دیروز از کنار یکی از این ماشین هایی که مثل تراکتوراند می گذشتم. نمی دانم بهش چه میگویند. همینها که این متههای خیابانی را بهشان وصل میکنند و به جان آسفالت خیابانها میافتند. از دودکش آن با فشار چنان دود سیاه و غلیظی بیرون میزد که برای آلوده کردن کل تهران بس بود.
این همه به بهانه آلودگی به اتومبیلهای ملت گیر میدهند و با وجود صف و معطلی وادار به گرفتن برگ معاینه میکنند، اما چشم به روی تولیدکنندگان اصلی دود و آلودگی، همین شبه تراکتورها و اتوبوسها و مینیبوسهای کهنه شرکت واحد میبندند. همان دیروز در تاکسی نشسته بودم و در خیابانی که جای سبقت نداشت پشت یکی از همین مینیبوسهای عهد عتیق گیر کرده بودم و با هر گاز آن دود دوآتشه سفارشی میل میکردم. یکی از مسافران صدایش درآمد که "بالاخره کی میخواهند این دستگاههای تصفیه هوا را جمع کنند؟".
بابا ما گناه داریم به خدا. همه مریض و سرفه کنان. همه ریه ها داغان. همه اعصابها خراب. همه سردردناک. کاش در لوازم یدکیها ریه زاپاس پیدا میشد. کاش میشد این ریه را چند صباحی از سینه خارج میکردیم و میدادیم یک سرویس اساسی میکردند و بعد از یک موتورشویی و لکه گیری و صافکاری و رنگ، دوباره میگذاشتیم سر جایش. اما افسوس. چاره ای نیست. همین است که هست. باید آنقدر دود سیاه ببلعیم که جان از جاندانمان بزند بیرون.
شاید البته اینجانب زیادی تیتیش تشریف دارم و هنوز دوزاریام نیافتاده که در این سرزمین که جان آدمیزاد بهایی ندارد نباید به فکر این مسائل کم اهمیت و پیش پا افتاده بود. همین که هنوز نفسی می آید و می رود، ولو دودآلود، باید هزار بار شکر کرد و خوش بود.
این همه به بهانه آلودگی به اتومبیلهای ملت گیر میدهند و با وجود صف و معطلی وادار به گرفتن برگ معاینه میکنند، اما چشم به روی تولیدکنندگان اصلی دود و آلودگی، همین شبه تراکتورها و اتوبوسها و مینیبوسهای کهنه شرکت واحد میبندند. همان دیروز در تاکسی نشسته بودم و در خیابانی که جای سبقت نداشت پشت یکی از همین مینیبوسهای عهد عتیق گیر کرده بودم و با هر گاز آن دود دوآتشه سفارشی میل میکردم. یکی از مسافران صدایش درآمد که "بالاخره کی میخواهند این دستگاههای تصفیه هوا را جمع کنند؟".
بابا ما گناه داریم به خدا. همه مریض و سرفه کنان. همه ریه ها داغان. همه اعصابها خراب. همه سردردناک. کاش در لوازم یدکیها ریه زاپاس پیدا میشد. کاش میشد این ریه را چند صباحی از سینه خارج میکردیم و میدادیم یک سرویس اساسی میکردند و بعد از یک موتورشویی و لکه گیری و صافکاری و رنگ، دوباره میگذاشتیم سر جایش. اما افسوس. چاره ای نیست. همین است که هست. باید آنقدر دود سیاه ببلعیم که جان از جاندانمان بزند بیرون.
شاید البته اینجانب زیادی تیتیش تشریف دارم و هنوز دوزاریام نیافتاده که در این سرزمین که جان آدمیزاد بهایی ندارد نباید به فکر این مسائل کم اهمیت و پیش پا افتاده بود. همین که هنوز نفسی می آید و می رود، ولو دودآلود، باید هزار بار شکر کرد و خوش بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر