ديشب نمايشنامه سهراب كشي استاد بيضايي را خواندم. همانگونه كه از اسمش پيدا است روايتي است از داستان رستم و سهراب شاهنامه. اين نمايشنامه از زماني كه رستم پهلوي سهراب را مي درد تا زمان مرگ سهراب و خبرش كه به تهمينه مي رسد را روايت مي كند. رخدادهاي قبل از نبرد اين دو، هرجا نياز است از زبان اشخاص نمايش گفته مي شوند.
سهراب كشي را نمي توان دوست نداشت. چون
1- داستان رستم و سهراب به خودي خود پرمايه و شنيدني است. بيضايي با گسترش و تاكيد بر عنصر نوشدارو تعليقي عميق و البته بجا به نمايشنامه اش داده كه خواننده را همراه مي كند و مشتاق نگه مي دارد. هنگام خواندن نمايشنامه هرچند پايان داستان را مي دانيد اما آرزو مي كنيد معجزه اي شود و نوشدارو به وقت برسد.
2- زبان فاخر اين نمايش براي هر پارسي زبان مايه سربلندي و غرور است. خواندنش براي آنها كه دوست دار زبان مادري شان هستند يادآور سخن آناني است كه مي گويند فارسي شكر است. زبان و واژه ها و آهنگ نمايش و تسلط شگرف بيضايي بر آنها ستودني و رشك برانگيز است.
3- اين ويژگي بيشتر آثار بيضايي است كه جدا از اينكه فرهنگ و زبان و شيوه هاي كهن ايرانيان را زنده مي كنند، امروزي نيز هستند و شرايط اجتماعي حال را نيز در بر دارند. از همين رو است كه برداشت هايي نيز از آن مي شود و مخصوصا برخي از زمامداران و صاحبان قدرت، اشارات و تلخي هاي آن را به خود مي گيرند و تاب نمي آورند. با اين حال بيضايي را آدم سياسي نمي دانم. رويكرد او پاسداشت انسانيت است تا سياسي بودن.
در سهراب كشي هرجا نام افراسياب، تورانشاه، به ميان مي آيد از او مي شنويم كه اين داستان جز بازي شترنجي كه او اداره مي كند نيست. از اين رو تمام شخصيت هاي نمايش را مي توان چون مهره هاي شترنج ديد.
نگاهي مي خواهم به برخي اشخاص نمايش يا مهره ها بيندازم.
رستم: پهلوان نام آور ايران. او داراي نام و آوازه است و همين نام است كه او را به بند كشيده. او با نيرنگ و فريب، سهراب،فرزندش، را به زير كشانده و به پهلوي او خنجر زده و اينك پشيمان است. به هر دري مي زند تا نوشدارو بيابد و آب رفته را به جوي بازگرداند..
سهراب: نوجوان چهارده ساله اي كه به قصد يافتن پدرش وارد لشكر توران مي شود. دست تقدير يا شايد دست بازي ساز افراسياب و كاووس شاه ، نگذاشته كه او قبل از رويارويي با پدر ، او را بشناسد. حال او به زير افتاده و نظاره گر آدم هاي صد رنگي است كه پيش چشمش بر سر جان او چانه مي زنند.
افراسياب: شاه توران، يك طرف اين بازي شترنج است. مهره ها را جابجا كرده و اكنون به تماشاي كارزار نشسته است.
كاووس: شاه ايران كه به ظاهر با رستم و سهراب دلسوزي مي كند. اما در اصل بازيگر ديگر اين شترنج است و همه چيز در اختيار اواست. اوست كه نامه تهمينه به رستم را بين راه مي زند. اوست كه نوشدارو را به فرستاده رستم نمي دهد و گردآفريد را پي كاري واهي مي فرستد. اوست كه تا آخرين دم، نوشدارو را در جامه پنهان مي كند و جان كندن سهراب را تماشا مي كند.
توس: از پيران و بزرگان سپاه ايران كه به جايگاه رستم رشك مي ورزد و به ويژه از اينكه سهراب، رستم ديگري شود دل خوشي ندارد. از اين رو است كه در دل، بيشتر خواهان مرگ سهراب است.
گودرز و پسرانش: اينان هم از بزرگان سپاه اند، ولي نيك دل و جوياي مهر اند.
گردآفريد: شيردختري كه دوست دار سهراب است اما اهل دل باختن نابخردانه نيست و نمي گذارد دلش بر انديشه چيره گردد. شايد بتوان گردآفريد را كامل ترين شخص اين روايت دانست. كسي كه هم نيك نهاد است و هم با نور انديشه راه مي رود.
تهمينه: مادري است فرزند مرده. شويش هم گرچه زنده است اما براي او ديگر از دست رفته است. بيست صفحه پايان نمايشنامه سراسر تك گويي تهمينه است. بيضايي در اين تك گويي است كه رستم و سهراب را به داوري مي كشد.
نكته جالب اينكه اين بازي شترنج در ظاهر گرچه ميان ايرانشاه و تورانشاه است. اما در حقيقت هر دو اين ها برنده بازي اند. بازنده اين بازي كسي نيست جز رستم و سهراب، دو پياده اين بازي كه نبودشان هم براي ايرانشاه و هم تورانشاه سودمندتر است.
پ.ن 1: درباره بزرگاني چون بهرام بيضايي كه مي خواهم بنويسم دست و دلم مي لرزد و اعتماد به نفسم را از دست مي دهم. از اين جهت كه نوشته ام در شأن ايشان نباشد و حق مطلب را ادا نكند. با اين حال باز هم مي نويسم. چون به جايگاه اين بزرگان كه با نوشته كم مايه من خللي وارد نمي شود. اما اينطور حداقل آرزو به دل از دنيا نمي روم و فرصت اينكه نامي از اين اساتيد ببرم را از دست نداده ام.
پ.ن 2: شايد به نظر برسد كه دارم سعي مي كنم از واژه هاي پارسي به جاي كلمات عربي استفاده كنم . راستش اينطور است. من دارم تلاش مي كنم. البته نه آنقدر كه خود حرف را فداي كلمات كنم. اما دوست دارم كه نوشته ام، مخصوصا چنين نوشته اي كه درباره سهراب كشي است، بيشتر فارسي باشد. به هرحال فعلا دارم مشق اين كار را مي كنم. اميدوارم نوشته ام و تلاشم به چشمتان خنده دار و احمقانه نيايد.
۶ نظر:
در مورد نوشته اصلی که حرفی ندارم چون اصل نمایشنامه را نخوانده ام.
اما در مورد پی نوشت دوم شما، بگذار با تو مخالفت کنم. فکر می کنم زبان فارسی -مانند همه زبانهای دیگر دنیا- آنقدر با کلامتی از زبانهای دیگر-عربی، انگلیسی، فرانسه، ترکی و ...- مخلوط شده است که اینکه آن را از این کلمات جدا کنیم، نشدنی به نظر می رسد.
به همین دلیل به نظر من بعضی وقت ها این "فارسی نویسی" آدمها، تبدیل به "کهنه نویسی" می شود.
شاید بهتر است به جای اینکه سعی کنیم با حذف برخی کلمات عربی و یا استفاده از کلمات ناآشنای فارسی، به غنای زبان بکوشیم، اینکه زبان فارسی را از یک زبان بدون دنباله، به یک زبان زاینده تبدیل کنیم. نمی دانم.
علي عزيز، متاسفانه همانطور كه گفتي زبان فارسي با برخي زبانها ممخصوصا عربي مخلوط شده اند. مثل خيلي چيزهاي ديگر ما. مثل فرهنگ ما و دين و آيين ما كه در اثر اين مخلوط شدن زباني و فرهنگي، دستخوش تغيير شده است. تغييري كه به نظر من به هيچ عنوان تغيير مثبتي نيست و خيلي از مشكلات امروز ما نتيجه همين مخلوط شدن ها است.
كساني مثل بيضايي تلنگري مي زنند به آدم كه چه بوده و چه شده. چه زبان و فرهنگي داشته و به چه روز افتاده است.
به نظر من زبان فارسي حداقل به زبان عربي هيچ نيازي نداشته و ندارد. شما آن را كهنه مي دانيد. اما من اسمش را اصيل مي گذارم. به نظرم اين كهنه به نظر رسيدن دليلش اين است كه كلمات آنچناني به گوش ما ناآشنا است. كما اينكه مثلا در افغانستان هم اكنون به فارسي دري حرف مي زنند كه زباني نزديك تر به فارسي قديم ما است و امورات روزانه شان هم مي گذرد.
البته بعضي ها مثل من نابلد سعي مي كنند فارسي حرف بزنند و چون خوب بلد نيستيم تاثير كافي نمي گذارد و كهنه يا خنده دار به نظر مي رسد. اما بيضايي چيز ديگري است . براي درك حرف هاي من سهراب كشي را بخوانيد.
به نظر من فارسي نه تنها كهنه نيست بلكه آهنگين تر و زيبا تر است.
مجبورم بحث را ادامه بدهم.
ببین کهنه شدن یک زبان به نظرم فرآیندی است که برای همه زبانها اتفاق می افتد. زبانی که در نوشته های شکسپیر بوده است فکر کنم امروز در محاورات روزمره انگلیسی زبانها کاربردی ندارد. حداکثر مثل ما که یک قطعه را در قالب ضرب المثل استفاده می کنیم استفاده می شود.
بیضایی بزرگ برای داستان سهراب کشی لابد می خواسته زبان آن دوره را رعایت کند، که نمایشنامه اش با زمان آن سنخیت داشته باشد.
اما قبول کن این آمیختگی زبانی آنقدر زیاد است که اگر بخواهی آن را پالایش کنی موفق نخواهی شد.
با عرض تاسف باید بگویم فارسی اصیل به نظرم دیگر وجود ندارد. زبانی که زایش ندارد به نظرم ناچار است با دیگر زبانها ترکیب شود.
شما فارسی افغانی ها و یا تاجیک ها را مثال می زنی. من می گویم قبول آنها کمتر با عربی مخلوط شده اند چون دورتر بوده اند به لحاظ جغرافیایی. اما نگاه کن ببین چقدر کلمات روسی یا قفقازی و نمی دانم اردو در آنها وارد شده است.
ما ملتی هستیم که تعاملاتمان با دنیا زیادتر از افغانی ها بوده است و این طبیعی است که زبانمان هم به دلیل نازاییش از آنها وام گرفته است.
این نهضت پاسداشت فارسی، متاسفانه برخی مواقع به شکل اغراق شده ای تبدیل به عرب ستیزی می شود. چرا نسبت به ترکیب فارسی با انگلیسی، ترکی و با حتی فرانسه (قدیمی تر) نگران نیستیم و واکنش نشان نمی دهیم.
این که ما با عرب ها مشکل داریم، نباید تبدیل شود به اینکه تیشه بزنیم به هر چه داریم.
شما فردوسی را شاعری ایرانی می دانی، من هم سعدی و حافظ و مولانا را هم ایرانی می دانم. نگاه کن ببین چقدر در اشعار این شاعران شعر عربی خالص می بینی. تازه بگذریم از واژه هایی که همین عزیزان از عربی استفاده کرده اند.
خود شاهنامه هم کم نیست از واژه های عربی که فرودسی از آنها استفاده کرده و اتفاقا قشنگ هم شده است.
به همان اندازه که ما برخی مواقع نسبت به عرب ها تعصب داریم، آنها هم به ما تعصب دارند و از اینکه از ماتاثیر می گیرند ناراحت اند. شما نگاه کن ببین در کشورهای عربی نظیر بحرین یا امارات و حتی کویت که با ایران مبادلات تجاری زیادی دارند، چقدر کلمه فارسی بکار می برند. حتی در برخی کلمات محاوره ایشان از پ و چ هم استفاده می کنند.
می دانم که شخصیت تو این شکلی است که تلاش می کنی به هیچ چیز تعضب خشک نشان ندهی. برای همین برایم عجیب بود که ناگهان به خالص سازی فارسی از لغات عربی حساس شده ای.
طولانی شد باز... ببخشید!
همین!
بيضايي، خود تلاش مي كند كه هرجا مي تواند ، تكرار مي كنم هرجا مي تواند، از كلمات فارسي استفاده كند. اين تلاش را مي توان در فيلمنامه ها و نمايشنامه ها و اجراها و حتي در گفتگوهاي خودش ديد. من اين رويكرد را دوست دارم.
من نمي گويم زبان ما نبايد تاثير بگيرد و رشد كند. من مي گويم وقتي به جاي كلمه اي عربي يا انگليسي يا هرچي، معادلي گويا به فارسي وجود دارد، چرا از اين معادل فارسي استفاده نكنيم؟ اين اتفاقي است كه الان مي افتد و ناراحت كننده است. متاسفانه ما در بسياري موارد كلمه اي را به عربي مي دانيم. اما معادل همان كلمه را به فارسي نمي دانيم. اين تاسف برانگيز است. نيست؟ چه اشكال دارد ما به جاي "كلمه" بگوييم "واژه"؟ كهنه است؟ يا اگر كلمه اي معادل فارسي دارد و ما نمي دانيم، چه اشكال دارد كه آن را بياموزيم و استفاده كنيم؟
در این که در زمانی که واژه مناسب معادل برای چیزی در فارسی داشته باشیم و از آن استفاده کنیم، شکی نیست و کاملا با تو موافقم و صد در صد نظر تو را قبول دارم.
مراد من در مواقعی بود که ما یا واژه مناسب نداریم و یا اینکه اگر داریم مهجور است. مثلا ببین وقتی کسی می گوید جای هلی کوپتر بگذاریم چرخبال، حق بده که به مذاق من خوش نیاید.
دوستان فرهنگستان زبان باید به این فکر باشند که فارسی را زنده و زایا نگه دارند وگر نه تلاشهای استادانی مثل بیضایی هر چند قابل تقدیر، کامل و با تاثیر بالا نیست.
همین!
موافقم علي جان. من هيچ وقت با چرخ بال يا چيزهايي از اين دست موافق نيستم. منظور من دقيقا همان كلمات فارسي موجود است كه متاسفانه خيلي از ما آنها را نمي دانيم و نمي شناسيم. بيضايي اين ناداني من را نسبت به زبان خودم به رخم مي كشد. اما او هم به جاي فيلم مي گويد فيلم. يا به جاي چيزي كه در فارسي معادل ندارد، خود همان كلمه را به كار مي برد.
ارسال یک نظر