۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

زنده باد تناسخ

اعتقاد به تناسخ چیز خیلی خوبی است. شاید تنها راه حلی است که باقی مانده. برای ما که از وقتی دست و پای خودمان را شناختیم و زبان باز کردیم، خودمان را وسط معرکه‌ای دیدیم که نه راه پس داشت و نه راه پیش. پُر زندگی‌مان، جاهای خوبش، جوانی را مفت دادیم رفت. نه که به میل. خودش رفت. خب چه می‌شد کرد؟ مگر می‌شود زمان را نگه داشت یا مثلا یک ریموت کنترل برداشت و جاهایی را که خوش نمی‌گذرد زد عقب؟

ترس، ترس، ترس! این همه‌ی چیزی است که انباشته‌ایم. در خانه، خیابان، مدرسه، سرکار، حتی موقع خواب هم هزار ترس جورواجور دور سرمان چرخ می‌زند. زمانی که رفته آنقدر زیاد است و ترس‌هایمان آنقدر سنگین که دیگر امیدی به برگشت نیست. باید تسلیم شد و با پاک‌کن افتاد به جان آرزوهای دست نیافتنی و یکی یکی همه‌شان را قلم گرفت. بی آنکه وقتی باشد برای دوباره نوشتن.

شاید کار درست را آنهایی کردند که قید همه چیز را زدند و همان اول‌اش دل کندند. بی‌خیال پدر و مادر و خاک و خاطره‌ها. کار ابلهانه را هم امثال من کردند که ماندند و امید واهی بستند و برای دلخوشی، این تاریخ دوهزار و پانصد ساله را آویختند به گردن. نمی‌دانم کدام بهتر بود. مشتی خاطره خاکستری و یک نشان رنگ و رو رفته تاریخی، یا چند ده سال زندگی آرام و بدون ترس، ولو توأم با دلتنگی.

کاش به تناسخ اعتقاد داشتم. در آن صورت آرزو می‌کردم به جای زندگی در کشوری با قدمت کل تاریخ، در یکی از همین کشورهای چند صد ساله بی‌هویت به دنیا می‌آمدم. شاید از یک بابای چشم آبی و یک مادر بلوند و چاق. شاید روزی، صد سال یا دویست سال دیگر، نمی‌دانم... یک نفر پیدا شد و توی فضای وب آن زمان که نمی‌دانم چه شکلی است، یک وبلاگ درست کرد و اسمش را گذاشت درخت گلابی و آن وقت، حرفهایی را که من امروز نگفتم، گفت و بدون ترس، ترس‌های امروز مرا نوشت. آن وقت از من هم یادی کنید.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

همه‌اش یک مشت مروارید سفید؟

امسال از تماشای فیلم های جشنواره محروم بودم. بخصوص آسمان محبوب استاد مهرجویی را دوست داشتم ببینم که نشد. امیدوارم هرچه زودتر اکران شود. به هرحال خبرها را دنبال می کردم.
امروز یادداشت امیرقادری درباره آسمان محبوب منتشر شده . این یک پاراگراف آن را بسیار دوست داشتم. با هم بخوانیم:

"آسمان محبوب خوب بود. همه چیزش درست بود. دنیایش، مسیرش، شادمانی‌اش، مرگش و رقصش. اما همه‌اش یک مشت مروارید سفید از دل رود به این بزرگی و خروشانی؟ این روزها و با این همه پاسبان ذهن و بازجوی ناخودآگاه گناه آلود فشرده، در دورانی که فیلم محبوب روشنفکرها، همان آثاری است که متهم‌شان می‌کند، خیلی شما را می خواهیم آقای مهرجویی. در پروژه بعدیتان مرد اسباب بازی فروش، کم فروشی نکنید شما را به خدا."

به هرحال توصیه می‌کنم همه‌ی یادداشت رابخوانید (اینجا). به این امید که هرچه زودتر لذت دیدن فیلم نصیب مان شود.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

یخچال های اینترنتی

پیش‌ترها، گاهی که توی خانه تنها می‌شدم و کاری هم برای انجام دادن نداشتم، یا حتی اگر کاری هم داشتم (مثل درس) اما خسته بودم و حوصله‌ام ازش سر می‌رفت، پا می‌شدم توی خانه الکی راه می‌رفتم. از این اتاق به آن اتاق قدم می‌زدم و در و دیوار را نگاه می‌کردم. گل‌های قالی را می‌شمردم و سوراخ سنبه‌ها را می‌جوریدم. اینجور وقتها اما همه راهها به یک‌جا ختم می‌شد. آشپزخانه، سریخچال. هر بار هم که می‌رسیدم جلوی یخچال بی‌بروبرگرد باید در آن را باز می‌کردم و یک نگاهی آن تو می‌انداختم. هرچند که ممکن بود این صدمین باری باشد که در یک ساعت گذشته این کار را انجام داده باشم و همه محتویات یخچال را از بر باشم. درواقع اصلا مهم نبود چی توی یخچال هست و من هم قصد نداشتم چیزی از آن بردارم. فقط یک حرکت غیرارادی بود. باز کردن در یخچال و یک نظر آن تو را دیدن و دوباره در را بستن. مثل نگاه کردن یک عکس یادگاری که آدم همه جزئیاتش را حفظ است، اما باز نگاهش می‌کند.

این روزها دیگر چنین موقعیتی برایم پیش نمی‌آید. چون بخش عمده روز را سر کار و پشت میز می‌نشینم. بعدش هم که می‌روم خانه دیگر اصلن نا ندارم از جایم تکان بخورم و برعکس دنبال بهانه می‌گردم واسه نرفتن به آشپزخانه و دررفتن از زیر کارهای محوله! بااین حال هنوز هم یک جورایی با یخچال سر و کار دارم. راستش سرکار هم زیاد پیش می‌آید که خسته بشوم و دست و دلم به کاری نرود. این جور موقع‌ها همانطور که پشت میز نشسته‌ام در یخچال را باز می‌کنم. چطور؟ اینطور که مثلن یاهو را باز می‌کنم و برای صدمین بار ایمیل‌هایم را چک می‌کنم یا یک سر به گودر می‌زنم که ببینم در این ده دقیقه گذشته دنیا دست به دست شده است یا خیر. می‌شود گفت اینها هم یخچال‌های اینترنتی من هستند. درست است که خنک نمی‌کنند یا یخ نمی‌زنند. اما دقیقن همان کارکرد ضد بی‌حوصلگی یخچال‌های توی آشپزخانه را دارند.

البته اشتباه نشود، من نمی‌خواهم الکی سر یخچال رفتن را تایید کنم. هرچه باشد این اتلاف وقت و حتی بالاتر از آن یک جور اعتیاد است. بنابراین سعی کنید زیاد سر یخچال نروید و با این وسوسه مبارزه کنید. به خصوص اگر به کار خود علاقه دارید و نمی‌خواهید صدای رئیس‌تان در بیاید یا از دسترسی‌تان به اینترنت جلوگیری شود. رئیس‌ها که منتظر بهانه هستند. گزک دست شان ندهید! خب این هم از پیام اخلاقی این پست!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

توصیه

یک توصیه دارم به آنها که واسه فیلم‌ها یا برنامه کانالهای ماهواره زیرنویس می‌گذارند: به نظرم هروقت به املای کلمه‌ای شک کردید حتما سراغ فرهنگ لغات بروید، چون به احتمال 90 درصد شک‌تان بجا است. اگر هم برای این همه غلط و غلوط یک اپسیلون هم شک نمی‌افتد به دل‌تان، بهتر است فقط واسه خودتان یک اسپند دود کنید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

کالبدشکافی بمب خنده



حتما شما هم بمب خنده را دیده‌اید. می‌دانید که کدام بمب را می‌گویم؟ منظورم همین کلیپ‌های تازه منتشر شده مهران مدیری است. همان که درباره برنامه‌های کانال‌های ماهواره‌ای آن‌ور آبی است. اگر یک در هزار، یک ماه گذشته را کلا در خواب زمستانی به سر برده‌اید و هنوز چیزی درباره این بمب خنده نشنیده‌اید، اصلا غصه نخورید. کافی است همین حالا از جای خود بلند شوید. پیژامه را از تن بکَنید. یک شلوار بیرون بپوشید و خودتان را به اولین مغازه خوار و بار فروشی برسانید و از آقای دریانی بخواهید که یک بمب خنده به شما بدهد. حتی شاید نیاز به خارج شدن از خانه هم نباشد. به احتمال زیاد خواروبار فروشی محل شما سرویس دلیوری خود را راه انداخته. در این صورت کافی است فقط یک زنگ بزنید و ده دقیقه بعد، یک فقره بمب خنده دریافت کنید.

حالا چه هست این بمب خنده؟ خطرناک است؟ می‌ترکاند؟ همانطور که احتمالا می‌دانید بمب خنده پدیده این روزها است. این پدیده از جهات گوناگون قابل بررسی است. البته من به اینکه مدیری چرا این بمب خنده را ساخته و این حجم فحش و فحش‌کاری در آن صحیح است یا نه و اینکه دیدنش برای کدام گروه سنی مناسب است، کاری ندارم. چرا کاری ندارم؟ به دو دلیل. اول اینکه معتقدم یک جامعه دمکراتیک باید ظرفیت پذیرش چنین بمبی را داشته باشد. مهم‌تر از آن اینکه مدیری گفته این کلیپ‌ها قرار نبوده منتشر شود و از منبعی ناشناس بصورت غیرقانونی به بیرون درز پیدا کرده است. من این گفته را باور می‌کنم. بنابراین نمی‌توانم مدعی شوم که پخش آنها در این شرایط و بصورت فعلی مورد تایید مدیری بوده است و به همین دلیل هیچ خطایی را متوجه او نمی‌بینم. تا زمانی که این اثر از مجراهای صحیح و با رضایت خالقش پخش نشود، نمی‌شود و نباید به آن خرده گرفت. حالا حرف حساب من چیست؟ راستش برعکس حرفهایی که تاحالا درباره بمب خنده زده شده، آنچه برای من جالب بوده نه خود این مجموعه که حواشی دور و بر آن و مخصوصا عکس العمل‌های مردم در مورد آن بوده است.

اولین نکته قابل توجه ، اسم آن است. بمب خنده. واقعا این اسم از کجا آمده؟ اسمی که هیچ ربطی به موضوعات آیتم‌های نمایشی ندارد و هیچ جا هم اسمی از آن برده نمی‌شود. باورپذیرترین حدسی که می‌شود زد این است که این اسم از روی پوستری که برای تبلیغ آن ساخته شده برداشته شده است. هرچند احتمالا آن کسی که این پوستر را طراحی کرده، خودش هم آگاهانه قصد نداشته اسم "بمب خنده" را روی این فیلم بگذارد. با این حال پس از چند بار لینک داده شدن و دست به دست گشتن، "بمب خنده" شده است اسمش. حالا اصلا چرا بمب خنده. روی این پوستر چیزهای دیگری هم هست. بگذارید یک نگاهی هم به آنها بیندازیم.

خط اول با فونت درشت روی پس زمینه قرمز نوشته "شاهکار مهران مدیری". این که نمی‌توانسته اسم باشد. لابد چون مهران مدیری شاهکار زیاد دارد و این یک اسم گویا و منحصر به فرد برای این اثر نمی‌شود. درست کمی پایین‌تر جمله "بعد از قهوه تلخ...!" دیده می‌شود. انگار خود طراح هم شک داشته که این اثر مال بعد از قهوه تلخ بوده باشد. به همین دلیل جمله "بعد از قهوه تلخ" را با یک علامت تعجب بسته است. شاید هم اصلا می‌دانسته که این کار مربوط به قبل از آن است، اما خواسته است رد گم کند.

یک کم پایین تر در زمینه سبز نوشته شده "به مناسبت کریسمس 2011". این لابد قرار بوده جواب کسانی باشد که از خود می‌پرسند مناسبت این کار چیست. مگر نه اینکه مدیری و گروهش تمام وقت درگیر سریال قهوه تلخ‌اند. پس کی وقت کرده‌اند این آیتم‌ها را ضبط کنند. ظاهرا طراح پوستر گشته و نزدیک‌ترین مناسبت را که همان کریسمس باشد پیدا کرده و این کار را ربط داده به این مناسبت. ما هم باید باور کنیم که کریسمس امسال غیر از اسکروچ یک اثر مناسبتی دیگر هم داشته است. راستی چرا کریسمس 2011 نشده اسم این فیلم. شاید این هم قابلیت این را داشته که تبدیل به اسم شود. از بمب خنده که بی‌ربط‌تر نیست. اینکه چرا این اتفاق نیافتاده شاید برگردد به روحیات خاص ما ایرانی‌ها. بگذریم.

بازهم کمی پایین تر نوشته شده "با حضور بازیگران مطرح و عوامل قهوه تلخ..." این هم یک جمله تبلیغی دیگر است. نکته قابل توجه اینکه طراح محترم حواسش بوده که همه افرادی که در این فیلم بازی می‌کنند قهوه تلخی نیستند و بعضی‌های شان فقط بازیگران مطرح‌اند.

در بعضی از ورژن‌های این پوستر جمله "اثری که نه مجوز گرفت و نه می‌گیرد" هم دیده می‌شود. این هم لابد برای هرچه داغ تر کردن تنور بوده است.

و دست آخر می‌رسیم به عبات کلیدی این پوستر: بمب خنده که پایین پوستر و روی زمینه بنفش نوشته شده است. حالا معلوم نیست این بمب خنده یک عبارت توصیفی و تبلیغی دیگر است. یا اشاره است به خود مهران مدیری که عکس‌اش سمت راست تصویر آمده و یک‌وری مشغول تماشای هنرنمایی‌های طراح است. یا واقعا قرار است اسم رسمی فیلم باشد. اگر اینطور است باید پرسید طراح محترم چرا یک اسم با مسمی‌تر پیدا نکرده. مثلا "شوخی با ماهواره"، "مدیری TV" یا همچین چیزهایی. چرا بمب خنده؟ من خواهش می‌کنم طراح محترم این پوستر اگر صدای ما را می‌شنود بیاید روی خط و حکمت این نامگذاری را برای ما روشن کند.

یک نکته جالب دیگر اینکه می‌دانیم این فیلم ابتدا در اینترنت منتشر شد و با کمی تاخیر به خواروبار فروشی‌ها و سوپرمارکت‌ها رسید. اما تا آنجا که من می‌دانم از همان اول پوستر داشته است. این نشان می‌دهد که پخش کننده می‌دانسته که به سرعت این فیلم سر از سوپرمارکت‌ها در خواهد آورد و از همان ابتدا به فکر پوستر و مواد تبلیغاتی آن هم بوده است. خدا از بزرگی کمش نکند!

اما حالا واقعا این بمب خنده شاهکار مهران مدیری است؟ من که شک دارم. غیر از شوخی ظریف و هوشمندانه فروش خاک شمیران و باد دربند، باقی آیتم‌های آن چیز دندان گیری نیست. از همه تاسف‌بار تر گل کردن آیتم رقص بیژن بنفشه خواه میان مردم است. هفته پیش گذارم به یکی از مراکز خرید چند طبقه تهران افتاد. بدون استثنا تمام فروشگاه‌های صوتی و تصویری و محصولات فرهنگی! روی LCD‌های بالای چهل اینچ، بی وقفه تصاویر چرخ زدن‌های بیژن بنفشه خواه را نشان می‌دادند. ملت هم همه با لب خندان جلوی این مغازه‌ها صف کشیده بودند. من این خنده‌ها را دوست ندارم. همین خنده‌ها است که اخراجی‌ها را پرفروش ترین فیلم سینمای ایران می‌کند. کاش بلد بودیم به چیزهای دیگری بخندیم. و قبل از گیر دادن به دیگران به خودمان گیر بدهیم. خلاصه کاش می‌شد یک جور دیگری بودیم. خب، این هم از پیام اخلاقی ته نوشته‌ام. عزت زیاد!