نویسنده: سینا دادخواه
ناشر: نشر چشمه
114 صفحه
سینا دادخواه، نویسنده این رمان، در صفحه آغازین کتاب، خود را چنین روایت کرده:
"متولد روزهای پایانی بهار 1363 هستم. برادر دوقولویی دارم که کوچکترین شباهتی به من ندارد. چپدستم و چپدست بودنم را دوست دارم، چون میتوانم چیزی را که مینویسم بهتر ببینم.
پدرم دوست داشت پولدار شوم، و من شدم مهندس عمران. اما هنوز که هنوز است پولدار نشدهام. شغلم مربوط به درسی است که خواندهام. فرصتی گیر بیاورم مینویسم، و عاشق تیم ملی انگلستان و فیلمهای کیارستمیام."
قبل از خواندن هر داستان معمولا اگر نویسندهاش را نشناسم نگاهی به اسم و مشخصات و سال تولدش میکنم. وقتی که میبینم نویسنده یک جوان بیست و چند ساله است، با خودم میگویم خب، این هم یکی دیگر از آن جوانهای جویای نام است که علاقهای به ادبیات دارد و چندتایی هم کتاب خوانده و حالا فرصتی به دست آورده و دست به قلم شده است. با اینکه صبر و استقامت او را در نوشتن و به سرانجام رساندن یک کتاب تحسین میکنم، اما به داستانش به چشم یک داستان آماتوری نگاه میکنم. درست مثل چیزی که اگر خودم روزی دست به قلم ببرم از آب در میآید. یک داستان آماتوری از یک نویسنده که حالاحالاها باید بنویسد تا نوشتهاش چیز بدردخوری بشود. راستش معمولا هم همینطور است و این پیشبینی درست از آب در میآید. اما گاهی این وسط داستانی پیدا میشود که این پیش فرض را میشکند و وادارت می کند جدیتر به آن نگاه کنی. "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" چنین داستانی است.
"یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را دوست دارم و خواندنش را شدیدا توصیه میکنم. هرچند نویسندهاش یک جوان بیست و چند ساله بیشتر نیست که تا به حال نه اسمش را شنیده و نه چیزی از او خوانده بودم. با این حال قلمش پختگی یک نویسنده جا افتاده را دارد. داستانش منسجم است و همه چیزش سر جای خود است. ضمن اینکه ذوق و تخیل هنرمندانهای در داستان جاری است که آدم را به وجد میآورد.
شروع داستان یوسف آباد... مانند یکی از همان قصههای جوان پسند عشق و عاشقی است. اما هرچه پیش میرود خواننده بیشتر متوجه ظرافتها شده و درگیر روایت شخصیتها میشود. داستان ساده است و تنها یک گره کوچک، انگیزه چهار شخصیت داستان است برای روایت درونیات و انگیزههای خود. نویسنده روی لبه تیغ راه رفته و هرلحظه امکان داشته از اوج سادگی به ورطه سطحی بودن، پرتاب شود. اما او به سلامت تمام از این راه گذشته است.
سن و سال نویسنده هایی مثل سینا دادخواه را که میبینم یک جوری میشوم. نمیگویم، اما شما بخوانید حس حسادت. شش هفت سالی کوچکتر از من است. اما خیلی جلوتر ایستاده. من کجا جاماندم؟ اصلا مگر به راه افتادم که جا مانده باشم؟ هنوز وانمود میکنم که جوانم و دیر نشده برای شروع. اما میدانم که زمان زیادی را از دست دادهام. بدیاش اینکه هنوز نسبت به ده پانزده سال پیش فرق نکردهام و یک جورایی ول معطلام. شاید بگویید وسط صحبت درباره یک کتاب چه جای این حرفها است. چه اشکال دارد؟ منتقد ادبی که نیستم و این هم نقد راست راستکی نیست. نظر من است درباره یک کتاب. همین و بس. مهم این است که اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد و نظر من را خواند و جدی گرفت، برود و کتاب "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را بخرد و بخواند و نام سینا دادخواه را هم پس ذهنش یادداشت کند و از این به بعد روی جلد کتابی اگر این اسم را دید، با اطمینان از توی قفسه برش دارد.
ناشر: نشر چشمه
114 صفحه
سینا دادخواه، نویسنده این رمان، در صفحه آغازین کتاب، خود را چنین روایت کرده:
"متولد روزهای پایانی بهار 1363 هستم. برادر دوقولویی دارم که کوچکترین شباهتی به من ندارد. چپدستم و چپدست بودنم را دوست دارم، چون میتوانم چیزی را که مینویسم بهتر ببینم.
پدرم دوست داشت پولدار شوم، و من شدم مهندس عمران. اما هنوز که هنوز است پولدار نشدهام. شغلم مربوط به درسی است که خواندهام. فرصتی گیر بیاورم مینویسم، و عاشق تیم ملی انگلستان و فیلمهای کیارستمیام."
قبل از خواندن هر داستان معمولا اگر نویسندهاش را نشناسم نگاهی به اسم و مشخصات و سال تولدش میکنم. وقتی که میبینم نویسنده یک جوان بیست و چند ساله است، با خودم میگویم خب، این هم یکی دیگر از آن جوانهای جویای نام است که علاقهای به ادبیات دارد و چندتایی هم کتاب خوانده و حالا فرصتی به دست آورده و دست به قلم شده است. با اینکه صبر و استقامت او را در نوشتن و به سرانجام رساندن یک کتاب تحسین میکنم، اما به داستانش به چشم یک داستان آماتوری نگاه میکنم. درست مثل چیزی که اگر خودم روزی دست به قلم ببرم از آب در میآید. یک داستان آماتوری از یک نویسنده که حالاحالاها باید بنویسد تا نوشتهاش چیز بدردخوری بشود. راستش معمولا هم همینطور است و این پیشبینی درست از آب در میآید. اما گاهی این وسط داستانی پیدا میشود که این پیش فرض را میشکند و وادارت می کند جدیتر به آن نگاه کنی. "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" چنین داستانی است.
"یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را دوست دارم و خواندنش را شدیدا توصیه میکنم. هرچند نویسندهاش یک جوان بیست و چند ساله بیشتر نیست که تا به حال نه اسمش را شنیده و نه چیزی از او خوانده بودم. با این حال قلمش پختگی یک نویسنده جا افتاده را دارد. داستانش منسجم است و همه چیزش سر جای خود است. ضمن اینکه ذوق و تخیل هنرمندانهای در داستان جاری است که آدم را به وجد میآورد.
شروع داستان یوسف آباد... مانند یکی از همان قصههای جوان پسند عشق و عاشقی است. اما هرچه پیش میرود خواننده بیشتر متوجه ظرافتها شده و درگیر روایت شخصیتها میشود. داستان ساده است و تنها یک گره کوچک، انگیزه چهار شخصیت داستان است برای روایت درونیات و انگیزههای خود. نویسنده روی لبه تیغ راه رفته و هرلحظه امکان داشته از اوج سادگی به ورطه سطحی بودن، پرتاب شود. اما او به سلامت تمام از این راه گذشته است.
سن و سال نویسنده هایی مثل سینا دادخواه را که میبینم یک جوری میشوم. نمیگویم، اما شما بخوانید حس حسادت. شش هفت سالی کوچکتر از من است. اما خیلی جلوتر ایستاده. من کجا جاماندم؟ اصلا مگر به راه افتادم که جا مانده باشم؟ هنوز وانمود میکنم که جوانم و دیر نشده برای شروع. اما میدانم که زمان زیادی را از دست دادهام. بدیاش اینکه هنوز نسبت به ده پانزده سال پیش فرق نکردهام و یک جورایی ول معطلام. شاید بگویید وسط صحبت درباره یک کتاب چه جای این حرفها است. چه اشکال دارد؟ منتقد ادبی که نیستم و این هم نقد راست راستکی نیست. نظر من است درباره یک کتاب. همین و بس. مهم این است که اگر کسی گذرش به این وبلاگ افتاد و نظر من را خواند و جدی گرفت، برود و کتاب "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را بخرد و بخواند و نام سینا دادخواه را هم پس ذهنش یادداشت کند و از این به بعد روی جلد کتابی اگر این اسم را دید، با اطمینان از توی قفسه برش دارد.
۱ نظر:
راست میگی! من هم باید یکی از همین نقد ها بنویسم و بعد یک مقایسه ای بکنم خودم را و بگویم چی میخواستیم چی شد!
حتما سر فرصت می خوانمش (این هم رفت تو لیست!)
ارسال یک نظر