کجا بودیم؟ آهان، داشتم میگفتم که دیروز قسط آخر خانه را دادم. دیگر لازم نیست نگرانش باشی. فقط کارهای انتقالش کمی دوندگی دارد. زحمت این یکی با خودت. مدارکش همه توی آن صندوقچه گوشه اتاق است. راستی چیزهای دیگری هم در آن صندوقچه هست. همه آنچه که در این سالها نوشتهام. نگاهی بهشان بینداز. به ترتیب برایت مرتبشان کردهام. دیگر خجالت نمیکشم که بخوانیشان. یک کاغذ هم آنجا هست که همه پسوردهایم را تویش نوشتهام. گوگل و یاهو و فیسبوک و بقیه. همهاش هست. گفتم شاید یک وقت لازمت بشود. دیویدی ها را بریزشان دور. دیگر به درد نمیخورند. خیلی وقت است که به درد نمیخورند. اما من دلم نمیآمد بگذارمشان دم در. و اما کتابها، میدانم که هوای کتابها را خواهی داشت. آن قفسه بالایی، مال کتابهای نخوانده است. هرکتاب خوبی که چاپ شد را بخر و بگذارش همان جا. جای دیگر نگذار. فقط آنجا، توی همان قفسه بالایی. هیچوقت نباید بگذاری آنجا خالی از کتاب شود. گوش میدهی؟ همیشه باید توی آن قفسه کتاب باشد. اما نگذار زیاد پُر بشود. آنقدر که مجبور باشی نخواندهها را جای دیگر بگذاری. وقتی دیدی دارند پر میشوند یک مدت از خرید کتاب دست نگه دار و چندتایی شان را زود بخوان تا جا باز بشود. اما هیچوقت جای دیگر نگذارشان. کتابهای نخوانده، فقط توی همان یک قفسه. میدانی که منظورم چی است؟ دیگر اینکه مواظب خودت باش. اگر کاری داشتی... (مَرد دیگر چیزی نگفت، لحظهای بیحرکت ایستاد، بعد لبخندی زد و در را پشت سر بست و رفت).
۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه
نکته آشپزی
دل گرفته را باید گذاشت سر اجاق تا خوب بپزد، بعد بُرد سر سفره. اگر بخواهی خام خام با کارد، یک تکهاش را جدا کنی و همونطور با چاقو به یکی تعارف کنی، طرف عق میزند. حتی اگر گلش باشد. هرچند، دل پخته هم که دیگر خاصیت ندارد. هرچه زهر داشته بخار شده و رفته هوا.
اشتراک در:
پستها (Atom)