیت‌هایی کاریکاتوری هستند. این که می‌گویم کاریکاتور منظورم کاریکاتور در معنای واقعی آن است. یعنی شخصیت‌های کاملا اغزاق شده که نمونه‌هایشان را در زندگی روزمره و حتی در زمینه و موضوع مورد اشاره فیلمساز هم نمی‌بینیم. مثل شخصیت‌های شقایق فراهانی و حسام نواب صفوی. اصلا حضور چنین شخصیت‌هایی تنها در فیلم‌های کمدی توجیه دارند و در فضای فیلمی همچون "وقتی همه خوابیم" نمی‌گنجند.

شخصیتی که مجید مظفری آن را ایفا می‌کند هم صرف نظر از اینکه آیا به شخص خاصی ارجاع دارد یا نه، شخصیت کمیک جالبی است که آنطور که باید در "وقتی همه خوابیم" به آن پرداخته نشده است. مجید مظفری در این فیلم با آن گریم خاص و آن شیرینی خوردن و دست زدن‌های سر صحنه‌اش، اتفاقا بسیار دوست داشتنی است و جان می‌دهد برای یک فیلم کمدی. ظاهرا مجید مظفری در یک فیلم تلویزیونی ،که من آن را ندیده‌ام، نیز شخصیت کمیک جذابی را ایفا کرده است. بسیار مشتاق شده‌ام بازهم او را در چنین نقش‌هایی ببینم.

خود این تغییر پایان فیلم از یک پایان عمیق و روشنفکرانه به یک پایان کمیک و عامیانه، بستر مناسبی است برای افزودن بار کمیک فیلم.

به نظرم خط داستانی وقتی همه خوابیم زیبا و پر از ایده‌های جذاب و دوست داشتنی است. اما نوع نگاه فیلمساز باعث شده که فرایند ساخت این فیلمنامه ، نتیجه‌اش فیلمی شده که ساختار یکدستی ندارد و اجزا و شخصیت‌های آن با یکدیگر در تناقض‌اند. به هرحال هرچه بوده گذشته. باید امید داشت و به انتظار آثار دیکر استاد نشست.

۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه

دا


هر از گاهی کتابی در ایران اسم در می‌کند و همه جا سر زبان‌ها می‌افتد. پارسال (نه لزوما سال 87 که حدود یک سال پیش یا کمی بیشتر) این، کتاب "کافه پیانو" بود که سر و صدایی به پا کرده بود و همه جا، از سایت‌های اینترنتی گرفته تا خانه‌ها و میان جماعت کتابخوان صحبتش بود و خوانده می‌شد و هدیه داده می‌شد.
اما این روزها همه جا صحبت از کتاب "دا" است. بله، نامش همین است: "دا". کتابی که می‌گویند در مدت نه ماه، سی و دو بار تجدید چاپ شده است. و نظرهای بسیار ستایش آمیزی از طرف افراد گوناگون درموردش بیان شده است. همچنین چندین کارگردان از جمله داریوش مهرجویی ، تهمینه میلانی و دیگران تمایل خود را به ساخت اقتباسی سینمایی از آن اعلام کرده‌اند. هنرمندان دیگری نیز مانند گوهر خیراندیش و مریلا زارعی آن را ستوده‌اند. پیشنهاداتی هم برای گنجانده شدن آن در کتاب‌های درسی مطرح شده است.
این استقبال گرم، وقتی جالب تر می‌نماید که بدانیم "دا" کتابی است درباره دوران دفاع مقدس. "دا" در 814 صفحه ، شامل خاطرات سیده زهرا حسینی است از دفاع مقدس که به اهتمام سیده اعظم حسینی نگاشته شده است.

برای خرید کتاب به چند کتابفروشی سر زدم. اما همه، آن را تمام کرده بودند. دوست دارم نگاهی از نزدیک به آن بیندازم. هنوز در مورد خرید و خواندن آن مرددم. مخصوصا بخاطر 814 صفحه بود آن، خواندنش به یک پروژه می‌ماند. ولی به هرحال با توجه به استقبالی که از آن شده و مخصوصا نظر داریوش مهرجویی بزرگ، کنجکاوم بدانم که چیست.

چند لینک وابسته:
دا، پرفروش ترین کتاب دفاع مقدس در سال 87
مشخصات کتاب در سایت آدینه
از خادمان کتاب دا، تقدیر شد
تمایل داریوش مهرجویی برای اقتباس از دا
دا در نه ماه، سی و دو بار تجدید چاپ شده است
مریلا زارعی و گوهر خیر اندیش هم دا را ستودند
پیشنهاد جایزه فرهنگی به نام "دا" و گنجانده شدن آن در کتاب‌های درسی
نگاهی به کتاب "دا"

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

درباره شهاب حسینی


شهاب حسینی را مدت‌ها است که می‌شناسیم. اما تا همین چند وقت پیش جدی‌اش نمی‌گرفتیم. با اینکه حضور داشت و بازی می‌کرد. اما هیچ کس به چشم یک بازیگر خوب و بزرگ به او نگاه نمی‌کرد. شاید دلیل این مساله، فیلم هایی است که شهاب حسینی پیش از این در آنها بازی می‌کرد. یادم نمی‌آید تا یکی دو سال پیش فیلم مهمی در کارنامه هنری او بوده باشد. اگر هم بوده احتمالا او در آنها نقش چندم داشته و چندان دیده نشده است.

تا قبل از "سوپر استار" هیچ‌گاه برای فیلمی با بازی شهاب حسینی به سینما نرفته بودم. تنها یک فیلم او را بعدها از تلویزیون دیدم. "قتل آنلاین" که فیلم چندان خوبی هم نبود. اما بازی شهاب حسینی در نقش منفی آن فیلم مجذوب کننده و از فیلم فراتر بود. یادم است عاشق طرز ادا کردن یکی از دیالوگهایش شده بودم. آنجا که شهاب پشت تلفن و در ماشین جمله " اگر نامه‌ای می‌نویسی به باران، سلام مرا نیز برسان..." را می‌گفت. نوع و لحن ادا کردنش را حفظ حفظم. با این حال تا به امروز جرأت گفتن این علاقه را نداشتم. اما امروز جرأتش را دارم. چون دیگر همه می‌دانند شهاب حسینی بازیگر بزرگی است.

بازی‌های این یکی دو سال شهاب حسینی بالاخره او را بعنوان یک بازیگر خوب و ارزشمند شناساند. اولین حضور درخشانی که از او دیدم مربوط می‌شود به نمایش "کرگدن"، کار فرهاد آییش. بازی پر شور شهاب حسینی، برعکس بازی بی‌رمق و رفع تکلیف گونه‌ی استادانی چون مهدی هاشمی، حال و هوای دیگری به نمایش کرگدن بخشید. این روزها هم که شهاب حسینی با سوپراستار می‌درخشد. فیلمی که به حق، جایزه بهترین بازیگری جشنواره را برایش به ارمغان آورد. "درباره الی" را ندیده‌ام. اما شنیده‌ها، حکایت از بازی خوب شهاب در این فیلم می‌کند. البته شهاب کارهای موفق دیگری هم در این سالها داشته که من زیاد دنبالشان نکرده‌ام. ‌از جمله سریال مدار صفر درجه.

دیگر شهاب حسینی بازیگری است که حضورش در فیلم‌ها برای دوستداران سینما اهمیت دارد. مطمئنم که شهاب قدر جایگاهش را خوب می‌داند. چون یک شبه به اینجا نرسیده و زحمت کشیده است. برایش امید موفقیت هرچه بیشتر دارم.

۱۳۸۸ فروردین ۱۵, شنبه

درباره پایان مرد دوهزارچهره مهران مدیری


دیشب، هم آخرین شب تعطیلات بود و هم شب پخش آخرین قسمت‌های سریال‌های نوروزی، از جمله مرد دوهزار چهره مهران مدیری که قسمت آخرش دیشب پخش شد. این سریال به نظرم اصلا در حد و اندازه قسمت اولش، مرد هزار چهره که نوروز پارسال پخش شد، نبود و شاید فقط یکی دو قسمت از آن آدم را سر شوق می‌آورد و بقیه‌اش چنگی به دل نمی‌زد. با این حال مثل همیشه که سریال‌های مهران مدیری بیننده فراوان دارد، این بار هم بینندگان به تماشای مرد دوهزار چهره او نشستند و از همین امروز که 15 فروردین است، همه جا تکیه کلام‌ها و "مادرجان" و "بعله" گفتن‌ها و شوخی‌های او نقل زبان ها شده است.

درباره چرایی خوب نبودن مرد دوهزار چهره شاید مطلب دیگری در روزهای آینده نوشتم. اما الان چیز دیگری می‌خواهم بگویم. می‌خواهم با وجود خوب نبودن کلیت سریال، درباره پایان شیرین و دوست‌داشتنی آن حرف بزنم.

بگذارید اول برای آنها که قسمت آخر سریال را ندیده‌اند بگویم که آخر و عاقبت مرد دوهزار چهره چه شد. پس از دستگیری و محاکمه مسعود شصتچی، این حکم برایش صادر گردید که او به مدت ده سال به بدترین جای ایران تبعید شود. اما گفته نشد که این بدترین جای ایران کجاست. پس از آن مسعود شصتچی را دیدیم که پس از گذر از یک بیابان بی آب و علف به جای نسبتا خرم‌تر و خوش آب و هواتری که کم و بیش دار و درختی هم دارد می‌رسد. او می‌نشیند تا خستگی‌ای در کند که در این لحظه ماری، ‌نشیمنگاه او را میگزد و او از حال می‌رود. چند لحظه بعد دو جفت پای روستایی و آشنا را می‌بینیم که به شصتچی نزدیک می‌شوند. تماشاگر آشنا با مهران مدیری بلافاصله شستش خبردار می‌شود که این بدترین جای ایران، جایی نیست جز همان برره، روستای من‌درآوردی مهران مدیری. این دو جفت پا به مسعود شصتچی می‌رسند و دوربین تا صورتهایشان بالا می‌رود و شیرفرهاد برره با آن سبیل‌های تا زیر چانه و کیانوش،داماد بخت برگشته زمین گیر شده در برره، نمایان می‌شوند.

اگر سریال قصه‌های برره یادتان باشد، در قسمت اول آن هم کیانوش تصادفا پا به برره می گذارد و او را هم ماری (که برره‌ای ها به آن نشیمن گز می‌گفتند) می‌گزد و اصلا قصه های برره از اینجا شروع می‌شد. حال به این ترتیب پایان مرد دوهزار چهره با آغاز قصه ‌های برره پیوند می‌خورد. نمی‌دانم که با این ترفند آیا سال دیگر شاهد هنرنمایی مسعود شصتچی در برره خواهیم بود یا نه. به هرحال این یک پایان بندی زیرکانه و به یادماندنی برای مرد دوهزار چهره بود.

با اینکه از این سریال دوازده،سیزده قسمتی همانطور که گفتم اغلب قسمت ها چنگی به دل نمی‌زد. اما این پایان هوشمندانه که چند دقیقه‌ای بیشتر نبود توانست تا حدود زیادی تاثیر قسمت‌های پیشین را کم کند و در تماشاگر حس رضایت ایجاد کند. اصولا آخر هر چیز بیشتر در ذهن می‌ماند و هرچیز که دیرتر پیش چشم آید بیشتر در یاد می‌ماند. مدیری این بار هم سعی کرد مانند مرد هزارچهره با آن پایان قدرتمند و تاثیرگذارش، سریالش را خوب ببندد. البته جنس پایان مرد دوهزار چهره با مرد هزار چهره متفاوت بود. اصولا شخصیت شصتچی در این دو سریال تفاوت های اساسی داشت . شصتچی قبلی آدمی معصوم و دوست داشتنی بود که در آنچه به سرش مي‌آمد نقش چندانی نداشت و بیشتر گرفتار بازی تقدیر شده بود. به همین دلیل پایان قسمت قبلی نیز از همین معصومیت شصتچی می‌آمد و تاثیرگذاری اش هم از همین جا بود. اما شصتچی مرد دوهزار چهره، به خواست خود این بازی رنگ عوض کردن را شروع می‌کند و ادامه می‌دهد و از شخصیت دوست داشتنی قبلی فاصله می‌گیرد. به همین دلیل پایان قسمت جدید نمی‌توانست دوباره تاکیدی بر صداقت و معصومیت شصتچی باشد. پس مهران مدیری این بار برای تاثیرگذاری پایان خود بار کمیک آنرا افزایش داده و برای این منظور از برره، سرزمین و ملک خود ساخته‌اش، سود برده است.

این پایان بندی یک چیز دیگر را هم نشان می‌دهد. اینکه ساخته های مهران مدیری هویت و موجودیت خود را از حضور خود مهران مدیری می‌گیرند. اینگونه است که مهران مدیری می‌تواند آنها را به راحتی با هم ترکیب کند و ناگهان از فضای شهری مرد دوهزار چهره به برره بپرد و آب از آب هم تکان نخورد. تماشاگر گذشته از اینکه مشغول تماشای کدام ساخته مهران مدیری است، نخست می‌داند که با خود مهران مدیری طرف است و هر ساخته‌ی او را حلقه‌ای از زنجیری می‌داند که محورش مهران مدیری است. شاید هر حلقه این زنجیر یک شکل و رنگ ویژه داشته باشد. ممکن است بعضی از حلقه ها سفت و محکم‌تر و برخی دیگر شل و نچسب باشند. اما همه، حلقه‌های یک زنجیرند و اعتبارشان را از جای دیگری ،که خود مهران مدیری است، می‌گیرند. مرد دوهزار چهره هم هرچند به زیبایی و تاثیرگذاری مرد هزارچهره نیست اما باز یکی از همان محصولات کارخانه‌ی مهران مدیری و یکی از حلقه‌های همین زنجیر است.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

عیدانه

بچگی ها، عید بود و شور و شوق خرید کفش و لباس عید، پانصد تومانی‌های قرمز و تا نخورده پدربزرگ، دید و بازدیدها و مشت مشت آجیل خوردن‌ها و البته چشم غره‌های مادرم که "بچه، انقدر جلوی دیگرون آجیل نخور، زشته!".

الان دیگر از آن رسم و رسومات نوروزی تقریبا خبری نیست. اگر هم هست دیگر لطف سابق را برایم ندارد. دیگر قبل از عید لباس عیدی در کار نیست. در واقع دیگر هر وقت که لباس یا چیز دیگری نیاز دارم، همان موقع می‌خرم. می‌خواهد عید باشد یا هر وقت دیگر. عیدی‌ها هم هرچند مقدارشان زیاد‌تر از قبل شده، اما دیگر آن مزه‌ای را که عیدی گرفتن در بچگی داشت ندارد. مثل قدری پول می‌ماند که می‌دانی به چشم به هم زدنی خرج می شود.

با این حال عیدهای این اواخر یک شور و شوق و دلمشغولی تازه پیدا کرده ام. راستش طبق عادت همیشه به اطرافیان و دوستان کتاب، عیدی می‌دهم. برای همین، همیشه چند روز قبل از عید یک سری به شهر کتاب نیاوران می‌زنم. البته یک سر که چه عرض کنم. می‌روم و سه چهار ساعت آنجا پرسه می‌زنم و برای همه دوستان و عزیزانم و با انواع سلیقه‌ها کتاب انتخاب می‌کنم. مهمتر و لذت بخش‌تر از آن کتابهایی است که برای خودم برمی‌دارم. درواقع خوراک کتاب یک سال خودم را یک‌باره می‌خرم و به خانه می‌برم. گشتن و وول خوردن لای آن همه کتاب لذتی وصف ناشدنی برایم دارد.

به هرحال عید نوروز همچنان دوست داشتنی و عزیز است. با اینکه بعضی از آدابش کمرنگ‌تر و بعضی دیگر پررنگ‌تر شده‌اند. حتی شاید معناهای تازه تری هم برایم پیدا کرده. نوروز با همه چیزهای دلپذیرش مانند یک شروع دوباره است. یک مرز، مرزی که آدم با امیدهای تازه از آن گذر می‌کند. مثل اینکه دوباره متولد می‌شود. گویی سال کهنه با همه بدی‌ها و خوبی‌هایش تمام شده و حالا یک سال نو، آکبند آکبند، از بسته رنگارنگش درمی‌آید.

امیدوارم سال نو برای همه آنها که نوروز را دوست دارند شاد و پربار باشد.

