۱۳۸۵ آبان ۹, سه‌شنبه

خواب

خوابم...
چند نفر دنبالم هستند. نمی بینمشون ، اما حضورشون را حس می کنم. توی کوچه هایی که فقط دیوارند دارم می دوم.
می دوم ...
نفس نفس می زنم. پشت دیواری می ایستم و به عقب نگاه می کنم. نمی بینمشون ، اما صداشون را می شنوم. دارن بهم می رسن.
راه فراری ندارم. از ترس ناله می کنم و داد می زنم.

هیچ نظری موجود نیست: