۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

نان و خيال

كار مي كنم براي اينكه از گشنگي نميرم تا كاري كنم.

چقدر خوب مي شد اگر اين زورزدن هاي خيال بافانه، پشيزي مي ارزيد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

جم : جيم جمالتو ميم مرامتو

چند وقت پيش نام جشنواره فيلم تازه اي به نام جشنواره فيلم جم به گوشم خورد. با خودم گفتم كه اين چه جور جشنواره اي است كه نامش جم است. برايم عجيب بود كه در اوضاع كنوني جشنواره اي به نام يكي از شاهان باستاني برگزار شود. به هر حال آنقدر خوش خيال هم نبودم كه فكر كنم صاحب منصبين فعلي فرهنگ، براي فرهنگ باستاني ايران قدم از قدم بردارند.
گذشت تا امروز كه درباره اين جشنواره خواندم. در كمال تعجب ديدم كه جم (يا بهتر بگويم جوانه هاي مقاومت!)، جشنواره اي است كه فيلم هاي كوتاه در موضوعات دفاع مقدس و لبنان و فلسطين و غيره نمايش مي دهد.
خب! خيالم راحت شد. ترسيدم كه مبادا خداي ناكرده مسئولين وزارت ارشاد پا كج بگذارند و به راه هاي ناصواب روند.
راستي مي بينيد واژه اي اينچنين آشنا مثل "جم" كه به هر حال متعلق به گذشته اين مردم است را چگونه آرام و بي صدا، تحريف مي كنند؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

سوالي درباره چهره بزرگان

تصوير يا تنديسي كه از فردوسي همه جا مي بينيم، مردي است با ابهت با چهره اي مصمم و ريشي به اندازه كه كتابي در دست گرفته است.
حافظ مردي است شوريده با مويي آشفته و البته زيبا چهره.
سعدي مرد لاغر اندامي است با چشمان تيز و هوشيار.
مولانا، خيام ، جامي و ديگر سرشناسان هريك به گونه اي تصوير مي شوند.
همچنين مشاهير مذهبي ،چه مشاهير اسلامي همچون محمد و علي و حسين و چه شخصيت هاي ساير اديان مانند عيسي و موسي و ابراهيم.

سوالي دارم. تصويري كه ما از اين افراد مي شناسيم چقدر به ظاهر واقعي ايشان مي ماند؟
آيا تصوير يا نقشي از ايشان در دست است يا اين تصاوير صرفا زاده تصور پديدآوران آنها است و در واقع نشانه انتظاري است كه مردم از چهره اين شخصيت ها، با توجه به آثار و منش ايشان، داشته اند؟
كسي چيزي در اين باره مي داند؟


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

روز بزرگداشت فردوسي، روز فيلمنامه نويس


امروز 25 ارديبهشت، روز بزرگداشت فردوسي است. كانون فيلمنامه نويسان با اعلام اينكه فردوسي بزرگترين فيلمنامه نويس ايران است، اين روز را روز فيلمنامه نويس نامگذاري كرده است.
اين روز را نخست به همه پارسي زبانان و سپس به فيلمنامه نويسان سينماي ايران تبريك مي گويم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

مراسم تدفين داوود اسدي

جايي خواندم كه داوود اسدي پيش از مرگ، توافق كرده بود كه در فيلمي به نام "مراسم تدفين" ايفاي نقش كند. بيچاره خبر نداشت كه اول بايد نقش اول مراسم تدفين خودش را ايفا مي كرد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

سهراب كشي بهرام بيضايي


ديشب نمايشنامه سهراب كشي استاد بيضايي را خواندم. همانگونه كه از اسمش پيدا است روايتي است از داستان رستم و سهراب شاهنامه. اين نمايشنامه از زماني كه رستم پهلوي سهراب را مي درد تا زمان مرگ سهراب و خبرش كه به تهمينه مي رسد را روايت مي كند. رخدادهاي قبل از نبرد اين دو، هرجا نياز است از زبان اشخاص نمايش گفته مي شوند.
سهراب كشي را نمي توان دوست نداشت. چون

1- داستان رستم و سهراب به خودي خود پرمايه و شنيدني است. بيضايي با گسترش و تاكيد بر عنصر نوشدارو تعليقي عميق و البته بجا به نمايشنامه اش داده كه خواننده را همراه مي كند و مشتاق نگه مي دارد. هنگام خواندن نمايشنامه هرچند پايان داستان را مي دانيد اما آرزو مي كنيد معجزه اي شود و نوشدارو به وقت برسد.

2- زبان فاخر اين نمايش براي هر پارسي زبان مايه سربلندي و غرور است. خواندنش براي آنها كه دوست دار زبان مادري شان هستند يادآور سخن آناني است كه مي گويند فارسي شكر است. زبان و واژه ها و آهنگ نمايش و تسلط شگرف بيضايي بر آنها ستودني و رشك برانگيز است.

3- اين ويژگي بيشتر آثار بيضايي است كه جدا از اينكه فرهنگ و زبان و شيوه هاي كهن ايرانيان را زنده مي كنند، امروزي نيز هستند و شرايط اجتماعي حال را نيز در بر دارند. از همين رو است كه برداشت هايي نيز از آن مي شود و مخصوصا برخي از زمامداران و صاحبان قدرت، اشارات و تلخي هاي آن را به خود مي گيرند و تاب نمي آورند. با اين حال بيضايي را آدم سياسي نمي دانم. رويكرد او پاسداشت انسانيت است تا سياسي بودن.

در سهراب كشي هرجا نام افراسياب، تورانشاه، به ميان مي آيد از او مي شنويم كه اين داستان جز بازي شترنجي كه او اداره مي كند نيست. از اين رو تمام شخصيت هاي نمايش را مي توان چون مهره هاي شترنج ديد.
نگاهي مي خواهم به برخي اشخاص نمايش يا مهره ها بيندازم.

رستم: پهلوان نام آور ايران. او داراي نام و آوازه است و همين نام است كه او را به بند كشيده. او با نيرنگ و فريب، سهراب،فرزندش، را به زير كشانده و به پهلوي او خنجر زده و اينك پشيمان است. به هر دري مي زند تا نوشدارو بيابد و آب رفته را به جوي بازگرداند..

سهراب: نوجوان چهارده ساله اي كه به قصد يافتن پدرش وارد لشكر توران مي شود. دست تقدير يا شايد دست بازي ساز افراسياب و كاووس شاه ، نگذاشته كه او قبل از رويارويي با پدر ، او را بشناسد. حال او به زير افتاده و نظاره گر آدم هاي صد رنگي است كه پيش چشمش بر سر جان او چانه مي زنند.

افراسياب: شاه توران، يك طرف اين بازي شترنج است. مهره ها را جابجا كرده و اكنون به تماشاي كارزار نشسته است.

كاووس: شاه ايران كه به ظاهر با رستم و سهراب دلسوزي مي كند. اما در اصل بازيگر ديگر اين شترنج است و همه چيز در اختيار اواست. اوست كه نامه تهمينه به رستم را بين راه مي زند. اوست كه نوشدارو را به فرستاده رستم نمي دهد و گردآفريد را پي كاري واهي مي فرستد. اوست كه تا آخرين دم، نوشدارو را در جامه پنهان مي كند و جان كندن سهراب را تماشا مي كند.

توس: از پيران و بزرگان سپاه ايران كه به جايگاه رستم رشك مي ورزد و به ويژه از اينكه سهراب، رستم ديگري شود دل خوشي ندارد. از اين رو است كه در دل، بيشتر خواهان مرگ سهراب است.

گودرز و پسرانش: اينان هم از بزرگان سپاه اند، ولي نيك دل و جوياي مهر اند.

گردآفريد: شيردختري كه دوست دار سهراب است اما اهل دل باختن نابخردانه نيست و نمي گذارد دلش بر انديشه چيره گردد. شايد بتوان گردآفريد را كامل ترين شخص اين روايت دانست. كسي كه هم نيك نهاد است و هم با نور انديشه راه مي رود.

تهمينه: مادري است فرزند مرده. شويش هم گرچه زنده است اما براي او ديگر از دست رفته است. بيست صفحه پايان نمايشنامه سراسر تك گويي تهمينه است. بيضايي در اين تك گويي است كه رستم و سهراب را به داوري مي كشد.

نكته جالب اينكه اين بازي شترنج در ظاهر گرچه ميان ايرانشاه و تورانشاه است. اما در حقيقت هر دو اين ها برنده بازي اند. بازنده اين بازي كسي نيست جز رستم و سهراب، دو پياده اين بازي كه نبودشان هم براي ايرانشاه و هم تورانشاه سودمندتر است.

پ.ن 1: درباره بزرگاني چون بهرام بيضايي كه مي خواهم بنويسم دست و دلم مي لرزد و اعتماد به نفسم را از دست مي دهم. از اين جهت كه نوشته ام در شأن ايشان نباشد و حق مطلب را ادا نكند. با اين حال باز هم مي نويسم. چون به جايگاه اين بزرگان كه با نوشته كم مايه من خللي وارد نمي شود. اما اينطور حداقل آرزو به دل از دنيا نمي روم و فرصت اينكه نامي از اين اساتيد ببرم را از دست نداده ام.
پ.ن 2: شايد به نظر برسد كه دارم سعي مي كنم از واژه هاي پارسي به جاي كلمات عربي استفاده كنم . راستش اينطور است. من دارم تلاش مي كنم. البته نه آنقدر كه خود حرف را فداي كلمات كنم. اما دوست دارم كه نوشته ام، مخصوصا چنين نوشته اي كه درباره سهراب كشي است، بيشتر فارسي باشد. به هرحال فعلا دارم مشق اين كار را مي كنم. اميدوارم نوشته ام و تلاشم به چشمتان خنده دار و احمقانه نيايد.


...

كي مي داند؟
تو مي داني؟
چرا هيچ كس نمي داند؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

درباره روزگار قريب

هر از گاهي در تلويزيون ايران سريال يا برنامه اي پخش مي شود كه جلب نظر مي كند و شوق آدم را برمي انگيزد. اين روزها هم شاهد چنين سريالي هستيم. روزگار قريب را مي گويم. مجموعه اي كه با كارگرداني حيرت انگيز كيانوش عياري تبديل به اثري ماندگار و ديدني شده است.
روزگار قريب يك زندگينامه است. فراز و نشيب آنچناني هم ندارد. اما از جزئياتي برخوردار است كه تماشاي آن را دلپذير مي كند. عياري تصاوير و اتفاقات ساده و به نظر كم اهميت را آنچنان آراسته و زينت داده كه تماشاي آن لذت كم نظيري در تماشاگر بوجود مي آفريند. كار او مانند كار آشپزي است كه به يك برنج ساده با ذوق و ظرافت تمام، ادويه و نمك و فلفل اضافه كرده و در نهايت خوراكي پخته كه خورنده حتي انگشتان خود را هم با آن مي خورد.
بعنوان نمونه مي خواهم اشاره كنم به قسمت هايي كه همين هفته گذشته در روزگار قريب پخش شد. در جايي از سريال محمد قريب نوجوان به همراه پدرش پيش كسي مي روند كه امكان خارج رفتن و تحصيل محمد را فراهم كند. اين صحنه، طبيعتا بايد براي دادن اطلاعات به تماشاگر و پيشبرد داستان به كار رود. اما با يك تمهيد و البته اجرايي بي نظير تبديل به تجربه اي پرمايه و زيبا شده. بدين ترتيب كه نويسنده يك آناناس را وارد موضوع كرده و واكنش و رفتار شخصيت ها را كه همگي براي اولين بار است آناناس مي بينند و مي خورند را به تصوير كشيده. از چگونه پوست كندن آناناس تا طعم و مزه آن. در اين صحنه تماشاگر به راستي حس اولين باري كه آناناس خورده را تجربه مي كند و در نهايت تماشاي تصوير ، لذتي همپا يا حتي بيشتر از شيريني آناناس را در كام تماشاگر مي نشاند.
از نكات قابل ذكر ديگر در اين سريال، بازي فوق العاده بازيگران و بخصوص مهران رجبي در نقش پدر محمد است كه سريال را بيش از پيش ديدني و دوست داشتني نموده است.
اميدوارم برنامه ها و سريال هاي اينچنيني در تلويزيون و سينماي ما تداوم داشته باشد.