۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

از دفتر خاطرات يك آدم هولوگرافیک

دوشنبه 21 خرداد 1386
ساعت 6 از خواب بيدار شدم. يك دوش آب سرد گرفتم. صبحانه مختصري خوردم و از خانه خارج شدم.
سوار اتومبيلم شدم و به راه افتادم. آن روز ترافيك عجيبي بود. ترافيكي كه سابقه نداشت و نظيرش را نديده بودم. چند ساعتي معطل بودم. سرانجام حوصله ام سر رفت. از ماشين پياده شدم و با اسكيت بورد بقيه راه را طي كردم.
در ميدان تجريش ابراهيم خان عكاسباشي را ديدم كه مشغول فيلمبرداري بود. داشت فيلمش را براي جشنواره كن آماده مي كرد. علت ترافيك عجيب آن روز نيز همين بود. مردم جمع شده بودند و گروه فيلمبرداري را دوره كرده بودند. من اما سريع گذشتم.
چند دقيقه بعد رسيدم كافه نادري. وارد شدم و پشت ميزي نزديك در نشستم. از دور براي شاملو و فروغ كه پشت ميزي ديگر نشسته بودند دست تكان دادم و احوالي پرسيدم. كمي آن طرف تر هم آل احمد و همسرش نشسته بودند.
همانجا منتظر ماندم تا باستر كيتون آمد. دست داديم. نشست و مشغول گفتگو شديم. در مورد طراحي وب سايتش حرف زديم. او طرح سايتش را كه روي كاغذ كشيده بود، نشانم داد. من همانجا ساختم و آپلودش كردم. به نظرم سايت خوبي از كار درآمد. بعد ناهار خورديم.
از كافه نادري كه درآمدم سوار اتومبيلم شدم و راه افتادم. آن روز هوس كرده بودم تند برانم. حوالي ونك با يك كاميون كه از روبرو مي آمد شاخ به شاخ شدم. اتومبيلم له شد. خودم هم مردم.
اتومبيل را همانجا گذاشتم و رفتم كه به قرار بعد از ظهرم برسم. ساعت 3 به موزه لوور رسيدم. دم در، مريلين مونرو منتظرم بود. با هم به داخل موزه رفتيم. همه جا را گشتيم. آنجا را نديده بودم. به نظرم واقعا ارزشش را داشت. بعد از آن مريلين مرا به شام دعوت كرد. رفتيم به خانه اسپاگتي و شام خورديم. بعد خداحافظي كرديم و به طرف خانه راه افتادم.
تا خانه پياده رفتم. وقتي رسيدم ديدم خانه نيست. به جايش تپه اي بود و چوپاني كه داشت گوسفندانش را از بالاي تپه به پايين هي مي كرد. نگاهي به ساعتم كردم ، هفتم آذر 1225 بود. همانجا دراز كشيدم و به ستاره ها خيره شدم تا خوابم برد. راستي قبل از خواب هم زنگي به حافظ زدم و او برايم فال گرفت. خوب آمد. آن شب را خوب خوابيدم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مطمئنی شام رو که خوردی زدی بیرون!!؟
;)