۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

مهاجرت

اینجا دیگر جای ماندن نیست. باید رفت. بخاطر آینده بچه‌ها می‌رویم. ما که سوختیم، بگذار لااقل این بچه‌ها زندگی بکنند. این بچه‌ها چه گناهی کرده‌اند. از ما که گذشت، شما تا دیر نشده بروید.

اینها حرف‌هایی است که این روزها زیاد از این و آن می‌شنویم. البته حرف‌های تازه‌ای نیستند. اما این روزها و با این اوضاع، بسیار بیش از گذشته شنیده می‌شوند. دیگر تقریبا همه می‌گویند. هرکس را می‌بینی اگر امکانش را داشته باشد درحال پی‌گیری و پرس و جو است که کجا بروم و چطور می‌شود رفت و از این دست پرسش‌ها. کجایش هم چندان مهم نیست. مهم رفتن است، به هر قیمت. حتی مالزی که این روزها مقصد بسیاری از ایرانی‌ها شده.

به نظرم این تب رفتن کمی‌اش هم غیر واقعی است. خیلی ها تابع مد هستند و بی آنکه دلیلش را بدانند سوار این موج شده‌اند. از این رو است که فکر می‌کنم میل واقعی و ته قلب همه آنها که دنبال رفتن‌اند، رفتن نیست. با این حال چه حرف‌ها واقعی باشد و چه به دلیل مد، طوطی وار بیان شوند نمی‌توان منکر درستی آنها شد. عقل آدم این روزها امر به رفتن می‌کند.

اما خود من، منی که سالها است برای رفتن اقدام کرده ام و منتظر جور شدن ویزا هستم، هنوز مساله برایم آنقدرها روشن نیست. یک طرف آن چیزی است که عقل می‌گوید و این روزها بر زبان همه روان است و در سوی دیگر حرف دل. دلی که با همه ناملایمات موجود همچنان به هوای این سرزمین می‌تپد و دلایل بسیار برای ماندن دارد. از دلایل همگانی‌اش، مانند دوری از پدر و مادر و خانواده و غم غربت و تنهایی، تا دلایل شخصی که از هر آدم تا دیگری فرق می‌کند و کم و زیاد دارد. برای من این دلایل شخصی دو بخش است. یکی به دلیل نیازی است که من به سرزمینم دارم. دیگر نیازی که کشورم به من دارد.

برای من که بیش از سی سال در ایران زندگی کرده‌ام چیزهایی در ایران هست که بدون آن زندگی ممکن نیست. مثل آب و نان است برایم. چیزهایی که ناخواسته از این سرزمین گرفته ام و دیگر برایم تبدیل به مایه زندگی شده. اولینش این زبانی است که حرف‌ها و کلمه‌هایش اینک پیش روی شما است. زبان فارسی را می‌گویم. همیشه خوشحالم از اینکه در این سرزمین به دنیا آمده‌ام و زبان مادری‌ام فارسی است. همیشه به حال کسانی که فارسی نمی‌دانند تاسف خورده‌ام. من به همنشینی با این زبان زنده‌ام. به پیوسته سر در کتاب‌های فارسی داشتن و گاهی هم چیزکی به اندازه سواد اندکم نوشتن. تصور اینکه در کشور دیگری به کتابهای فارسی‌ای که دوست دارم دسترسی نداشته باشم دیوانه‌ام می‌کند. مطمئنم هرجا ،هرچقدر دور، که باشم باید هراز گاهی سری به ایران بزنم و چمدانم را پر از کتاب کنم و بازگردم. بطور کلی فضای هنری این سرزمین چیزی است که به شدت به آن وابسته ام و وقتی از ایران دور باشم دلم برایش تنگ می‌شود و هوایش را می‌کند.

من ایرانی امروز وارث یک گنج چند هزار ساله‌ام. زبان و تاریخ و فرهنگ و پیشینه‌ای که هویت و ایرانی بودن من است. هرچند از کوه پشت سر، شاید جز اندکی بیرون از آب نمانده و بقیه در گذر سالها گم شده. با این حال وظیفه ما است که همین اندک را پاسداری کنیم. اندکی که شاید به اندازه کل دارایی فرهنگی و تاریخی و مایه رشک بسیاری از ملت‌های صاحب ادعا و پیشرفته باشد.

هر ایرانی فارسی زبان حامل این گنج گرانبها است. گنجی که از پدر به ما رسیده و پدر ما هم از پدرش و ... . وقتی ما از ایران می‌رویم این به هم سپاری فرهنگی پدر به پسر را قطع می‌کنیم. فرزند ما دیگر مثل ما نخواهد شد. دیگر محال است اینگونه با گوشت و پوست با این زبان و فرهنگ همنشین گردد. حتی اگر روز و شب برای یاد دادن به فرزندانمان تلاش کنیم. چیزی که در این مملکت ناخواسته و خودبخود به فرزند خود می‌دادیم حالا باید با سختی بسیار به او برسانیم. واضح است قبول این سختی برای بسیاری کار آسانی نیست. به علاوه این مساله دغدغه اکثریت ایرانیان سفرکرده نیست. خیلی ها شاید بگویند فارسی به چه درد می خورد، آدم امروزی باید انگلیسی بداند. خلاصه‌اش اینکه با این مهاجرت‌ها ایرانی‌ها کم و کمتر خواهند شد و نمی‌دانم تا چند نسل بعد چه از این زبان و فرهنگ و تاریخ خواهد ماند.

برمی‌گردم به خودم که هنوز میان ماندن و رفتن سرگردانم. گرچه بطور نامعمول کار مهاجرتم طول کشیده اما از این ماندن اجباری چندان ناراحت نیستم و شاید بتوان گفت حتی خوشحالم. بااین حال همانگونه که گفتم ماندن در اینجا با این وضع و حال ،که همه می‌دانیم، عاقلانه نیست و به هزار و یک دلیل باید به رفتن تن دهم که این هم کار ساده‌ای نیست. نه می‌توانم بروم و نه می‌توانم بمانم. وضع بغرنجی است. از این رو است که در این مورد خودم را به قضا و قدر و هرچه پیش آید سپرده‌ام. نه برای رفتن تلاش آنچنانی می‌کنم و نه برای ماندن موضع سرسختانه می‌گیرم. می‌گذارم این موج مرا هرجا که خواست ببرد. هرچند می‌دانم اگر این موج مرا با خود از این سرزمین برد، بسیار دلتنگ خواهم شد. اگر تاب بیاورم...

به خودم اگر رفتم و دیگرانی که دور از ایران هستند.... به فرزندانتان فارسی ، حرف زدن، خواندن و نوشتن، بیاموزید. با تاریخ و فرهنگ و آیین ایران آشنایشان کنید. شبها قبل از خواب به جای قصه سیندرلا، داستان سیاوش برایشان بگویید. هرکاری می‌توانید بکنید تا یادگارهای ایران باقی بمانند. و اگر روزی روزگاری دوباره اینجا جای زندگی شد، برگردید...

۲ نظر:

علی گفت...

من از شکل دیگر شبیه تو شدم! می دانی که الان قضیه رفتنمان راحت تر شده است، اما حالا من قاطی کرده ام، مانده ام بین عقل و احساس، به قول آقای پوروطن ریشه داده ام انگار و سخت است که بکنم، از آن سو می گویم بمانم که چه بشود.
راستش مثل تو به فارسی و یا ایران هم آنچنان عشق ندارم، نمی دانم چرا اما شاید چون در ایام بچگی چند باری شهرم را عوض کرده ام، انگار دیگر نه به شهر و نه به کشور و زبان دیگر تعصب ندارم. اما به هر حال سخت است تصمیم گیری بین ماندن و رفتن، بین بودن و جنگیدن برای آنچیزی که داری و رفتن و ساختن آن چیزی که نداری.
خوش به حالت که سرنوشتت را سپرده ای به قضا و قدر، من چه کنم که خودم باید این تصمیم لعنتی را بگیرم...
همین!

سجاد گفت...

این متن رو که خوندم تعجب کردم فکر کردم خودم نوشتمش!!!!!!!!البته اگر من مینوشتم آخراش رو بهتر مینوشتم! آخراش جالب نبود! راستی با خوندن این متن یاد این ترانه افتادم:

حرف من حرف خودم نیست

حرف خاک، حرف ریشه ست

صحبت سکوت سرده آدم های توی قابه

حرف این صورتک ها نیست حرف با اون ور نقابه

حرف تردید یه نسل میون موندن ورفتن

بین خوابیدن تا صبح یا دم سحر پریدن

یکی باید بگه آخر من و تو کجای کاریم

وسط یه راه روشن یا هنوزم توی غاریم

یکی باید بگه آخر چرا رنگ ما پریده

چرا با این همه عینک هیچ کسی مارو ندیده