ديروز از فرصت تعطيلي برفي استفاده كردم و دو تا از فيلم هايي كه نديده بودم را ديدم. اول دومي اش را مي گويم: فيلم حكم مسعود كيميايي كه زمان اكرانش آنقدر راجع بهش بد خواندم و شنيدم كه انگيزه ديدنش را پيدا نكردم. چندي قبل كه CD اش به بازار آمد، محض كنجكاوي و اينكه بالاخره حكم فيلمي از مسعود كيميايي است آن را خريدم و ديروز ديدمش. راستش كمي بهتر از آن چيزي بود كه درباره اش شنيده بودم و انتظار داشتم. با اين حال فيلم خوبي نبود.
اما فيلم اولي كه ديدم Dogville بود. فيلمي تكان دهنده از لارس ون ترير با بازي نيكول كيدمن. اولين چيزي كه در فيلم جلب توجه مي كرد فضاي تئاتري فيلم بود. فيلم براي نمايش فضاي يك دهكده از يك فضاي استوديويي استفاده كرده و خانه ها و خيابان ها را با خطوط سفيدي كه روي زمين ترسيم شده، مشخص نموده است. بدين ترتيب خانه ها در و ديوار واقعي ندارند. اما بازيگران طوري رفتار مي كنند كه گويي همه چيز واقعي است. مثلا از راهرو هاي فرضي عبور مي كنند و براي باز كردن درها دستگيره هاي خيالي را مي گردانند. علي رغم اينكه فضاي فيلم در ابتدا عجيب و غريب و نامانوس مي نمايد، اما پس از اينكه تماشاگر فضا را پذيرفت و در جريان فيلم قرار گرفت، اين محدود بودن فضا باعث مي شود كه تماشاگر هرچه بيشتر در جريان موضوع فيلم و روابط شخصيت ها قرار بگيرد.
فيلم درباره زني فراري است به نام گريس كه گذرش به دهكده داگويل مي افتد و همانجا پنهان مي شود. او براي اينكه نظر اهالي دهكده را براي ماندن جلب كند سعي مي كند كه به آنها هر كمكي كه لازم دارند انجام دهند. در ابتدا كمك هاي او باعث مي شود كه اهالي نظر خوبي نسبت به او پيدا كنند و او را ميان خود بپذيرند. اما اما كم كم اين خوبي هاي او باعث دردسرش مي شود و به همين دليل اهالي داگويل بدترين سوء استفاده ها را از او مي كنند و حتي براي اينكه فرار نكند به زنجيرش مي كشند.
فيلم داگويل برايم يادآور يك داستان و يك فيلم ديگر بود. موضوع فيلم مرا به ياد آخرين داستان از كتاب عزاداران بيل غلامحسن ساعدي انداخت. در آنجا هم مش اسلام مورد بدترين تهمت ها و آزار و اذيت اهالي ده قرار گرفت. البته اين كتاب را سالها پيش خوانده ام. داگويل برايم بهانه اي ساخته تا دوباره به سراغ عزاداران بيل بروم .اما فيلم ديگري كه تا حدودي به داگويل شباهت داشت، بانوي استاد مهرجويي است (البته بانو هم ظاهرا از يكي از آثار بونوئل برداشت شده كه من آن را نديده ام). در بانو هم يك زن خيرخواه مورد سوء استفاده جماعتي فرومايه قرار مي گيرد.
تفاوت اساسي كه داگويل با فيلم ها و داستان هاي مشابه خود دارد، پايان آن است. شخصيت نيكول كيدمن در پايان اين فيلم از زني مظلوم و فراري تبديل به زني قدرتمند و متنفذ مي شود. او با قدرت خود انتقام سختي از اهالي دهكده مي گيرد و همه آنها را به گلوله مي بندد و دهكده را نيز مي سوزاند.
داگويل نماد كل دنيا است و شخصيت هاي آن نيز نمونه هايي از همه آدم ها هستند. چنانچه در عنوان بندي پاياني نيز با نمايش عكس هايي واقعي از آدم ها بر اين نكته تاكيد مي شود. لارس ون ترير راه اصلاح دنيا را از بين بردن آن و كشتن همه آدم ها مي داند. به نظر مي رسد لارس ون ترير، خود، آدم زخم خورده اي است. اما از آنجا كه نه قدرت و نه اجازه كشتن آدم ها و نابود كردن جهان را دارد، جهان را در فيلمش خلق كرده و سپس به آتش كشيده است. اين هم راهي است براي اعتراض و رسيدن به آرامش.
داگويل فيلمي است به ياد ماندني كه ديدنش را توصيه مي كنم.
اما فيلم اولي كه ديدم Dogville بود. فيلمي تكان دهنده از لارس ون ترير با بازي نيكول كيدمن. اولين چيزي كه در فيلم جلب توجه مي كرد فضاي تئاتري فيلم بود. فيلم براي نمايش فضاي يك دهكده از يك فضاي استوديويي استفاده كرده و خانه ها و خيابان ها را با خطوط سفيدي كه روي زمين ترسيم شده، مشخص نموده است. بدين ترتيب خانه ها در و ديوار واقعي ندارند. اما بازيگران طوري رفتار مي كنند كه گويي همه چيز واقعي است. مثلا از راهرو هاي فرضي عبور مي كنند و براي باز كردن درها دستگيره هاي خيالي را مي گردانند. علي رغم اينكه فضاي فيلم در ابتدا عجيب و غريب و نامانوس مي نمايد، اما پس از اينكه تماشاگر فضا را پذيرفت و در جريان فيلم قرار گرفت، اين محدود بودن فضا باعث مي شود كه تماشاگر هرچه بيشتر در جريان موضوع فيلم و روابط شخصيت ها قرار بگيرد.
فيلم درباره زني فراري است به نام گريس كه گذرش به دهكده داگويل مي افتد و همانجا پنهان مي شود. او براي اينكه نظر اهالي دهكده را براي ماندن جلب كند سعي مي كند كه به آنها هر كمكي كه لازم دارند انجام دهند. در ابتدا كمك هاي او باعث مي شود كه اهالي نظر خوبي نسبت به او پيدا كنند و او را ميان خود بپذيرند. اما اما كم كم اين خوبي هاي او باعث دردسرش مي شود و به همين دليل اهالي داگويل بدترين سوء استفاده ها را از او مي كنند و حتي براي اينكه فرار نكند به زنجيرش مي كشند.
فيلم داگويل برايم يادآور يك داستان و يك فيلم ديگر بود. موضوع فيلم مرا به ياد آخرين داستان از كتاب عزاداران بيل غلامحسن ساعدي انداخت. در آنجا هم مش اسلام مورد بدترين تهمت ها و آزار و اذيت اهالي ده قرار گرفت. البته اين كتاب را سالها پيش خوانده ام. داگويل برايم بهانه اي ساخته تا دوباره به سراغ عزاداران بيل بروم .اما فيلم ديگري كه تا حدودي به داگويل شباهت داشت، بانوي استاد مهرجويي است (البته بانو هم ظاهرا از يكي از آثار بونوئل برداشت شده كه من آن را نديده ام). در بانو هم يك زن خيرخواه مورد سوء استفاده جماعتي فرومايه قرار مي گيرد.
تفاوت اساسي كه داگويل با فيلم ها و داستان هاي مشابه خود دارد، پايان آن است. شخصيت نيكول كيدمن در پايان اين فيلم از زني مظلوم و فراري تبديل به زني قدرتمند و متنفذ مي شود. او با قدرت خود انتقام سختي از اهالي دهكده مي گيرد و همه آنها را به گلوله مي بندد و دهكده را نيز مي سوزاند.
داگويل نماد كل دنيا است و شخصيت هاي آن نيز نمونه هايي از همه آدم ها هستند. چنانچه در عنوان بندي پاياني نيز با نمايش عكس هايي واقعي از آدم ها بر اين نكته تاكيد مي شود. لارس ون ترير راه اصلاح دنيا را از بين بردن آن و كشتن همه آدم ها مي داند. به نظر مي رسد لارس ون ترير، خود، آدم زخم خورده اي است. اما از آنجا كه نه قدرت و نه اجازه كشتن آدم ها و نابود كردن جهان را دارد، جهان را در فيلمش خلق كرده و سپس به آتش كشيده است. اين هم راهي است براي اعتراض و رسيدن به آرامش.
داگويل فيلمي است به ياد ماندني كه ديدنش را توصيه مي كنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر