چند روز پيش سوار تاکسی بودم. در صندلی عقب نشسته بودم که گفتگوی راننده و مسافر جلویی توجهم را جلب کرد. داشتند در مورد شعر و ادبیات کلاسیک و بازار نشر کتاب و از این جور چیزها حرف می زدند. شنیدن چنین مکالمه ای در تاکسی آن هم بین راننده و مسافر برایم تازگی داشت. فضولی ام گل کرد. از لابلای حرفهایشان چیزهایی در مورد کتاب جیبی شنیدم. بیشتر توجه کردم دیدم که در دست مسافر، یک کتاب کوچک آبی رنگ است که حين حرف زدن آن را هم ورق می زند و نگاهش می کند.
مدل حرف زدن مسافر به نظرم متظاهرانه مي آمد. یک جور قلابی لفظ قلم حرف می زد. راننده اما کمتر حرف می زد. عینکی به چشم داشت با چهره ای درهم که معلوم بود هزار مشکل دارد. اجاره خانه می دهد و پسر دانشجو و دختر دم بخت دارد و خرج و مخارج، ناي خنديدن را از او گرفته (خب، از قیافه اش این ها را خواندم، شاید هم اینطور نبود!).
زیر پل پارک وی، پلیس ماشین ها را نگه داشت. راننده به مسافر گفت که يكي از كتابها را براي خود بردارد. گفت که شماره تلفن خود را هم صفحه اول کتاب نوشته است. فهميدم نويسنده كتاب، خود راننده است. مسافر نگاهي به صفحه اول انداخت اما اثری از شماره نديد. راننده گفت که کتاب دیگری بردارد. مسافر از جایی که کتابهای راننده داخلش بود و من نمی دیدم چند نسخه از کتاب آبی را در آورد. در اين لحظه اسم کتاب را دیدم: "درجستجوی خوشبختی". مسافر صفحه اول همه کتابها را دید اما هیچ کدام شماره نداشت. راننده به مسافر گفت که خودش شماره را بنویسد. مسافر خودکار سبز رنگی از جیب خود درآورد و از راننده خواست که با خط خودش برایش بنویسد. در همين حين با اشاره پلیس ماشین ها به راه افتادند.
راننده خودکار را گرفت و همانطور که در ترافيك جلو می رفت و توقف مي كرد، شماره را می نوشت. از مسافر اسمش را پرسید که کتاب را تقدیم کند و امضا نماید. مسافر اسمش را گفت و راننده آن را نوشت و امضا كرد. كمي جلوتر مسافر پياده شد.
همانطور كه زيرزيركي قيافه درهم و گرفته راننده را نگاه مي كردم به اين موقعيت جالب و در عين حال غم انگيز فكر مي كردم. راننده_نويسنده اي كه در اين شهر شلوغ و بي در و پيكر، مسافر سوار مي كند و در جستجوي خوشبختي كلاج و ترمز مي گيرد و در خيابان ها چرخ مي زند.
مدل حرف زدن مسافر به نظرم متظاهرانه مي آمد. یک جور قلابی لفظ قلم حرف می زد. راننده اما کمتر حرف می زد. عینکی به چشم داشت با چهره ای درهم که معلوم بود هزار مشکل دارد. اجاره خانه می دهد و پسر دانشجو و دختر دم بخت دارد و خرج و مخارج، ناي خنديدن را از او گرفته (خب، از قیافه اش این ها را خواندم، شاید هم اینطور نبود!).
زیر پل پارک وی، پلیس ماشین ها را نگه داشت. راننده به مسافر گفت که يكي از كتابها را براي خود بردارد. گفت که شماره تلفن خود را هم صفحه اول کتاب نوشته است. فهميدم نويسنده كتاب، خود راننده است. مسافر نگاهي به صفحه اول انداخت اما اثری از شماره نديد. راننده گفت که کتاب دیگری بردارد. مسافر از جایی که کتابهای راننده داخلش بود و من نمی دیدم چند نسخه از کتاب آبی را در آورد. در اين لحظه اسم کتاب را دیدم: "درجستجوی خوشبختی". مسافر صفحه اول همه کتابها را دید اما هیچ کدام شماره نداشت. راننده به مسافر گفت که خودش شماره را بنویسد. مسافر خودکار سبز رنگی از جیب خود درآورد و از راننده خواست که با خط خودش برایش بنویسد. در همين حين با اشاره پلیس ماشین ها به راه افتادند.
راننده خودکار را گرفت و همانطور که در ترافيك جلو می رفت و توقف مي كرد، شماره را می نوشت. از مسافر اسمش را پرسید که کتاب را تقدیم کند و امضا نماید. مسافر اسمش را گفت و راننده آن را نوشت و امضا كرد. كمي جلوتر مسافر پياده شد.
همانطور كه زيرزيركي قيافه درهم و گرفته راننده را نگاه مي كردم به اين موقعيت جالب و در عين حال غم انگيز فكر مي كردم. راننده_نويسنده اي كه در اين شهر شلوغ و بي در و پيكر، مسافر سوار مي كند و در جستجوي خوشبختي كلاج و ترمز مي گيرد و در خيابان ها چرخ مي زند.
۱ نظر:
: )
ارسال یک نظر