در تعطيلات آخر هفته گذشته، دو فيلم ديدم. دو فيلمي كه ظاهرا هيچ ربطي به هم ندارند اما تصادفا از نظر موضوعي شباهت هايي بينشان هست. اول فيلم The Mist، فيلمي هيجان انگيز در ژانر وحشت كه فرانك دارابونت كارگردانش است و براساس يكي از نوشته هاي استفن كينگ ساخته شده. فيلم دوم هم انيميشن هورتون است كه اين اواخر از تلويزيون ايران هم پخش شده. شباهت اين دو فيلم به نظرم در رويكرد ماورايي و فلسفي آنها است. بگذاريد اين دو فيلم را با هم مروري بكنيم.
The Mist (مه):
به سبب آزمايشات نظامي محرمانه اي، مه شديدي همه شهر را فرا مي گيرد. همچنين موجودات عجيب و غريب و حشرات غول پيكري در اين مه رها مي شوند و به جان مردم شهر مي افتند. در چنين شرايطي گروهي از مردم از ترس اين موجودات، خود را در يك فروشگاه حبس مي كنند.
ديويد، شخصيت اصلي داستان، مردي است كه همسرش را در خانه تنها گذاشته و به همراه پسر خردسالش به فروشگاه آمده و يكي از كساني است كه در اين شرايط گرفتار شده اند. او و بقيه مردم مانده در فروشگاه هر يك به طريقي سعي مي كنند از اين مخمصه خلاص شوند.
همان ابتدا زني كه فرزند 8 ساله خود را در خانه تنها گذاشته دل به دريا مي زند و از فروشگاه خارج مي شود. كسي نمي داند چه اتفاقي براي او مي افتد. پس از آن تمام تلاش ها براي رهايي از فروشگاه بي نتيجه است و تنها بر تعداد قربانيان افزوده مي شود. در اين حين مشكل ديگري در داخل فروشگاه بروز مي كند و آن حضور زني است به نام كارمودي كه خود را فرستاده خدا مي داند و اتفاقات جاري را با نوشته هاي كتاب مقدس مطابقت مي دهد و در اين راستا سعي مي كند براي خود پيرواني دست و پا كند و براي رضاي خدا و دفع بلا، گناهكاران و آنها كه با او همراه نمي شوند را قرباني كند. اين موقعيت ماندن در فروشگاه را همانقدر سخت مي كند كه رفتن به ميان مه و به جان خريدن مرگ. ديويد به همراه چند نفر ديگر قصد مي كنند كه وقتي بقيه خوابند از فروشگاه خارج شوند. اما خانم كارمودي بيدار است و مانع ايشان مي شود. او سعي مي كند پسر ديويد را قرباني كند. اما با گلوله يكي از همراهان ديويد از پا در مي آيد.
ديويد به همراه پسرش و سه نفر ديگر از همراهان از فروشگاه خارج مي شوند. آنها به سختي خود را به اتومبيل مي رسانند و به راه مي افتند. ابتدا ديويد به خانه خود مي رود و جسد همسرش را آنجا مي يابد. سپس اين پنج نفر بي هدف به راه مي افتند و تا جايي كه سوخت اتومبيلشان اجازه مي دهد مي رانند. وقتي بنزين اتومبيل تمام مي شود آنها تنها يك راه براي اينكه گرفتار اين موجودات نشوند مي يابند و آن خود كشي است. براي اين كار آنها يك مشكل دارند. اينكه آنها پنج نفر هستند اما چهار گلوله بيشتر ندارند. ديويد چهار نفر ديگر از جمله پسر خود را با تفنگ مي كشد. سپس پريشان و درمانده از اتومبيل بيرون مي آيد و آماده مي شود تا توسط يكي از اين موجودات بلعيده شود. اما ناگهان مي بيند كه تانك هاي نظامي كه براي كمك به مردم شهر آمده اند از راه مي رسند و مه تمام مي شود. تانك ها مردمي كه از اين فاجعه جان سالم به دربرده اند را سوار كرده اند و از شهر خارج مي شوند. در ميان اين افراد همان زني كه اول از فروشگاه خارج شد به همراه فرزند كوچكش ديده مي شوند.
فيلم مه يك فيلم عميقا مذهبي است و چيزي كه تبليغ مي كند عشق و ايمان است. فروشگاه در واقع نمادي از دنيا و آدمهايش است. آنچه فيلم به نمايش مي گذارد شيوه برخورد و نگرش افراد گوناگون است نسبت به پديده اي ماوراء طبيعي كه رويارويي با آن از قدرت و توان انسان خارج است. افراد مانده در فروشگاه (دنيا) را مي توان به چهار دسته تقسيم كرد:
1- ديويد و همراهانش: آنها نماد افراد منطقي هستند كه تن به خرافات نمي دهند و سعي مي كنند مشكل را شناسايي و حل كنند. آنها در ضمن افراد مثبتي و خيرخواهي هستند و از كمك به ديگران روي گردان نيستند. اينها نماينده روشنفكران هستند.
2- خانم كارمودي: نماينده مبلغان مذهبي كه هميشه سوي خشك و خشن مذهب را به نمايش مي گذارند و از افراد مستاصل و كم دانش براي مقاصد جاه طلبانه خود استفاده مي كنند.
3- پيروان خانم كارمودي: عوام مردم كه به راحتي تحت تاثير قرار مي گيرند و كوركورانه آلت دست ديگران مي شوند.
4- مادري كه به هواي فرزند خوداز فروشگاه خارج مي شود: او كسي است كه بي ادعا و فقط به دليل عشق به فرزند خطر را به جان مي خرد. او تنها كسي است بين جمعيت كه نجات مي يابد.
بگذاريد ببينيم از افراد بالا در فيلم كدام نجات مي يابند.
همانگونه كه گفته شد تنها نجات يافته واقعي و كسي كه رستگار شد همان مادري است كه به هواي فرزند دل به دريا مي زند.
پيروان خانم كارمودي، هرچند در فيلم اشاره اي به آنها نمي شود. اما با فرض قريب به يقين درون فروشگاه مي مانند و منتظر مي شوند. لذا نجات پيدا مي كنند.
خانم كارمودي نه به دليل بلاي نازل شده بلكه توسط يكي از مردم كشته مي شود. اين شخصيت مرا ياد شخصيت الي، كشيش فيلم خون به پا خواهد شد انداخت. اين دو شخصيت هايي شبيه به هم با سرنوشتي همانند هستند.
همراهان ديويد از جمله پسرش همگي مي ميرند. اما خود ديويد كه دستش به خون چهار نفر از جمله پسر خود آلوده شده مي ماند. گويي مي ماند كه فقط شاهد دسته گلي كه به آب داده باشد. حكايت ديويد و همراهانش در انتهاي فيلم، حكايت آن كوهنوردي است كه از كوه سقوط مي كند و در فاصله نيم متري زمين آنقدر معلق مي ماند تا يخ مي زند.
و اما انيميشن هورتون:
هورتون يك فيل مهربان و خيال پرداز است. او تصادفا با يك دانه كوچك كه باد با خود آورده برخورد مي كند و تصور مي كند كه كسي از درون دانه از او كمك مي خواهد. او دانه را كه روي گل ميخكي جا خوش كرده بر مي دارد و سعي مي كند با آدم درون آن ارتباط برقرار كند.
از سوي ديگر ما با راوي داستان به درون دانه مي رويم و با شهر بزرگي در درون آن آشنا مي شويم كه كلي شهروند دارد و زندگي در آن جريان دارد. تصادفا شهردار اين شهر و هورتون صداي يكديگر را مي شنوند و با يكديگر آشنا مي شوند. شهردار از هورتون مي خواهد كه دانه را به جاي امني ببرد تا شهرشان از گزند بلايا در امان باشد.
اما ماده كانگورويي كه از خيال پردازي هاي هورتون دل خوشي ندارد و خيالات او را براي ذهن كودكان جنگل مسموم كننده مي داند سعي مي كند گل ميخك و دانه اش را از چنگ هورتون بيرون آورد و از بين ببرد. او پس از يك تلاش نا موفق جهت از بين بردن ميخك، سرانجام به كمك حيوانات جنگل هورتون را اسير مي كند و ميخك را بدست مي آورد.
كليد نجات شهر درون دانه اين است كه ساكنين هر يك از اين دو دنيا، دنياي به ظاهر واقعي هورتون و دنياي درون دانه، دنياي ديگر را باور كنند. به اين منظور شهروندان داخل دانه كه با شنيدن صداي هورتون او را باور مي كنند، همگي با هم فرياد مي كشند و سرو صدا مي كنند. بدين ترتيب ساكنين جنگل متوجه آنها مي شوند و به ياري هورتون مي آيند.
آنچه هورتون پيش چشم بيننده مي گشايد اين است كه احتمالا ما و جهان ما متعلق به جهان بزرگتري است كه ساكنين آن جهان نسبت به ما در مقام قدرت و خداوندي قرار مي گيرند. در عين حال دنياهاي كوچك و ناديده اي نيز وجود دارد كه ما از آنها بي خبريم و اين بار ما نسبت خدايي با آنها داريم. درست مثل گاليور كه وقتي از دهكده لي لي پوت نجات پيدا كرد گرفتار غول ها و آدم هاي عظيم الجثه شد.
The Mist (مه):
به سبب آزمايشات نظامي محرمانه اي، مه شديدي همه شهر را فرا مي گيرد. همچنين موجودات عجيب و غريب و حشرات غول پيكري در اين مه رها مي شوند و به جان مردم شهر مي افتند. در چنين شرايطي گروهي از مردم از ترس اين موجودات، خود را در يك فروشگاه حبس مي كنند.
ديويد، شخصيت اصلي داستان، مردي است كه همسرش را در خانه تنها گذاشته و به همراه پسر خردسالش به فروشگاه آمده و يكي از كساني است كه در اين شرايط گرفتار شده اند. او و بقيه مردم مانده در فروشگاه هر يك به طريقي سعي مي كنند از اين مخمصه خلاص شوند.
همان ابتدا زني كه فرزند 8 ساله خود را در خانه تنها گذاشته دل به دريا مي زند و از فروشگاه خارج مي شود. كسي نمي داند چه اتفاقي براي او مي افتد. پس از آن تمام تلاش ها براي رهايي از فروشگاه بي نتيجه است و تنها بر تعداد قربانيان افزوده مي شود. در اين حين مشكل ديگري در داخل فروشگاه بروز مي كند و آن حضور زني است به نام كارمودي كه خود را فرستاده خدا مي داند و اتفاقات جاري را با نوشته هاي كتاب مقدس مطابقت مي دهد و در اين راستا سعي مي كند براي خود پيرواني دست و پا كند و براي رضاي خدا و دفع بلا، گناهكاران و آنها كه با او همراه نمي شوند را قرباني كند. اين موقعيت ماندن در فروشگاه را همانقدر سخت مي كند كه رفتن به ميان مه و به جان خريدن مرگ. ديويد به همراه چند نفر ديگر قصد مي كنند كه وقتي بقيه خوابند از فروشگاه خارج شوند. اما خانم كارمودي بيدار است و مانع ايشان مي شود. او سعي مي كند پسر ديويد را قرباني كند. اما با گلوله يكي از همراهان ديويد از پا در مي آيد.
ديويد به همراه پسرش و سه نفر ديگر از همراهان از فروشگاه خارج مي شوند. آنها به سختي خود را به اتومبيل مي رسانند و به راه مي افتند. ابتدا ديويد به خانه خود مي رود و جسد همسرش را آنجا مي يابد. سپس اين پنج نفر بي هدف به راه مي افتند و تا جايي كه سوخت اتومبيلشان اجازه مي دهد مي رانند. وقتي بنزين اتومبيل تمام مي شود آنها تنها يك راه براي اينكه گرفتار اين موجودات نشوند مي يابند و آن خود كشي است. براي اين كار آنها يك مشكل دارند. اينكه آنها پنج نفر هستند اما چهار گلوله بيشتر ندارند. ديويد چهار نفر ديگر از جمله پسر خود را با تفنگ مي كشد. سپس پريشان و درمانده از اتومبيل بيرون مي آيد و آماده مي شود تا توسط يكي از اين موجودات بلعيده شود. اما ناگهان مي بيند كه تانك هاي نظامي كه براي كمك به مردم شهر آمده اند از راه مي رسند و مه تمام مي شود. تانك ها مردمي كه از اين فاجعه جان سالم به دربرده اند را سوار كرده اند و از شهر خارج مي شوند. در ميان اين افراد همان زني كه اول از فروشگاه خارج شد به همراه فرزند كوچكش ديده مي شوند.
فيلم مه يك فيلم عميقا مذهبي است و چيزي كه تبليغ مي كند عشق و ايمان است. فروشگاه در واقع نمادي از دنيا و آدمهايش است. آنچه فيلم به نمايش مي گذارد شيوه برخورد و نگرش افراد گوناگون است نسبت به پديده اي ماوراء طبيعي كه رويارويي با آن از قدرت و توان انسان خارج است. افراد مانده در فروشگاه (دنيا) را مي توان به چهار دسته تقسيم كرد:
1- ديويد و همراهانش: آنها نماد افراد منطقي هستند كه تن به خرافات نمي دهند و سعي مي كنند مشكل را شناسايي و حل كنند. آنها در ضمن افراد مثبتي و خيرخواهي هستند و از كمك به ديگران روي گردان نيستند. اينها نماينده روشنفكران هستند.
2- خانم كارمودي: نماينده مبلغان مذهبي كه هميشه سوي خشك و خشن مذهب را به نمايش مي گذارند و از افراد مستاصل و كم دانش براي مقاصد جاه طلبانه خود استفاده مي كنند.
3- پيروان خانم كارمودي: عوام مردم كه به راحتي تحت تاثير قرار مي گيرند و كوركورانه آلت دست ديگران مي شوند.
4- مادري كه به هواي فرزند خوداز فروشگاه خارج مي شود: او كسي است كه بي ادعا و فقط به دليل عشق به فرزند خطر را به جان مي خرد. او تنها كسي است بين جمعيت كه نجات مي يابد.
بگذاريد ببينيم از افراد بالا در فيلم كدام نجات مي يابند.
همانگونه كه گفته شد تنها نجات يافته واقعي و كسي كه رستگار شد همان مادري است كه به هواي فرزند دل به دريا مي زند.
پيروان خانم كارمودي، هرچند در فيلم اشاره اي به آنها نمي شود. اما با فرض قريب به يقين درون فروشگاه مي مانند و منتظر مي شوند. لذا نجات پيدا مي كنند.
خانم كارمودي نه به دليل بلاي نازل شده بلكه توسط يكي از مردم كشته مي شود. اين شخصيت مرا ياد شخصيت الي، كشيش فيلم خون به پا خواهد شد انداخت. اين دو شخصيت هايي شبيه به هم با سرنوشتي همانند هستند.
همراهان ديويد از جمله پسرش همگي مي ميرند. اما خود ديويد كه دستش به خون چهار نفر از جمله پسر خود آلوده شده مي ماند. گويي مي ماند كه فقط شاهد دسته گلي كه به آب داده باشد. حكايت ديويد و همراهانش در انتهاي فيلم، حكايت آن كوهنوردي است كه از كوه سقوط مي كند و در فاصله نيم متري زمين آنقدر معلق مي ماند تا يخ مي زند.
و اما انيميشن هورتون:
هورتون يك فيل مهربان و خيال پرداز است. او تصادفا با يك دانه كوچك كه باد با خود آورده برخورد مي كند و تصور مي كند كه كسي از درون دانه از او كمك مي خواهد. او دانه را كه روي گل ميخكي جا خوش كرده بر مي دارد و سعي مي كند با آدم درون آن ارتباط برقرار كند.
از سوي ديگر ما با راوي داستان به درون دانه مي رويم و با شهر بزرگي در درون آن آشنا مي شويم كه كلي شهروند دارد و زندگي در آن جريان دارد. تصادفا شهردار اين شهر و هورتون صداي يكديگر را مي شنوند و با يكديگر آشنا مي شوند. شهردار از هورتون مي خواهد كه دانه را به جاي امني ببرد تا شهرشان از گزند بلايا در امان باشد.
اما ماده كانگورويي كه از خيال پردازي هاي هورتون دل خوشي ندارد و خيالات او را براي ذهن كودكان جنگل مسموم كننده مي داند سعي مي كند گل ميخك و دانه اش را از چنگ هورتون بيرون آورد و از بين ببرد. او پس از يك تلاش نا موفق جهت از بين بردن ميخك، سرانجام به كمك حيوانات جنگل هورتون را اسير مي كند و ميخك را بدست مي آورد.
كليد نجات شهر درون دانه اين است كه ساكنين هر يك از اين دو دنيا، دنياي به ظاهر واقعي هورتون و دنياي درون دانه، دنياي ديگر را باور كنند. به اين منظور شهروندان داخل دانه كه با شنيدن صداي هورتون او را باور مي كنند، همگي با هم فرياد مي كشند و سرو صدا مي كنند. بدين ترتيب ساكنين جنگل متوجه آنها مي شوند و به ياري هورتون مي آيند.
آنچه هورتون پيش چشم بيننده مي گشايد اين است كه احتمالا ما و جهان ما متعلق به جهان بزرگتري است كه ساكنين آن جهان نسبت به ما در مقام قدرت و خداوندي قرار مي گيرند. در عين حال دنياهاي كوچك و ناديده اي نيز وجود دارد كه ما از آنها بي خبريم و اين بار ما نسبت خدايي با آنها داريم. درست مثل گاليور كه وقتي از دهكده لي لي پوت نجات پيدا كرد گرفتار غول ها و آدم هاي عظيم الجثه شد.
۱ نظر:
تحلیل فیلم مه رو فوق العاده نوشتین
خصوصآ مقایسه کشیش فیلم با فیلم خون
به پا خواهد شد.
به شما لینک دادم.
ارسال یک نظر