۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

هفت خوان زندگی

زندگی یعنی اینکه هر لحظه منتظر چیزی باشی...

مثلا صاعقه‌ای که یهو و بی‌هوا وقتی که پنج عصر کیف به دست و سلانه سلانه، خسته از یک روز پرکار داری پیاده تا خانه گز می‌کنی از آسمان بخورد پس‌کله ات و در همان حالت قدم زدن درجا خشکت کند.

یا وقتی نصفه شب مشغول دیدن خواب هفت پادشاه هستی و سوار بر اسب سفید لابد برای نجات دختر پادشاه چین و ماچین یورتمه می‌روی ناگهان از روی اسب کله معلق شوی و چشم که باز کنی ببینی که بعله، تخت خواب گرم و نرم درحال تکان تکان خوردن است و خود مبارکتان هم الان است که خاک بر سر شوید. قبل از اینکه همسایه طبقه بالایی و بالاتری و بالابالایی روی سرتان آوار شوند، فقط فرصت دارید غزل معروف خداحافظی را بخوانید.

اگر گوش‌تان به هشدارهای بهداشتی بوده باشد و تا به حال دست از پا خطا نکرده باشید و پایتان هم برای عمل جراحی و اینها به بیمارستان باز نشده باشد، احتمالا از برخی امراض مهلک جسته‌اید. اما کور خوانده‌اید. با این آنفولانزای تازه وارد چه می‌کنید؟ می‌گویند سوغات مکزیکی‌های نا مسلمان است. اما باور نکنید. این هم یکی دیگر از آن چشمه‌های (منظورم چشمه آب نیست ها!) خلقت است و از آن دام‌هایی است که برای من و شما پهن شده تا ببینند چند تا از ما را می شود با آن سر به نیست کرد.

راستی طیاره های مدل بالای "مید این روسیه" را بگویم که قبل از سوار شدنش باید اشهدتان را بخوانید و برای سالم رسیدن گوسفندی چیزی نذر کنید و دعا کنید که هواپیما همان اول و وقتی هنوز از زمین پا نشده دچار نقص فنی چیزی شود تا چند ساعتی بیشتر عمرتان به دنیا باشد.

تیر غیب هم که ماشاالله این روزها از همه جا بر سر و روی خلایق می‌بارد. کافی است گذرتان به جایی بیافتد که چهار تا آدم جمع شده باشند. در این وضعیت اگر هرچه سریع‌تر دم‌تان را نگذارید روی کول‌تان و فرار را به قرار ترجیح ندهید، عنقریب است که یکی از همین تیرهای غیبی بی‌آنکه ملتفت شوید از کجا و چطور، بر سر مبارک نازل می‌شود و از هستی ساقط‌تان می‌کند.

ایست! منظورم ایست قلبی است. یا مغزی. به هر حال سوت پایان است. می خواهد دقیقه نود باشد یا همان اول های بازی یا بین دو نیمه. هرجا و هروقت ممکن است سر برسد. در بیداری یا در خواب. هیچ گریزی هم از آن نیست. اگر قرار بر ایست باشد، چه بخواهی چه نخواهی می ایستانندت.

از همه اینها قسر در رفتی؟ صاعقه و زلزله و تصادف و درد و مرض را از رو بردی؟ نگران نباش جانم، این جهان گل و بلبل تا دلت بخواهد از این بامبول‌ها و شامرتی‌بازی‌ها بلد است فوق فوقش اگر خیلی خوش شانس باشی و خیلی دنیا بخواهد بهت حال بدهد، می‌گذارد تا خودت کم کم پیر و فرتوت شوی و به قول معروف موهایت همرنگ دندانهای نداشته‌ات شود و از هر بند و مفصل بدنت صدای جیر جیر بلند شود که به هیچ گریس و روغنی هم نتوان نرمش کرد. آن وقت است که دیگر برای رفتن نه نیاز به صاعقه داری، نه زلزله ، نه طیاره. یک تلنگر بس است.

۳ نظر:

سجاد گفت...

سلام خوبی؟؟
گلابی جان میخوام ازت بپرسم که حالا تو از کجا میدونی که زندگی حتما 7 خوان داره؟ اگه نظر من رو بخوای من شخصا فکر میکنم بجای 7 خان یه چند صد تائی تائی شیخ و ملا داشته باشه:-؟؟
اوکی مثل همیشه مطلبت خوبت رو خوندم. اما نمیدونم حالا تکلیفمون چیه؟ تو میگی چیکار کنیم؟؟! بریم بترسیم و آدم خوبی بشیم؟؟! فکر نمیکنی با این همه کتاب ترسناک عذر میخوام آسمانی که وجود داره دیگه نیازی به این صحبتها و مطالبی از این دست نباشه بعبارتی دیگر فکر نمیکنی اگر قرار بود این قبیل متدها جواب بدهد تا حالا که قریب به 1400 سال از پیدا شدن آخرین این کتب میگذره باید جواب خودش رو میداد؟؟؟!! راستی در کل من یاد داستان استخوان خوک و دستهای جزامی از دید مولا علی(ع) افتادم!

سجاد گفت...

تصحیح میکنم: داستان پست تر از استخوان خوک و دستهای جذامی از دید مولا علی(ع)!

Unknown گفت...

عجب!
یادش به خیر زمانی که جوانتر بودم، آواخر دبیرستان و اوایل دانشگاه است منظورم، همیشه دلم می خواست جوری زندگی کنم که گویی ثانیه ای بعد تیر غیبی به من خواهد خورد.
آنوقت ها همیشه فکر می کردم نهایتا تا سی سالگی زنده ام...
اما الان مدتها است که دیگر به آن تیر غیب ها فکر نمی کنم..
عجب!
همین!