۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

آن طرف مرگ

خودمان را به كوچه علي چپ زده ايم. انگار نه انگار كه به زودي خواهيم مرد. مثل بچه اي كه در اتاق تاريك تنها مانده و براي اينكه نترسد، سرش را با اسباب بازي هايش گرم كرده. اما زندگي پر از نشانه هاي مرگ است كه گاه و بي گاه بر آدم ظاهر مي شوند. سفيدي شقيقه ها، درد چشم و شانه و كمر كه ديگر دارد مزمن مي شود. ضربان نامنظم و فشاري كه تا از آن غافل مي شوي بالا مي رود. مهمتر از همه اطرافياني كه تپ و تپ مي افتند و مي ميرند. خلاصه بايد آماده بود. مرگ خواهي نخواهي سر مي رسد. رحم و مروت هم ندارد. كوچك و بزرگ هم نمي شناسد.
چندي پيش اينگمار برگمان بزرگ مرد. كسي كه مرگ تم اصلي فيلم هايش بود. او حتي مرگ را به شطرنج دعوت كرد. با اين حال مي دانست كه برنده اين بازي كيست. او هم از كساني بود كه از مرگ مي ترسيد و با آن جنگيد. اما عاقبت حريف مرگ نشد.
لحظه مرگ ، لحظه سخت و غريبي است. باورش سخت است اما هركسي آخرين كاري كه در زندگي بايد انجام دهد، رويارويي با اين لحظه است. مرگ، خطي است كه آن طرفش پيدا نيست.
مرگ پايان اين همه نوشتن ها، خواندن ها، ديدن ها و ساختن ها است. انگار پله پله از آسمانخراشي بالا روي و وقتي به بالا رسيدي. كسي يقه ات را بگيرد و مثل يك ته سيگار پرتت كند پايين.
دين مي گويد كه وقتي به بالاي آسمانخراش رسيدي، اين تنها جسمت است كه از بالاي آسمانخراش به پايين ول مي شود. اما روحت همچنان بالا مي رود و به معبود مي پيوندد. اين هم چندان خوب نيست، چون اگر روح من به چيزي ديگر بپيوندد باز هم من نيست مي شوم و فرقي به حال من نمي كند.
راستي بعداز مرگ من اين وبلاگ چه مي شود؟

هیچ نظری موجود نیست: