من وقتی تنها هستم، آرامام. میروم از یخچال چند دانه میوه برمیدارم و میشویم. بعد میگذارم توی پیش دستی و میآم توی هال مینشینم. کتابی دست میگیرم و شروع میکنم کلمات را یکی یکی با چشم گرفتن و به درون فرستادن و در ذهنم داستان را ساختن. هر ازگاهی دانه گیلاسی میگذارم به دهان یا گازی به سیبی میزنم. ناگهان صدای قدمهایی شنیده میشود. کلیدی در قفل جا میگیرد و تق، در خانه به هم میخورد. یک دفعه من دود میشوم و به هوا میروم. هرچند هنوز جسمم روی مبل لمیده و کتاب مرا در دستش گرفته است و تکه سیبی هم در دهان دارد. این آدم دیگری که جای من نشسته، محتویات دهانش را یکجا قورت میدهد. نشانه را لای کتاب میگذارد (حواسش هست تا کجای کتاب خواندهام و میداند از دستش عصبانی خواهم شد اگر نشانه را سر جای خودش نگذارد). بعد کتاب را روی میز میگذارد و صاف مینشیند. سعی میکند به حرفهای تازه وارد با دقت گوش کند و واکنش مناسب را نشان دهد. هرجا لازم است بخندد، یا تعجب کند، یا نگران شود. من از بالا نگاهش میکنم. بیچاره دارد تلاش میکند، اما نمیتواند خوب بخندد یا تعجب کند یا نگران شود. کاملا پیداست که همه کارهایش زوری است. خودش هم فهمیده که دارد گند میزند. عضلات صورتش دارند سفت میشوند. چشمهایش میسوزند و اشک در آنها جمع میشود. آنقدر که مجبور میشود با دو انگشت شست و اشاره روی دو پلکش را بمالد. ترجیح میدهد مستقیم به تازه وارد نگاه نکند و چشمهایش را به گوشه دیوار یا میوههای روی میز بدوزد. گاهی سعی میکند برای همراهی چیزی بگوید ، اما صدا از حنجرهاش بیرون نمیآید. خوب میشناسمش. لال نیست، اما از صدای خودش میترسد. از اینکه ارتعاشات زمخت و لرزان صدایش را ناگهان در فضای اطراف پرتاب کند. شک ندارد که صدایش از جنس فضا نیست و همینطور معلق بین زمین و هوا میماند، مثل تودهای متراکم و بدریخت. نه مثل صدای تازه وارد که بلافاصله در فضا حل میشود و جزئی از آن میگردد. از این سکوت سرد و چهره درهم کمکم به تازه وارد برمیخورَد و حوصلهاش سر میرود. پس برمیخیزد و به سرعت از در بیرون میرود و در را هم محکم پشت سر میبندد. من برمیگردم و دوباره پاهایم به زمین میرسند. صدای بلند بسته شدن در هنوز توی گوشم است. این چیزی نبود که دلم میخواست. کاش میتوانستم بمانم و خوب بخندم، خوب تعجب کنم، خوب نگران شوم. تازه وارد هربار که میرود، دفعه بعد دیرتر میآید. نمیداند که من، زیر پوست آدمی که روبرویش مینشیند، نیستم. از پشت پنجره، دور شدن تازه رفته را تا لحظهای که از دیدرس خارج میشود تماشا میکنم. دوباره تنها ام. اما دیگر آرام نیستم. کمی بی هدف در خانه راه میروم. بعد روی مبل مینشینم، کتاب را باز میکنم و یک دانه گیلاس به دهان میگذارم.
۱ نظر:
خواندمش. تنهایی و تازه وارد و خواستن هر دو ...
ارسال یک نظر