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

یادداشتی کوتاه بر نمایش "شکار روباه" دکتر علی رفیعی

در آخرین جمعه سال 87 به دیدن نمایش شکار روباه دکتر علی رفیعی رفتم. هرچند تماشای شکار روباه به دليل جنس متفاوت آن، لذتی به اندازه عروسی خون در من ایجاد نکرد. با این حال به نظرم شکار روباه از نمایش های خوب دکتر رفیعی است. نمایشی با همان ویژگیها و نگاه آشنای ایشان.

شکار روباه نمایش سختی است، سختی آن نه از جنس سختی ذاتی و پیچیدگی داستانی شازده احتجاب است. بلکه این سختی به قصه تاریخی آن و دشواری در دراماتیزه کردن آن برمی‌گردد. شخصیت اصلی شکار روباه، آغامحمدخان قاجار ، شاه خونریز ایران است.

شکار روباه تصویری منحصر به فرد از آغامحمدخان عرضه می‌کند و تماشاگر را با انگیزه‌ها و آنچه درون آغامحمدخان می‌گذرد آشنا می‌سازد. نیز بازی حیرت انگیز سیامک صفری با آن گریم و قد و قامت خمیده و صدای جیغ مانندش، به خواجه تاجدار جانی دوباره داده است و ضعف کودکانه و جنون وحشیانه او را به زیباترین شکل به نمایش گذارده است.

شکار روباه با آن رخداد تعیین کننده (خواجه شدن) ، که تخم نفرت را در دل آغامحمدخان می‌کارد، آغاز می‌شود. سپس به چگونگی آب خوردن و ریشه گرفتن نهال نفرت او می‌پردازد. تا جایی که سراپای وجود او پر از کینه و انتقام می‌شود. از این پس وارد دنیای سراسر خشونت و بی اعتمادی آغامحمدخان می‌شویم و به تماشای برادرکشی‌های او می‌نشینیم. سریال کشتاری که آغامحمدخان دست به آن می‌زند و سرانجام گریبان خود او را می‌گیرد.

از هوشمندانه‌ترین تمهیدها در نمایش، استفاده از سه دوست بیابانگرد است. این سه نفر اولا با طنزی که وارد داستان کرده‌اند بعنوان پاساژهایی عمل می‌کنند که میان این همه خشونت چند لحظه‌ای باعث سرگرمی تماشاگران می‌شوند. در عین حال ، بعنوان سه آدم بی نام و نشان و بی هدف، عمله کشت و کشتارهای آغامحمدخان و دست‌های خونریز وی اند.

بدون شک آغامحمدخان شکار روباه در ذهن تماشاگرش برای همیشه حک می‌شود و به تصویری که از او در ذهن داشته،اگر داشته، جلوه عینی و واقعی می‌بخشد.

پیوندهای بیرونی:

کارنامه هنری دکتر رفیعی
گفت و گو با سیامک صفری، بازیگر نقش آغامحمدخان در نمایش شکار روباه
نگاهی به نمایش شکار روباه در سایت ایران تئاتر
سخنان دکتر رفیعی در نشست مطبوعاتی شکار روباه
گزارشی از تمرین نمایش شکار روباه
با علي رفيعي و بازیگرانش سر تمرین نمایش شکار روباه
یادداشتی بر نمایش شکار روباه
و یادداشتی دیگر

منتقد

هرچه این روزها می‌نویسم به دست یک منتقد بیرحم به نام خودم، مچاله و به سطل زباله پرتاب می‌شود. کسی می‌داند چگونه می‌شود از دست این موجود مزاحم خلاص شد؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

محمدرضا گلزار، سوپراستار ممنوع الکار

احتمالا می‌دانید که محمدرضا گلزار، سوپر استار سینمای ایران، این روزها مربی یک تیم والیبال شده است. این اتفاق پس از آن افتاد که گلزار به مدت یک سال از فعالیت در سینما منع شد. ظاهرا او برای قراردادهایش مبالغ بالا درخواست می‌کرده و این مساله به مذاق بعضی از سینماگران خوش نیامده است.

اگر واقعا گلزار به دلیل درخواست دستمزد بالا ممنوع الکار شده باشد، باید به حال سینما تاسف خورد. مگر کسی را به زور مجبور کرده‌اند که با گلزار قرارداد ببندد؟ وقتی تهیه کننده‌ای حاضر است مبلغ بالایی به گلزار پرداخت کند به دلیل این است که می‌داند بیش از آن مبلغ، از طریق فروش فیلم به او باز خواهد گشت. نمی‌فهمم اشکال این کار کجاست. مگر این کار جز یک تجارت سالم و قانونی است که با رضایت طرفین انجام شده است؟ سینمایی که قرار است بعنوان یک هنر_صنعت روی پای خود بایستد نباید با سیاست حذف کردن، رقبا و آدم‌های موفق را از راه به در کند. برعکس، اقتصاد سینما به محمدرضا گلزار مدیون است و حتی باید از او تشکر کرد.

اما حرف من چیز دیگری است. به نظرم راهی که گلزار، پس از این ممنوع الکاری در پیش گرفت بسیار جالب توجه است. او بدون جنجال آفرینی و مصاحبه و بدگویی از این و آن، بلافاصله رفت و مربی یک تیم والیبال شد. این روزها دیگر، همه خبرها و مصاحبه‌های گلزار درباره والیبال و تیم ارتعاشات است. انگار نه انگار که او مهمترین سوپراستار سینمای بعد از انقلاب است. او این روزها با علاقه و جدیت یک مربی حرفه‌ای از کار و تیمش حرف می‌زند. این رویه به نظر من قابل تقدیر است. اینکه او به جای گلایه کردن و نق زدن، با علاقه به کار دیگری چسبیده و طوری رفتار می‌کند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است.

درباره رضا گلزار مثل هر سوپر استار دیگر حرف و حدیث بسیار است. خیلی‌ها با برادر، پسرخاله، پسرعمه یا خود گلزار فامیل و رفیق جان جانی اند و از زندگی خصوصی و جیک و پوک او چیزها می‌گویند و می‌دانند. من هیچ دوستی و آشنایی با گلزار ندارم. همه شناختم از او مربوط می‌شود به نقش‌هایی که از او روی پرده دیده‌ام یا در مجله‌ها و جاهای دیگر خوانده‌ام. گلزار در گفتگوهای تلویزیونی و مصاحبه هایش هم نشان داده که آدم باهوشی است که می‌داند چه بگوید و چگونه رفتار کند. من به حرف این و آن هم کاری ندارم. عادت کرده ام که همیشه گوش خودم را به این دست بدگویی‌ها که دیگر در خون ما ایرانی ها جا گرفته است ببندم. من به محمدرضا گلزار احترام می‌گذارم. درواقع دلیلی برای احترم نگذاشتن، ندارم. نیازی هم نمی‌بینم که بخواهم کنکاش کنم و خلافش را ثابت کنم. بعد از این ممنوع الکاری و مربی شدن گلزار، احترامم به او باز هم بیشتر شد. گلزار نشان داد که حتی اگر جلوی راهش را سد کنند باز راه خود را پیدا می‌کند و از جایی که انتظارش را ندارید دوباره پیدا می‌شود.

مورد عجیب محمدرضا گلزار یک چیز دیگر را هم نشان می‌دهد. اینکه او جایگاه خود را می‌شناسد و می‌داند که کجا ایستاده است و چه می‌خواهد. او می‌داند که هرگز کسی به چشم یک بازیگر هنرمند به او نگاه نکرده است. هرچند که پس از سالها تجربه و کار در سینما، بسیار آموخته است و برخی نقش آفرینی‌هایش نشان از بینش و درک هنری او دارد. با این حال او خود را یک بازیگر هنرمند نمی‌داند. حتی برای دستیابی به این عنوان تلاش هم نمی‌کند. از همین رو است که رد کردن پیشنهاد بزرگان سینمای ایران برایش چندان دشوار نیست. به همین دلیل وقتی جلوی کار او گرفته می‌شود نق نمی‌زند و جهان را تیره و تار نمی‌بیند و به سادگی از راه دیگری دنبال خواسته‌های خود می‌رود. گلزار، خود می‌داند که شاید بازیگر بزرگی نباشد، اما یک سوپراستار بالفطره است. کسی که هرجا و درهر کاری که باشد سوپر استار است.