۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

چند پیشنهاد کتاب برای عید

دیروز یکی از مراسم‌های آیینی و فرهنگی پیش از نوروز را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کردم. مراسم شهرکتاب گردی و خرید عیدی برای نزدیکان و دوستان. گفتم هنوز که این قضیه در ذهنم داغ است و عناوین کتابها کم و بیش در خاطرم مانده، برای خوانندگان این وبلاگ که می‌خواهند این مراسم پرفیض و روحانی را بجا آورند، چند پیشنهاد در این پست ارائه کنم. باشد که به دردی بخورد.

مجموعه داستان "رویای مادرم" – نوشته آلیس مونرو – ترجمه ترانه علیدوستی – نشر مرکز
یک مجموعه داستان خواندنی و شسته رفته است با ترجمه روان ترانه علیدوستی که بعنوان بازیگر می‌شناسیم‌اش. این اولین تجربه او در وادی ترجمه است که بعنوان کتاب فصل مورد تقدیر قرار گرفته است. در مجموع انتخاب مطمئنی است برای آدمها با سلیقه‌های مختلف.

کتابهای موراکامی با ترجمه مهدی غبرایی
برای کتابخوانهای جدی تر که کمی تخیل و فضاهای غیر واقعی و روایت های بعضا غیرخطی فراری‌شان نمی‌دهد، انتخاب یکی از کتابهای هاروکی موراکامی با ترجمه مهدی غبرایی انتخاب خوبی است. از "سرزمین عجایب بی رحم و ته دنیا" و "گربه های آدمخوار" و "چاقوی شکاری" تا کتابهای قدیمی‌تر "پس از تاریکی" و "کافکا در کرانه"

رمان "همین روزها" نوشته علیرضا میر اسداله – نشر مثلث
مدت ها بود چنین رمانی از یک نویسنده ایرانی نخوانده بودم. اکیدا توصیه‌اش می‌کنم. البته نه برای کتابخوان های تفننی. بیشتر به درد همان ها می‌خورد که سلیقه‌شان در قسمت کتابهای موراکامی ذکر شد.

رمان "هالیوود"- چارلز بوکوفسکی - ترجمه پیمان خاکسار - نشر چشمه
کتابی روان با داستانی ساده و نه چندان پرپیچ و خم از رخدادهای واقعی حول و حوش نوشته شدن یک فیلمنامه. فضای کتاب کاملا آمریکایی است و در آن ارجاعات فراوانی نیز به افراد واقعی صنعت فیلمسازی هالیوود وجود دارد. فضای کتاب آدم را یاد فیلم‌های هالیوودی می‌اندازد.

برای سینمادوستان کتاب نخوان
توصیه ام یکی از این سه کتاب نشر چشمه است: 1- "باشگاه مشت زنی" نوشته چاک پالانیک و ترجمه پیمان خاکسار 2- "جایی برای پیرمردها نیست" نوشته کورمک مک کارتی ترجمه امیر احمدی آریان. 3- "مرد سوم" نوشته گراهام گرین و ترجمه محسن آزرم

چکیده تاریخ ایران – نوشته حسن نراقی
کتاب ریزه میزه و مختصر و مفیدی است برای کسانی که می خواهند یک دید اجمالی و کلی نسبت به رخدادهای مهم تاریخ ایران داشته باشند. اصولا هدیه خوبی است. حسن نراقی همان نویسنده کتاب پرطرفدار جامعه شناسی خودمانی است.

داستانهای نویسندگان ایرانی چاپ نشر چشمه
نشر چشمه کتابهای زیاد و خوبی از نویسنگان نوظهور ایرانی منتشر کرده که بعضی شان واقعا کتابهای خوبی‌اند. شخصا نویسندگان محبوبم از این مجموعه، مهدی ربی با دو مجموعه داستان "آن گوشه دنج سمت چپ" و "برو ولگردی کن رفیق" و سینا دادخواه با رمان کوتاه " یوسف آباد خیابان سی و سوم" است.

کلاسیک ها
توصیه آخر اینکه از کلاسیک ها غافل نشوید. مخصوصا کلاسیک های خارجی. در لحظه آخر و وقتی که دیگر پاک از خرید کتاب مناسب نا امید شده‌اید، کلاسیک ها راه‌گشا هستند. همینگوی، داستایفسکی، سالینجر‌، جرج اورول و دیگران. البته حواس‌تان باشد به هرحال به سلیقه کسی که برایش خرید می‌کنید فکر کنید و از نزدیکی تم قصه‌ها و نوع نگارش و خوشخوانی کتاب با سلیقه و حال و هوای طرف مطمئن شوید.

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

بودن یا نبودن

هر سال دم عید، چیزی راه گلویم را خفت می‌کند. یک پرسش عمیق فلسفی که هر چه به لحظه سال تحویل نزدیک می‌شویم جدی‌تر و عمیق‌تر می‌شود. انتخابی حساس، یک دوراهی نفس گیر. با خودم خلوت می‌کنم. در هر فرصتی که دست می‌دهد. روز و شب، فکر می‌کنم، فکر می‌کنم. همه‌اش نگرانم که کاری که می‌کنم درست است یا نه. بی شک یک ظلم آشکار است، اما چه می‌شود کرد؟ می‌شود از خیرش گذشت؟ می‌شود به آیین پدران پشت کرد؟ می‌شود رو در روی میلیون‌ها آدم ایستاد؟ می‌شود خلاف جریان آب شنا کرد؟ می‌شود ماهی قرمز نخرید؟

اصلا اگر ماهی قرمز سر سفره نگذاریم ، مگر سال تحویل می‌شود؟ چه تضمین که بدون ماهی قرمز، گند زده نشود به سال پیش رو و خوبی‌ها مثل ماهی از میان دستان‌مان سُر نخورند؟ یعنی واقعا سیب سرخ یا انار کار ماهی قرمز را می‌کند؟ اصلا مگر سیب و انار خوب هم این روزها پیدا می‌شود. سیب‌ها که همه لک‌زده و پوک و بی‌مزه‌اند و انارها همه روی‌شان سوخته و داخل‌شان گندیده. اینها اگر بدردخور بودند، اول به داد خود می‌رسیدند.

اما جداً دلم به حال ماهی‌های بیچاره می‌سوزد. عذاب وجدان دارم. شاید واقعا امسال از خیر خریدشان گذشتم و راه جایگزینی در پیش گرفتم. شاید به ناچار از همان سیب‌های بی‌مزه یا انارهای سوخته استفاده کردم. اصلا هردو را با هم می‌ریزم توی ظرف آب که تاثیرش بیشتر شود. یک عدد سیب و یک دانه انار. تربچه هم بد نیست. حسابی قرمز است و ریزه میزه. پس چند تا تربچه نقلی هم می‌ریزم. فقط بدی همه‌شان این است که روی آب شناور می‌مانند. کمی لوبیا قرمز مشکل گشا است. سرخ است و به اندازه کافی سنگین. گمانم زیر آب می‌رود. آنقدر لوبیا قرمز می‌ریزم که کف ظرف را یکپارچه بپوشاند. این هم اما شاید دردسر ساز باشد. ممکن است به دلیل حضور لوبیا قرمز سر سفره هفت سین تمام سال آینده را با نفخ معده دست به گریبان باشم. برای رفع این مشکل هم می‌توانم کمی روغن زیتون اضافه کنم. اصلا به جای آب کلا روغن زیتون می‌ریزم. برای کلسترول هم خوب است. سال 91 دیگر نگران کلسترول و اسیداوریک و چربی خون نخواهم بود. آخرش کمی هم سس کچاپ رویش می‌زنم. نه ، این یکی را دیگر شوخی کردم. تا همین جایش برای امسال بس است. سال دیگر اگر عمری بود می‌نویسم که سال 91 چطور گذشت و این معجون چند گیاه که به جای ماهی سر سفره عید امسالم گذاشتم چه تاثیری بر این سال گذاشت.

با وجود این راه حل ابداعی، اما هنوز ته دلم تردید دارم. می‌خواهید برای اطمینان یک ماهی قرمز هم بیاندازم توی این مخلوط. ماهی قرمز که با روغن زیتون مشکلی ندارد؟ دارد؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

گزارش مراسم استقبال خیالی* از اصغر فرهادی

صدای من را مستقیما از فرودگاه بین‌المللی امام خمینی می‌شنوید، ساعت یکربع مانده است به حدود ده‌ونیم یازده شب. همین الان از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند که هواپیمای شماره هفتصد و نمی‌دانم چند به زمین نشست. یک دقیقه آروم بگیرید، ببینم چی می‌گوید! جمعیت آنقدر سر و صدا می‌کنند که صدا به صدا نمی‌رسد. یک عده هم گوشه و کنار سالن روی نیمکت یا کنار دیوارها دارند چرت می‌زنند. به نظرم آخرین باری که این فرودگاه چنین جمعیتی را به خودش دیده مربوط می‌شود به وقتی که آقای جهان پهلوان درحالیکه مدال خوش رنگ و زرین قهرمانی المپیک را به گردن آویخته بود، داشت از سفر ماه عسل برمی‌گشت. چی؟ نمی‌شنوم؟ این فرودگاه آن موقع اصلا ساخته نشده بود؟ خب، حالا مهم نیست. به هرحال جمعیت بسیار زیادی اینجا است و هرکس می‌خواهد نفر اولی باشد که دستش به مجسمه طلایی اسکار برخورد می‌کند. یک لحظه صبر کنید. مثل اینکه یک خبرهایی شده. در انتهای سالن همهمه‌ای به چشم می‌خورد. همه با دست دارند بالای پله برقی را نشان می‌دهند و جیغ می‌کشند. اجازه بدهید بروم نزدیک‌تر. حالا دارم کسی را می‌بینم که دارد از پله برقی پایین می‌آید. البته چون فقط چانه‌اش به سمت من است چیزی غیر از یک ریش سیاه انبوه دیده نمی‌شود. هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. اما هنوز فقط ریشش پیدا است. دیگر دارد به پایین پله می‌رسد. همچنان فقط ریش قابل تشخیص است. اما خودش است. درست لحظه‌ای که به پایین پله رسید و قبل از اینکه میان جمعیت مشتاق گم شود، توانستم تشخیص دهم. خود خودش است. اصغر فرهادی است. می‌روم نزدیک‌تر. اما جمعیت نمی‌گذارد قدم از قدم بردارم. هرچقدر کله می‌کشم ببینم میان جمعیت چه خبر است موفق نمی‌شوم. اینطوری که نمی‌شود گزارش کرد. خواهش می‌کنم از آقای تهیه کننده که برای اینکه بتوانم گزارشم را ادامه بدهم یک هلیکوپتر یا جرثقیل در اختیار من بگذارند.

خب شنوندگان عزیز، ادامه گزارش را از بالای چهارپایه‌ای که از برج مراقبت برایم آورده‌اند در خدمت‌تان هستم. ظاهرا در برج دیگر نیازی به این چهارپایه نداشته‌اند. چون همه، برج مراقبت را ول کرده‌اند و آمده‌اند که اصغر را ببینند. فعلا مراقبت، بی‌مراقبت. همین یکی دو دقیقه پیش هم انگار دو تا هواپیما در ارتفاع چهارهزار پایی شاخ به شاخ شده‌اند و همانجا دارند بال بال می‌زنند که افسر برود کروکی بکشد. اما دلشان خوش است. الان توی این هیر و ویر، افسر کجا پیدا می‌شود. همه افسرها آمده‌اند که اصغر را ببینند. حتی مسافرین هواپیماهای تصادف کرده هم از فراز آسمان سرهای خود را چسبانده‌اند به شیشه و دارند مراسم استقبال از اصغر فرهادی را تماشا می‌کنند.

حالا مردم هنردوست، اصغر فرهادی را روی دست بلند کرده‌اند و هی می‌اندازند بالا و دوباره می‌گیرند. عده‌ای هم دور ایستاده‌اند و شعار می‌دهند "فرهادی، دوستت داریم". چه احساسات پاکی. گروهی هم از آن طرف داد می‌زنند "شش تایی‌ها" که احتمالا اشاره به این دارد که اصغر فرهادی پشت شش تن از بزرگان سینما را به خاک مالیده است. حالا برای آخرین بار اصغر فرهادی را روی دست به بالا پرت می‌کنند، اما دیگر نمی‌گیرندش و اصغر فرهادی گرمب می‌خورد زمین. اما برای اینکه خدای نکرده دل عشاقش را نشکند و آنها را از خود نرنجاند زود از جا بلند می‌شود و دوباره لبخند می‌زند. اما ملت ول کن نیستند و حالا دارند از سر و کول او بالا می‌روند. یکی دستش را به سر فرهادی می‌کشد، یکی بی‌هوا می‌پرد و ماچش می‌کند. یکی دیگر موی ریش فرهادی را می‌کند. اما فرهادی عزیز، این هنرمند بزرگ و مردمی یک لحظه لبخند از لبش نمی‌افتد. حقا که زاده این سرزمین و بچه همین آب و خاکی. اسکار حلالت. راستی اسکارت کو؟

مثل اینکه مردم صدای من را شنیدند و حالا همه یکصدا شعار می‌دهند "فرهادی اسکارت کو؟ فرهادی اسکارت کو؟". اما انگار فرهادی به این یکی دیگر گوشش شنوا نیست. حق هم دارد. اسکار اگر بیافتد دست این جماعت، احتمالا هزار تکه می‌شود و هرکس تکه‌ای از آن را صاحب می‌شود و با خود به منزل می‌برد. اسکار که موی ریش نیست که اگر بکنند، یک هفته‌ای در بیاید. دیگر کو تا یک دانه اسکار دیگر سر از این مملکت درآورد. هرچند مگر آقای فرهادی خودت این اسکار را به مردم خوب سرزمینت تقدیم نکردی؟ خب ایناهاش، این هم مردم خوب سرزمینت. اسکار رو رد کن بیاد. یکی از آن طرف داد می‌زند "توی چمدانشه!" و ناگهان همه چشمها به چمدان آقای فرهادی دوخته می‌شود. فرهادی حالا چمدانش را دو دستی گرفته و به سینه چسبانده. اما مگر زور فرهادی به این همه مردم خوب سرزمین می‌رسد؟ بالاخره با یک یاعلی دسته جمعی، مردم چمدان را از چنگ آقای فرهادی درمی‌آورند. توی این هیر و ویر ناگهان یک جوانک دیلاق چمدان را می‌قاپد و الفرار به طرف پله‌های خروجی. اما پیش از آنکه پایش به اولین پله برسد، ملت می‌گیرندش و با مشت و لگد می‌افتند به جانش. آنقدر می‌زنندش تا یاد بگیرد تک‌خوری در مرام و مسلک ملت خوب سرزمین نیست. بعد یک آقای سیبیلوی میان سال، چمدان آقای فرهادی را برمی‌دارد و وسط سالن معرکه می‌گیرد. نفس‌ها در سینه حبس شده. همه منتظرند تا واسه یک بار هم که شده جایزه اسکار را با چشمهای خودشان از نزدیک ببینند. مرد حالا دارد زیپ چمدان آقای فرهادی را باز می‌کند و دستش را در آن می‌کند. ملت تشویق می‌کنند و سوت می‌کشند. افتخار دارم که این لحظه تاریخی را از نزدیک برای شما گزارش می‌کنم. لحظه‌ای که مجسمه اسکار برای اولین بار در این مرز پرگهر در معرض نمایش قرار می‌گیرد. دست مرد بیرون می‌آید و مجسمه، نه مجسمه نیست. این ادکلن مارک دار آقای فرهادی است که برای اولین بار در معرض دید عموم قرار گرفته. عجب ادکلنی؟ آقا بی‌زحمت دست به دست بده، یک پیس هم ما به خودمان بزنیم. آقای فرهادی، این را از کجا خریدی؟ از بازار کویتی‌های هالیوود؟ سلیقه آنجلینا است دیگر؟ ای ناقلا. بگذریم، بگذریم، حالا دست مرد دوباره توی چمدان است و مجسمه اسکار را می‌جوید. و آنچه که از چمدان می‌آید بیرون چیزی نیست جز لنگه کفش آقای فرهادی. دوباره آه از نهاد مردم خوب سرزمین برمی‌خیزد. دست مرد دوباره داخل چمدان می‌رود و دیگر بیرون نمی‌آید. دستش با دقت تمام دارد سوراخ سنبه‌ها و جیب‌های چمدان را دنبال مجسمه اسکار می‌گردد. اما نشانی از موفقیت در چهره‌اش دیده نمی‌شود. با تعجب به سوی آقای فرهادی نگاه میکند که یعنی "پس این مجسمه اسکار را کجا قایم کرده‌ای". اما آقای فرهادی؟ کجا رفتی آقای فرهادی؟ مثل اینکه آقای فرهادی از فرصت استفاده کرده‌اند و وقتی که همه حواسها به چمدان ایشان بوده فلنگ را بسته‌اند. حالا مرد، خشمگین شده و دارد چمدان را می‌تکاند و همه محتویات چمدان آقای فرهادی را می‌ریزد وسط سالن فرودگاه. وسایل آقای فرهادی روی زمین پخش و پلا است. همه چیز تویش یافت می‌شود غیر از مجسمه اسکار. حالا مردم خوب، اما خشمگین سرزمین که فهمیدند سرشان کلاه رفته در صفوف به هم پیوسته دارند سالن فرودگاه را ترک می‌کنند و شعار می‌دهند "فرهادی فرهادی، اسکار را کجا بردی؟". آخر چرا آقای فرهادی با این احساسات پاک بازی می‌کنی؟ مگر کجای دنیا مردمی به این خوبی و خونگرمی پیدا می‌شود؟ کی چنین استقبالی ازت می‌کند غیر از مردم خوب سرزمین؟ چرا مراسم استقبال را به هم می‌زنی و شور و شوق این مردم را پایمال می‌کنی؟ چه بگویم از این تازه به اسکار رسیده ها! من که دیگر حال و حوصله گزارش کردن ندارم. فعلا می‌روم دنبال این جماعت ببینم به کجا می‌رسند. اگر خبری از آقای فرهادی به دستم رسید باز برمی‌گردم. پس تا بعد.

* تاکید کرده‌ام که این استقبال خیالی است، مبادا کسی فکر کند این اتفاقات واقعا افتاده. نه بابا در عالم واقع مردم خوب سرزمین حتما اسکار را پیدا می‌کردند. شک نکنید.

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

شعرهای باگ دار

نوشته‌های اینجا اغلب هیچ ربطی به کاری که واقعا انجام می‌دهم یعنی تولید نرم افزار ندارد. هرچند به نرم افزار هم علاقه زیادی دارم اما دلمشغولی‌های من و بهانه‌هایم برای نوشتن در این وبلاگ چیزهای دیگری است. ولی در دنیای امروز گاهی مرز بین همه چیز شکسته می‌شود. مثلا گاهی می‌شود موضوعی نرم افزاری پیدا کرد که ادبی هم باشد. تولید نرم افزار که به زعم بسیاری اساسا یک کار هنری است گاهی واقعا شکل هنر به خودش می‌گیرد و آن وقت است که بهانه‌ای دست من می‌دهد برای نوشتن. این از آن دفعات است.

حین وبگردی‌هایم به یک پروژه به نام Code Poems برخوردم که برایم جالب بود. قضیه این است که...

ایزاک برتران، هنرمند و مهندس، فراخوانی داده به مردم و برنامه نویسان که به زبان‌های برنامه نویسی شعر (Code Poem) بگویند و برای او بفرستند. در نهایت شعرهای برگزیده در کتابی چاپ خواهد شد. شعرها می‌توانند به هر زبان برنامه نویسی نوشته شوند از جمله C#، C++، HTML، SQL، Java و غیره. ایده این پروژه از یک گفتگوی دوستانه آمده است درباره اینکه چطور از نوع و سبک کدنویسی برنامه نویسان، می‌توان نویسنده‌اش را شناخت.

در وب سایت Code-Poems چنین می‌خوانیم:
"شعر، فرمی ادبی و هنری است که در آن از عناصر زیبایی ساز و مهیج زبان استفاده می‌شود. همچنین این امکان هست که از شعر تفسیرهای گوناگونی صورت گیرد و به همین دلیل شعر، هر خواننده را به گونه متفاوتی برانگیخته می‌کند.

کد نیز یک زبان است که از آن برای ارتباط با کامپیوتر استفاده می‌شود. این زبان هم قواعد (Syntax) و مفاهیم (Semantics) مخصوص به خود دارد. همچون شاعران و نویسندگان ادبی، کدنویسان نیز سبک و شیوه خاص خود را دارند. این سبک شامل استراتژی‌های بهینه سازی اجرای کد، تلاش برای خواناتر کردن برنامه، همچنین کامنت گذاری برای استفاده کدنویسان دیگر می‌شود.

کدها می‌توانند بیان کننده ادبیات، منطق و ریاضیات باشند. آنها شامل لایه‌های مختلف انتزاعی هستند و پیوند بین جهان فیزیکی و تراشه‌های حافظه و پردازنده را برقرار می‌نمایند. استفاده از کدهای برنامه نویسی بعنوان یک زبان می‌تواند مرزهای شعر معاصر را گسترش دهند. کدهایی که از زندگی و مرگ، عشق و نفرت می‌گویند. کدهایی نه برای اجرا شدن، بلکه برای خوانده شدن."

ایزاک برتران، شرایط اشعار ارسالی را کاملا آزاد در نظر گرفته است. هر شعر فقط دو شرط باید داشته باشد:

1- حداکثر حجم آن 0.5 کیلوبایت باشد.
2- بتواند کامپایل شود.

هرچند به نظرم همین محدودیت حجم، خودش محدودیت کمی نیست. گمانم همه شعرها، چیزی شبیه هایکو خواهند بود.

همچنین برای اینکه شاعران برنامه نویس، از کار دیگران تاثیر نگیرند، هیچ نمونه شعری تا پایان مهلت ارسال آثار یعنی 31 می 2012 منتشر نخواهد شد.

خلاصه اینکه اگر برنامه می‌نویسید و طبع شعری هم دارید دست به کار شوید و با رفتن به سایت Code Poems، شعری آپلود کنید.

منابع:
code-poems.com
www.wired.com