۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

معرفی نمایشنامه غروب در دیاری غریب نوشته بهرام بیضایی

غروب در دیاری غریب، نام دومین از سه‌گانه نمایش‌های عروسکی استاد بهرام بیضایی است. نمایشنامه‌ای که به دلیل داستان و درونمایه‌اش گیراترین و به‌یادماندنی‌ترین این سه نمایشنامه است.
نخست داستان آن را مروری می کنم...
مانند همیشه، نمایشنامه با گفته‌های مرشد آغاز می‌شود که تماشاگران را به دیدن نمایش دعوت می‌کند. سپس در یک دشت، دختر را می‌بینیم که برای عشقش، پهلوان، مشغول گل چیدن است. پس از کمی صحبت میان او و مرشد، پهلوان سر می‌رسد. پهلوان و دختر از عشق و آرزوهای خود حرف می‌زنند و از کلبه‌ای که کنار برکه‌ی سبز خواهند ساخت. اما مرشد به ایشان هشدار می‌دهد که کنار برکه، زیستگاه دیو است. پس پهلوان به جنگ دیو می‌رود. کمی بعد سیاه سرمی‌رسد و خبر می‌دهد که پیر شهر پیش‌بینی کرده که پهلوان به دست یک دیو کشته خواهد شد. پس سیاه و دختر در پی پهلوان به راه می‌افتند تا او را از جنگ با دیو بازدارند. اما در سوی دیگر، پهلوان خسته از جستجوی دیو جلوی غاری که خانه دیو است به خواب رفته. پهلوان با صدای دیو برمی‌خیزد. دیوی که در واقع دیو نیست که تنها آدمیزادی سیاه و زشت‌رو است که از دیگر آدمیان جز بدی ندیده و اکنون به دنبال پهلوانی است که توسط او کشته شود. اما پهلوان که دلش برای دیو سوخته حاضر به کشتن او نیست. اینجا است که مرشد وارد میدان می‌شود و می‌خواهد به هر ترفندی پهلوان را وادار به کشتن دیو نماید. اما پهلوان دست به این کار نمی‌زند و به عکس از بیدادگری مرشد می‌نالد. مرشد از کوره در می‌رود. عروسک پهلوان را چنگ می‌زند و با دست تکه‌تکه می‌کند. دختر و سیاه سر می‌رسند. دیو با چشمان اشک‌آلود، قاتل پهلوان را که همان مرشد است، نشان می‌دهد. مرشد دیو را نیز برمی‌دارد و تکه‌تکه می کند. دختر و سیاه به مرشد رو می‌کنند و او را دیو می‌خوانند. دختر از غم می‌میرد. مرشد پرده نمایش را می‌درد و صحنه را درهم می‌شکند و خود هم با آن فرو‌می‌ریزد.

موتور پیش برنده‌ی غروب در دیاری غریب، عشق است. اما درونمایه اصلی آن تقدیر آدمیان است. مرشد می‌‌خواهد همه عروسک‌ها ، که خود او ساخته‌شان، همان نقشی را بازی کنند که او از قبل برایشان درنظر گرفته. پهلوان باید پهلوانی و دیو کشی کند و دیو باید پلید و ترسناک و درنده باشد تا از جنگ این دو و پیروزی پهلوان، تماشاگر خوشش آید و مرشد به مراد دلش برسد. اما عروسک‌ها از تقدیری که برایشان رقم خورده خسته‌اند و می‌خواهند به خواست خود رفتار کنند. اما سرانجام درافتادن با تقدیر، حاصلش جز مرگ و نیستی برایشان نیست.

دیالوگ‌های نمایش بسیار دقیق و با دیدی سراسری نوشته شده‌اند. یعنی نویسنده با توجه به اشرافش بر کل داستان ظرایف و نکاتی را در دیالوگها گنجانده که به ویژه در خواندن بار دوم و سوم بر خواننده آشکار می‌شود. از جمله این موارد:

1- از آغاز نمایشنامه، نقش مرشد جهت دادن به کنش شخصیت ها و پیشبرد داستان و رساندن نمایش به جایی است که خود در سر می‌پروراند. همچنین آب و تاب دادن ماجرا و برجسته کردن برخی چیزها برای تماشاگر به قصد پرکشش کردن آن از دیگر نقش‌های مرشد است. در مورد نقش مرشد و تلاش او برای پیش بردن داستان بهترین مثال آنجا است که به پهلوان و دختر، که در خیال خود کلبه و زندگی خوشی را تصویر می‌کنند، خبر از دیو می‌دهد و بدین ترتیب پهلوان را به جنگ دیو می‌فرستد.

2- پهلوان و دیو قرار است آینه‌ی یکدیگر باشند که درد و رنجشان همانند است. نویسنده در دیالوگ نویسی این دو شخصیت در جای‌جای نمایشنامه با اشاره مستقیم یا دیالوگ‌های متقارن، این مسأله را نمایانده است:

در جایی (ص 11) پهلوان چنین می‌گوید:

پهلوان: من این شمشیر سنگین رو، که از آهن آبدیده است، از دست پدرم گرفته‌ام. همونطور که اون هم از دست پدرش گرفته بود. پدرم و پدرش هردو پهلوون بودند.

حال نگاه کنید به این دیالوگها از زبان دیو در صفحه 27 نمایشنامه:

دیو: من این زشتی زننده رو از پدرم گرفته‌ام، همونطور که اون هم از پدرش گرفته بود! پدرم و پدرش هر دو دیو بودند. و از دیو بودنشون آزرده.

در جایی دیگر (ص 25) می خوانیم:

پهلوان: بکش!
دیو: و راحتم کن!
پهلوان: چی گفتی؟
دیو: صحبت راحتی بود، که من هیچوقت نداشتم،
(شمشیر پهلوان پایین می آید)
پهلوان: ما چقدر شبیه هم هستیم.
دیو: شاید باشیم و شاید نباشیم. اما به هرحال من دیوم و تو پهلوان

و نمونه های دیگر در جاهای دیگر و دیگر

3- دیو، خود سیاه است، بهتر بگویم آینده او است. در بخش هایی از دیالوگ‌های آغازین سیاه چنین می‌خوانیم:

سیاه: امروز تو شهر خبرهایی بود.
دختر: چه خبری؟
سیاه: حرف سیاهی بود که بیرونش می‌کنن، صحبت اون باغ گمشده بود و دیو

در جایی دیگر (ص 115):

سیاه: من الان تو شهر آوازی می‌خوندم که خوشحالم می‌کرد.
دختر: لابد همه در رفتن!
سیاه: نفهمیدم داروغه کی سر رسید.
دختر: تو خیلی سر به هوایی!
سیاه: من سر به زیرم!
دختر: هر دوی اینها یعنی که نفهمی داروغه کی سر می رسه!
سیاه: اون رفت، اما غضب کرده بود! و من از نیزه داری شنیدم که گفت: فردا این سیاه رو از شهر بیرون می‌کنن!

حال اینجا را بخوانید، جایی که دیو، داستان دیو شدن خود و جدش را برای پهلوان می‌گوید(ص 27):

پهلوان: چرا اون حاکم جد تو رو از شهر بیرون کرد؟
دیو: دروازه‌بانی گفته بود برای اینکه جد ما،‌نی زدنش رو به دیدن کبکبه‌ی حاکم قطع نکرده بود.

و سرانجام در آخر نمایش وقتی پهلوان و دیو و دختر به دست مرشد کشته شده‌اند (ص 39) سیاه رو به مرشد چنین می‌گوید:

سیاه: تو اونو کشتی، تو همه‌ی اینها رو کشتی، این پهلوون چشم من بود! این غریبه سیاه بود، خود من. و این دختر، این عمر من بود. تو همه رو گرفتی، من از تو نمی‌ترسم و فریاد می‌کنم: دیو! دیو!

4- در پایان نمایش دیالوگ‌های مرشد که تبدیل به دیو شده،‌یادآور آن پلیدی‌هایی است که پیش از آن به دیو بیچاره نسبت داده شده بود. زحمت یافتن نمونه های این یکی با خودتان اگر دوست داشتید.

به این نمایشنامه از دیدگاه‌های دیگر نیز می‌توان پرداخت که در این وبلاگ مجالش نیست. امیدوارم همین معرفی، دوستان را به خواندن این اثر ترغیب کند.

این نمایشنامه در سال 1343 به کارگردانی عباس جوانمرد اجرا شد و بهرام بیضایی سمت مدیر صحنه این کار را داشت. همچنین این نمایش به همراه نمایش "قصه‌ی ماه پنهان"، آخرین این سه گانه عروسکی، در سال 1344 در جشنواره تئاتر ملل پاریس نیز اجرا شد.


منابع:
جلد 1 دیوان نمایش
فصلنامه سیمیا 2، ویژه بهرام بیضایی و تئاتر

۲ نظر:

سارا گفت...

سلام.ممنون از مطلب خوبتون.من واقعا به این سه نمایشنامه نیاز دارم.میتونم از شما راهنمایی بخوام که از کجا میتونم پیداشون کنم.تو اینترنت که پیدا نکردم،تا حالا تو کتابفروشی هم ندیدمشون!ممنون میشم کمکم کنید.

paspars گفت...

سلام. در پایین پست و قسمت منابع اشاره کرده ام. شما می تونید این نمایشنامه ها را در جلد اول دیوان نمایش بهرام بیضایی بیابید که توسط انتشارات روشنگران منتشر شده و تا آنجا که می دانم در کتابفروشی ها و بخصوص شهر کتاب وجود دارد. موفق باشید