نمایشنامه عروسکها، نخستین از سه گانهای است که بهرام بیضایی بصورت نمایش عروسکی نوشته است. نام دو نمایشنامه دیگر این سهگانه به ترتیب، غروب در دیاری غریب و قصهی ماه پنهان است. زمان نگارش و نشر این سه نمایشنامه، سالهای 1341 و 1342 (24 و 25 سالگی نویسنده) بوده است. در هر سه، شخصیت های نمایش، همان شخصیتهای آشنای نمایش سنتی عروسکی ایرانی و خیمه شب بازی است. همچون مرشد، پهلوان، دیو، سیاه و دیگران. با این وجود هرچند این نمایشنامهها یادآور ویژگیهای نمایش عروسکی است اما به نظر میرسد که برای اجرای غیر عروسکی نوشته شدهاند. چون نوع داستان پردازی و بهویژه دیالوگ نویسی آن، به سختی توان نشستن بر کلام و حرکات عروسک را دارا میباشند. یکی دو اجرایی هم که همان سالها از این نمایشنامهها انجام شده همگی با بازیگران زنده بوده است و نه با عروسک.
در این نوشته میخواهم نگاهی به نخستین این سهگانه یعنی عروسکها بیاندازم.
نگاهی به داستان نمایشنامه:
مرشد در آغاز نمایش به تماشاگران نوید میدهد که امروز روز جنگ پهلوان است با غول سردزک، وحشی ترین و سرسخت ترین دیو. ولی پهلوان دیگر سر جنگ ندارد و خسته از هزاران سال جنگ بیهوده و تمام ناشدنی است. پهلوان امروز میخواهد با خودش و غم عشقی که سالها است در وجودش نشسته است بجنگد.
از سویی دیو جلوی هفت دروازه شهر ایستاده و راه را بر مردم بسته. از این رو برای راضی کردن پهلوان به جنگ با دیو، سه تن از مردم شهر، بازرگان و آقا(ملا) و شاعر، نزد او میآیند و میخواهند که سوگند خود را بشکند. پهلوان اما زیر بار نمیرود و حاضر به جنگ با دیو نیست. تا اینکه دختری به شکل یک فال بین ظاهر میشود و به پهلوان میگوید که در پایان کار او، اگر امروز بجنگد، مرگ را میبیند. پهلوان که در ظاهر دختر، عشق و غم کهنهاش را باز یافته با شنیدن حرفهای دختر به جنگ دیو و در واقع به پیشواز مرگ میرود.
پهلوان دیو را میکشد اما خود نیز از زخمی که برداشته میمیرد. در حالی که در شهر، شادی و هلهله کشته شدن دیو برپاست، در این سو، شاعر از مرگ پهلوان غمین است و سیاه، یار دیرین پهلوان، دیگر حوصله سیاه بازی و خنداندن ندارد.
گفتنی هایی از نمایشنامه:
1- مرشد به عنوان کسی که عروسک ها را ساخته و نخهایشان را میگرداند، حضوری خداگونه در این سه نمایشنامه دارد. با این حال یکی از تم های اصلی این نمایش ها سرپیچی عروسک ها از خواست مرشد و سرنوشتی است که برایشان رقم زده. از جمله در آغاز نمایش، با و جود خواست مرشد، پهلوان از جنگ سر باز میزند. همچنین در پایان نمایش، سیاه درخواست مرشد برای خنداندن و چرخیدن و معلق زدن را رد میکند و میرود. این موضوع، در نمایشنامه دوم، غروب در دیاری غریب، چنانکه در نوشتههای آینده خواهیم دید به اوج خود میرسد و به نبرد میان مرشد و عروسکها میانجامد.
2- زبان شخصیت های نمایش، با وجود شاعرانگی و همآهنگی شان، کنایی و چند پهلو نیست. به این معنی که شخصیتها هرچه هستند، خود وجودی و فکرهای شان را ،خوب یا بد، بیان میکنند و تظاهر نمینمایند. این مساله به ویژه در مورد شخصیت آقا نمود دارد. چند نمونه اش را ببینید:
پهلوان: من زیر بار قسمی هستم
آقا: برای شکستن آن راهی هست، من صدبار توبه شکستم
در جایی دیگر...
آقا: رویت را بپوشان ای زن، ولی نه زیاد، و نه از من!
و جایی دیگر...
بازرگان: لوده ها میرقصند، خانم خرسوار! خانم شیشه باز! خانم فانوس باز!
آقا: کراهت دارد، قباحت دارد. ولی تماشا هم دارد.
3- نگاه بیضایی به شاعر (نماینده ی گروه هنرمندان) نیز شایان توجه است. در پایان نمایش و پس از مرگ پهلوان، مرشد از دیگران میخواهد که نگذارند شمشیر پهلوان بر زمین بماند و میخواهد کسی جای او را پر کند. بازرگان و آقا بیدرنگ جا خالی میکنند. اما شاعر که پیشتر نیز گفته بود که دوست دارد جای پهلوان باشد، پیش میآید و شمشیر او را بر میدارد. اما سنگینی آن را تاب نمیآورد و ...
شاعر: نمیتونم! (شمشیر را میاندازد) _ من بالای سر این شمشیر مینشینم، تا یه روز پهلوونی پیدا بشه و برش داره.
این، شاید بیانگر نگاه بیضایی به هنرمندان است که بنا است نگهبان و پاسدار خوبیها و ریشهها و فرهنگ پیشینیان برای سپردنشان به دیگران و آیندگان باشند. نگاهی که به شکل و رنگی دیگر در فیلم مسافران استاد با آینه نمود یافته است.
اجرای نمایش عروسکها
عروسکها در سال 1345 با این بازیگران توسط بهرام بیضایی اجرا و ضبط تلویزیونی شده است:
عنایت بخشی - مرشد
منوچهر فرید - پهلوان
حسین کسبیان - سیاه
بهمن مفید - بازرگان
جمشید لایق - آقا
محمود دولت آبادی - شاعر
سعید اویسی - دیو
نصرت پرتوی - دختر
منبع تاریخ ها و بازیگران نمایش: فصلنامه سیمیا 2 ، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر
همچنین خود نمایشنامه را میتوانید در جلد 1 دیوان نمایش بیابید.
در این نوشته میخواهم نگاهی به نخستین این سهگانه یعنی عروسکها بیاندازم.
نگاهی به داستان نمایشنامه:
مرشد در آغاز نمایش به تماشاگران نوید میدهد که امروز روز جنگ پهلوان است با غول سردزک، وحشی ترین و سرسخت ترین دیو. ولی پهلوان دیگر سر جنگ ندارد و خسته از هزاران سال جنگ بیهوده و تمام ناشدنی است. پهلوان امروز میخواهد با خودش و غم عشقی که سالها است در وجودش نشسته است بجنگد.
از سویی دیو جلوی هفت دروازه شهر ایستاده و راه را بر مردم بسته. از این رو برای راضی کردن پهلوان به جنگ با دیو، سه تن از مردم شهر، بازرگان و آقا(ملا) و شاعر، نزد او میآیند و میخواهند که سوگند خود را بشکند. پهلوان اما زیر بار نمیرود و حاضر به جنگ با دیو نیست. تا اینکه دختری به شکل یک فال بین ظاهر میشود و به پهلوان میگوید که در پایان کار او، اگر امروز بجنگد، مرگ را میبیند. پهلوان که در ظاهر دختر، عشق و غم کهنهاش را باز یافته با شنیدن حرفهای دختر به جنگ دیو و در واقع به پیشواز مرگ میرود.
پهلوان دیو را میکشد اما خود نیز از زخمی که برداشته میمیرد. در حالی که در شهر، شادی و هلهله کشته شدن دیو برپاست، در این سو، شاعر از مرگ پهلوان غمین است و سیاه، یار دیرین پهلوان، دیگر حوصله سیاه بازی و خنداندن ندارد.
گفتنی هایی از نمایشنامه:
1- مرشد به عنوان کسی که عروسک ها را ساخته و نخهایشان را میگرداند، حضوری خداگونه در این سه نمایشنامه دارد. با این حال یکی از تم های اصلی این نمایش ها سرپیچی عروسک ها از خواست مرشد و سرنوشتی است که برایشان رقم زده. از جمله در آغاز نمایش، با و جود خواست مرشد، پهلوان از جنگ سر باز میزند. همچنین در پایان نمایش، سیاه درخواست مرشد برای خنداندن و چرخیدن و معلق زدن را رد میکند و میرود. این موضوع، در نمایشنامه دوم، غروب در دیاری غریب، چنانکه در نوشتههای آینده خواهیم دید به اوج خود میرسد و به نبرد میان مرشد و عروسکها میانجامد.
2- زبان شخصیت های نمایش، با وجود شاعرانگی و همآهنگی شان، کنایی و چند پهلو نیست. به این معنی که شخصیتها هرچه هستند، خود وجودی و فکرهای شان را ،خوب یا بد، بیان میکنند و تظاهر نمینمایند. این مساله به ویژه در مورد شخصیت آقا نمود دارد. چند نمونه اش را ببینید:
پهلوان: من زیر بار قسمی هستم
آقا: برای شکستن آن راهی هست، من صدبار توبه شکستم
در جایی دیگر...
آقا: رویت را بپوشان ای زن، ولی نه زیاد، و نه از من!
و جایی دیگر...
بازرگان: لوده ها میرقصند، خانم خرسوار! خانم شیشه باز! خانم فانوس باز!
آقا: کراهت دارد، قباحت دارد. ولی تماشا هم دارد.
3- نگاه بیضایی به شاعر (نماینده ی گروه هنرمندان) نیز شایان توجه است. در پایان نمایش و پس از مرگ پهلوان، مرشد از دیگران میخواهد که نگذارند شمشیر پهلوان بر زمین بماند و میخواهد کسی جای او را پر کند. بازرگان و آقا بیدرنگ جا خالی میکنند. اما شاعر که پیشتر نیز گفته بود که دوست دارد جای پهلوان باشد، پیش میآید و شمشیر او را بر میدارد. اما سنگینی آن را تاب نمیآورد و ...
شاعر: نمیتونم! (شمشیر را میاندازد) _ من بالای سر این شمشیر مینشینم، تا یه روز پهلوونی پیدا بشه و برش داره.
این، شاید بیانگر نگاه بیضایی به هنرمندان است که بنا است نگهبان و پاسدار خوبیها و ریشهها و فرهنگ پیشینیان برای سپردنشان به دیگران و آیندگان باشند. نگاهی که به شکل و رنگی دیگر در فیلم مسافران استاد با آینه نمود یافته است.
اجرای نمایش عروسکها
عروسکها در سال 1345 با این بازیگران توسط بهرام بیضایی اجرا و ضبط تلویزیونی شده است:
عنایت بخشی - مرشد
منوچهر فرید - پهلوان
حسین کسبیان - سیاه
بهمن مفید - بازرگان
جمشید لایق - آقا
محمود دولت آبادی - شاعر
سعید اویسی - دیو
نصرت پرتوی - دختر
منبع تاریخ ها و بازیگران نمایش: فصلنامه سیمیا 2 ، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر
همچنین خود نمایشنامه را میتوانید در جلد 1 دیوان نمایش بیابید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر