۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

چند سكانس كوتاه از زندگي

هفت صبح با صداي زنگ ساعت بيدار مي شوم. اما از جايم بلند نمي شوم. خودم را زير لحاف جمع مي كنم و از آخرين دقايق خواب صبحگاهي ام لذت مي برم. گردنم را تكان مي دهم ببينم اوضاعش چطور است. چند روزي است كه گردنم گرفته و نمي توانم تكانش بدهم. هنوز درد مي كند. بعد از دو سه بار كه ساعت زنگ مي زند و خاموشش مي كنم، مجبور مي شوم بلند شوم. يك روز ديگر آغاز مي شود. سريع لباس مي پوشم و حدود ساعت هفت و نيم از خانه بيرون مي روم. ساعت كارم از هفت و نيم شروع مي شود. اما من تازه اين ساعت خانه را ترك مي كنم. تقريبا هر روز دير مي رسم. ديگر عادت كرده ام. راستش رئيسم هم زياد پي گيري نمي كند.

از خانه تا سر خيابان حدود يك ربع پياده راه است. البته تاكسي خطي هم دارد. اما آن موقع صبح بايد خيلي خوش شانس باشي كه بتواني تاكسي پيدا كني. پياده به راه مي افتم و حدود يك ريع بعد به خيابان اصلي مي رسم.

نسبتا شلوغ است. حدود ده نفر منتظر تاكسي ايستاده اند. من هم مي روم و به صف منتظران مي پيوندم. البته در واقع صفي دركار نيست. هركس زرنگ تر باشد زودتر سوار تاكسي مي شود. تاكسي ها هم كه يا خالي خالي اند و يا پر پر. در هر دو صورت توقف نمي كنند. بيست دقيقه مي ايستم تا سوار تاكسي شوم.

درتاكسي، يك مرد سرما خورده كنارم نشسته. هي سرفه مي كند. رفته در اعصابم. سرفه هاي عميق مي كند. وقتي سرفه اش قطع مي شود خوشحال مي شوم. اما بعد از چند لحظه باز گويي سرفه اش گرفته و دست را به سمت دهان مي برد. اما سرفه اش نمي آيد. شايد هم مي خوردش. دست را از دهان دور مي كند. نفس راحتي مي كشم. ناگهان دوباره سرفه ها شروع مي شود. يك هفته نيست سرما خوردگي ام خوب شده. من سرمايي از اين ويروس كه كنارم نشسته دوباره سرما نگيرم خوب است.

تا محل كارم دو تاكسي بايد سوار شوم. از تاكسي دوم كه پياده مي شوم يك كوچه طولاني را بايد تا رسيدن به شركت طي كنم. داخل كوچه، سر چهارراه كوچكي ماشين ها در هم مي لولند. يكي دور مي زند. ديگري در جهت خلاف مشغول دور زدن است. يكي دوبله پارك كرده. آن يكي ورود ممنوع آمده. پشت سر، هم صف ماشين ها است و صداي بوق. با خودم مي گويم اينجا كجاست؟ شهر بي قانون و حساب و كتاب؟

چند هفته اي است كه سر كار، كامپيوتر ندارم. كامپيوترم در اختيار همكارم است كه شركت به جاي من فرستاده. اينجا هم كامپيوتر ديگري براي من پيدا نمي شود. بدون كامپيوتر هم كه كاري نمي شود انجام داد. مثل انگل به كمين مي نشينم كه كدام كامپيوتر يك لحظه خالي مي شود كه سريع پشتش بنشينم و email اي چك كنم.

بيكاري، در واقع بي كامپيوتري، تمامي ندارد. يواشكي از كيفم كتابي را كه مشغول خواندنش هستم بيرون مي آورم و لاي سررسيد مي گذارم. لبه هاي كتاب كمي از سررسيد بيرون مي ماند. احتمالا آن را مي بينند. بي خيال، بگذار ببينند. بي كارم خب! ولي اين طور كتاب خواندن اصلا نمي چسبد. خوب هم پيش نمي رود. نمي توانم تمركز كنم و مدام مجبورم جواب اين و آن را بدهم. همكارم صدايم مي كند. سر برمي گردانم. آخ گردنم!

ديدن هيچ كس مثل اين آقاي مترجم كه در اتاق بغل كار مي كند خونم را به جوش نمي آورد. مثل راديو مي ماند. يك ريز حرف مي زند. قبلا در اتاق من كار مي كرد. شانس آوردم كه از اتاقم رفت. البته هنوز هم گاهي به هواي تلفن زدن يا برداشتن چيزي از كمدش به اتاق مي آيد. راستش آدم بدي نيست. شبيه آدم حسابي هاست. لفظ قلم هم حرف مي زند. از اين نظر هم مثل راديو است.

از سه و نيم ديگر يواش يواش شروع مي كنم به شال و كلاه كردن. چهار نشده مي زنم بيرون. انگار رها شده ام. يك دقيقه هم در ماه اضافه كار نمي مانم، در واقع اضافه بي كاري! بيش از اين ديگر نمي توانم وقت تلف كنم. روزي هشت ساعت از زندگيم را براي شندرغاز به هدر مي دهم.

در اندك ساعت باقيمانده از روز هم كه براي آدم فرصت انجام كاري مفيد باقي نمي ماند. اگر شانس بياورم و مجبور نباشم از خانه بيرون بروم، كمي كتاب مي خوانم يا اگر شد، يك سر به اينترنت مي زنم و وبلاگ را آپديت مي كنم.

بعد از شام دوباره جيم مي شوم و خواندن كتاب را از سر مي گيرم. نگاهم به ساعت مي افتد. نزديك يازده است. چه حيف كتاب به جاهاي جالبي رسيده. اما ياد فردا صبح مي افتم . مي دانم اگر دير بخوابم فردا صبح چه مصيبتي براي بيدار شدن خواهم كشيد. همين الان هم دير شده. كتاب را مي بندم و مي روم كه بخوابم.

هیچ نظری موجود نیست: