۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

پاهاي سنگين

وقتي يك جا ايستاده ام پاهايم شروع مي كنند به در زمين ريشه گرفتن. هي بيشتر به زمين مي چسبم. سست مي شوم و آرام مي نشينم. هر لحظه سلول ديگري ام با خاك مماس مي شود. ديگر چيزي نمي بينم غير از همين چند متر خاك. فراموشي مي گيرم. انگار چيزي براي ديدن نيست غير از همين چند متر خاك. مي خوابم.
يك تلنگر. نمي دانم از كجا. مثل كرم به جانم مي افتد و كلافه ام مي كند. مي خواهم بخوابم. مي گويم راحتم بگذاريد. مي خواهم بخوابم.
چيزي آن دور برق مي زند. اوهام؟
تن هزار من را از زمين مي كنم و با پاهاي سنگين به راه مي افتم. چند قدم بيشتر نرفته ام كه نور ناپديد مي شود. مي ايستم. يك ساعت يا بيشتر.
وقتي يك جا ايستاده ام پاهايم شروع مي كنند به در زمين ريشه گرفتن. هي بيشتر به زمين مي چسبم. سست مي شوم و آرام مي نشينم. هر لحظه سلول ديگري ام با خاك مماس مي شود. ديگر چيزي نمي بينم غير از همين چند متر خاك. فراموشي مي گيرم. انگار چيزي براي ديدن نيست غير از همين چند متر خاك. مي خوابم.
يك تلنگر.

هیچ نظری موجود نیست: