۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

گزارش مراسم استقبال خیالی* از اصغر فرهادی

صدای من را مستقیما از فرودگاه بین‌المللی امام خمینی می‌شنوید، ساعت یکربع مانده است به حدود ده‌ونیم یازده شب. همین الان از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند که هواپیمای شماره هفتصد و نمی‌دانم چند به زمین نشست. یک دقیقه آروم بگیرید، ببینم چی می‌گوید! جمعیت آنقدر سر و صدا می‌کنند که صدا به صدا نمی‌رسد. یک عده هم گوشه و کنار سالن روی نیمکت یا کنار دیوارها دارند چرت می‌زنند. به نظرم آخرین باری که این فرودگاه چنین جمعیتی را به خودش دیده مربوط می‌شود به وقتی که آقای جهان پهلوان درحالیکه مدال خوش رنگ و زرین قهرمانی المپیک را به گردن آویخته بود، داشت از سفر ماه عسل برمی‌گشت. چی؟ نمی‌شنوم؟ این فرودگاه آن موقع اصلا ساخته نشده بود؟ خب، حالا مهم نیست. به هرحال جمعیت بسیار زیادی اینجا است و هرکس می‌خواهد نفر اولی باشد که دستش به مجسمه طلایی اسکار برخورد می‌کند. یک لحظه صبر کنید. مثل اینکه یک خبرهایی شده. در انتهای سالن همهمه‌ای به چشم می‌خورد. همه با دست دارند بالای پله برقی را نشان می‌دهند و جیغ می‌کشند. اجازه بدهید بروم نزدیک‌تر. حالا دارم کسی را می‌بینم که دارد از پله برقی پایین می‌آید. البته چون فقط چانه‌اش به سمت من است چیزی غیر از یک ریش سیاه انبوه دیده نمی‌شود. هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. اما هنوز فقط ریشش پیدا است. دیگر دارد به پایین پله می‌رسد. همچنان فقط ریش قابل تشخیص است. اما خودش است. درست لحظه‌ای که به پایین پله رسید و قبل از اینکه میان جمعیت مشتاق گم شود، توانستم تشخیص دهم. خود خودش است. اصغر فرهادی است. می‌روم نزدیک‌تر. اما جمعیت نمی‌گذارد قدم از قدم بردارم. هرچقدر کله می‌کشم ببینم میان جمعیت چه خبر است موفق نمی‌شوم. اینطوری که نمی‌شود گزارش کرد. خواهش می‌کنم از آقای تهیه کننده که برای اینکه بتوانم گزارشم را ادامه بدهم یک هلیکوپتر یا جرثقیل در اختیار من بگذارند.

خب شنوندگان عزیز، ادامه گزارش را از بالای چهارپایه‌ای که از برج مراقبت برایم آورده‌اند در خدمت‌تان هستم. ظاهرا در برج دیگر نیازی به این چهارپایه نداشته‌اند. چون همه، برج مراقبت را ول کرده‌اند و آمده‌اند که اصغر را ببینند. فعلا مراقبت، بی‌مراقبت. همین یکی دو دقیقه پیش هم انگار دو تا هواپیما در ارتفاع چهارهزار پایی شاخ به شاخ شده‌اند و همانجا دارند بال بال می‌زنند که افسر برود کروکی بکشد. اما دلشان خوش است. الان توی این هیر و ویر، افسر کجا پیدا می‌شود. همه افسرها آمده‌اند که اصغر را ببینند. حتی مسافرین هواپیماهای تصادف کرده هم از فراز آسمان سرهای خود را چسبانده‌اند به شیشه و دارند مراسم استقبال از اصغر فرهادی را تماشا می‌کنند.

حالا مردم هنردوست، اصغر فرهادی را روی دست بلند کرده‌اند و هی می‌اندازند بالا و دوباره می‌گیرند. عده‌ای هم دور ایستاده‌اند و شعار می‌دهند "فرهادی، دوستت داریم". چه احساسات پاکی. گروهی هم از آن طرف داد می‌زنند "شش تایی‌ها" که احتمالا اشاره به این دارد که اصغر فرهادی پشت شش تن از بزرگان سینما را به خاک مالیده است. حالا برای آخرین بار اصغر فرهادی را روی دست به بالا پرت می‌کنند، اما دیگر نمی‌گیرندش و اصغر فرهادی گرمب می‌خورد زمین. اما برای اینکه خدای نکرده دل عشاقش را نشکند و آنها را از خود نرنجاند زود از جا بلند می‌شود و دوباره لبخند می‌زند. اما ملت ول کن نیستند و حالا دارند از سر و کول او بالا می‌روند. یکی دستش را به سر فرهادی می‌کشد، یکی بی‌هوا می‌پرد و ماچش می‌کند. یکی دیگر موی ریش فرهادی را می‌کند. اما فرهادی عزیز، این هنرمند بزرگ و مردمی یک لحظه لبخند از لبش نمی‌افتد. حقا که زاده این سرزمین و بچه همین آب و خاکی. اسکار حلالت. راستی اسکارت کو؟

مثل اینکه مردم صدای من را شنیدند و حالا همه یکصدا شعار می‌دهند "فرهادی اسکارت کو؟ فرهادی اسکارت کو؟". اما انگار فرهادی به این یکی دیگر گوشش شنوا نیست. حق هم دارد. اسکار اگر بیافتد دست این جماعت، احتمالا هزار تکه می‌شود و هرکس تکه‌ای از آن را صاحب می‌شود و با خود به منزل می‌برد. اسکار که موی ریش نیست که اگر بکنند، یک هفته‌ای در بیاید. دیگر کو تا یک دانه اسکار دیگر سر از این مملکت درآورد. هرچند مگر آقای فرهادی خودت این اسکار را به مردم خوب سرزمینت تقدیم نکردی؟ خب ایناهاش، این هم مردم خوب سرزمینت. اسکار رو رد کن بیاد. یکی از آن طرف داد می‌زند "توی چمدانشه!" و ناگهان همه چشمها به چمدان آقای فرهادی دوخته می‌شود. فرهادی حالا چمدانش را دو دستی گرفته و به سینه چسبانده. اما مگر زور فرهادی به این همه مردم خوب سرزمین می‌رسد؟ بالاخره با یک یاعلی دسته جمعی، مردم چمدان را از چنگ آقای فرهادی درمی‌آورند. توی این هیر و ویر ناگهان یک جوانک دیلاق چمدان را می‌قاپد و الفرار به طرف پله‌های خروجی. اما پیش از آنکه پایش به اولین پله برسد، ملت می‌گیرندش و با مشت و لگد می‌افتند به جانش. آنقدر می‌زنندش تا یاد بگیرد تک‌خوری در مرام و مسلک ملت خوب سرزمین نیست. بعد یک آقای سیبیلوی میان سال، چمدان آقای فرهادی را برمی‌دارد و وسط سالن معرکه می‌گیرد. نفس‌ها در سینه حبس شده. همه منتظرند تا واسه یک بار هم که شده جایزه اسکار را با چشمهای خودشان از نزدیک ببینند. مرد حالا دارد زیپ چمدان آقای فرهادی را باز می‌کند و دستش را در آن می‌کند. ملت تشویق می‌کنند و سوت می‌کشند. افتخار دارم که این لحظه تاریخی را از نزدیک برای شما گزارش می‌کنم. لحظه‌ای که مجسمه اسکار برای اولین بار در این مرز پرگهر در معرض نمایش قرار می‌گیرد. دست مرد بیرون می‌آید و مجسمه، نه مجسمه نیست. این ادکلن مارک دار آقای فرهادی است که برای اولین بار در معرض دید عموم قرار گرفته. عجب ادکلنی؟ آقا بی‌زحمت دست به دست بده، یک پیس هم ما به خودمان بزنیم. آقای فرهادی، این را از کجا خریدی؟ از بازار کویتی‌های هالیوود؟ سلیقه آنجلینا است دیگر؟ ای ناقلا. بگذریم، بگذریم، حالا دست مرد دوباره توی چمدان است و مجسمه اسکار را می‌جوید. و آنچه که از چمدان می‌آید بیرون چیزی نیست جز لنگه کفش آقای فرهادی. دوباره آه از نهاد مردم خوب سرزمین برمی‌خیزد. دست مرد دوباره داخل چمدان می‌رود و دیگر بیرون نمی‌آید. دستش با دقت تمام دارد سوراخ سنبه‌ها و جیب‌های چمدان را دنبال مجسمه اسکار می‌گردد. اما نشانی از موفقیت در چهره‌اش دیده نمی‌شود. با تعجب به سوی آقای فرهادی نگاه میکند که یعنی "پس این مجسمه اسکار را کجا قایم کرده‌ای". اما آقای فرهادی؟ کجا رفتی آقای فرهادی؟ مثل اینکه آقای فرهادی از فرصت استفاده کرده‌اند و وقتی که همه حواسها به چمدان ایشان بوده فلنگ را بسته‌اند. حالا مرد، خشمگین شده و دارد چمدان را می‌تکاند و همه محتویات چمدان آقای فرهادی را می‌ریزد وسط سالن فرودگاه. وسایل آقای فرهادی روی زمین پخش و پلا است. همه چیز تویش یافت می‌شود غیر از مجسمه اسکار. حالا مردم خوب، اما خشمگین سرزمین که فهمیدند سرشان کلاه رفته در صفوف به هم پیوسته دارند سالن فرودگاه را ترک می‌کنند و شعار می‌دهند "فرهادی فرهادی، اسکار را کجا بردی؟". آخر چرا آقای فرهادی با این احساسات پاک بازی می‌کنی؟ مگر کجای دنیا مردمی به این خوبی و خونگرمی پیدا می‌شود؟ کی چنین استقبالی ازت می‌کند غیر از مردم خوب سرزمین؟ چرا مراسم استقبال را به هم می‌زنی و شور و شوق این مردم را پایمال می‌کنی؟ چه بگویم از این تازه به اسکار رسیده ها! من که دیگر حال و حوصله گزارش کردن ندارم. فعلا می‌روم دنبال این جماعت ببینم به کجا می‌رسند. اگر خبری از آقای فرهادی به دستم رسید باز برمی‌گردم. پس تا بعد.

* تاکید کرده‌ام که این استقبال خیالی است، مبادا کسی فکر کند این اتفاقات واقعا افتاده. نه بابا در عالم واقع مردم خوب سرزمین حتما اسکار را پیدا می‌کردند. شک نکنید.

۲ نظر:

حامد گفت...

:))
خیلی با مزه بود

paspars گفت...

لطف شما کم نشود حامد عزیز :) بیشتر به ما سر بزن