شده تا به حال جلوی آدمهایی که دارند بد چیزی را میگویند رویتان نشود که علاقه قلبیتان را به همان چیز ابراز کنید. مثلا توی یک جمع کلاس بالا که از بتهوون پایینتر را کسر شأن میدانند، مجبور شده باشید علاقهتان به جواد یساری را پنهان کنید. یا وقتی دلتان غنج میرود برای شنیدن آواز کوچهبازاری فلان خواننده، ژست روشنفکری بگیرید و اجازه بدهید بزنند یک کانال دیگر که دارد مثلا موسیقی هوی متال پخش میکند. برایتان احتمالا پیش آمده. اینطور نیست؟
البته آهنگ کوچه بازاری و جواد یساری را من به عنوان مثال عرض کردم. یک وقت خدای نکرده فکر نکنید که من کشته مردهی اینها هستم! من کمتر از باخ و بتهوون را اصلا داخل موسیقی حساب نمیکنم!
این یکی دیگر از آن رفتارهای متظاهرانه ما ایرانی ها است. اصولا ایرانی جماعت زندگی کردنش با تعارف و تظاهر آمیخته است. هیچ آدم ایرانی نمیتواند جلوی دیگران و حتی در خلوت خودش، خود خودش باشد و همانطور که واقعا فکر میکند و دوست دارد رفتار کند و حرف بزند.
این مساله را از دو جنبه میتوان نگاه کرد:
اصولا ایرانی جماعت عادت دارد همه چیز را مرزبندی کند و به دو دسته خوب و بد مطلق تقسیم کند. آنچه خوب است دیگر هیچ کم و کاستی ندارد و آنچه بد است نیز بد مطلق و دورریختنی است. همیشه هم این بد و خوب کنار هم قرار میگیرند. حتما وقتی قرار است خوبی چیزی را نشان دهیم، باید مثال بدش را هم بیاوریم و برعکس. به قول پری داریوش مهرجویی، وقتی میخواهیم مولانا را ببریم بالا باید خیام را بکوبیم و این دو را حتما باید در دو کفه ترازو بگذاریم و با هم بسنجیم (نقل به مضمون از فیلم پری). وقتی از فلان خواننده خوشمان نمیآید دیگر حاضر نیستیم حتی ریختش را ببینیم. اگر بهمان خواننده را دوست داریم، جفنگ هم اگر بخواند حلوا حلوایش میکنیم. همینطوریم درمورد همه، از هنرمند و ورزشکار تا بقیه. نمیتوانیم یک نفر را به تنهایی ببینیم و هم خوبی و هم بدیاش را در کنار هم بشناسیم. خوبیاش را بپسندیم و بدیاش را نکوهش کنیم.
از آنطرف، من اگر خودم را صاحب اندیشه میدانم و خودم را قبول دارم نباید بترسم از اینکه در جمع، ساز مخالف بزنم و احساس واقعی و قلبیام نسبت به چیزی را بیان کنم. اصولا راستگو و رک بودن چیزی است که بیشتر ما ایرانیها از آن بیبهرهایم. اینطوری بار آمدهایم. سودمان در این بوده که همیشه تظاهر کنیم. تظاهر به هنرمند بودن، تظاهر به پولدار بودن، به روشنفکر بودن، به مهم بودن، و این روزها مخصوصا به کاسب بودن.
به نظرم برای رفع این معضل ظاهرا کوچک اما درواقع بزرگ و ریشه دار، باید اولا مرزبندیها را بشکنیم و یاد بگیریم از نو به پدیدهها نگاه کنیم و اینبار با عیار واقعی خودمان و نه به تاثیر حرف این و آن، باز آن را بسنجیم. دیگر اینکه یاد بگیریم اگر چیزی را باور داریم، رک و راست آن را به هرکس حتی مخالف بگوییم و از تحقیر شدن و از چشم کسی افتادن نترسیم. قرار نیست همه ما مثل یکدیگر باشیم و یکجور فکر کنیم.
خب بهتر است ار خودم شروع کنم. راستش من از بتهوون غیر از آن سمفونیاش که با "بابا بابام" شروع میشود (و نمی دانم سمفونی چند است، 5 یا 9 یا شمارهای دیگر) و قطعه For Eliseاش (همان قطعه ساراکوچولو) چیز دیگری نشنیدهام. باخ را هم کلا جز اسمش چیزی از او نمیدانم. موسیقی غربی را هم هیچ جورش از متال و جاز و غیره به مذاقم خوش نمیآید و رویم سیاه سرم فقط با همین موسیقی وطنی با کلام شیرین پارسی گرم است و بس.
خب این از من... حالا نوبت شما است!
البته آهنگ کوچه بازاری و جواد یساری را من به عنوان مثال عرض کردم. یک وقت خدای نکرده فکر نکنید که من کشته مردهی اینها هستم! من کمتر از باخ و بتهوون را اصلا داخل موسیقی حساب نمیکنم!
این یکی دیگر از آن رفتارهای متظاهرانه ما ایرانی ها است. اصولا ایرانی جماعت زندگی کردنش با تعارف و تظاهر آمیخته است. هیچ آدم ایرانی نمیتواند جلوی دیگران و حتی در خلوت خودش، خود خودش باشد و همانطور که واقعا فکر میکند و دوست دارد رفتار کند و حرف بزند.
این مساله را از دو جنبه میتوان نگاه کرد:
اصولا ایرانی جماعت عادت دارد همه چیز را مرزبندی کند و به دو دسته خوب و بد مطلق تقسیم کند. آنچه خوب است دیگر هیچ کم و کاستی ندارد و آنچه بد است نیز بد مطلق و دورریختنی است. همیشه هم این بد و خوب کنار هم قرار میگیرند. حتما وقتی قرار است خوبی چیزی را نشان دهیم، باید مثال بدش را هم بیاوریم و برعکس. به قول پری داریوش مهرجویی، وقتی میخواهیم مولانا را ببریم بالا باید خیام را بکوبیم و این دو را حتما باید در دو کفه ترازو بگذاریم و با هم بسنجیم (نقل به مضمون از فیلم پری). وقتی از فلان خواننده خوشمان نمیآید دیگر حاضر نیستیم حتی ریختش را ببینیم. اگر بهمان خواننده را دوست داریم، جفنگ هم اگر بخواند حلوا حلوایش میکنیم. همینطوریم درمورد همه، از هنرمند و ورزشکار تا بقیه. نمیتوانیم یک نفر را به تنهایی ببینیم و هم خوبی و هم بدیاش را در کنار هم بشناسیم. خوبیاش را بپسندیم و بدیاش را نکوهش کنیم.
از آنطرف، من اگر خودم را صاحب اندیشه میدانم و خودم را قبول دارم نباید بترسم از اینکه در جمع، ساز مخالف بزنم و احساس واقعی و قلبیام نسبت به چیزی را بیان کنم. اصولا راستگو و رک بودن چیزی است که بیشتر ما ایرانیها از آن بیبهرهایم. اینطوری بار آمدهایم. سودمان در این بوده که همیشه تظاهر کنیم. تظاهر به هنرمند بودن، تظاهر به پولدار بودن، به روشنفکر بودن، به مهم بودن، و این روزها مخصوصا به کاسب بودن.
به نظرم برای رفع این معضل ظاهرا کوچک اما درواقع بزرگ و ریشه دار، باید اولا مرزبندیها را بشکنیم و یاد بگیریم از نو به پدیدهها نگاه کنیم و اینبار با عیار واقعی خودمان و نه به تاثیر حرف این و آن، باز آن را بسنجیم. دیگر اینکه یاد بگیریم اگر چیزی را باور داریم، رک و راست آن را به هرکس حتی مخالف بگوییم و از تحقیر شدن و از چشم کسی افتادن نترسیم. قرار نیست همه ما مثل یکدیگر باشیم و یکجور فکر کنیم.
خب بهتر است ار خودم شروع کنم. راستش من از بتهوون غیر از آن سمفونیاش که با "بابا بابام" شروع میشود (و نمی دانم سمفونی چند است، 5 یا 9 یا شمارهای دیگر) و قطعه For Eliseاش (همان قطعه ساراکوچولو) چیز دیگری نشنیدهام. باخ را هم کلا جز اسمش چیزی از او نمیدانم. موسیقی غربی را هم هیچ جورش از متال و جاز و غیره به مذاقم خوش نمیآید و رویم سیاه سرم فقط با همین موسیقی وطنی با کلام شیرین پارسی گرم است و بس.
خب این از من... حالا نوبت شما است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر